هرچه محبوب پسندد زيباست
تو را با گلوی بهار باید سرود
که طنین دلت صدای رویش باغ بود
و چشمانت رنگ بیداری داشت
ای معنی مرد؛
شط ناآرام خون در شفق
معني پرواز نور در فلق
احمد
برخيز
آفتاب به سوگواريت آمده
پيش از هر كلامي شكر خداي متعال را بجاي مي آورم به سبب مصيبتي كه بر ما افتاد كه بي ترديد “خير” است. هرچه كه از لحظه فراق پدر مي گذرد و در حادثه تعمق مي كنم بيشتر درمي يابم كه اين رفتن، راحت روح است و او را بيش از اين كاري با دنيا نبود.
به دعاي خير دوستان و ياران و نيز محبت الهي، خداوند كريم بر ما صبر فرستاد و تاب اين داغ را بر ما آسان كرد، كه:
به صفاي دل رندان صبوحي زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
باري، وقتي مروري بر اين هجران، از همان دقايق اول تا به امروز مي كنيم، همه درمي يابيم كه او رسيد به آنچه مي خواست؛ بي دردسر و گوارا.
پدر، دوست عزيزم!
چه زيباست اينكه دم رفتنت هم چون هميشه كتابي در دست داشتي و درآن به دنبال ردي از رفيق شفيق و شهيدت مسعود مشايخي بودي و چه زود او را يافتي…
بعداز آن هم كه آن ديگر دوستت عكسهاي باغ و كلبه اي و درخت و طبيعتي را نشانت مي دهد و تو مي گويي: “چقدر دلم آرامش مي خواهد” و چقدر از رنجهاي اين شهر لعنتي خسته شدي و چه زود آرامش را در آغوش مي كشي.
به من گفته اند كه اينجا قرار است خاطره بگويند از تو و از تمام شيرينيهاي تو، اما باور كن براي من سخت است از تو نوشتن. دستانم لحظه اي از لرزش نمي ايستند… ذهنم خسته است از استخدام كلمات و عبارات براي تو. از ميان اين همه خاطره شيرين با تو بودن كدام را تعريف كنم؟ از كجايش بگويم؟ مگر غير از اين است كه لحظهلحظه در كنار تو بودن براي ما شيرين بوده است؟ تصميم گرفتم حداقل فعلا از حال و هواي خاطره بيرون بزنم و اندكي در مورد اين مدت اخير بنويسم.
آنچه در مدت هجر تو كشيدم هيهات در يكي نامه محال است كه تحرير كنم
آري، احمد بورقاني مدت ها بود كه به رفتن مي انديشيد. زمان طولاني بود كه عليالاتصال در مورد مرگ مي انديشيديم و با هم از اين رهگذر گپ مي زديم. مدتها بود كه كابوس نبودن او را مي ديدم و به هر حيله اي متوسل مي شدم كه خودم را از شر اين افكار و كابوس ها برهانم، اما چه كنم كه باز به سراغم مي آمد.
او از مرگ مي گفت و اينكه خوش به حال آنهايي كه راحت چشم مي بندند و نزد محبوب مي روند. نه مريضياي در كار است و نه بيمارستاني و نه دردي. از تسلط برخي اهل ايمان هنگام مرگ كه خيلي از آنها را هم در اين حال ديده بود سخن مي گفت و من مي گفتم: بابا! شما را مطمئنم كه از اين جهت پريشاني نبايد به خاطر راه دهي. مي گفتي همه اينها اعمال است و اعمال و اعمال و …
و تسلطت گواهي بود بر اعمال تو…
بگذريم، پدر ظاهرا فهميده بود كه بايد برود. هر كجا مي رفتيم و با هر كه بوديم ميان حرفهايش بوي وصيت هم مي آمد. از تشييع مهران قاسمي عزيز برمي گشتيم با آقايان ارغندهپور و سحرخيز كه مي گفت خب الحمدلله محل دفنمان هم روبراه شد.
مي گفت انجمن صنفي خانه ماست و ما را بايد جلوي آن تشييع كنند. همين چند وقت پيش بود كه دايي او مرحوم شده و به بهشت زهرا رفته بود و غسالخانه. ناراحت بود كه همه فقط گريه مي كردند و هيچ كس دعايي برايش نخواند. گفت خودم دست به كار شدم و زيارت عاشورايي برايش خواندم.
راستي بابا! ما برايت سنگ تمام گذاشتيم. وقتي مي شستندت يك دل سير زيارت عاشورا برايت خواندم و اين شب ها مدام دست سوي آسمان بالا مي گيريم و مناجات امام علي(ع) برايت زمزمه مي كنيم. يادت مي آيد چقدر اين دعا را دوست داشتي؟ مناجاتي كه سراسر فقر و حقارت انسان را در برابر خدايش نشان مي دهد و تو چهقدر خاشع بودي… ما از زبانت برايت مي خوانيم.
وقتي در اندك زماني كه دوستان و رفقايت از رفتنت خبردار شده بودند و سيل اشك جاري كرده بودند، گريه امانمان را بريده بود ولي من و زهرا همه را گفتيم كه بنشينند و برايت دعا بخوانند.
پدر همهچيز را مهيا كرده بود. او حتي مقادير معتنابه چاي و قند مراسمش را هم خريده بود…
خانه ما تا چندي پيش مبل و صندلي نداشت. ما حس خوبي از مبلمان نداشتيم، ولي نمي دانم چه شد كه رفتيم و خريديم؛ چرا؟ راستي چرا؟؟ مبادا مهمانهايت آزرده شوند از نشستن روي زمين؟ همواره مي گفتي كه وقتي زمان جدايي رسيد تنها نگرانيت اذيت نشدن و راحتي مهمانهايي است كه مي آيند و مي روند. اما تو فكر همه جايش را كرده بودي…
بابا، جلسه ستاد ائتلاف را به ياد داري كه چقدر اصرار داشتي كه حتما بيايم و عكس بگيرم؟ اولش مي گفتم نه و دليل اصرارت را هم نفهميدم. اما بعد از آنكه آمدم خيلي چيزها را فهميدم. آنجا كه اول صبح قاري نيامده بود و تو يعني- احمد بورقاني- چه راحت پشت تريبون رفتي و قرآن خواندي… و بعد كه بايد به روزنامه مي رفتم، گفتي دوربين را به من بسپار تا الباقي عكسها را بگيرم….
عاشق آن عكسيام كه حنيف شعاعي موقع عكاسي از شما گرفته. از نگاهت همهچيز را فهميدم… همهچيز…
چند وقت پيش حتي به مادرم گفته بود كه خيالم آسوده است، سهامالدين ديگر مي تواند زندگي را بچرخاند…
آه… عجب بار سنگيني بر دوشم نهادي…
يكي دو ماه پيش كه آقاي ثنايي همسايه ديوار به ديوارمان به رحمت خدا رفت بابا به شدت در تكاپو بود تا اين و آن را بگويد دعايش را فراموش نكنند و بهويژه ذكر “اللهم انا لا نعلم منه الا خيرا” و گويي با همه اين تكاپوها مي خواست نشان دهد كه ما نيز بايد همين كارها را براي او انجام دهيم. ولي تو را چه حاجت به شهادت ديگران؟
احمد بورقاني هيچگاه مغرور نبود. يادم مي آيد كه قبل از شب جدايي با او در مورد مساله اي صحبت مي كرديم كه ناگهان زهرا هم جوياي مساله شد. با زبان شوخي به زهرا گفت: ما داريم در مورد مساله اي خصوصي حرف مي زنيم، تو براي چه بايد بداني؟ زهرا مكثي كرد و گفت: براي اينكه ما يك خانوادهايم. بابا پس از تاملي كوتاه گفت: درست مي گويي، معذرت مي خواهم! و اين عذرخواهي شوخي نبود.
بيش از اين اطاله كلام نمي دهم. پدر شب آخر تقريبا از همه نزديكانمان خداحافظي كرده بود، به خانه پدربزرگم رفت و عمويم. با زهرا از جلوي كافه نادري مي گذشتند كه به اصرارش به كافه مي روند تا آخرين ملاقات پدر و دختر هم آنجا باشد.
صبح با مادرم خداحافظي كرد و تا دقايقي قبل از رفتنش هم من و زهرا با او تلفني صحبت كرديم و آنقدر شاد و سرحال بود كه وقتي آقاي هوشنگي تماس گرفت و خبر بدحالياش را داد، بعد از سه بار تكرار باورم شد و بعد از آن با پريشاني به سمت بيمارستان راه افتادم.
خلاصه اينكه همه جزئيات مرگ پدر به غايت زيبا بود و معنادار؛ و اين زيبايي در گرو خواست محبوب بود كه پدر همواره بر زبانش جاري بود:
هرچه محبوب پسندد زيباست