مرگ احمد بورقاني بر ما اثري ژرف گذاشته است. به اين حادثه ميتوان از دو ديد نظرانداخت؛ يكي ويژگيها و تركيب دلنشينصفاتي كه احمد بورقاني را ساخته بود. از اين ديد، مرگ چهرهاي هولناك يافته است.
ديد ديگر، تامل در خود حادثه مرگ است كه بينسبت با زندگي او نيست. مرگ او حادثهاي ناگهاني در زندگي نيست بلكه نتيجه گزيرناپذير شيوه و منش اوست. تجربه نسل ما چنان است كه مرگ را حادثهاي چندان غيرعادي قلمداد نميكند يا دقيقتر بگويم چنان با مرگ آشناست كه در نادر مواردي بهت برميانگيزد. اين نسل در رخدادهاي بزرگي چون انقلاب و جنگ، مرگ را به شيوههاي مختلف تجربه كردهو با آن زيستهاست. اكنون نيز به دورهاي از زندگي خود پا ميگذارد كه سايه مرگ به او نزديكتر ميشود. از اين رو، مرگ بيش از پيش امري طبيعي براي ما ميشود. در اين روزها كسي را نديدم كه مرگ احمد بورقاني او را مبهوت و مات نكرده باشد. او همه ما را غافلگير كرده است. انتظار نداشتيم كه چنين زود از ميان ما برود. <گفتم كه نه وقت سفرت بود چنين زود.> حس غافلگيري را به كرات از زبان افراد مختلف شنيدم و خواندم كه هنوز باورمان نيست كه او را از كف دادهايم. <باورم نيست ز بدعهدي ايام هنوز> از منظري ديگر، مرگ نه پاياني ناگهاني كه بخشي پيوسته به زندگي و نتيجه ناگزير آن است.
كساني كه درباره احمد نوشته و گفتهاند، بر يك يا چند ويژگي او تاكيد كردهاند. صفاتي چون آزادگي، جوانمردي، منش اخلاقي، صداقت، فروتني، شرافت و… را توصيف كردهاند. آنها كه او را ديده بودند، ميدانند كه اين توصيفها اغراق نيست. من نكتهتازهاي ندارم كه بر اين مجموعه بيفزايم.
چيست نام و پيشه و اوصاف او
تا بگويم مرثيه ز الطاف او
اينصفات، زندگي او را شكل داد و نيز مرگ او را معنا بخشيد. دنياي اجتماعي ما بيگانه با ارزشهايي است كه كساني چون احمد بورقاني بدان پايبندند. او حامل ارزشهايي بود كه جايي در اين جهان نداشت و از همين رو، از او بيگانهاي در دنياي ما ساخته بود. دنياي او در تقابل با ارزشهايي بود كه دنياي ما را سامان بخشيدهاند.
براي نمونه در توصيف او اشاره كردهاند كه شيوه و سطح زندگياش به رغم تمام فرصتهايي كه داشت، هيچگاه تغييري نكرد. او در زمان مسووليتهاي شغلياش به همان نحو رفتار ميكرد كه در زماني كه سمتي نداشت. اگر ديگران نيز چنين بودند، چه اهميتي در اين يادآوري وجود داشت؟
شرافت ارزشهايش او را بيگانه دنياي ما ساخته بود. تنهايي او را نيز ميتوان در پرتو همين شرافت فهم كرد. مسعود بهنود از قول فرزندش سهام بورقاني نوشته است كه اين روزها، پدرم خسته است. كمتر سخن ميگويد و بيشتر به خواندن مشغول است. گويي پناه بردن به دنياي داستاني را دلانگيزتر از دلمشغولي به دنياي بيرون يافته بود. با اين حال، زبان گلايه نداشت و فروتنانه پذيرفته بود كه كار جهان يكسر بر مداري ديگر است. نجيبانه، سرنوشت خود را تاب ميآورد. يادداشت آخري كه از او خواندم بخشي از بيگانگي اين <ملامتي خانهنشين> را با طنزي ظريف نشان ميدهد. (اعتماد ملي- 26 آذر 1386)
پيشاپيش روشن بود كه در نبردي نابرابر با اين دنيا، او پيروز آن نخواهد بود. بار سنگين بيگانگي و ناسازگاري با اين جهان او را از پاي در آورد. زندگي با او مهربان نبود كه به دستبرد شرافتش آمده بود و نجابتش و سرانجام مرگ خواست كار زندگي را تمام كند. او را برد با همه شرافت و نجابتش.
القصه پي شكست ما بسته صفي/ مرگ از طرفي و زندگي از طرفي