برشي از يك خاطره-كريم ارغنده‌پور

همين 3 هفته پيش بود. مقابل در روزنامه اعتماد ملي در تشييع جنازه مهران قاسمي. گفتم احمد! بهشت زهرا مي‌آيي؟ مي‌دانستم كه براي اين نوع مراسم هميشه آماده‌اي. مكثي كردي و انگار كاري را در ذهنت به تعويق انداخته باشي قبول كردي. با هم راه افتاديم.

در بهشت‌زهرا حق‌شناس مدير اعتماد ملي مسوولا‌نه پيگير دفن مهران قاسمي در قطعه نويسندگان و خبرنگاران است. او بازگو مي‌كند كه در تمام 24 ساعت گذشته تلا‌شش با مانع روبه‌رو شده است و تو با ناراحتي از تنگ‌نظري سخن مي‌گويي. بعد هم روال اداري را مي‌گويي كه بخشي از تجاربت در دوران معاونت مطبوعاتي است. سپس خاطراتي را اضافه مي‌كني كه فلا‌ن هنرمند زنگ زد و در رابطه با درگذشته‌اي تقاضا داشت كه در قطعه هنرمندان دفن شود. علي‌القاعده بايد به معاونت هنري معرفي مي‌شد ولي چه فرق مي‌كرد خودم زنگ زدم به يكي از دوستان در سازمان بهشت زهرا و كارش راه افتاد. حتي نامه‌نگاري هم نشد. بعد هم يادت مي‌آيد كه مجيد شريف هم به همين صورت با پيگيري تو در اين قطعه دفن شده است. مي‌گويم عجب دنيايي است. بعد هر دو با هم به گردش دوران مي‌خنديم. مي‌گويي حالا‌ ديگر جايي براي مردن به خود ما هم نمي‌دهند! ‌

مدت‌ها بلا‌تكليف با ديگر همكاران معطل مي‌شويم. سوز سرما شديد است. در حال انجماد هستيم. از موافقت ارشاد خبري نيست تا اينكه خبر مي‌رسد مسجدجامعي موافقت شهرداري را براي اختصاص قطعه‌اي به اصحاب رسانه گرفته است. بر جنازه نماز مي‌خوانيم و به راه مي‌افتيم. من با اتومبيل به سمت جنوب مي‌روم ولي تو باورمندانه مي‌گويي راه خروج در جهت متضاد است. دور مي‌زنم و تو مي‌گويي من هز از گاهي براي تدفين عزيزي اينجا هستم و مي‌دانم راه خروج از كدام طرف است. دنبال قطعه اعلا‌م شده مي‌گرديم. تو پيشاپيش مي‌گويي ما هميشه بار اول اشتباه مي‌رويم و بار دوم پيدا مي‌كنيم. قطعه را مي‌يابيم ولي خبري از ساير دوستان نيست. سهام تلفني خبر مي‌گيرد و تو يادآوري مي‌كني كه ما هميشه بار دوم پيدا مي‌كنيم! ناگزير به راه مي‌افتيم و دوستان را در جاي ديگري پيدا مي‌كنيم. مسجد جامعي و رضاييان -مدير سازمان بهشت زهرا- هم آنجا هستند. قطعه اختصاص يافته را مي‌بينيم. من مي‌گويم احمد! آدم چه حسي دارد وقتي جايي را كه براي هميشه مي‌خواهد در آن آرام بگيرد مي‌بيند. لبخندي مي‌زني و مي‌گويي اينجا خيلي خوب است، به ما همچين جايي را نمي‌دهند. چيزهاي ديگري هم گفتي و باز هر دو خنديديم.

اعلا‌م مي‌شود كه مهران قاسمي اولين ميهمان اين قطعه است. آرام مي‌گويم به سرعت پر مي‌شود. تصديق مي‌كني. حركت سرت را به نشانه اين تاييد فراموش نمي‌كنم. ديگر هيچ نمي‌گويي. من هم خاموش مي‌مانم. ترجيح مي‌دهم رشته سخن را عوض كنم. ‌ بر مي‌گرديم. در بين راه مي‌گويي خوب شد كه رفتيم. من هم تاييد مي‌كنم. و بعد باز هم خاطرات و باز هم نشانه‌هاي جوانمردي و بزرگ منشي هويدا مي‌شود. ‌ حالا‌ تو نيستي و ما بايد امروز تو را به عنوان دومين نفر در گوشه‌اي به همان قطعه بسپاريم. ديدي چقدر زود آن قطعه پر مي‌شود؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *