باز موج غم در روزنامه اعتماد ملی-مسیح علی نژاد

خبر مرگ را دوست ندارم . …اما …اما یادتان هست به هم اتاقی فرانسوی‌ام گفته بودم رسم ما نیست که خبر مرگ را صاف بگذارند کف دستت٬ و شکوه کرده بودم که چرا خانواده‌اش یک کاره، کله سحر زنگ زده‌اند و بي‌هيچ مقدمه و موخره‌اي خبر مرگ پدربزرگش را به او داده‌اند….هنوز دو روز از نوشتن آن مطلب نگذشت که دنیای مجازی به ریش ما و به رسم ما می‌خندد و خبر مرگ برادر نازنینی صاف می‌افتد توي صفحه کامپیوترم. دلم که لرزید٬ تازه در می‌یابم اگر کسی٬ صدای مهربانش را به من هدیه می‌داد و اين خبر را به من می‌گفت بهتر از آن بود که روی این کلیدهای بی‌روح و دیجیتالی زار بزنم… دیگر رسم به چه کارمان آید وقتی این روزها سایه سرد مرگ از خانه ما کنار نمی‌رود و می‌شکند رسم و نازنینی نامش در صفحه موبایلم می‌نشیند تا خبر مرگ دیگری را به تلخی بگذارد کف دستم.

میز سهام‌الدین بورقانی در تحریریه روزنامه اعتماد ملی کنار میز جهان است٬ همان میزی که این روزها مهران را با خود ندارد٬ همان میزی که این روزها سارا بدون مهران دفتر و دستک های خبر را زیر و رو می‌کند . به همین سادگی همه چیز تمام شد.. چشم در چشم او شدن که یار و همراه و مهربانش را از دست داده سخت است اما در میز کناری سهام الدین بورقانی نشسته بود که می‌دانم رسم برادری کم نگذاشت و رسم دوستی نیک به جای آورد وقتی در سوگ دوست نوشت بی‌آنکه بداند تنها چند روز بعد غم بر خانه خودش آوار می‌شود و پدری که برای او بیشتر به دوست شبیه بود می‌رود و همه صفحات دیجیتالی دوباره پر می‌شود از خبر پرکشیدن نازنینی دیگر: احمد بورقانی هم رفت .

من هیچ وقت از احمد بورقانی برای جلوگيري از اخراجم از مجلس اصلاحات تشكر نكردم. آن روز که به خاطر سوال مسئله‌سازم از خاتمی‌درباره علت سكوتش پس از كسب جایزه صلح نوبل توسط شیرین عبادی و دردسرهای بعدی‌اش اين او بود كه سپر تيرهاي بلايم شد. و من هيچ از او تشکر نکردم. آخر فکر می‌کردم وظیفه کارپرداز فرهنگی مجلس غیر از این نیست. اما بعدها كه کوهکن جانشین او شد و ماجراها در مجلس هفتم آفرید، باز هم قدر بورقاني را ندانستم چون فکر می‌کردم کسی که وظیفه و مسئولیت را جانشین تعصبات و تعلقات شخصی‌اش نمی‌کند٬ نیازی به تشکر امثال من و ما ندارد. برای همین، آن توصیف ساده‌ام در ماجرای حمایتش از خبرنگاران توي کتاب تاج خاری که به مذاق و مزاج چپ و راست بد آمده بود به دل بزرگ او خوش نشست و هر بار که می‌دیدمش به پهناي صورتش می‌خندید و همان بخش از کتاب را تکرار می‌کرد و مي‌پرسيد: که بورقانی گرد و قلمبه روی صندلی‌اش پهن شد…ها؟

پی‌نوشت:
مطلب مسعود بهنود در رثای احمد بورقانی
همه آنها که برای بورقانی نوشتند در سایت بالاتری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *