رفتن بعضي قابل باور نيست، همانطور كه در موقع حضور آنقدر صميمياند كه هيچوقت فكر نميكني او نيز روزي خواهد رفت، بودن بعضي آنقدر برايت طبيعي است كه رفتنش را تصوري نيست.
گويا در برنامه ذهنت اينگونه نگاشتهاند كه او از جنس بودن است و نبودش در عالم امكان، امكان حدوث ندارد.
آري اينگونه است كه وقتي ميشنوي رفت تنها به ذهنت اين چراغ روشن ميشود كه نه، نه، او اينجاست و اين ما هستيم كه از درك وجودش غافليم.
برايم سخت است كه باور كنم امروز احمد بورقاني در كنار ما نباشد، صبح كه چشمانم را باز كردم با خود آرزو داشتم كه كاش هر آنچه ديشب شنيده و ديده و خوانده و نگاشته بودم خوابي بيش نبود و كابوسي بيش نبود، اما وقتي اولين سايت را باز ميكنم ميبينم كه آري ديگر او از ميان ما پر كشيده است و …
براي كساني كه از محضر وجودش استفادهاي هرچند جزئي برده باشند وداع با او سخت است، مهربان بود و دوست داشتي و در عين حال محكم استوار.
از ديشب هرچه فكر ميكنم نميدانم چطور در چشمان پسرش كه از قضا همكار مطبوعاتي و پيش از همه و بيش از همه رفيق قديمي ام است نگاه كنم.
خدايش صبر دهد و خدايش بيامرزد؛ روح پاك و شجاعش شاد باد
ای عاشقان، ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان، وی مطربان دف شما پر زر کنم
باز آمدم، باز آمدم، از پيش آن يار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غمخوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم
آنجا روم، آنجا روم، بالا بدم بالا روم
بازم رهان، بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، ديدی که ناسوتی شدم
دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نيستم، من در شهوار آمدم
ما را بچشم سر مبين، ما را بچشم سر ببين
آنجا بيا، ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم
از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم
من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم
يارم به بازار آمدست، چالاک و هشيار آمدست
ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم
ای شمس تبريزی، نظر در کل عالم کی کنی
کندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم