بایگانی ماهیانه: می 2008

از: زمــــين به: آســـــمان-زهرا بورقانی

می‌گويند چهل روز است كه از ميان‌مان رفته‌اي؛ ورق‌هاي تقويم، تيك‌تيك ساعت‌ها، صفحات روزنامه‌ها، رفت و آمد آدم‌ها، آخرين روزهاي مناجات خواني‌مان…!
درست مي‌گويند، تو رفته‌اي چــــهـــــل روز است كه رفته‌اي!‌ به قول كمال سفر كرده‌اي نه از آن‌هايي كه مي‌رفتي و زود مي‌آمدي، اين‌دفعه به جايي رفته‌اي كه بازگشتي ندارد ولي منتظر ما هستي، مگر نه؟ دير يا زود مي‌آييم، مطمئنم!

باشيم اين دو روز و به ناچار دير يا زود رفــت بايد مـهــــــمان

چهل مقدس است؛ براي همين چهل شب است تبارك مي‌خوانيم.
چهل بــزرگ اسـت؛ براي همين چهل روز است كه درد مي‌كشيم.
چهل سخت است؛ براي همين چهل شبانه‌روز است كه عادت نكرده‌ايم به نبودنت.

گذاشت ديده يك شهر اشكبار و گذشت نمود خاطر صد جمع را پريشان و رفت

جانم برايت بگويد با اينكه چهل روز است من، سهام و كمال كسي را بابا صدا نكرده‌ايم، روي خوشي را نديده‌ايم، از ته دل نخنديده‌ايم… اما تو در لحظه‌لحظه اين روزهاي تلخ با ما بودي! صبح‌ها با صداي تو از خواب برخاستيم، با نواي خوشت نماز خوانديم، جمعه‌ها با تو املت وي‍ژه درست كرديم، با خاطره‌اي از شيريني تو خنديديم، در گوشه‌گوشه خانه با تو نشستيم، كتاب خوانديم و نوشتيم، براي كوچكترين كارها با تو مشورت كرديم و با شب‌بخير گفتن به تو خوابيديم…
خب اين‌ها همه يعني تــــو هـــســـتي، حضور داري، با مايي،‌ مراقبمان هستي… مـــثـــل هميشه.

دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست از تهي كردن دل مي‌شود افزون چه كنم؟

اعتراف مي‌كنم كه در اين چهل روز نتوانسته‌ام مستقيم به عكست نگاه كنم؛ چون آن‌ موقع است كه باور ِ نبودنت مثل پتكي توي سرم مي‌خورد، زندگي بر سرم هوار مي‌شود، بي‌تاي مي‌كنم، چرا چرا مي‌كنم، حضور برخي آدم‌ها را تاب نمي‌آورم و…
اما من اين‌ها را نمي‌خواهم، من مي‌خواهم هماني باشم كه تو دوست داري، مي‌خواهم صــبـور، مــقـاوم و مــحـكم باشم. مي‌خواهم برايت بهترين دختر دنيا باشم. پس باباي آسماني‌ام برايم دعا كن.

امكان صبر نيست، زسر گيرم اين نفير دل رفت و صبر رفت، خدايا تو دست گير

به یاد پدر-سهام الدین بورقانی

روزها گویی همه رنگ و بوی احمد بورقانی دارد. از زمان هجرتش تاکنون نزدیک 100 روز می گذرد. پیرامون شخصیت، منش سیاسی، ویژگی ها و سجایای اخلاقی او بسیار نوشته اند و اینجا دیگر مجال تکرار نیست. پنج شنبه گذشته انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران از احمد بورقانی و 4 روزنامه نگار دیگر تقدیر کرد و قلم طلایی انجمن دفاع از آزادی مطبوعات نیز به زنده باد بورقانی اهدا شد. همانجا و در متنی که برای سخنرانی به این مناسبت آماده کرده بودم، اشاره کردم که ای کاش از احمد بورقانی که به حق او را معمار توسعه مطبوعات مستقل خوانده اند زودتر قدردانی می شد؛ هرچند او بی نیاز از هر تقدیر و تشکری بود و صرفا به آنچه عقیده داشت عمل می کرد، اما در هر حال در هیاهوی دادگاه های رنگارنگ و بحبوهه بازجویی های مختلف مراسمی از این دست می توانست مرهمی هرچند اندک برای خاطر پریشانش باشد.

بگذریم؛ اگرچه بنده در مقامی نیستم که بخواهم شرح خدمات احمد بورقانی در راه آزادی مطبوعات و دغدغه های آزادیخواهانه او را بدهم اما بد نیست به برخی مسائل اشاره ای کوتاه داشته باشم.

اول نگاهی به پذیرش مسئولیت معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد توسط پدرم خواهم داشت. کم مدیرانی یافت می شوند که در زمان پیشنهاد منصب و سمتی حسابی آن را مورد مداقه و بررسی قرار دهند، به مشورت با دیگران بنشینند و خلاصه در زوایای گوناگون سمت پیشنهاد شده غور کنند. به یاد دارم بعد از دوم خرداد 76 زمانی که آقای خاتمی مشغول انتخاب اعضای کابینه بود و پیشنهاد معاونت مطبوعاتی هم به پدر داده شده بود مدام از اهالی فن، از اساتید مجرب و دانشمند در حوزه رسانه و مطبوعات تا مدیران مطبوعات و بسیاری از روزنامه نگاران قدیمی و متخصص مشورت می گرفت. به طوریکه وقتی این طرف و آن طرف همراه او بودم و در جریان گفتگوها قرار می گرفتم احساس می کردم که او سال ها در معاونت مطبوعاتی کار کرده و تجربه اندوخته. او حتی برای خود دفتری مهیا کرده بود در حدود 100 صفحه که در آن تمام برنامه ها و دغدغه های کاری خود را به صورت منظم نوشته بود و در نهایت با دست پر، برنامه مشخص و مدون و انگیزه ای قوی پیشنهاد معاونت را پذیرفت.

چندی پیش که دفتر معهود را یافتم و تورقی کردم، مبهوت و متحیر مانده بودم که چگونه می شود این همه دقیق بود و تا این اندازه حساسیت به خرج داد تا مختصات یک کار دقیقا دست آدم بیاید و با برنامه راهبردی خود بتواند از عهده اداره یک تشکیلات برآید و ضمنا بتواند افکار آزادیخوانه را هم دقیق به پیش برد.

راه دور نروم به خاطر دارم زمانی که جامعه در تب و تاب انتخابات دوم خرداد بود و از او سوال می کردم که مزیت خاتمی نسبت به دیگر رقیبان چیست و چرا اینقدر همه هیجان دارند؟ او از آگاهی سخن می گفت و تاکید فراوانی بر آن می کرد. از وسعت بخشیدن به آزادی برایم می گفت و از مطبوعات آزاد. می گفت مطبوعات آزاد رکن همه اینهاست. مطبوعات که آزاد باشند اطلاع رسانی و آگاهی بخشی رشد پیدا می کند. مردم تشنه آگاهی و دانستن اند. با مطبوعات آزاد می توان سطح فرهنگی یک جامعه را ارتقا داد و آنها از این رهگذر می توانند مشارکت فعال به معنی واقعی کلمه در امور شهروندی و سیاسی داشته باشند.

وقتی پدر اینها را می گفت برقی در چشمانش می دیدم. گویی سال ها منتظر چنین لحظه ای بوده. او خود عاشق خواندن بود و علاوه بر اینها معتقد بود که وقت مرده ای که بسیاری از جوانان در طول روز دارند با خواندن روزنامه و نشریات رنگارنگ در حوزه های متنوع پر می شود. بعدها هم می توان شاهد تاثیرات شگرف همین روزنامه خوانی شد. کما اینکه یکی دوسال بعد که در محله مان-نظام آباد- قدم می زدیم بچه محل هایمان را می دیدیم که روزنامه به دست ایستاده اند و تازه مشغول بحث هم هستند. پدر با رویی گشاده به آنها اشاره کرد و گفت: باورت می شد روزی این جوان ها اینجا روزنامه به دست بایستند؟

گاهی برخی، ایده های بزرگی در ذهن دارند اما راه اجرایی کردن ایده ها خیلی برایشان روشن نیست. توجه به بعضی مسائل کوچک گاهی باعث می شوند تا کانال محقق شدن آن ایده ها و دغدغه ها باز شود. یکی از این مسائل مهم به نظر حقیر باز بودن درهای معاونت مطبوعاتی بر روی همه دست اندرکاران مطبوعاتی، اساتید دانشگاه و متقاضیان مختلف بود تا بتوانند به سرعت و بی دردسر وارد شوند و درخواستشان را مطرح کنند، مشورت کنند، مشورت بدهند و الخ. من آن زمان در سال دوم دبیرستان مشغول تحصیل بودم و کاری با پدر داشتم. وارد معاونت شدم، خودم را فراهانی معرفی کردم و گفتم می خواهم آقای بورقانی را ببینیم. مسئول مربوطه فقط گفت: بفرمایید بالا. رفتم بالا و نزدیک اتاق شدم و با کمال تعجب دیدم در باز است و پدر درحال گفتگو با یکی از مدیران مسئول مطبوعات است. سلام کردم و گفتم جدی جدی اینجا درهایش به روی همه باز است! خندید و گفت: پس چی فکر کردی!

به همین علت بود که معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد در حقیقت تبدیل به “خانه روزنامه نگاران” شده بود. هیچ صاحب نشریه و مدیر مطبوعاتی در آن دوران احساس غریبی نمی کرد و به طرفه العینی می توانست آقای معاون را ببیند و تقاضایش را مطرح کند و مطمئن باشد که او همه تلاشش را خواهد کرد تا هرچه زودتر نشریه جدید روی دکه ها قرار گیرد.

با همه این توصیفات وقتی که با او در مورد کارهای بزرگی که در مدتی کوتاه انجام داده بود هم کلام می شدی می گفت: کار خاصی انجام ندادیم، تنها به وظیفه مان عمل کردیم!

***
خارج از فضای معاونت مطبوعاتی هم احمد بورقانی همواره پیگیر مسائل مختلف مطبوعات بود و در این میان نقش محوری پیدا کرده بود. کوچکترین اتفاقی که در روزنامه ها می افتاد همه فی الفور سراغ او را می گرفتند و او بی منت و به سرعت خود را می رساند و آستین ها را بالا می زد تا به حل مشکلات بپردازد. شاید مهمترین ویژگی که سبب می شد تا همه حرفش را بپذیرند نگاه و زبان او بود. نه نگاهش از بالا بود و نه زبان رسمی داشت. به همین دلیل همه او را از خود می دانستند و ریش سفیدی اش گره گشا واقع می شد.

اما در باب اهداء جایزه قلم طلایی و تقدیر انجمن صنفی، همچنان که در آن مراسم گفتم داغ یک عکس یادگاری با کمال و زهرا و مادرم به همراه پدرم در مراسم بزرگداشت او برای همیشه بر دلم می ماند.

*این یادداشت در ویژه نامه آخر هفته روزنامه اعتماد منتشر شد.

آقای بورقانی راحت شدی-خزر معصومی*

آقای بورقانی عزیز

امروز روز بدی شد با خبر درگذشت شما. رفتید جزء آن کسانی که دیگر نمی شود بهشان دروغ گفت.

راستش این است که خواستم این نامه را ننویسم. خواستم این روزهایم را از نامه به درگذشتگان نجات دهم. اما دلم چیزهایی گفت که نشد.

آقای بورقانی بغض دارم. نه اشک دارم. چشم های خاطره ام مثل دوربین مستقر در مجلس ششم به چپ و راست حرکت می کند. آن روزها مثل این روزها که نبود. چونان آدم هایی که لابه لای جمعیت دنبال فامیلشان می گردند می گشتیم تا فامیلهامان را میان صندلی های زرشکی مجلس پیدا کنیم و خب پیدا کردن شما از همه راحتتر بود با آن حجم مقبولتان.

مغزم بیشتر از کلمه فرمان اشک می دهد…

این جور وقت ها که می دانید همه جهان پر از نشانه می شود. وگرنه برای چه من باید مجله زندگی مثبت را بگیرم و درست همین امروز بنشینم به خواندنش و پرونده مرگ داشته باشد و جمله ای از برنارد شاو که:

برای بسیاری از ما مرگ دروازه جهنم است. اما نمی دانیم که این دروازه رو به بیرون باز می شود نه به درون.

گرچه به شما با آن صورت خندانتان که مثل مادربزرگ های قصه های استادم بود نمی آمد این دنیای بی اعتدال بد اخلاق را جهنم بدانید اما راحت شدید. آقای بورقانی راحت شدید. از این روزهای پر از دلشوره راحت شدید.

اما بدانید نام شما در هر جای امروز و تاریخ که بیاید ما روزنامه خوان های آواره یاد لطف کم نظیرتان به روزنامه و قلم و صاحب قلم خواهیم افتاد. یاد پشت و پناه خواهیم افتاد. یاد اندیشه خواهیم افتاد و یاد مهربانی.

به خودم می گویم کاش کمی لاغرتر بودید. آن وقت شاید داشتیمتان. اما بعد یادم می آید که راحتی هزینه دارد و رفتن بهانه می خواهد.


پس از شما که هم چاق بودید هم مهربان هم اندیشمند هم پشت و پناه و هم لطیف می خواهم که خداوند عزیز را ببوسید و بهش بگویید هیچ گاه به اندازه ی این زمستان فکر نمی کردم اینقدر از ما آدمیان عصبانی باشد که شروع کند به تند تند محروم کردنمان از لطایفش. بهش بگویید ما بی معرفت تر از این حرفهاییم ، اینجور که جهان را خالی می کند از صاحبان مهر به کلی از یاد می بریم به آسمان نگاه کردن را. بهش بگویید فهمیده ام که به جای این همه عزیز که می گیرد دارد برف تحویلمان می دهد. بهش بگویید قبول نیست. بگویید ما فرق این دو را می فهمیم. بگویید فراموشکار هستیم اما خنگ نه.
مغزم دیگر نه فرمان کلمه می دهد نه دستور اشک…

*بازیگر سینما و تلویزیون