احمد را همه به شوخ طبعي و طنازي و صراحت زبان و اصطلاحات شيرين <نظام آبادياش> ميشناسند. بي تكلّف و ساده حرف زدن و مضمونهاي پيچيده را در قالب گويش بچههاي جنوب شهر ريختن از مشخصههاي او بود. اما بد نيست بدانيد احمد روزگاري سعي كرد با < اتيكت > كامل صحبت كند و ديگران را نيز وادار به آن كرد.
يادم نميآيد چند ساله بودم، اما انگار <تازه دبستاني> بودم كه احمد آقا نميدانم چه كتابي خوانده بود يا پاي صحبت چه كسي نشسته بود كه تصميم ميگيرد مبادي آداب باشد و فارسي را پاس بدارد و < فاخرگويي> كند و به زبان <فارسي ديواني> كه هيچ نسبتي با پردههاي صوتي بچههاي <وحيديه> نداشت صحبت كند. آن زمان احمد دوازده – سيزده سال بيشتر نداشت. از همان روزي كه خودش اقدام به <گردش زباني> كرد ما بندگان خداي يه لا قبا را هم نه فقط <توصيه> كه <مجبور> به اين كار كرد.
مثلاً ميگفت از اين پس هنگامي كه همديگر را صدا ميكنيم <آقا> يا <خانم> نبايد از قلم بيفتد يا اگر درخواستي از ديگري داريم كلمه <لطفاً> يا <خواهش ميكنم> فراموشمان نشود. فيالمثل به جاي آنكه بگوييد: <الا، اون نون و بده> از اين به بعد بايد تمرين كنيد و بگوييد <الهه خانم، از شما خواهش ميكنم پارهاي از آن نان را در اختيار بنده قرار دهيد.>
ابتدا كه اين حرف را زد فكر كرديم شوخي ميكند و بازي در ميآورد. خنديدم و مسخرهاش كرديم كه <برو بابا امد، مگه ميشه اينجوري حرف زد.> اصرار كرد و مثل معلمهاي سختگير و بداخلاق مدرسه ديهيم كه هميشه از آنها ميترسيدم، حكم كرد كه بايد بشود و كلي صغري و كبري چيد كه بايد ياد بگيريم درست و محترمانه حرف بزنيم و دست آخر قبول كرديم. احمد بود ديگر، كاريش نميشد كرد.
تصور كنيد بچههاي پاپتي نظام آباد را كه از ده كلمه كه هر بار ميشنيدند اقلاً سه تايش <مهرورزي>هاي <مگو> است بخواهند خودشان را مجبور كنند <لفظ قلم> صحبت كنند و همه قواعد ادب و اصول ادبيات را در حرف زدن عاميانهشان مراعات كنند. حسابي خندهدار شده بود و ريسه ميرفتيم وقتي ميخواستيم جمله كوچكي را بر اساس ضوابط و مقررات احمد آقا كار سازي كنيم، راستش زندگي ساده ما را پيچيده هم كرده بود. تا ميخواستيم فكر كنيم، ببينيم درخواست ساده گرفتن تكهاي پياز را چگونه جملهبندي كنيم كه نمره بيست از آقا معلم بگيريم يكي از آن شش بچه ديگر كه كنار سفره حاضر بودند پياز بخت برگشته را زده و برده و خورده بودند و ما هنوز جملهمان را كامل نكرده بوديم. نيمكره چپ مغزمان كه مسوول فهم و توليد زبان است نميتوانست چنين اطلاعات عجيب و غريبي را تحليل كند. اصلاً انگار <دادهاي> نبوده كه پردازش شود هرچه جان كنديم نشد، كه در اين جان كندن احمد آقا با ما شريك بود. يك روز بيشتر طول نكشيد كه خود آن عالي مقام هم دريافت بهتر است خراميدن <كبك> را فراموش كنيم و <كلاغ وار> خودمان راه برويم و آتش بس داد. منتها ديگر ما ول نميكرديم. تازه سوژهاي پيدا كرده بوديم براي خوش كردن و گذراندن <اوقات فراغت.> تا مدتها هر از گاهي سر به سر احمد ميگذاشتيم و ميگفتيم و ميخنديديم و عصبانياش ميكرديم كه مجبور شود بگويد <بريد بابا شماها آدم نميشيد