مرثيه‌اي براي خودم-اسدا… امرايي

اعتراف مي‌كنم از ديدن و شنيدن كلمه درگذشت، به رحمت ايزدي رفت، جان‌به‌جان‌آفرين تسليم كرد، ديگر شوكه نمي‌شوم. مدت‌هاست كه ديگر مثل قديم‌ها كه وقتي خبر مرگ دوستي را مي‌شنيدم حالم بد مي‌شد، حالم بد نمي‌شود و براي همين است كه در دو ماه گذشته تعدادي از دوستانم را كه از دست داده‌ام در رثاي آنها نگفته‌ام كه چرا مرده‌اند، يا زود بود بميرند.

مگر من كي هستم كه بخواهم دير و زودش را تعيين كنم؟ ننوشتم چرا مردند اما ناراحتم كه اين همه مرگ مي‌بينم. جوانمرگي درد جانكاهي است و براي اطرافيان تحملش دشوار. دو سه سال پيش كه به علت عارضه قلبي در بيمارستان قلب شهيدرجايي بستري بودم و از دروازه مرگ ديپورت شدم، پرستار بالا‌ي سرم آمد و خواست ببيند كه بيدارم يا خواب. حالا‌ كاري ندارم كه وقتي مرا قلم و كاغذ به دست ديد دعوايم كرد، گفت ملا‌قاتي داري.

دفتر و كاغذ را از دستم گرفت. گفت آن از همراه روزت كه صبح تا شب روزنامه مي‌خواند و توي فضاي آزاد سيگار مي‌كشد، اين از خودت، اين هم از ملا‌قاتي‌ات كه ساعت 10 شب به عيادت آمده. همراه روزم غلا‌محسين سالمي مترجم و شاعر بود كه مثل پدر و مادري مهربان از صبح مي‌آمد بالا‌ي سرم تا شب كه پرستار بيرونش مي‌كرد. گفتم پدر و مادر. آخر او براي فرزندان خود هم پدر بود و هم مادر. اجرش ماجور. ملا‌قاتي ساعت 10 شب احمد بورقاني بود كه البته فقط يك بار آمد. با يك كتاب. با كاغذ روزنامه جلدش كرده بود. ‌

حرف‌هايي درباره كتاب زد. كتاب خودم بود. برايم بسيار ارزشمند بود و براي اولين‌بار از ديدن سياستمدار كتابخوان خوشحال شدم. برايم بسيار آموزنده بود و انتظار نداشتم مرد سياست و مديركل و نماينده و الي آخر اينقدر كتابخوان باشد. گفت به عنوان عيادت‌كننده آمده و نه منتقد. نقدش بماند براي بعد. گفت زود خوب شو و مواظب خودت باش. گفتم چشم. شما هم مواظب خودت باش. بورقاني خيلي نماند، مي‌دانست كه بايد مريض را تنها بگذارد. تا زماني ديگر كه از بيمارستان مرخص شدم و بعد نوبت من شد كه ديدار او را پس بدهم. در بيمارستان بستري شد به همان عارضه قلبي.

قول داد مواظب خودش باشد. بود. سيگار را ترك كرد و رژيم خود را مدتي رعايت كرد. گاه و بيگاه در برخي مجامع فرهنگي مي‌ديدمش كه آرام در گوشه‌اي مي‌نشست و گوش مي‌داد. آخرين‌بار در مراسم سلا‌م غدير ديدمش در خانه هنرمندان. بعد خبر فوتش را پريشب شنيدم. در خيابان بودم و عازم خانه.

براي سرسلا‌متي راهي خانه‌اش شدم. خانه‌اش جايي بود حول و حوش قاسم‌آباد تهران نو. خانه‌اي در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي باريك و دراز شرق تهران. خانه‌اي قديمي در محله‌اي كه شايد خيلي‌ها اسمش را هم نشنيده باشند. خانه‌اي كه در مقايسه با خانه‌هاي اعياني شايد كلبه‌خرابه هم نباشد. معلوم بود دلبستگي دارد به خانه. دست به تركيب خانه نخورده بود. خانه يك مديركل، خانه يك نماينده مجلس، خانه آدمي كه با يك چرخش قلم ارقام بالا‌ي رقم را جا‌به‌جا مي‌كرد.

آري، اين خانه ساده و محقر اما گرم كسي است كه حاضر نشد بر حقي پا بگذارد ولو به بهاي پامال شدن حق خودش. نمي‌دانم، اينها ارزش‌هايي است كه شايد در چشم ظاهربين خريدار نداشته باشد. در طبقه دوم خانه كوهي از كتاب رديف شده بود. كتاب‌هايي كه گاهي خودم شاهد بودم مي‌خريد.

در نمايشگاه كتاب اگر مي‌خواستند هديه بدهند مي‌گفت پولش را بگيريد مي‌برم. خيلي دلنشين بود. بورقاني خنده از لبش دور نمي‌شد. صريح، متواضع و نجيب بود و چقدر مبادي‌آداب. به احترامش مي‌ايستم و مرثيه‌خوان دل وامانده خويش مي‌شوم و مي‌گويم سلا‌م احمد بورقاني، يك جا هم براي من نگهدار.

هنوز خنده‌ات در قاب پنجره نور مي‌پراكند و عكس آسمان در چشمانت است و هنوز خنده‌نجيبانه‌ات گرماي محبت مي‌پراكند. قرار است از مقابل انجمن صنفي روزنامه‌نگاران تشييع‌اش كنند. نمي‌دانم آيا در قطعه روزنامه‌نگاران دفنش مي‌كنند يا نه. كاش به آنجا ببرند تا مهران قاسمي تنها نماند.

كم‌كم با اين وضعي كه پيش مي‌رود شايد تحريريه‌اي براي خفتگان در خاك هم تشكيل شود. ليلي فرهاد‌پور مي‌گويد هم‌سن ما بود بورقاني. گفتم از كجا معلوم نفر بعدي من نباشم؟ دخترم به شدت گريه مي‌كند، همكار سهام است در اعتماد ملي و جاهاي ديگر.

در گورستان بهشت زهرا جمع نويسندگان و تحريريه روزنامه‌ها جمع است. روزنامه‌هايي كه نوشته‌هايشان و زبانشان ما فعلا‌ً زنده‌ها باشيم. سخنم را با اين كلا‌م جان دان به پايان مي‌برم كه مي‌گويد ناقوس كه به صدا در مي‌آيد مپرس ناقوس در عزاي كه مي‌زند، ناقوس در عزاي تو مي‌زند.

جان دان مي‌گويد شعرش ملهم از سعدي است و همينگوي نام رمان معروفش را از آن گرفته. بورقاني هم سعدي را دوست داشت، هم ناقوس همينگوي را. روانش شاد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *