هو المحبوب
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/حال هجران تو دانی که چه مشکل حالیست؟
دایی همیشه خندانم،
سلام.احوالت چه طور است؟ما هم…….هی..ملالی نیست جز دوری شما…اصلاً مگر ملال دیگری هم غیر از این وجود دارد؟!هرچه می کنم نمی توانم یک نوشته ی منسجم برایت بنویسم.نهایت تلاشم منجر می شود به پراکنده جاتی که هیچ نظم وپیوستگی ندارند.آخر مرا با نوشتن برای بزرگی چون تو چه کار؟
چهل روز شد.چهل روزی که من وزهرایت اغلب با هم بودیم.شاید بگویی اینکه عجیب نیست.اما این بار با همیشه فرق می کرد.این بار تو نبودی و همین نبودن تو عامل با هم بودن ما شد و چه همراهی سختی است…
افسوس و صد افسوس که با وجود نزدیکی که با تو داشتم بسیار کم تو را شناختم و ابعاد شخصیت بزرگت زمانی برایم نمایان می شود که قاب های چوبی وفلزی صورت پر مهرت را دوره و روبان های مشکی، بالای سرت جاخوش کرده اند.
بابای زهرای ما!
یادت هست؟یکی از روزهایی بود که من وزهرا می خواستیم با هم برویم اردو.تو با همان لبخند و گونه های چاله افتاده ات گفتی: دایی، من دخترم را به تو سپردم ها! وهمه خندیدیم.آخر کجای دنیا سفارش بزرگتر را به کوچکتر می کنند؟ گیرم این بزرگی فقط 4روز باشد.گیرم تو هم مثل بابای من وخیلی های دیگر اغلب اشتباه می کردید که کدام یک بزرگتر بودیم.اما این حرف تو این روزها دل مرا آشفته تر می کند.
خان دایی!
یادت هست؟آن روزها هرکس مرا میدید و تو را می شناخت می گفت: چقدر شبیه آقای بورقانی هستید.حلال زاده است و رفتن به دایی دیگر.من احساس غرور می کردم و دلم غنج می رفت.تو هم وقتی می شنیدی لبخند می زدی. اما این روزها هرکس که می گوید: شما چقدر شبیه آن مرحوم هستید. دلم طوفانی تر می شود و می گویم: من؟شباهت با او؟ آخر او کجا ومن کجا….
دایی با اخلاقم!
مراسم تشییع و بزرگداشتت عجیب بود.همه طیف شخصیتی حضور داشت واشک می ریخت.هرکس وارد مسجد فاطمیه می شد به صف صاحب عزایان می پیوست و این صف با مهمانها یکی شده بود.همه داغدار بودند و تو به مانند یک حلقه سبز همه را به هم متصل کرده بودی…
گفتم حلقه سبز.یاد همان روز سیاه افتادم، داشتیم سریال حلقه سبز را می دیدیم.تلفن زنگ خورد و پشت بندش صدای گریه بی امان مادر بلند شد.خبری که به او داده بودند این بود:احمد حالش بد شده بردندش بیمارستان. همین. اما مادرم که از شبیه ترین ها به تو است بی تابی سختی می کرد و می گفت من طاقت داغ احمد ندارم و ما می گفتیم چه می کنی؟یک قلب درد ساده است…..از همان نوع درد همیشگی که گاه وبی گاه سینه اش را می فشرد…نمی دانستیم این بار برای همیشه از درد رهایی یافته بودی ….
سینه تنگ من و بار غم او هیهات مرد این بار گران نیست دل مسکینم
فقط خواستم کنار زهرا باشم و رفتیم و زهرای چادر به سر را در کوچه دیدیم.با بغض بی امانش دائما می پرسید: بهاره بابام مرد؟….بابام مرد یعنی چی؟….واز آن روز بی تابی از چشمانش دور نشده است. در خانه که چادر سیاه بر سر از این طرف به آن طرف می رود ومثلا می خواهد سروسامانی به کارها دهد بلکه دل متلاطمش قدری آرام شودولی چه سود، بی تو من از سروسامان گذشته ام….
اما خیالت راحت باشد.زهرا صبورتر از آن است که همه ما فکرش می کردیم.زهرا،زهرای توست دیگر…
دایی خوبم!
شب قبل روز سیاه، تو به ما زنگ زده بودی وچه حیف که ما خانه نبودیم وهیچ گاه در مخیله مان نگنجید که این زنگ زدنت به نوعی خداحافظی محسوب می شد.چی می گویم؟مخیله؟!…کدام یک از این روزها در مخیله مان می گنجید که ان روز بگنجد؟! اگر می شد واگر باور کرده بودیم، هنوز و بعد از این همه شب دوری از تو وقتی به دور یکدیگر در خانه بابابزرگ جمع می شویم این حس انتظار در میانمان نبود.انتظار این که در بزنند و تو بیایی وجای خالیت را پر کنی. بنشینی و تکیه کنی به همان پشتی کنار بخاری .کتابت را به دست بگیری و استکان چای وظرف خرمایت هم در کنارت جای گیرند وبگویی و بخندی و بخندانی….
دایی جان!
کمال که آمد، به فرودگاه رفتیم تا کمتر احساس غربت کند.چه تصور باطلی! مگر کسی می تواند ذره ای جای تو را پر کند؟ اما رفتیم تا فقط باشیم.تمام مدت، یاد شب بدرقه کمال بودم.بعد از اینکه با چشمان نمناک بدرقه شد. نشستی روی زمین فرودگاه مهرآباد.حال عجیبی داشتی هیچ نمی گفتی وسر به زیر داشتی.نمی دانم به چه فکر می کردی؟ به روز بازگشت؟…زهرا، بالای سرت بغض کرده ایستاده بود.مادر رفت و به او گفت: زهراجان،عمه ناراحت نباش.انگار ما خواهرها فقط باید وجود داشته باشیم تا برای برادرهایمان بی تاب باشیم.مادر نمی دانست برای تو همه مثل یک خواهر بی تاب بودند چه برسد به خواهرهایت.
دایی احمد!
دایی امیر هم رفت اما رفتنش با رفتن تو بسیار تفاوت داشت.ما او را ندیده بودیم.وقتی که رفت فهمیدیم مرگ دایی یعنی پیر شدن پدربزرگ ومادر بزرگ و غصه مادر و خاله ودایی.
اما تو در همه جا حضور پر رنگ داشتی.از کیک بریدن در جشن تولدهایمان بگیر تا مشورت برای کار و شریک زندگی و خواستگاری و عقد و عروسی وهزار ویک کار کوچک وبزرگ دیگر. اصلا اگر تو نبودی کاری شروع نمی شد. با رفتنت، مرگ دایی مفاهیم دیگری هم پیدا کرد.فرو ریختن ستون خیمه گاهمان، خالی شدن یک کوه از پشت پدر ومادر وخواهر و برادر، دلتنگی پایان ناپذیر این جمع که در زمان بودنت لحظه ای دلتنگ نبود…