وقتی آقای “م” همکارمان فوت کرد، بلافاصله گروهی از ما با مینی بوس اداره خود را به بهشت زهرا رساندیم. البته در بین ما بسیاری از رؤسا دیده نمی شدند. چراکه مرحوم تازه درگذشته نه صاحب مقامی آنچنانی بود، و نه هیچیک از بازماندگانش در موقعیتی قرار داشتند که “آدم بخواهد خودی نشان بدهد.”
اما نبودن آقای بورقانی بدجوری مرا آشفته کرد. چراکه می دانستم همواره و در هر ناراحتی کوچکی که برای کسی پیش میاید، خود را به آب و آتش می زند. اما به محض اینکه از مینی بوس پیاده شدم، دیدم در کنار پسر همکار درگذشته مان در حال دلداری دادن است.
بعدا در فرصتی پرسیدم: “ما بلافاصله پس از شنیدن خبر آمدیم، شما چگونه زودتر رسیده اید؟” پاسخ همان لبخند متواضع همیشگی بود.
قرار بود جنازه مادرم را از بیمارستان بگیریم، و برای دفن ببریم. بازهم او و فاطمه زودتر از خود ما رسیده بودند. معمای غریبی است، که آخرش هم برای من حل نشد.
در هر رخداد ناخوشی که در حلقه دوستان، همکاران و… پیش می آمد این احمدآقا بود که بلافاصله همه را به خط می کرد و با تعیین وظیفه برای هرکس طوری ترتیب کارها را می داد، که خانواده های مصیبت زده به کمترین سختی ممکن بیفتند.
***
عصر جمعه بود که آقای احمد بورقانی و خانواده اش در آستانه در ورودی خانه ما مشغول یکی از آن خداحافظی هایی بودند، که تنها برای ما ایرانیان مفهوم دارد. از هر دری سخنی مطرح می شد و ادامه می یافت. در همین میان آقایی از در حیاط مقابل خارج شد، و یک راست به سمت ما آمد. او پزشک شریفی بود، که در بین اهالی محل احترامی ویژه داشت. با مهربانی و ادب کامل سلامی کرد و پرسید: “جناب آقای بورقانی، درسته؟” و احمد آقا در حالی که دستش را به سمت این آقا دراز می کرد و دست او را در دست می فشرد، با همان تواضع همیشگی خودش پاسخ داد: “چاکر شما احمد!” و آن پزشک گفت که چقدر خوشحالست که از نزدیک افتخار آشنایی با او را دارد. سپس ادامه داد: “ممکنست شما مرا نشناسید، و لی بدانید که مردم ایران درک دارند و خادم را از خائن تشخیص می دهند.”
***
این را که احمد بورقانی در مقام هایی که به طور موقت داشت چه کرد و چه نکرد، همه می دانند. ولی اینکه احمد آقا چه انسان نمونه ای بود، شاید بعدها معلوم شود، و شاید هرگز آشکار نگردد. چراکه از خانم آبدارچی معاونت مطبوعاتی، تا تک تک کسانی که به هر شکل شانس آشناییش را داشتند، باید از انسانیت هایش بگویند تا این چهل تکه کامل شود. آن خانمی که سال آخر پیش از بازنشستگیش بود، می گفت: “من از زمان شاه پای این سماورم، اما این اولین بارست که چنین چیزی دیده ام. مشابهش را هم نشنیده ام. روز اولی که آقای بورقانی به آبدارخانه آمد، من ایشان را نمی شناختم. گفتم آقا ورود به اینجا ممنوع است، هر وقت چایی خواستید زنگ بزنید به اطاقتان بیاورم. گقت حاج خانم من هرگز چنین اهانتی را به مادرم نمی کنم. وقتی از در بیرون رفت به همکارم گفتم این جوان کی بود؟ گفت معاون جدیده دیگه! معاون دکتر مهاجرانی! وقتی آقای بورقانی استکان و نعلبکی به دست برگشت، گفتم بدهیدشان به من، نداد. گفتم پس لطفا بگذاریدشان داخل سینک ظرفشویی. اما او آستینش را کمی بالازد، استکان و نعلبکی را تمیز شست و در آبکش گذاشت. تا زمانی هم که اینجا کار می کرد، هرگز اجازه نداد برایش چای ببرم یا ظرف چایش را بشویم.”
***
حالا صدایی گریان و لرزان در تلفن می گوید: “احمد رفت، کمال را دریاب! خیلی سریع و پیش از آنکه فرصت کند تارنماهای خبری و وبلاگ ها را ببیند او را پیش خودت و بچه ها بیاور، که این ناگوارترین خبر را در جمع بشنود.”زنگ تلفن امان نمی دهد. از همه جای دنیا دوستان و آشنایان نگران کمالند. میترا رهبر با چشمان اشک آلود و بغض در گلو می آید.
کمال که از در وارد می شود، می فهمم هنوز خبر ندارد. از همان دوران شیطنت های شیرین کودکانه اش، به همه گفته ام که چقدرتک تک اعضای صورت، و حرکات و سکناتش به پدر شبیه است. اما حالا که همراه پسرم از در وارد شده، می روم به سال 1358 که تازه من و پدرش همکار شده بودیم. انگار خود احمد آقاست که با همان لبخند صمیمی وارد می شود. وای که چه بار سنگینی بر دوش دارم! چگونه می توان خبر مرگ انسانیت و شرافت را به پسرش داد؟
آقایان حقیقی، خسرو شاهی، رخ صفت، گنجی، و سپس دیگر دوستان از راه می رسند. آنها پدرانه کمال را در آغوش می گیرند، و دلداری می دهند. چه خواب وحشتناکی!
***
اینک برای احمد آقایی که همواره برای تسلای دیگران صفی را به راه می انداخت، صفی بزرگ از تهران تا اروپا، آمریکا و کانادا تشکیل شده است. حالا آن خانه پر از صفای “نظام آباد” و آن کوچه مملو از خاطره، پرست از آدم هایی که بسیاری از آنها را اعضای خانواده، دوستان و نزدیکان نمی شناسند. اما همین غریبه های آشنا هستند، که صدای شیون و فریادشان از آن سوی دنیا و از طریق تلفن در گوش ناباور من می پیچد. تلفنی که از خانه انسانیت، آخرین خبرها را می رساند. چراکه خانواده و نزدیکان همه می کوشند همانگونه که احمد آقا همه دردها را در دل مهربانش تلمبار می کرد ولی لبش همواره به شوخی و خنده باز بود، این کوه بزرگ غم را در خود نگهدارند.
***
چرا کسی نمی آید مرا از خواب بیدار کند، تا بگویم بچه ها دیشب خواب خیلی بدی دیدم. خواب دیدم عمو احمد از دنیا رفته و من بال بال می زنم که چرا در تورنتوام؟