میگويند چهل روز است كه از ميانمان رفتهاي؛ ورقهاي تقويم، تيكتيك ساعتها، صفحات روزنامهها، رفت و آمد آدمها، آخرين روزهاي مناجات خوانيمان…!
درست ميگويند، تو رفتهاي چــــهـــــل روز است كه رفتهاي! به قول كمال سفر كردهاي نه از آنهايي كه ميرفتي و زود ميآمدي، ايندفعه به جايي رفتهاي كه بازگشتي ندارد ولي منتظر ما هستي، مگر نه؟ دير يا زود ميآييم، مطمئنم!
باشيم اين دو روز و به ناچار دير يا زود رفــت بايد مـهــــــمان
چهل مقدس است؛ براي همين چهل شب است تبارك ميخوانيم.
چهل بــزرگ اسـت؛ براي همين چهل روز است كه درد ميكشيم.
چهل سخت است؛ براي همين چهل شبانهروز است كه عادت نكردهايم به نبودنت.
گذاشت ديده يك شهر اشكبار و گذشت نمود خاطر صد جمع را پريشان و رفت
جانم برايت بگويد با اينكه چهل روز است من، سهام و كمال كسي را بابا صدا نكردهايم، روي خوشي را نديدهايم، از ته دل نخنديدهايم… اما تو در لحظهلحظه اين روزهاي تلخ با ما بودي! صبحها با صداي تو از خواب برخاستيم، با نواي خوشت نماز خوانديم، جمعهها با تو املت ويژه درست كرديم، با خاطرهاي از شيريني تو خنديديم، در گوشهگوشه خانه با تو نشستيم، كتاب خوانديم و نوشتيم، براي كوچكترين كارها با تو مشورت كرديم و با شببخير گفتن به تو خوابيديم…
خب اينها همه يعني تــــو هـــســـتي، حضور داري، با مايي، مراقبمان هستي… مـــثـــل هميشه.
دردها كم شود از گفتن و دردي كه مراست از تهي كردن دل ميشود افزون چه كنم؟
اعتراف ميكنم كه در اين چهل روز نتوانستهام مستقيم به عكست نگاه كنم؛ چون آن موقع است كه باور ِ نبودنت مثل پتكي توي سرم ميخورد، زندگي بر سرم هوار ميشود، بيتاي ميكنم، چرا چرا ميكنم، حضور برخي آدمها را تاب نميآورم و…
اما من اينها را نميخواهم، من ميخواهم هماني باشم كه تو دوست داري، ميخواهم صــبـور، مــقـاوم و مــحـكم باشم. ميخواهم برايت بهترين دختر دنيا باشم. پس باباي آسمانيام برايم دعا كن.
امكان صبر نيست، زسر گيرم اين نفير دل رفت و صبر رفت، خدايا تو دست گير