پینوشه نیستم…-مسعود قربانی

نمی دانم چرا بعد از آن که شنیدم احمد بورقانی هم رفت، مدام این شعر «یغما گلرویی» در ذهنم تداعی می شود و با خود زمزمه می کنم که:

پینوشه نیستم

که نودُ یک ساله بمیرم

در بستری از ابریشم و الماس…

در روزگارِ ما

تنها خودکامه گان

از مرزِ هشتاد ساله گی می گذرند

و شاعران

پیش از پنجاه ساله گی سکته می کنند

با مهرِ سوزنی بر ساعد

یا از نفس تنگی می میرند

با بافه ی سیمی بر گلو…

گویا _ به ظاهر _ یغما این شعر را برای شاعرکان گفته باشد. ولی به نظرم، برای احمد نیز می توان گفت. چه بسا رساتر! بورقانی اهل سیاست نبود هر چند هیچ گاه هم سیاست را ترک نگفت. البته که در جرگه ی شاعران هم قرار نمی گرفت، چه شاعران را نیز می توانست زیر چترش داشته باشد. ولی با تمام این احوال او قبل از آن که برچسب سیاست بر افکارش بچسبد؛ مردی از دیار فرهنگ بود. فرهنگی که مصلحت با آن معنای «کریهش» درش جایی نداشت؛ و حقیقت قربانیش نشد. مثلش هم دوام نیاوردنش بود در پست معاونت وزارت فرهنگ، بعد از تحولاتی که پایه گذارش بود. چهره ی صلح و آشتی را نیز می توانستی در «احمد بورقانی فراهانی» به راحتی بیابی. چگونگی برخورد او با مخافلان فکریش گویای صلح طلبی و اخلاق مداریش بود. و چه پیشنهاد زیبایی می دهد محمد قوچانی برای 13 بهمن، روز اخلاق مداری. به یاد بورقانی.

در این چند روزه از احمد بورقانی خیلی شنیدیم: این که اخلاص و پاکیش را به راحتی می توان از وضع مالیش با آن خانه یی که در جنوب تهران داشت و رنویی که این آخری ها هم فروخت برای درمانش! این که دیناری از مواجب دولتی نگرفت _ چه در زمانی که نیویورک بود و چه در زمانی که نمایندگی مردم تهران در مجلس ششم را به یدک می کشید _ این که احمد بورقانی پر انرژی بود؛ برای کارهای بی مزد و منت. این که شوخ بود و ساده؛ این که دریایی بود پر از عطوفت و مهربانی و دلی داشت به وسعت آن؛ و شاید پر درد و خون که هیچ گاه بروزش نداد. و نیز سینه یی داشت بر شنیدن دردهای دیگران. این که پشت پناه همه ی اهالی مطبوعات بود. این که ذهنی داشت خلاق و افق دیدی داشت پر از امید؛ و این که این اواخر خسته بود. خسته…

اما آقای بورقانی! هم شهری من! افتخار دیار ما!

اکنون نظاره گر آخرین عکسهایت هستم: می بینمت آن انتها تکیه داده یی بر دیوار، و می نگری جمعی را که آمدند برای بدرقه کردن قیصر بزرگ. می بینمت چنان بغض گلویت را گرفته که رگ های صورتت نمایان شده؛ لب ها را جمع کرده یی و چشمانت کاسه یی خون گشته: در ذهنت چه می گذرد احمد؟ با خود چه می خوانی؟ حتما گفتی قیصر چه زود رفت! قیصر فقط 48 سالش بود! با خود از دردهایش خواندی دردهایی که نگفتنی بود و نهفتنی، اما درد مردم زمانه بود! احمد آقا مگر خودت چند ساله یی که این قدر زود دلتنگ قیصر شدی؟ مگر چه دیده است سهام که بدین زودی رخت عزیمت بستی؟ این دردها چه بر جان نهیفت آورد؟

می بینمت بر صندلی نشسته یی و سیاه پوش مهران قاسمی هستی. آن که تا آخرین لحظات برایش دویدی تا جایی خاص ایجاد نمایند برای اهل قلم در بهشت زهرا. و چه تلاش شگفتی که میهان بعدیش تو بودی. راستی احمدآقا مهران هم سنی نداشت. سی ساله بود! چه گفتی با خود. آن زمان که پیکرش را بر دوش کشیدی؟ دل تنگ چه شدی که تو هم در پیش زود روانه گشتی؟

احمد آقا تو بگو چه کنیم؟ خودت که هنوز پنجاه سالت نشده بود. چگونه تحمل کنیم فراقت را؟ احمد آقا حالا حالا نیاز داشت این ملک به تو! احمدآقا چه قدر ناشناسند آنان که از مرده ات هم می ترسند. که جرات نکردند حتی تن بی جانت را به نظاره بنشینند… البته که باید بترسند، چراکه احمد بورقانی فرهانی اهل مصلحت جویی نبود، او گفت: پینوشه نیستم که نود و یک ساله بمیرم… و سهام نیز بلند فریاد کشید: که به خدا پدر راحت شد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *