شوق فاصله زدايي احمد-خسرو طالب زاده

دستش که به سمت کتاب در قفسه پرتاب شد، مثل هميشه شيطنت کنجکاوي تمامي حدقه چشم هايم را مي فشرد تا بفهمم عنوان کتاب چيست؛ «خاطرات يک ديپلمات…» شوق خستگي ناپذير و حرص سيراب نشدني اش به خواندن وادارش مي کرد تا در همان لحظه هاي نخست از محتواي کتاب سر دربياورد. چنان کتاب را در دست هايش جابه جا مي کرد و با آن ور مي رفت که گويي مي خواست جام کتاب را بي نفس سرکشد و تمامي آن را يکباره قورت دهد. شروع به ورق زدن کرد. اين چندمين کتابي بود که در آن «روز واقعه» پس از صبحانه وارسي مي کرد. در لاي کتاب آبخورده و رنگ و رو رفته که از چاپ ناتازه آن خبر مي داد، چيزي را مي جست، در نگاهش معلوم بود دنبال چيست. آنقدر خوانده بود که از عنوان و نام نويسنده بداند درباره چيست و کدام سوال او را پاسخ مي دهد.

گفت؛ «اين را با خودم مي برم.»

سرحال تر از هميشه بود، نه مثل هميشه بود و چيزي و حالتي در نگاه و احساس و راه رفتن مدامش در اتاق که گويي همواره بي قرار بود، با روزهاي ديگر فرقي نداشت. تکرار روزهاي هميشه که او با خنده ها و تبسم ها و بذله گويي ها و شوخي هايش آن را به سخره مي گرفت و با يکنواختي و کسالت روزها مقابله مي کرد و در نهاد صخره عادات روزمرگي با تيشه شوخي ترک مي نشاند. خنده و تبسم با صورت و چهره احمد يکي شده بود. همان اول صبح که در زد و در را باز کرد، هواي موذي سرد صبحگاه زمستاني که از لاي اندام درشت او به فضاي اتاق رخنه کرد، در تبسم گرم و سلام نرم و آرام خاص خودش گم شد، نسيم تبسم اش زودتر از خودش وارد شد.تبسم، خنده، بذله گويي در حالت چهره و صورت احمد حک شده بود. احمد بي تبسم و خنده گويي تصويرناپذير است و ماده بي صورت. در عين خنده و شوخي در لحظه کار جدي بود و اهل يادداشت و قلم، دفتر سيمي يادداشتش که اين روز ديگر با او نبود، جايش را به جزوه تايپي آچهاري داده بود که مدام در دست داشت و هر جاي اتاق مي رفت، همراهش بود. باز حسي آشنا وادارم مي کرد حريم خصوصي اش را زير پا بگذارم و از عنوان آن سر دربياورم؛ «اخلاق و سياست.» بحث که بالا مي گرفت، خنده اش در ته چهره اش به انتظار مي نشست و او صريح و جدي و با چاشني بذله گويي و ادبيات خودش نظر مي داد. دنبال راه حلي بود براي حل مشکل «ديگري» که به او هيچ ربطي نداشت. انگاره در قاموس محله او عبارت «به تو چه» هيچ معنايي نداشت. راهنمايي مي کرد و مشورت مي داد، بي هيچ چشم داشتي و به قول خودش «مشاوره مجاني.»

ايستادنش بر سر آرمان و اصول اصلاحات ديني، سياست و اخلاق، مشت هايش را در پس خنده هايش رسوا مي کرد و از آن کليشه يي بي معنا و تکراري مي ساخت. احمد خنده رو بود و متبسم اما خنده اش از بي دردي و بي غمي نبود. در ته حرف ها و در پس چهره خندان و تبسم گرمش، هرم غمي و بوي رنجي حس آدمي را مي آزرد. گويي اين خنده و تبسم ابزاري است تا در قالب آن غم و رنجي را پنهان کند و شکل خنده صورتگر تراژدي آن باشد. رگ قلب او از قند غم و چربي رنجي مي گرفت و شعله درد تمام وجود او را مي فشرد و خونش را در پيکرش به جوش مي آورد. خنده هاي عاريه يي احمد جامه يي بود بر تن زمانه يي که در آن، حس غم غربت خود را پنهان مي کرد. غم و رنج نامکشوف و پنهان او حقيقت خنده هايش بود. رنج بودن در زمانه يي نا«بهنگام» و نادرست و ناراست کالبد آدمي را مي خورد و له مي کند. قلب احمد تاب اين رنج را بيش از اين نداشت.

احمد خبرنگار بود و بر اين حرفه خود مي باليد و غم خبرنگار بودن و همدردي با آن را هيچ گاه از کف ننهاد. اگرچه درباره ديگران زياد مي گفت و از ديگران زياد مي خواند، اما هيچ گاه خبر غم و رنج خود را سوژه خبري نکرد. خبر احمد غريب بود و عجيب و نامنتظره. اما مثل خنده هايش در پس آن چيزي نهفته بود. حقيقت خبر احمد نه خبر تازه يي است، نه تيتر جذابي دارد، نه ليد نامعمول و گيرا. خبر احمد خبر آرشيوي و تکراري است. خبر سوخته و بي ارزش، خبري که نه زمان مشخص و محدود و نه مکان معين و همجوار دارد، نه از نوع تضاد و درگيري است و نه … خبر احمد که خودش درباره آن هيچ نگفت، خبر معمولي از همان نوع خبرهاي قديمي در خيابان هاي باريک صداقت و راستي و کوچه هاي صفا و بي قريب و ته بن بست مروت و مردانگي بود. اين خبر کهنه در زمانه ناراستي و دروغ و غارتگر آدميت و چپاولگر جوانمردي نو و تازه و غريب و عجيب است. خبر احمد خبر اين زمانه نبود.

خواندن براي او در اين درد و رنج غربت، سرگرمي و تفنن نبود. پناهگاهي بود تا از فضاي پرآشوب و هرج و مرج اخلاق، دروغ، مستوري حقيقت و… در جهان پرقرار و آرامش آن آرام يابد و از فضاي «برهنگي نامردي» به فضاي ازلي و ابدي سطور سفيد کتاب معرفت و مروت و اخلاق بگريزد. کتاب «خاطره يک ديپلمات…» که آن روز صبح خود برد، تا شام با او بود تا لحظه آخر، لحظه آخرش هم لحظه خواندن بود. لحظه آخرين را با يار هميشگي اش سر کرد و غريبانه و دردمندانه سر در دامن او داشت. شوق سرکش خواندنش را فقط مرگ مي توانست آرام و رام کند و او تا لحظه آخر بر سر پيمان خواندن خويش ايستاد و مرگ را هم تسليم خود کرد. مرگ نتوانست لحظه «بي خواندن» او را شکار کند. کتاب ميانجي او با مرگ بود. لحظه آشنايي با مرگ کتاب حضور داشت اما کتاب ميانجي مرگ نيست. مرگ ميانجي حقيقت کتاب است با آدم تا چهره از پرده غيب بردارد. «کتاب» نازل شد تا فاصله ميان خدا و حقيقت و انسان پر شود. شوق فاصله زدايي خود را احمد با خواندن کتاب سيراب مي کرد. احمد تا لحظه آخر با کتاب بود و مرگ بازيچه او در حذف اين فاصله.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *