بایگانی ماهیانه: فوریه 2010

نامه ای برای پدر – کمال الدین بورقانی

دو سال از بهمن سرد و تلخ ۸۶ سپری می شود.  معنی رفتنت را بر باد رفتن آرزوهای به ثمر ننشسته ات تصویر می کردم و آغوش سرد خاک را نه فقط برای تو که برای آزادی و حقیقت گشوده می یافتم.  زمانه تلخی بود. دیوانگان مست از قدرت چنان می تاختند که رنگی جز سیاهی در افق پهن دشت ایران نظاره نمی شد. همانهایی که سالها بعد از رقم زدن دوران طلایی مطبوعات هر هفته به بیدادگاه مرتضوی می خواندنت و مهرورزیشان را با انفصال از خدمتت عرضه کردند. توهم قداست و کم خردی و کوته بینی این جماعت، میدان رقابتی آفریده بود برای بی آبرو کردن ایران و ایرانیان در منظر جهانیان. بغض تلخ نبودنت را فرو می خوردم و ندیدن این روزهای  تباهی سرزمینمان را به خود دلداری می دادم.هنگامه انتخابات رسید.  مردمان ایرانزمین یکدل شده بودند تا فلک را سقف بشکافند و طرحی نو دراندازند.  ای کاش  بودی و می دیدی  شور جوانانی که از راه آهن تا تجریش را یکپارچه سبز کرد . گویی نسیم آزادی دوباره سر وزیدن داشت. مردم برای بار پنجم هم ایستادند و گفتند و نوشتند آزادی. اما روزهای دلخوشی و امیدواری به درازا نکشید.  تمامیت خواهان ورق جدیدی را رو کردند و آرای ملت را چنان با بی شرمی مصادره کردند که  خشم فروخورده سالهای محنت مهرورزی به اعتراضی عظیم بدل گشت. نیک به یاد آوردم آنکه هماره می گفتی روند آزادی خواهی و اصلاحات در این مملکت بی بازگشت است. میلیونها مرد و زن و پیر و جوان ملبس به جامگان سبز، هفته ای بعد  چنان فریادی از سکوت برآوردند که پایه های حکومت استبداد شروع به لرزیدن گرفت. مرد فصل الخطاب که آغازگر پایان خود شده بود از سایه امنش خروج کرد و متقلب بدمست انتخابات در نخستین تریبونش، ملت بزرگ ایران را خس و خاشاک نامید. دوستانت را جملگی دستگیر کردند و صدها بار شکر خدای به جا آوردم که روزهای سخت زندان را تجربه نکردی. تیاتر محاکمه یارانت را ناشیانه کارگردانی کردند و چه کم می دانستند که آزادی خواهان این مرز و بوم در دادگاهی به وسعت ایران محاکمه می شوند چه خوش گفتی نظامی که بر زمین جبر و ستم دانه می کارد، حاصل کین برداشت می کند. .     .  مردم سبز ایران طی هفت ماه اخیر بارها و بارها به  خیابان ها آمدند تا آزادی را فریاد بزنند اما در حیرت و ناباوری پاسخشان را با باتوم و فشنگ و بازداشت های گسترده دادند.  در مجلس ششم بانگ برداشتی که باید خرسند باشیم که در هزاره سوم به سر می بریم.  عصری که به همت انسان جهان چنان کوچک شده است و معرفت چنان گسترده که ندای مظلومان اگر چه به آنها ظلم می شود به گوش همگان می رسد. پدر عزیز تر از جانم. ندای ندای مظلوم را جهانیان شنیدند و دیدند و خون پاک او و سهراب و صدها جوان دیگر نمادی شد از  ایستادگی و آزادگی و شجاعت.  گفته ات برای همیشه بر ذهنم نقش بسته که گردونه تاریخ از جاده تنگ واقعیت عبور می کند. جاده ای که به همت هموطنانمان انتهایش پیروزی و آزادی خواهد بود.  این واگویه را با شعری از شفیعی کدکنی شاعر محبوبت ناتمام رها می کنم:بر درخت زنده بی برگی چه غم/ وای بر احوال برگ بی درخت

تکراری تلخ – سوریه کبیری

گوشی را که برمی دارم، صدای گرم احمدآقا در گوشم می پیچد. نمی دانم چرا برحلاف همیشه که از شنیدن صدایش شاد می شوم، این بار قلبم هری فرو می ریزد. احمدآقا هم برخلاف معمول با عجله سخن می گوید، و می گوید: “جنازه امیر پیدا شده، جان شماها جان رضا!”
خشکم می زند. سرانجام پس از 13 سال انتظار جنازه شهید امیر بورقانی که در دفاع از سرزمین خود جان فدا کرده، وارد ایران شده است.

اما من اینجا در نیویورک هستم. یادم می آید که حاج خانم چقدر چشم براه پسر عزیزش بود. او با صبوری کوه و آرامشی توأم با متانت، همواره بین امید و انتظار به سر می برد. و حالا چشم براهی این مادر سرانجام به پایان رسیده بود، و من درمانده که چگونه باید چنین خبری را به آقا رضا بدهم. مأموریت بسیار سختی از سوی احمدآقا به من محول شده بود.
اما آقا رضا نیز همانگونه که رسم خانواده دریادل بورقانی است، این غم سنگین را با متانت ویژه پذیرفت. در عین حال مانند ما به بخت خود لعنت کرد، که چرا باید در چنین برهه ای در نیویورک باشد.

***

به محض اینکه زنگ تلفن به صدا درمی آید، قلبم هری فرو می ریزد. این بار هم صدا از تهران به گوشم می خورد. صدایی گریان و لرزان که می گوید: “احمد رفت، کمال را دریاب! خیلی سریع و پیش از آنکه فرصت کند تارنماهای خبری و وبلاگ ها را ببیند، او را پیش خودت و بچه ها بیاور.”

و…… زنگ ممتد تلفن که امان نمی دهد. از همه جای دنیا دوستان و آشنایان نگران کمالند.

کمال که همراه سروش از در وارد می شود، می روم به سال 1358 که تازه من و پدرش همکار شده بودیم. انگار خود احمد آقاست، که همان لبخند صمیمی را بر لب دارد. وای که چه بار سنگینی بر دوش دارم! چگونه می توان در هنگام مرگ انسانیت و شرافت از پسرش دلجویی کرد؟ چه دردناک است این تکرار تلخ!

***

نمی دانم چند بار بدون هیچ توفیقی شماره خانه پر از صفای “نظام آباد” را می گیرم. حسابی کلافه شده ام. وقتی سرانجام بوق بریده بریده اشغال جایش را به زنگ می دهد، صدای آقا رضا به گوشم می خورد. اما از پس زمینه، شیون و فریاد بلند است. شگفت رده می شوم. می دانم این صداها نمی تواند متعلق به حاج خانم، دوست نازنینم خانم فاطمه هادی، زهرای عزیز، خواهرهای احمدآقا و… باشد. زیرا آنها نیز مانند احمدآقا تنها شادی را با دیگران قسمت می کنند، و غم را خود در پنهانی می خورند.
نمی دانم باید به آقا رضا چه بگویم. همان آقا رضایی که در آن روز تلخ دیگر، احمدآقا دلجویی از او را به من سپرد. و حالا من چگونه می توانستم در غم از دست رفتن احمدآقا، از آقا رضا دلجویی کنم؟ چه تکرار تلخی!

اما شانس می آورم که خودش پس از شنیدن صدایم می گوید که شیون و فریاد مردم مهربان و قدرشناسی که در خانه جمع شده اند، اجازه نمی دهد که بفهمد من چه می گویم. اما قول می دهد که فاطمه حتما در نخستین فرصت تماس بگیرد. این قول 5 دقیقه بعد عملی می شود. فاطمه می گوید که دارد از اتاق بالا صحبت می کند، تا بتواند در فضایی کم سرو صداتر حرف های مرا بشنود.

من به آن اتاق بالا می روم. اتاقی که گرداگردش را قفسه های کتاب فراگرفته اند. برای رسیدن به این اتاق هم از پله ها یی بالا آمده ام، که دو طرفشان کتاب های فراوانی چیده شده اند. چراکه دیگر در قفسه های پرشمار کتاب جایی وجود ندارد. کتاب هایی که بسیاری از آنها به مناسبت های زیبایی مانند نوروز، به دیگران و از جمله خود من هدیه داده می شدند.

فاطمه می گوید، و من بال بال می زنم. فاطمه زنی با شخصیتی استثنایی و فوق العاده، یار استوار احمدآقا، و مادر شایسته زهرا، کمال الدین و سهام الدین، است. می توانم او را در آن اتاق که بارها و بارها دور هم می نشستیم، مجسم کنم. اما نمی توانم وی را بدون احمدآقا در نظر بیاورم. زیرا همواره این دو را شانه به شانه در کلیه مصائبی دیده ام، که بسیاری از آنها فقط به سبب فاطمه و احمدآقا بودن به آنها تحمیل می شد.

حالا فکر اینکه از این به بعد تمامی آن بار سنگین تنها روی شانه های صبور فاطمه باشد، دلم را به سختی به درد می آورد. بازهم فریادها به راحتی شنیده می شود. فاطمه می گوید خانه مملو از آدم های مهربانی است، که بیشتر آنها را اعضای خانواده، دوستان و نزدیکان نمی شناسند.

***

سه شنبه سیزدهم بهمن/دوم فوریه، دومین سالگرد از دست رفتن زنده یاد احمد بورقانی است. مردی که به حق از جانب ملت ایران و به ویژه اصحاب قلم، لقب یار و معمار توسعه مطبوعات مستقل به خود گرفت و به سبب کوشش هایش در این راه، برای همیشه در تاریخ ایران جاودانه شد.

بورقانی در تمام زندگی شخصی، کاری و اجتماعی خویش، انسانی والا و کم نظیر بود. تک تک کسانی که در دوران مدیریت خبر وی در ایرنا، ریاست دفتر ایرنا در سازمان ملل متحد در نیویورک، معاونت مطبوعاتی و تبلیغاتی وزارت ارشاد، و نمایندگی مجلس حتی یک بار با وی برخورد داشته اند، خاطره ای ویژه از این خصوصیت برجسته را به یاد دارند.

کمااینکه برهه خدمتش در ارشاد، دوران گرامیداشت کرامت اهل قلم از جانب مسئولی بود، که خود انسانی والا محسوب می شد. او در تمام طول تاریخ مطبوعات ایران، نخستین و تنها مسئول رسمی به شمار می رود که در عمل به کارایی اصحاب قلم ایمان داشت. کمااینکه تا جایی که در سمت خویش باقی ماند، تمام امور مربوطه را به خود آنها انتقال داد.
در هنگام نمایندگی مجلس هم دفترش نه تنها به خانه امید موکلین خود، که تمامی مردم ایران تبدیل گشت.