زیر نور مهتاب
سر به میان یاسهاي سپيد بردم
زمانه،
تنگ درآغوشم گرفت
در هياهوي عطر دلنوازِ “گل”
به وقت بازي كودكانه برگ با باد
باز هواي “تو” به سرم زد
به صفاي نزديكي و به حجم مهربانيات
***
روزها با سرعت زياد مي روند و من كه به هر سو مي نگرم حضور پدر را از عمق جان احساس مي كنم. با وجود اين، گاهي اندوه چنان چيره مي شود كه مرا ياراي رهايي نيست. واقعيت آنچنان محكم بر ذهن و جانم فرود ميآيد كه ناگهان احساس مي كني زير آوار مانده اي. لبخند پدر در خواب و بيداري اما چاره اين لحظههاي بيش از حد سنگين است. احساسي به غايت شيرين است اينكه بتواني طعم ماندگار اين شيريني را با خود داشته باشي و عميقا از آن لذت ببري. نيك ميدانيم كه او ماوايي خوش و مامني سبز براي خود اختيار كرده و همين آرام دل است…
هنوز کسی رفتنش را باور ندارد
هنوز هم باورش سخت است..انگار در مقابلم در طبقه پنجم ايرنا نشسته و در حال اديت خبر است..يادش گرامي
http://www.irnaeeha.blogfa.com
این خاطره درمورد احمد را در ایرنایی ها بخوان irnaeeha.blogfa.com