بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

به دوستدار آرامش-زهرا بورقانی

بابا جان سلام:

حالت خوب است؟ جايت چطور؟ عمو امير به استقبالت آمد؟ دوستانت؟ تنهايت كه نگذاشته اند؟ راستي انارهايِ « هل اتي …» را، كه هر روز برايت مي‌فرستيم مي‌خوري؟ مراقب خودت هستي؟ قندت ميزون است؟ اه اصلا… آنجا كه قند نداري! شكر خدا خوبِ خوبي!

باباي خوبم؛ نمي‌خواهم اسباب ناراحتي‌ات را فراهم كنم اما عادت به نبودنت سخت است،‌چشم انتظاري شبانه‌مان و نيامدنت سخت است، بدون صداي تو از خواب برخاستن سخت است، تنهايي به دانشگاه رفتن، راه رفتن در كتابفروشي‌هاي انقلاب، كتاب خريدن بي‌تو … همه و همه سخت است؛ اما چه كنيم؟ چاره چيست،‌جز صبر؟

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان‌که بایدن
د
نه بایدها…

باباي مهربانم؛ خبر خوبي برايت دارم؛ گرچه فكر كنم خودت زودتر باخبر شده‌اي.كمال در راه است!‌نيمه شب مي‌آيد.يادت هست مي‌خواست غافلگيرمان كند و بي‌خبر بيايد، ولي نشد.آخر نمي‌دانست تو غافلگيرمان مي‌كني و بي‌خبر مي‌روي!حالا مي‌تواني به خواب همكارت كه هميشه از او به عنوان شيرزني در ايرنا ياد مي‌كردي بروي و بگويي كه ديگر نگران نيستي.كمال مي‌آيد.سهام بعد از دو هفته به روزنامه مي‌رود و من هم به دانشگاه. مامان، آرام‌تر است.ما هر شب براي تسكين دلمان دور هم جمع مي‌شويم قرآن مي خوانيم، دعا زمزمه مي‌كنيم و من مي‌دانم كه تو هر شب به خانه مي‌آيي، جاي هميشگي‌ات مي‌نشيني و كتاب به دست با ما همراه مي‌شوي. و اين حضورت مايه آرامش است.و اما اي بهترين؛ تو به آرامشي كه هميشه خواستار آن بودي رسيدي. خدانگهدارافتاد
آنسان که برگ
ـ آن اتفاق زرد ـ
می‌افت
دافتاد
آنسان که مرگ
ـ آن اتفاق سرد ـ
می افتد
اما
او سبز بود و گرم که
افتاد!

دولت مستعجل مرد با كرامت-نادر داودی

بسيار متاسفم كه اين مطلب در شرايطي نوشته مي‌شود كه احمد بورقاني در ميان ما نيست. اگرچه بارها به يكديگر تذكر داده‌ايم و خواسته‌ايم كه از انسان‌ها در زمان حياتشان ياد كنيم، اما به ندرت به آن عمل كرده‌ايم. تاسف‌آور است، اما بايد قبول كنيم كه از رفتار ناپسند ايرانيان يكي همين زنده‌كشي و مرده پرستي‌شان است. به باور من شانه‌هاي قوي احمد بورقاني زير بار انبوه مسئوليت‌هايي كه بر دوش خود احساس مي‌كرد، خم شد و او در ميانسالي براي هميشه فرو افتاد. سزاوار بود تا ما و ساير دوستانش بسيار زودتر و قبل از اينكه امان او بريده شود، به يادش بيفتيم.

من با اطمينان كامل مي‌گويم كه از ميان آن جمعيت چندهزار نفري كه احمد را تا خانه ابدي‌اش بدرقه كردند، كسي نبود كه احمد به دليل يا بهانه‌اي براي او قدمي از سر خيرخواهي و مصلحت برنداشته باشد. مطمئنم بسيار ديگري نيز بودند كه خود را به هر دليل مديون او مي‌دانستند اما از ضايعه فقدان او باخبر نشده بودند. حداقل به جمعيت مردمي كه براي وكالت مجلس ششم به او اعتماد كردند و هيچگاه از اين بابت پشيمان نشدند.

احمد فرزند انقلاب و بزرگ شده سال‌هاي جنگ بود. هيچگاه آرمان‌هاي عدالت‌خواهانه و بزرگ خود را فداي عمر كوتاه دنيا نكرد. اگر امروز در جامعه ما فاصله زيادي با آرمان‌هاي روزهاي نخست انقلاب ديده مي‌شود، انحراف از ديگران است، نه فرزندان پاك و دلسوزي چون بورقاني. حرف درست از دهان كسي خارج شد كه در لحظه خروج پيكر او از مسجد بني فاطميه، لختي مردم را نگه داشت و آن‌هايي را كه احمد را مورد تهمت قرار داده بودند خطاب قرار داد كه «اين بزرگ شده مهمترين مسجد نظام‌آباد را براي آخرين بار در حال خروج از مسجد تماشا كنند!»

به خاطر داشته باشيم كه هر يك از ما در بهترين حالت، بايد براي مردم‌دار بودن چيزي باشيم شبيه به آنچه احمد از خود در طول عمر كوتاهش به يادگار گذارد. خوشخو، خندان، مهربان، دلسوز، دقيق، زحمتكش و از همه مهمتر دانا. احمد انباشته بود از دانش و آگاهي نسبت به جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كرد. دمي از خواندن و يادگرفتن باز نايستاد و تا آخرين ثانيه‌هاي زندگي پر بركتش كتاب از دستش نيفتاد. با همه اين‌ها هرگز اظهار فضل نكرد، متكلم وحده نشد و در مورد همه چيز و همه كس اظهار نظر نكرد. يكي گفت و دو تا شنيد.

همكاران من در «شهروند» خواسته‌اند تا در مورد دوران اقامت او در نيويورك بنويسم، اما ذهن مغشوش و روح زخمي من كمتر مجال تمركز و مرور اين خاطرات را فراهم مي‌آورد. اينقدري هست كه احمد پس از پايان جنگ عازم نيويورك شد تا مسئوليت دفتر خبرگزاري جمهوري اسلامي در سازمان ملل متحد را به عهده بگيرد. اين دفتر به سرعت به بهترين و پركارترين نمايندگي خارجي خبرگزاري تبديل شد. فقدان امكانات و نيروي انساني را احمد بورقاني با كار شبانه‌روزي جبران كرد. در هزينه كردن بودجه‌اي كه در اختيار داشت با وسواس بسيار و احتياط كامل عمل مي‌كرد. هرگز به گونه‌اي عمل نكرد كه گويي دست بازي براي تصرف در اموال دولتي در اختيار دارد. خود را مديون مردم مي‌دانست و اين دين را با كار بي‌وقفه ادا مي‌كرد. احمد در انجام مسئوليت‌هايش هرگز كم‌فروشي نكرد.

نمايندگي سياسي ايران در سازمان ملل متحد در سال‌هايي كه او در نيويورك بود، گروهي از زبده‌ترين نيروهاي سياسي و بين‌المللي ايران را در اختيار داشت. كمال خرازي نماينده دائم، غلامعلي خوشرو، صادق خرازي و محمد جواد ظريف سفراي ايران بودند و جمع ورزيده‌اي از كارشناسان آن‌ها را در كار بين‌المللي ياري مي‌كردند. اميرزماني‌نيا، مجيد روانچي، رامين رفيع‌رسم، رضا زياران، جعفر اولياء، احمد حاجي حسيني، كاظم سجادپور، مجتبي اميري و تعداد ديگري از دوستان تنها اندكي از گروهي بودند كه بعدها جايگاهي رفيع يافتند. اما همه آن‌ها در يك چيز مشترك بودند: دوستي و ارادت به احمد بورقاني. او به سرعت در دل همه جاي باز كرد و با آنكه عضو دفتر نمايندگي ايران نبود، يار و ياور اينان براي پيشبرد امور شد و سرآمد همه اين وظايف، تلاش براي اعلان عراق به عنوان متجاوز در جنگ با ايران بود. شبي كه اين اتفاق افتاد، احمد مانند ساير دوستان آكنده از حس پيروزي و موفقيت در ميداني بود كه در ظاهر با تجارب قبلي او نسبتي نداشت. يقين دارم كه در آن روزها مثل ساير بچه‌ها اين دستاورد را التيامي بر زخم‌هاي جنگ و از جمله فقدان برادر شهيدش «امير» مي‌دانست.

طرف مشورت همه بود و جمع ايرانيان مقيم نيويورك بدون او خالي از لطف بود به همين خاطر مورد احترام همه بود. درب خانه‌اش نيز به روي ميهمان باز بود و به گمانم بخش عمده‌اي از اقامت او و خانواده‌اش در نيويورك صرف پذيرايي از دوستان يا ميمانان تازه وارد شد.

نامه‌هاي احمد اغلب با اين دو كلمه به پايان مي‌رسيد: «سربلند باشيد». او اين كلمات را در زمانه‌اي كه انسان‌ها را به وسعت دارائي‌شان مي‌سنجند برگزيده بود. آدم‌هايي مثل احمد نشان دادند كه گوهر كرامت انساني، حتي در زماني كه لگدمال حرص زورمندان مي‌شود، گرانبهاتر از هر ثروتي تنها در چنگ آن‌هايي باقي مي‌ماند كه سربلندي خود را به هيچ قيمتي معامله نمي‌كنند.

سفر احمد بورقانی به ابدیت-پرویز ایمانی

شنیدن مرگ بعضی ها باعث بهت و ناباوریست ، احمد بورقانی از ان دسته آدمهایی بود که مهر اصلاحات و اصلاح طلبی بر پیشانیشان خورده بود ، شده بود شناسنامه اصلاحات ، برای همین است که مرگش باور ناپذیر است . شاید طاقت دیدن این روزها را نداشت و رفت تا برای همیشه در خاطره ها بماند … از خیلی ها در مورد مرگ این عزیز مطلب در این روزها نوشته شد من از مطلب ابراهیم نبوی خیلی لذت بردم….. شما هم بخوانید !یادش بخیر و گرامی

میترا رهبر

به یاد بزرگوار احمد بورقانی که هستی را در حیات کوتاهش پربار نمود.

واژه واژه ها را دوباره کاویدم تارفتن” را معنا کنم مفهومی که باورم راغنی” سا زد نیافتم .نا.مش که در ذهن تکرار شد بازتاب معنایانسانی” شد که در حصار” تن” نمانده است تا دچارروزمردن” گردد.

“تولد” را که پذیرا شدیممرگ” را ناخواسته باورکردیم. درفاصله این هر دو بهبودنمان” می اویزیم اما ………..

انجا کهعقل” می تازدلطافت” زیاد پربهره نیست دفترچه اشنایی با این انسان بزرگ رافرصتی” نبود تا کتابی بسازیم

و برگ برگش را بهیادش” پر کنیم. فرهنگی ازصفاتش بسازیم تا برای ماواژه نامه ای” باشد از “انسان متعهد.” زمانی نماند تا به یاد یاسهای چیده شده ای که به یادبود میگرفتیم گلی برایش بچینیم .

اما گلها خواهیم کاشت و با تمامی یاسها یادش را زمزمه خواهیم کرد تا همراه عطرشان در روح و جان هر انسانی که انها را می بوید بپیجد و یاداور بزرگی و جاری بودنش باشد .

نبودنش راباور” خواهیم کرد چرا که “حضورش” میسر نیست اما در یادمان به یادش “مرگ” را فراموش کنیم

تا همواره “جاودان” باشد.

بزرگداشت زنده یاد احمد بورقانی در دانشگاه تورنتو-سوریه کبیری

  • به دعوت جمعی از دوستان و همکاران قدیمی زنده یاد احمد بورقانی، روز شنبه ٢٠ بهمن (۹ فوریه) مراسم یادبوی برای وی در دانشگاه تورنتو برگزار شد. این مراسم با تلاوت آیاتی از قرآن مجید توسط آقای دکتر مصطفی محسنیان پزشک مقیم تورنتو آغاز گردید. وی ضمن خواندن آیاتی از سوره نور، توضیحات کوتاهی نیز در پیوند با آنها بیان کرد.

سپس آقای دکتر علی قدسی استاد کامپیوتر “دانشگاه واترلو” که اداره جلسه را به عهده داشت، از آقای دکتر علی رضائی استاد جامعه شناسی “دانشگاه کلگری” دعوت کرد که سخن بگوید. دکتر رضایی که در زمان معاونت مطبوعاتی آقای بورقانی در “وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی” با وی همکاری می کرد، اظهار داشت که زنده یاد احمد بورقانی می دانست که فرصت زیادی برای انجام خدمات به ارباب قلم ندارد. چراکه برخلاف بسیاری از صاحب منصبان مقام خود را همیشگی نمی دید، و می دانست که باید در فرصت به دست آمده کارهایش را به انجام برساند. آقای رضایی گفته های خویش را حول سه محوری ایراد کرد، که آنها را ویژگی های کاری مرحوم بورقانی دانست.

او گفت که زنده یاد احمد بورقانی در دوران معاونت مطبوعاتی سه نکته اساسی را مد نظر داشت. نخست اینکه می خواست نظام مجوز دولتی برای انتشار مطبوعات جدید، جای خود را به ثبت نشریات بدهد که در دنیا متداول می باشد. یعنی ضوابطی قانونی -مثلا داشتن میزانی از سطح تحصیلات-، برای ارباب جراید در نظر گرفته شود. ولی آنها نشریه خود را بر اساس این ضوابط، و خارج از کادر دولت به ثبت برسانند.

به گفته دکتر رضایی هدف دیگر آقای بورقانی این بود که دادن سوبسید به مطبوعات از دست دولت خارج شود، تا به عنوان ابزاری برای فشار بر نشریات و کنترل آنها مورد استفاده قرار نگیرد. برای امکان به وجود آمدن چنین فضائی، مرحوم بورقانی تقویت انجمن صنفی مطبوعات را ضروری تلقی می کرد.

در عین حال مایل بود که همه کارهای مربوط به نشریات، از طریق همین انجمن انجام شود. مثلا در نخستین سال مسئولیت خویش انجمن صنفی را در برگزاری نمایشگاه مطبوعات دخالت داد، و در سال بعد انجمن رأسا این نمایشگاه را برگزار نمود.

دکتر رضایی همچنین تأکید کرد که زنده یاد بورقانی اهل شعار و کار فراقانونی نبود، و همین سه هدف را از طریق ابزارهایی که قانون وقت مطبوعات در اختیارش قرار می داد، دنبال می کرد. اما در عین حال آدمی هم نبود، که به خاطر حفظ مقام از ارزش های مورد پذیرش خود عدول نماید.

سپس آقای اکبر گنجی به دعوت دکتر قدسی به سخنرانی پرداخت. وی در سخنان بسیار کوتاه خویش به نقش آقای بورقانی در آزادی مطبوعات اشاره کرد. او گفت زمانی که به رستورانی می رویم عده ای به خدمات رسانی مشغول هستند. اما کار اصلی در آشپزخانه صورت می گیرد. “اگر مطبوعات ایران در دوره ای آزاد بوده اند، بخش عمده این آزادی مرهون زحمات آقای بورقانی می باشد.”

سخنران بعدی آقای حسین هوشمند بود، که ابتدا به تاریخچه پذیرفته شدن مقوله تساهل و تسامح اشاره کرد. وی گفت که چند قرن پیش پروتستان ها و کاتولیک ها با پذیرش این معنا، سبب شدند خونریزی های مداوم پایان یابد سپس به دیداری که با آقای بورقانی و جمعی دیگر داشت پرداخت، و گفت که در مورد این مهم با ایشان گفتگو و تبادل نظر کرده است.

در این هنگام دکتر قدسی با ذکر اینکه بنا نیست جلسه به هیچ روی حالت سیاسی پیدا کند، از حضار خواست که اگر مایلند مطالبی بیان کنند.
آقای نیک آهنگ کوثر روزنامه نگار و کارتونیست مقیم تورنتو با اشاره به اینکه آقای بورقانی در هر وضعیتی شوخ طبعی خود را حفظ می کرد، اشاره نمود که زنده یاد احمد بورقانی هرگز از امکانات دولتی که جزئی از حقوق نمایندگان مجلس محسوب می شد، استفاده نکرد.

صفی برای تشییع انسانیت -سوریه کبیری

وقتی آقای “م” همکارمان فوت کرد، بلافاصله گروهی از ما با مینی بوس اداره خود را به بهشت زهرا رساندیم. البته در بین ما بسیاری از رؤسا دیده نمی شدند. چراکه مرحوم تازه درگذشته نه صاحب مقامی آنچنانی بود، و نه هیچیک از بازماندگانش در موقعیتی قرار داشتند که “آدم بخواهد خودی نشان بدهد.”
اما نبودن آقای بورقانی بدجوری مرا آشفته کرد. چراکه می دانستم همواره و در هر ناراحتی کوچکی که برای کسی پیش میاید، خود را به آب و آتش می زند. اما به محض اینکه از مینی بوس پیاده شدم، دیدم در کنار پسر همکار درگذشته مان در حال دلداری دادن است.
بعدا در فرصتی پرسیدم: “ما بلافاصله پس از شنیدن خبر آمدیم، شما چگونه زودتر رسیده اید؟” پاسخ همان لبخند متواضع همیشگی بود.
قرار بود جنازه مادرم را از بیمارستان بگیریم، و برای دفن ببریم. بازهم او و فاطمه زودتر از خود ما رسیده بودند. معمای غریبی است، که آخرش هم برای من حل نشد.
در هر رخداد ناخوشی که در حلقه دوستان، همکاران و… پیش می آمد این احمدآقا بود که بلافاصله همه را به خط می کرد و با تعیین وظیفه برای هرکس طوری ترتیب کارها را می داد، که خانواده های مصیبت زده به کمترین سختی ممکن بیفتند.

 

***

 

عصر جمعه بود که آقای احمد بورقانی و خانواده اش در آستانه در ورودی خانه ما مشغول یکی از آن خداحافظی هایی بودند، که تنها برای ما ایرانیان مفهوم دارد. از هر دری سخنی مطرح می شد و ادامه می یافت. در همین میان آقایی از در حیاط مقابل خارج شد، و یک راست به سمت ما آمد. او پزشک شریفی بود، که در بین اهالی محل احترامی ویژه داشت. با مهربانی و ادب کامل سلامی کرد و پرسید: “جناب آقای بورقانی، درسته؟” و احمد آقا در حالی که دستش را به سمت این آقا دراز می کرد و دست او را در دست می فشرد، با همان تواضع همیشگی خودش پاسخ داد: “چاکر شما احمد!” و آن پزشک گفت که چقدر خوشحالست که از نزدیک افتخار آشنایی با او را دارد. سپس ادامه داد: “ممکنست شما مرا نشناسید، و لی بدانید که مردم ایران درک دارند و خادم را از خائن تشخیص می دهند.”

 

***

 

این را که احمد بورقانی در مقام هایی که به طور موقت داشت چه کرد و چه نکرد، همه می دانند. ولی اینکه احمد آقا چه انسان نمونه ای بود، شاید بعدها معلوم شود، و شاید هرگز آشکار نگردد. چراکه از خانم آبدارچی معاونت مطبوعاتی، تا تک تک کسانی که به هر شکل شانس آشناییش را داشتند، باید از انسانیت هایش بگویند تا این چهل تکه کامل شود. آن خانمی که سال آخر پیش از بازنشستگیش بود، می گفت: “من از زمان شاه پای این سماورم، اما این اولین بارست که چنین چیزی دیده ام. مشابهش را هم نشنیده ام. روز اولی که آقای بورقانی به آبدارخانه آمد، من ایشان را نمی شناختم. گفتم آقا ورود به اینجا ممنوع است، هر وقت چایی خواستید زنگ بزنید به اطاقتان بیاورم. گقت حاج خانم من هرگز چنین اهانتی را به مادرم نمی کنم. وقتی از در بیرون رفت به همکارم گفتم این جوان کی بود؟ گفت معاون جدیده دیگه! معاون دکتر مهاجرانی! وقتی آقای بورقانی استکان و نعلبکی به دست برگشت، گفتم بدهیدشان به من، نداد. گفتم پس لطفا بگذاریدشان داخل سینک ظرفشویی. اما او آستینش را کمی بالازد، استکان و نعلبکی را تمیز شست و در آبکش گذاشت. تا زمانی هم که اینجا کار می کرد، هرگز اجازه نداد برایش چای ببرم یا ظرف چایش را بشویم.”

 

***

 

حالا صدایی گریان و لرزان در تلفن می گوید: “احمد رفت، کمال را دریاب! خیلی سریع و پیش از آنکه فرصت کند تارنماهای خبری و وبلاگ ها را ببیند او را پیش خودت و بچه ها بیاور، که این ناگوارترین خبر را در جمع بشنود.”زنگ تلفن امان نمی دهد. از همه جای دنیا دوستان و آشنایان نگران کمالند. میترا رهبر با چشمان اشک آلود و بغض در گلو می آید.
کمال که از در وارد می شود، می فهمم هنوز خبر ندارد. از همان دوران شیطنت های شیرین کودکانه اش، به همه گفته ام که چقدرتک تک اعضای صورت، و حرکات و سکناتش به پدر شبیه است. اما حالا که همراه پسرم از در وارد شده، می روم به سال 1358 که تازه من و پدرش همکار شده بودیم. انگار خود احمد آقاست که با همان لبخند صمیمی وارد می شود. وای که چه بار سنگینی بر دوش دارم! چگونه می توان خبر مرگ انسانیت و شرافت را به پسرش داد؟
آقایان حقیقی، خسرو شاهی، رخ صفت، گنجی، و سپس دیگر دوستان از راه می رسند. آنها پدرانه کمال را در آغوش می گیرند، و دلداری می دهند. چه خواب وحشتناکی!

 

***

 

اینک برای احمد آقایی که همواره برای تسلای دیگران صفی را به راه می انداخت، صفی بزرگ از تهران تا اروپا، آمریکا و کانادا تشکیل شده است. حالا آن خانه پر از صفای “نظام آباد” و آن کوچه مملو از خاطره، پرست از آدم هایی که بسیاری از آنها را اعضای خانواده، دوستان و نزدیکان نمی شناسند. اما همین غریبه های آشنا هستند، که صدای شیون و فریادشان از آن سوی دنیا و از طریق تلفن در گوش ناباور من می پیچد. تلفنی که از خانه انسانیت، آخرین خبرها را می رساند. چراکه خانواده و نزدیکان همه می کوشند همانگونه که احمد آقا همه دردها را در دل مهربانش تلمبار می کرد ولی لبش همواره به شوخی و خنده باز بود، این کوه بزرگ غم را در خود نگهدارند.

 

***

 

چرا کسی نمی آید مرا از خواب بیدار کند، تا بگویم بچه ها دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم عمو احمد از دنیا رفته و من بال بال می زنم که چرا در تورنتوام؟

فقدان-معصومه نصیری

احمد بورقانی قهرمان‌ نسل‌ روزنامه‌نگارانی بود که ما بودیم. بزرگ، آرام، سرکش. چه آن وقت که معاون وزیر بود و چه آن وقت که نماینده مجلس، عنوانش قبل از خودش برپا نمی‌داد.
احمد بورقانی بود همیشه. قهرمان نسل ما، نسل ما که ساعت‌های مداوم استیضاح و محاکمه را مثل مسابقات داغ جام جهانی تماشا می‌کردیم.

وقتی تخت و رخت معاونت وزارت ارشاد را کنار گذاشت، روز تلخی بود اما انگار تیم‌مان با برزیل بازی کرده باشد و گل نخورده از زمین بیرون آمده باشد، مغرور بودیم به او، ما که از ترس و سیاست‌بازی بی‌حوصله بودیم. از وقت‌کشی، از سانترهای سرکش به روی دروازه حریف که گل نمی‌شد، از بازی مزخرف سیاست روی زمین چمن جوانی‌مان بی‌حوصله بودیم.
احمد بورقانی قهرمان نسل ما بود، ما روزنامه‌نگارهایی که حالا دست‌مان نمی‌رود خبر مرگ او را بنویسیم

یتیم شدیم آقا…!-عبدالله

 

آقا این پست رو واقعاً درد دل بدونید.

نمی دونم این احمد آقای بورقانی چگونه بود یا چه کرد یا چگونه زیست. رفقاش گفته اند و هرچند هرچقدر هم بگویند کم است. اما هر چی بود آدم خوبی بود. آدم خوب به همون معنایی که توی داستان هل من محیص مصطفی مستور هست. لامصب از وقتی رفته تا حالا ده بار بیشتر اشک من رو در آورده. نمی دونم شاید من دلم نازک شده اما بابا لامصب…انگاری دوباره بازگشت کرده ام به دین که همانا آدم های خوب مرگشان هم فتح است و زندگی و آدم های بد نیستند جز نسیان و خسران….

بین اونهایی که موصوف به اصلاح طلبی هستند واقعاً اصلاح طلب بود. مهروبن بود. جوون مرد بود. از سلالۀ المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه بود. همیشه شاد بود. سیگاری بود….اهل دل بود. با حال بود. چی بگم آخه….

آقا خداییش امام حسین هم تا حالا تا اینجا که بیست و چهار سالم بوده اینجوری اشکم رو درنیاورده بود. سرجمع خاطرات و جلسات و دیدار های من از این آدم شاید به ده بار هم نرسه… اما آقا چی بگم… انگاری به جای سهام بورقانی این منم که یتیم شدم. نمی دونم از خوبی و مهربونی اون آدمه یا از اینکه شدیداً احساس همذات پنداری با شخصیتش دارم. یا از اون لبخند تو دل بروی همیشه بر لبشه. آقا احمد بورقانی برا هرکسی هم مرده باشه برا من نمرده. زنده است. توی این اتاق حضور داره. بالا سرمه. هی اومده تلنگری زده توی مغزم و رفته. به جای اون جوک ها و خنده های همیشگی سیل اشکی گذاشته و رفته.

خدا بگم چی کارت کنه احمد آقا. د لامصب خیس شد این کیبورد…دبرو دیگه…موقعیت اره است. یا بزا زار زار گریه کنم یا بزار از ته دل بخندم. بکش بیرون جون مادرت…

تا نگاه می کنی وقت رفتن است…-سید وحید موسوی

تا نگاه می کنی وقت رفتن است…

آه!

ای دریغ و حسرت همیشگی…

ناگهان چقدر زود

دیر می شود

اصلا دلم نمی خواست بعد از این همه مدت این صفحه را با این مطلب به روز کنم… اما چه می شود کرد؟

گاهی تقدیر، بازی هایی در میاورد که نمی شود از کنارشان ساده گذشت…

وای سهام…

میبد بودم که خبر را شنیدم…

و فکر کن… چقدر سخت است که آدم خبر فوت پدر یکی از نزدیکترین دوستانش را… انگار کن پدر خودش را… درست وقتی بشنود… یعنی در واقع وقتی بخواند که دستش از همه چیز کوتاه! چه می توانستم بکنم! نگاهم روی صفحه اول اعتماد خشک شد….«درگذشت احمد بورقانی…» گاهی کلمات از هزار تا دشنه کشنده تر می شوند!

واقعا متاسفم…

زمانی گذشت تا احمد بورقانی برای ما بچه روزنامه نگارها به اسطوره بدل شود… سخت کوشی اش… سادگی اش… مهربانی اش و البته جسارتش در حمایت از روزنامه ها برای همه ما ستودنی بود…

احمد بورقانی برای ما بچه روزنامه نگارهایی که از علامه سر برآورده بودیم فقط یک روزنامه نگار یا یک سیاست مدار نبود… برای ما به خصوص برای ما ورودی های 81، احمد بورقانی یک پدر بود… یک پدر مهربان که البته هیچ وقت نشد که درست و حسابی ببینیمش…

وای سهام…

مطمئن باش توی این ماجرا تنها تو نیستی که عزاداری… همه ما را در غم خودت شریک بدان…همه مان را…

بورقانی رفت-اعظم ویسمه

چرا این سال “بد” تمام نمی شه،چقدر در یك سال باید خبر بد شنید. دیشب كه ساجده عرب سرخی خبر رفتن احمد بورقانی رو داد دلم نمی خواست باور كنم ،ننوشتم تا باورم نشه اما با ننوشتن هیچ چیز تغییر نمی كنه ،بورقانی رفت مثل مهران به همون راحتی. دیشب اولین خاطره ای كه از بورقانی جلوی چشمم گذشت روز آخر مجلس ششم بود جای حاج آقا كروبی تو هیات رییسه نشسته بود و یكی یكی اسم نماینده ها رو می خوند كه لوح یادگاری از دست رییس مجلس ششم بگیرند طبق معمول همیشه سرشار از روحیه و انرژی بود فرا خور حال هر نماینده و خاطرات چهر ساله شوخی میكرد و همه را به خنده می انداخت ،آخر سر هم وقتی اطراف كروبی شلوغ شده بود به نماینده ها گفت” هر كسی فقط یك طرف صورت حاج آقا رو ببوسه بیشتر از یك بوس خلاف آیین نامه است” كه همه خندیدن یادش گرامی روحش شاد…