آی آی آی-هوشنگ دودانی

از دست این کامپیوتر! از دست آنهایی که خبر می‌نویسند! نه خیر. از دست احمد بورقانی.

باید ایرانی بوده باشی. باید بتوانی دوست داشته باشی و دست کم نیمچه توانی داشته باشی تا بتوانی گرهی از کار فروبسته‌ای بگشایی. بر تو هم همان می‌رود که بر احمد بورقانی می‌رفت. گرفتار می‌شوی. به بن‌بست می‌رسی. و بر تو هم همان می‌رود که بر احمد بورقانی رفت. همانی که من با خواندن آن بی‌تاب شدم و نوشتم و نوشتم و دست آخر هم نوشتم آی، آی، آی. و اگر از من می‌پرسیدی می‌گفتم دوست داشتنی‌ترین آی، آی، آی بود که در آن لحظه می‌توانستم بگویم. و گفتم هم. باز هم می‌گویم آی، آی، آی، و این بار با بغض و اشگ. آقا باز هم به بن‌بست رسید و این بار با قلبش و نه با مردمانی که دوستش داشتند. و گذاشت و رفت. با دست خودش دریچه همواره بسته صندوقچه دلم را باز کرد و به درون خزید و ماند. انسان‌ها حق دارند صندوقچه‌ای در دل داشته و یادمان‌هایشان را در آن بگذارند.

من سرنوشت ندارم، و برای همین است که نمی‌دانم بیست و چهار ساعت آینده‌ام چگونه خواهد شد. اما سرگذشت چرا. سرگذشت دارم. یکی از خوش نشینان سرگذشت من احمد بورقانی است بدون اینکه خودش بداند یا بخواهد. فردای دوم خرداد هفتاد و شش من می‌توانستم به فاصله بیست و چهار ساعت همه آنچه را که انسان‌ها مورچه‌وار گرد می‌آورند بر جا بگذارم و در تهران باشم. مردم ایران جنبشی کرده بودند که رهگذار آینده را نشان می‌داد. و برای من آشنا بود. می‌توانستم در بیست و چهار ساعت همه چیز خود را زیر و رو کنم. یکی از همواره صندوقچه‌نشینان دل من ندا داد دست نگهدار. همه چیز رفته هوا. آقا با همه ذوب شدگانش نیز همچنین. تا یک چیزهایی به زمین برگردد شکیب داشته باش. یک چیز اما روشن است، اینگونه نمی‌تواند بماند، یا تو می‌آیی یا ما هم ناچار می‌شویم لانه و کاشانه گذاشته و گرد جهان بگردیم. و دیگر نیاز نیست من بگویم چه شد.

از آن روز می‌خواستم بدانم چه کسانی خواسته مردم ایران را پی می‌گیرند. احمد بورقانی در نگاه من یکی از آنها بود. و من هر روز با او سر و کار داشتم بدون اینکه او بداند. و او به سرگذشت من گره خورد. به دست مردم ایران.

مردم ایران اگر بدانند بر آنها چه می‌رود در یک چشم به هم زدنی همه چیز را زیر و زبر می‌کنند. شک ندارم. و اگر چنان نمی‌کنند، نمی‌دانند بر آنها چه می‌رود. من دریافته بودم احمد بورقانی می‌داند بر او و مردمان ایران چه می‌رود. هولناک است. و من این را چندی از دوم خرداد هفتاد و شش نگذشته دریافته بودم و نگرانش می‌شدم. و کم نبودند کسانی که می‌دانستند او می‌داند. برای همین بود که آخرین یادمان من پیش از صندوقچه‌نشینی او یک آی، آی، آی دوست داشتنی است. میانجی با اعتبار باز هم برای گره گشایی رفته بود. و بر او همان رفته بود که در میان ایرانیان دوستان سر آدم می‌آورند. و آی، آی، آی. کاشکی نمی‌رفت. همانی که در فرهنگ رفتاری امروزی ایرانیان گفتنش ساده است و انجام دادنش دشوار. اگر او با من هم دوستی داشت و از من هم می‌پرسید شاید می‌گفتم برو ببین چه کاری از دستت بر می‌آید، چیزی که از تو کم نمی‌شود. چه می‌دانم. بیچاره احمد بورقانی. بیچاره ما. بیچاره من، که می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی، این در همیشه در صدف روزگار نیست.

و خبر این است: دری که احمد بورقانی بود از صدف روزگار جست و در صندوقچه دل من نشست.

کپی از یادداشتهای هوشنگ دودانی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *