محمد آقازاده

 

احمد بورقاني عزيزم

شايد نداني و باور نكني من آدم حسودي نيستم٬ هيچ پستي ، موقعيتي و ثروتي حسادت مرا بر نمي انگيزد. اما امروز وقتي با حالي نزار و قلبي آزرده به فضاي مجازي سري زدم و نمي دانم چرا بسراغ سايتهاي خبري رفتم خبر مرگ ترا شنيدم قلبم پرازحسادت شد.دلم مي خواست جاي تو بودم والان در گوشه اي افتاده بودم و منتظر بودم گوركني مرا در يك مراسم ساده دفن كند.تا رها شوم از همه دغدغه هايم.

هميشه آن چيزي كه مي خواهم دير مي رسد.سهم من از عاشقي دير رسيد.زماني رسيد كه بايد به گورش ببرم .عشق به هر چه بوي زندگي ميدهد را می گویم .این عشق را که خوبی می شناسی.سهم من از زندگي هنوز نرسيده است.سهم من از آرزوهايم هرگز نخواهد رسيد.احمد تو مردي بدون آنكه جهان حتي اندكي شبيه آرزوهايت شود.این را می نویسم برای همه مردگان این سرزمین.آزادي مطبوعات.توسعه سياسي،جامعه مدني.اصلاحات.كجا رفتند اين واژه ها.يادت مي آيد وقتي تو معاونت مطبوعاتي شدي.همه پر از شوق نوشتن بوديم.فكر مي كريم مي توانيم جهان را تغيير دهيم.نتوانستيم.نخواستند كه بتوانيم.خدايا من مرگ چقدر خوب است آنهم وقتی در محاصره قرار داري.وقتي در ميدان يك تراژدي قرار داري.نمي داني چطور انتخاب كني.دو انتخاب داري.هر كدام را برگزيني.بازنده مي شوي.من براي اينكه انتخاب نكنم مرگ را مي طلبيم.نه براي تو.براي خودم.مرد تو چرا بجاي من مرد ي.

تو را نمي بخشم.تو كه دلت مي خواست همه بنويسند.در زمانه اي كه تصميم داشتم ننويسم و غم دلم را تنها براي خود زمزمه كنم و همه مطلب وبلاگم را حذف كردم.تو با مردنت.با تلخ مردنت. مرا در دو راهي قرار دادي.چطور برايت ننويسم.تو که مرگ ناجوانمردانه برد.هیچکس منتظر رفتنت نبود.بی خبر رفتی و دل همه را شکستی.مرد تو مثل من از كارگري آغاز كردي و حتي نما ينده مجلس و معاون وزير هم كه شدي رفتارت تغيير نكردی.من مردن را مي خواستم .تو يافتي آنرا.سرمايه اي كه براي بچه هام كنار گذاشتم خيالم راحت شد. مي داني مي پندارم آنها فضاي بهتري براي بزرگ شدن خواهند داشت بدون من. بدون ما که بر ان بودیم چیزی را عوض کنیم. اگر نباشم در كنارمادرشان زندگي خواهند كرد راحت تر و بهتر. احساس مي كنم نسل ما خيلي زود زيادي شد. خيلي زود اميد هايش را باخت.مي دانم مثل من نا اميد نبودي.آخرين بار ترا در مراسم مهران قاسمي در انجمن صنفي مطبوعات ديدمت.همیشه امیدوار بودی.چقدر بغض كرده بودي.خواستم بيابم از تو بپرسم لبخندت كجاست مرد. تو كه نخندي ما بايد چه بكنيم.یادت می آید در قهوه خانه آذری نذاشتی پول ناهارت را حساب کنم.چقدر قاطع نگذاشتی.چقدر دلم می خواست با این کار نشان دهم دوست دارم کسی که جهان را زیبا می خواهد.

بيژن صف سري كه بيمارستان رفت.تو رفاقت كردي.برادري كردي.بيژن نوشت در سايتش كه تو به او خبر دادي همه اصلاح طلبان را رد صلاحيت كرده اند.عزيزم تنها حقي كه ما داريم و كسي معترض آن نمي شود مردن است.تورفتي.شایسد ديگر نگران آينده ميهن ات نباشي . نبيني هر روز مجله اي را مي بندند. هر روز يكي ميرد و ما شده ايم قبيله سوگوار و ماتم زده.مي خواهم از بزرگي ات بنويسم.اما دلم نمي آيد. بزرگي خريدار ندارد.چرا قلبت ايستاد. چون آن قلب نازنين ات تحمل نداشت ببيند تمام اميدهايت دارد پرپر مي شوند.اميد هاي يك ملت را مي گويم.

احمد عزيزم ببين حتن ننوشتن و فرار از وادي مرگبار قلم هم حق ما نيست.ما نخواهيم هم مي نويسيم. نخواهند هم مي نويسم.تقدير من و تو نوشتن است. اين نوشته مر ثيه تو نيست.تو راحت شدي. خانواده و عزيزانت داغدارند.خدا صبرشان بدهد.ولي زندگان چطور صبري را از خدايشان بايد بخواهند كه زندگي اين چنين سخت را بتوانند تحمل كنند.خداياي من وقتي بعد از ماجراي بسته شدن گزارش روز به دفترت آمدم.چطور مي توانستم باور كنم مردي با آن همه شوق و ذوق روزي نباشد و من مرثيه اش را بنويسم و آنهم را نتوانم.چرا كه تنها دريغ گوي خودم شده ام در اين تلخ نوشته.دريغ گوي حسرت ديروز و آرزوهاي محالي كه مي دانم تحقق نخواهند يافت.آرزوی زندگی بدون دغدغه.

وقتي براي بيژن صف سري نوشتم از بيمارش.نوشتم كه چقدر ترا دوست دارم.اما دوست داشتن من چه كمكي به تو مي كند. به ديگري مي كند.جز آنكه بار گراني باشد.من هيچ ندارم بگويم از تو. جز آنكه در خلوتي براي تو بگريم.براي مردي كه مي توانست بسياري از كارها را براي تحقق روياهايمان بكند ولي نگذاشتند.كاش متن استعفا نامه ات را ازمعاونت مطبوعاتي كسي منتشر كند تا در يابند تو كي بودي. قلم خودت بهترين نوشته اي است كه مي تواند بشناساندت به نسل جواني كه نمي گذارند حتي گذشته نزديك خود راا بشناسد.خدايت بيامرزد. نگران ما نباشد.مرگ در جهان بي چاره يكي يكي مي برد و داغي كه بر شانه هايمان سنگيني كند را سبك تر مي سازد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *