احمد بورقاني؛ غزلواره اصلاحات-مرتضي کاظميہ

بنال بلبل اگر با منت سر ياري استکه ما دو عاشق زاريم و کار ما زاري استدر آن زمين که نسيمي وزد ز طره دوستچه جاي دم زدن نافه هاي تاتاري است1- اکنون که او پهنه ناسوت را به سوي عرصه لاهوت ترک گفته و تنها نسيم طره اوست که بر سرزمين خاطر ما مي وزد، صريح تر مي توانم احساس خويش را نسبت به او بر زبان قلم روان سازم و صميمانه بگويم که وجود سراسر احساس و انديشه او همانند غزلي ناب بود آن هم از نوع غزليات خداوندگار غزل، خواجه شيراز. يقين دارم ماندگاري منش او بر جريده عالم به ماندگاري غزليات حافظ خواهد بود بر ديوان روزگاران، مصون از دستبرد حراميان ادب و انديشه و کرامت انساني. شايد نزد کسي که غوطه ور شدن در ژرفاي احساس احمد را نصيب نبرده باشد، تشبيه او به غزل گزافه نمايد، اما من که همراهي سالياني را با او به تجربه کسب کرده ام، مي توانم گفت که هميشه از همسنگي عيار شخصيت او با عيار غزل شگفت زده مي شدم. استواري و استحکام، لطف و ظرافت، گزيدگي و ايجاز، کنايه و شوخي، قلندري و رندي، شيدايي و شورانگيزي، مهم ترين ويژگي هاي شخصيت احمد بود که همگي از ويژگي هاي شخصيت غزل در شعر فارسي است و من در وصف نسبت او با جريان اصلاحات تنها مي توانم او را غزلواره اصلاحات بخوانم؛ صفتي که ويژه اوست و نه هيچ کس ديگر.2- احمد بورقاني انساني والا بود. انساني که تصور سلوک و جوانمردي و عياري او در خيال خام انديشان و سفلگان نمي گنجد.خيال زلف تو پختن نه کار هر خامي استکه زير سلسله رفتن طريق عياري استراستي و درستي و صداقت نه لقلقه زبان که آويزه جانش بود و روشنگر راهش. قضاوت از پيش را بر هيچ کس روا نمي دانست و بدون پرسيدن از ايمان کسي، مهر و محبت و عاطفه خود را بر او ارزاني مي داشت. جامه زرق در پاي بلندنظري او، خوار بود و مقام دنيايي در مقام انديشه او بهايي نداشت.بيار باده که رنگين کنيم جامه زرقکه مست جام غروريم و نام هوشياري است3- احمد بورقاني يک شخصيت فرهنگي بود؛ مدير و مدبر و خيرخواه فرهنگ و هنر و انديشه.پيش از اين در جايي گفته ام که در اين روز و روزگاران، مي توان مديران فرهنگي را در چهار طايفه منحصر دانست؛ نخستين طايفه مديران مرتجع که سعي دارند برخلاف جريان بالنده فرهنگ حرکت کنند و صدالبته که عرض خود مي برند و زحمت فرهنگ مي دارند. طايفه دوم مديران غيرفعال يا منفعل که در جريان بالنده فرهنگ، همچنان غريقي در رود، شاخه يي از درختي را مي چسبند يا بر تکه سنگي سوار مي شوند تا دست از پا خطا نکنند، مبادا غرق شوند. سومين طايفه مديران فعال هستند که بر امواج توفنده جريان فرهنگ سوار مي شوند و براي حرکت به جلو اهتمام مي ورزند. برخلاف دو طايفه ديگر اينان ياري رسان فرهنگ مي شوند، اگرچه بدون پيش بيني و تدارک آينده. و بالاخره طايفه چهارم مديران تعامل گرايند که با درک خردمندانه از جريان بالنده فرهنگ، موقعيت ها را مي شناسند و در هر موقعيتي، با خلاقيتي تازه ظاهر مي شوند، حتي در موقعيت هاي بحراني، همچون سياوش از آتش بحران سربلند بيرون مي آيند. احمد بورقاني از اين طايفه بود. در هر ظرف زماني و مکاني فرهنگ، شأن فرهنگ را مي شناخت و درخور آن ابتکاري تازه را براي بالندگي فرهنگ به کار مي بست. چه آنگاه که از مسووليت معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي کناره گرفت و صفت چريک بودن را بر اصحاب راستين مطبوعات شايسته دانست و چه آنگاه که بر کرسي نمايندگي مجلس شوراي اسلامي نه تکيه زد که قرار گرفت از معدود نمايندگاني بود که شأن شورا را مي شناخت و آن را قدر مي دانست و با تمام وجود براي تحقق آن مي کوشيد. حتي آنگاه که نخستين بارقه هاي مهرورزي، به زعم مهرورزان، سهم سايه نشيني را براي او رقم زد، خود آفتابي شد که انوار انديشه هاي ناب و نازنينش همه جا را منور کرد و حتي تا صدمين سال مشروطيت نيز فرا رفت.احمد قلندر حقيقتي بود که فرهنگ و هنر را هميشه تکريم مي کرد.جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خالهزار نکته در اين کار و بار دلداري استقلندران حقيقت به نيم جو نخرندقباي اطلس آن کس که از هنر عاري است4- احمد بورقاني يک شخصيت سياسي بود، نه سياست باز و سياستمدار و سياست پيشه که سياست انديش، بدون خط کش کهنه سياست در دست و بدون ميل سرکش خط کشيدن بر سطور انديشه هاي ديگران. انگشتش اگر کسي يا جايي را نشانه مي رفت، نمي لرزيد، زيرا به اتهام نبود که در مقام تذکر بود و هشدار و خيرانديشي. نيش کلامش اگر بر زخمي مي نشست نمکي از روي کينه نبود، که نيشتري از روي گشودن عقده هاي چرکين و مزمن بود…به ريشه ها مي انديشيد نه به شاخه ها و برگ ها و همين بود که در زمستان نيز جوانه هاي بهاري را مي شد در وجود نازکش ديد. ايمان داشت که؛سحر کرشمه چشمت به خواب مي ديدمزهي مراتب خوابي که به ز بيداري استاگر درک رفتار سياسي او براي برخي دشوار بود، مشکل از خودشان بود که به ريشه ها و کرشمه هاي بهاري نمي انديشيدند و با اولين خزان برمي آشفتند.بر آستان تو مشکل توان رسيد آريعروج بر فلک سروري به دشواري است5- عروج احمد، درست چهل روز مانده به انتخابات مجلس هشتم رخ نشان داد. در اين نکته چه رمز و رازي نهفته است؟ او که تا آخرين لحظات هستي پرثمر خويش عشق به آزادي را در تار و پود خويش نجوا مي کرد، چرا همراهان را در آزمون دشوار هشتم تنها گذاشت؟ گمان نمي کنم انديشه بشري را توان درک اين نکته باشد. پاسخ را با ذکر دو بيت مانده از غزل حافظ مي آورم که در نوشتن اين سوگنامه از آن مدد جستم.لطيفه يي است نهاني که عشق از آن خيزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *