احمد بورقانی رفت-شکوری راد

اواخر جلسه دفتر سیاسی حزب بود و ما داشتیم در مورد تایید حکم اولیه در مرحله تجدید نظر و اجرای محکومیت آقای قابل یعنی 40 ماه زندان و اینکه چه باید کرد گفتگو می کردیم که تلفن همراه رضا که کنار من نشسته بود زنگ زد و اون پس از شنیدن صدای پشت خط با اضطراب جهت ادامه مکالمه بیرون رفت. پس از مدت کوتاهی در حالیکه از پشت تلفن سوال می کرد مگر دستگاه شوک ندارند. یک جمله کوتاه گفت “بورقانی…” وکتش را از روی صندلی برداشت و با عجله رفت بیرون. از این جمله مفهوم بدی فهمیده می شد به همین دلیل پشت سرش رفتم و قبل از اینکه ماشینش رو به حرکت دربیاره پرسیدم چی شده؟ در حالی که هنوز داشت پشت خط با کسی که اونجا بود صحبت می کرد یک لحظه رو به من کردو با نگرانی گفت نمی دونم فکر می کنم کار از کار گذشته! اورژانس هم اومده، بیست دقیقست نفس نداره. بعد نشانی رو از کسی که پشت خط بود پرسید و با عجله رفت. به جلسه برگشتم و برا دوستان تعریف کردم چی شده. محسن زنگ زد و دوباره از رضا پرسید؟ حرفای رضا جوری بود که به نظر می رسید که دیگه اونو به بیمارستان نخواهند برد. بهمین دلیل همه حرکت کردند رفتند خیابان وزرا، دفتر یکی از دوستاش، جایی که این اتفاق افتاده بود. وقتی رسیدیم اونجا، از محسن که زود تر رسیده و کنار خیابان بود پرسیدم چی شد؟ گفت آقا رضا اومده، بردنش بیمارستان قلب تهران. بعد همه رفتن بیمارستان.
آخرین بار پنجشنبه پیش تو مراسم ختم پدر علی باقری که تو مسجد الجواد بود دیدمش. به علت اینکه جای پارک پیدا نمی کردم ماشینمو گذاشتم تو خیابون بهار و کلی پیاده اومدم تا مسجد. همین که رسیدم دیدم احمد داره درست جلوی در مسجد پارک می کنه. وایستادم با هم بریم تو. بهش گفتم خیلی خوش شانسی که اینجا جا پیدا کردی. با همون لحن و روحیه مخصوصش گفت آره تا پیچیدم دیدم یکی داره می ره منم صاف اومدم جاش. بعد پس از تسلیت گویی به علی آقا با هم رفتیم تو. پشت سر من بود گفت علی برو جلو. رفتیم جلو نشستیم. قاری سوره الرحمن رو می خوند. بعد سخنران منبر رفت. وقتی مجلس تموم شد اومدیم بیرون. طبق معمول دوستان اونجا همدیگر رو می دیدن و حال احوال می کردن. یکی سراغ بورقانی رو از من گرفت. گفتم با هم اومدیم بیرون. گفت آره دیدم برای همین ازت می پرسم . نگاهی به اطراف کردم گفتم فکر کنم رفته.
آدم بخصوصی بود.شخصیت روونی داشت . همه دوسش داشتن.خیلی راحت کارا رو انجام میداد.یعنی کار براش سختی نداشت. بلد بود. می دونست چیکار کنه. نقششو تو هر کار پیدا می کرد و بدون اینکه منتظر بشه ازش بخوان انجامش می داد. خیلی آدم درستی بود. چارچوب داشت و اونو رعایت می کرد. خیلی آزاده بود. آدم متدینی بود ولی اصلاً تظاهر نمی کرد. معلوم بود اصالت خونوادگی داره. اصالت بچه های تهرون قدیم رو داشت. حیف شد. واقعاً. خیلی آدم بدرد بخوری بود. خیلی به اصلاحات خدمت کرد.
من همش دارم فکر می کنم بچه هاش چه حالی دارن. می تونم فکر کنم چه جور رابطه ای با بچه هاش داشته. یه بابای با حال و پر انرژی. بچه ها رو آزاد می ذاشته ولی هواشونو هم خیلی داشته که درست برن. چیزی رو به اونا تحمیل نمی کرده ولی هیچ وقت هم بی تفاوت نبوده. بچه ها هم نظر بابا براشون خیلی مهم بوده. حالا اون نیست. یه خلا بزرگ. خیلی سخته. خدا بهشون صبر بده.
خدا به همسرش، به پدر و مادرش به بقیه اعضاء خانوادش صبر بده! یه شوک بود برای همه. روحیه احمد اونقدر سر زنده بود که انگار مرگ براش تعریف نشده. بخاطر همین باورش برای همه سخته. حالا همه مجبوریم باورکنیم. فردا تشییع جنازه می شه و تو بهشت زهرا، قطعه اهالی رسانه که پس از مرگ ناگهانی مهران قاسمی خودش پیگیر بود تا اختصاص پیدا کنه دفن می شه ولی یادش از خاطر دوستان و از تاریخ این ملت و بخصوص تاریخ مطبوعات ایران هرگز پاک نمیشه.
خدایا! اونو در جوار رحمت خودت قرار بده و با بندگان خوب خودت و برادر شهیدش محشور بگردون!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *