بودنی که جایز نیست

می گن حاج کاظم رستگاری فرمانده بوده…تنگ نظری ها رو که می بینه همه چیز رو ول می کنه …خبری ازش نبوده ….یه چند وقت بعد می فهمن حاج کاظم با یه اسم مستعاره ……یه داوطلبه که رفته جبهه …مثه یه بسیجی عادی …حالا دیگه فرمانده نیست یه بسیجی شهیده

می گن حاج داود فرمانده بوده ,تو مرصاد جانباز می شه بعد جنگ بر می گرده تو تراشکاریش ,اما اونجا هم براش زیاده می برنش زندون …حالا حاج داود سردار شهید نیست …یه تراشکار زندانی یه شهیده

می گن بورقانی بچه جنگ بوده ,برادر شهید بوده …اما یه یه سالی بوده که تو دادگاه مشغول دفاع از خودش بوده یعنی متهم بوده…حالا دیگه بورقانی متهم نیست…یه آدم خوبه که مرده

می گن هادی قابل که آخوند بوده به حکم دادگاه خیلی چیزها شده …دیگه نه آخونده نه شهروند …دیگه یه زندانی یه

بودن جایز نیست …..باید رفت… مگه زندگی مون با مردگی مون فرقی داره؟….مگه آزادی مون به بزرگی زندونی نیست که برامون ساختن ؟…چرا باید از مردن و زندون رفتن بورقانی و قابل ناراحت شیم ؟!……

بودنی که باید رفت

من غریب خلوت تنهاییم /سوزد از غم سینه سوداییم

چشم من بارانی ابر فراق/داغدار لاله صحراییم

من اسیر بند زندان تنم /بیقرار این دل شیداییم

آه سرد من نشان درد من/دردمند نکته داناییم

همچو نیلوفر به بالا سرکشم/چون زمینی نیستم بالاییم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *