1. براي نسل ما كه جملگي كلكسيون رنج و سوپرماركت درديم و در عزاي دوست و خويش و آشنا بسيار نشستهايم، درگذشت غمبار و اشكبار و نالهساز و جانگداز كارگشاي راهگشا، احمدآقاي بورقاني داغي است كه نه همتا دارد و نه نظير. افسردگي ناشي از فقدانش بر روح وجان وجهان ما سايه افكنده و دست و دلمان به هيچ كاري نميرود.از لحظهاي كه خبر پركشياش را شنيدم دستكم تا يك هفته خواب و خوراكم به همريخت، اشك گاه و بيگاه امانم را بريد. بسياري چنين بودند. مگر او كه بود و چه كرد كه هنوز عزادار اوييم؟ آن هم براي ماي مرگانديش كه نسبت مجلس ختم و شاديمان صدي يك هم نميشود. با خود ميانديشم درگذشتش تلنگر، سيلي، آوار و يا شبيه به اينها بوده و هست. بر اين باورم گريه حق دارد رهايمان نكند. در جهان پر از پلشتي و زشتي يك مشتي/ مشدي رفته، يك مشدي كه به از صدهزار بود. وجود بورقاني به ما ميفهماند كه انسانيت، مهر، جوانمردي، دل بيكينه، راستي وعياري، فتوت و صداقت و وسعت مشرب نمرده. اغراق نيست كه اگر يادآور شوم هر آنچه درباره او نوشتند نمي از يمي بود.
روزي كه در مجلس شب هفت بورقاني، دوستم خسرو طالبزاده گفت در دفتر يادبود چيزكي بنويس، نوشتم:
سوگند به نامت احمد بورقاني در كُنج دل ما تا ابد ميماني
هرگز نرود مهر و غمت از دل ما «مگر آن روز كه در خاك شود منزل ما»
2. واپسين روزهاي تابستان 1376 دوستم رامين كريميان كه آن روزها ويراستار نشر ني بود تماس گرفت و گفت: «آقاي بورقاني كار فوري با شما دارد اگر ميتواني ظرف امروز و فردا بيا نشر ني.» فرداي آن روز به نشر ني رفتم. احمدآقاي بورقاني قلم و كاغذ جلويش گذاشته بود. ميپرسيد و پاسخهايم را مينوشت. پرسشهايش درباره اصليترين مشكل مطبوعات، اوضاع روزنامهنگاران، راههاي رسيدن به وضعيت مطلوب و نظاير اينها بود. سه چهار ساعت طول كشيد و سر آخر بسيار تشكر كرد. هفته بعد كه اعلام كردند آقاي بورقاني به سمت معاون امور مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي منصوب شده تازه متوجه شدم هدف از آن ديدار چه بوده… يكي دو ماه پس از مسئوليتش ديدار ديگري دست داد. گفتم: چرا آن روز نگفتي ميخواهي معاون امور مطبوعاتي شوي؟ بزرگوارانه گفت: «… چون قطعي نشده بود نگفتم… در مرحله ارائه برنامه بوديم و…».
3. از شهريور 1376 تا بهمن 1377 آقاي بورقاني مسئوليت معاونت امور مطبوعاتي را بر عهده داشت. برخورد صميمانه، صادقانه، بيريا و كلام شيرين و گرم او در زمان تصدياش سبب شد مشتاقان بسيار بيابد. بيحاجب و دربان در دفترش مينشست و گهگاه در ديگر اتاقها ميچرخيد و با همكاران خوش و بش ميكرد. او از نوادر اصحاب مطبوعات بود كه تصدي امور مطبوعاتي را در دولت پذيرفت. استعفايش موجي از تأسف برانگيخت چون «نخواست به هر قيمتي بماند.» روزي كه استعفا كرد وجيزهاي به احترامش نوشتم با عنوان «خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود» كه در مجله بخارا (شماره 5، فروردين و ارديبهشت 1378، صفحه 225 تا 230) به چاپ رسيد. در دوران اندك مديريتش با همكاري يكي دو تن از دوستان موزه مطبوعات ايران را تأسيس كرديم. روزي كه براي برنامهريزيهاي اوليه به ملاقاتش رفتم گفت: «از همين اتاق شروع ميكنيم.» سركشيهاي او به موزه و پرس و جوهايش درباره پيشرفت كار به ما قوت قلب ميداد…
4. حدود شش ماه از روزگار اشتغالش در معاونت امور مطبوعاتي گذشته بود كه يك روز تلفن زد و گفت: «گذرنامه داري؟» گفتم: چطور؟ گفت: «ميخواهيم با هم برويم آمريكا». گفتم: به چه منظوري؟ گفت: در دانشگاه كلمبيا گردهمايي مطبوعات ايران برگزار ميشود شما هم جزو سخنرانهاي اصلي هستي. در ضمن بايد يك نمايشگاه از سير مطبوعات ايران در آمريكا برگزار كنيم. به شوخي گفتم: نه آمريكا ميآيم و نه برميگردم بروم تلويزيون از ملت ايران معذرتخواهي كنم. مرا معاف كنيد. پس از خنده جانانهاش گفت: «تو نباشي فايدهاي ندارد كي نمايشگاه را برگزار كند و… گفتم: تصوير يكصد نشريه كه سير تاريخي مطبوعات ايران را نشان دهد در قابهاي شيك بستهبندي ميكنم شما با خودتان ببريد در آنجا نمايشگاهي آبرومند برگزار كنيد. قابها را شمارهگذاري ميكنم تا سير تاريخي را نشان دهد، معرفينامهاي هم براي نمايشگاه مينويسم. خطابهاي هم براي افتتاحيه تهيه ميكنم فقط مرا از اين مسافرت معاف كن. ميخنديد و گاهي جملههايي به زبان ميآورد كه دوستان نزديكش ميدانند… موقعي كه هيأت برگشت مطالبي عليه كساني كه به آمريكا رفته بودند نوشتند آقاي بورقاني زنگ زد و گفت: فرق ما با تو اينه كه تو دائم تاريخ ميخواني من جغرافيا خواندهام و رمان هم دست از سرم برنميدارد…
5. بورقاني خط باز نبود، به ياد دارم در روزگار مجلس ششم كه كارپرداز فرهنگي شده بود مرا به دفتر شخصياش فراخواند و گفت: «تغيير مديران داخلي مجلس در دستور كار قرار گرفته نميخواهيم انسانهاي خدوم را ولو اينكه با خط فكري اكثريت مجلس همخواني نداشته باشند تغيير دهيم. هيأت رئيسه تعيين تكليف شماري را به من واگذار كرده درباره رئيس كتابخانه مجلس ظرف دو سه روز آينده بايد تصميمگيري كنيم. امين كتابداري ما شمايي ارزيابيات را از كارنامه رئيس كتابخانه مجلس بگو…». گفتم: كتابداران كتابخانه از عملكرد او راضي و خشنودند. به نظر ميرسد انسان شريف و زحمتكشي است وخدمات بسياري در كتابخانه مجلس به انجام رسانده. با يكي دو تن از كتابداران كتابخانه كه صحبت ميكردم نگران تغيير او بودند و…
حرفهايم را كه شنيد فقط گفت: «بسيار خوب…» گزارش خود را نوشت و براساس همان گزارش رئيس كتابخانه مجلس كه منتخب رئيس پيشين مجلس بود در دوران مجلس ششم و تا زماني كه بورقاني كارپردازي فرهنگي را برعهده داشت، تغيير نكرد.
6. در دوران كارپردازي فرهنگي مجلس ششم ميزباني هيأتهاي خارجي فرهنگي را نيز برعهده داشت. به ياد دارم هيأتي از آسياي مركزي به ايران آمده بودند. آقاي بورقاني شماري نويسنده، شاعر، پژوهشگر و سردبيران مجلههاي ادبي و فرهنگي را نيز براي ضيافت شام كه به افتخار هيأت در هتل لاله برگزار شده بود، دعوت كرد. ضيافت نظم و ترتيب چشمگيري داشت. سر ساعت رفتم و نشستم. صندليهاي دوطرفم به وسيله يكي از نمايندگان مجلس و مديرمجله بخارا اشغال شد. وظيفه اخلاقي حكم ميكرد آن دو را به هم معرفي كنم. نميدانستم آقاي نماينده مجلس در عمرش مجله بخارا را نديده، گويا آقاي نماينده تصور كرده بود مدير مجله ياد شده شهردار و يا فرماندار بخاراست چون شروع كرد به پرسشهايي درباره خيابانهاي بخارا و وضعيت معيشتي مردم آن شهر و… جلوي خندهام را گرفتم و به آقاي نماينده گفتم: عرض كردم ايشان مدير مجله بخارا است نه… آقاي بورقاني حكايت را كه شنيد به آقاي نماينده جملههاي اساسي گفت… واژههاي زنده نام بورقاني را نميشود نوشت.
7. با دوستان روزنامه شرق به فكر برگزاري كنگره «يكصدمين سالگرد صدور فرمان مشروطيت» افتاده بود. چند جلسه با هم نشستيم وصحبت كرديم. ميدانست كه اهل عضويت در ستاد برگزاري و… نيستم اما هر كمكي از دستم برآيد كوتاهي ندارم. وظايفي برايم تعيين كرده بود. 1. مقالهاي بنويسم؛ 2. براي برگزاري نمايشگاه مطبوعات دوره اول مشروطه كمك كنم؛ 3. از مشاوره دريغ نداشته باشم و تا زمان برگزاري كنگره اگر نكتهاي به نظرم رسيد به او بگويم. در هر سه مورد توفيق يافتم و دورادور آنچه از دستم برميآمد به انجام رساندم… پس از كنگره ديدمش و گفتم: آقاي بورقاني كنگره هم برگزار كردي… گفت: «بهترين حرفي كه در اين مدت شنيدم از استاد ايرج افشار بود… به اتفاق جمعي از اعضاي ستاد برگزاري كنگره به ديدارش رفتيم و گفتيم: چه كنيم؟ آقاي افشار گفت: بهترين كار اين است كه هيچ كاري نكنيد…
8. بورقاني كتابشناسي نشرشناس بود كه خوب مينوشت، دقيق ويرايش ميكرد و سريع نمونه ميخواند. به آمادهسازي و نسخهپردازي و بازبيني اوزاليد تسلط داشت، زيروبم و ظرافت ليتوگرافي، چاپ و صحافي را ميشناخت. با گير و گرفت توزيع و فروش آشنا بود، به مكث و درنگ جلوي ويترين يا پيشخوان كتابفروشيها عشق ميورزيد. با پُرخواني و بسيار خواني درد كتابخوانان حرفهاي را ميدانست. هديهاش به دوستان و خويشان كتاب بود. صدها معرفي، نقد و بررسي با نام و بينام و يا با نام پوشيده نوشت و به چاپ رساند. با بسياري از نويسندگان، ناشران، كتابفروشان و خادمان كمنام و گمنام عرصه نشردوست بود و از كتابفروشينشيني لذت ميبرد. جناب طباطبايي مدير بزرگوار نشر آبي كه از دوستان سالهاي پاياني عمر بورقاني بود نقل ميكند كه هرگاه بورقاني به كتابفروشي نشر آبي ميآمد از شناخت او حيرت ميكردم. محتواي كتابها را با ايجاز و بياطناب به مشتريان ميگفت و پاسخگوي پرسشهايشان بود. سخن مدير نشر آبي را پيشتر با يك نكته افزونتر از كتابداران كتابخانه مجلس شنيده بودم: «تنها كارپردازي كه در طول اين سالها اشراف و احاطه به كتاب و كتابخانه داشت، بورقاني بود.»
9. سالهاي مفيد عمرم در كنج كتابخانهها و گهگاه تحريريه نشريهها گذاشت. از يك دهه پيش از اين آقاي بورقاني هر از چندگاهي ميگفت: «يك كمي از پژوهش بيا بيرون و كاري قبول كن» ميگفتم كه كار پژوهشي و مطبوعاتي را بر روي چشم انجام ميدهم… در دو سال منتهي به پركشياش فكر و نگاهم را پذيرفته بود وتأييد ميكرد. به ويرايش و آمادهسازي كتاب مشغول شده بود. در آخرين ديدار كه چندهفته پيش از هجرتش انجام گرفت، گفت: بابت ويرايش سه چهار كتاب يك ميليون تومان گرفتهام عجب بركتي دارد…
10. بسياري از يادماندهها از كلام شيرين و نمكين زندهياد احمد بورقاني را نميتوان نوشت نمونهاي براي ناآشنايان نقل ميكنم تا به خلق و خوي طنازش وقوف بيشتري پيدا كنند. پرسيد از باشگاههاي اروپا چه تيمي را ميپسندي، گفتم: ما سيدها آ.ث ميلان را دوست داريم. گفت: هميشه بحث فوتبالي ما با يكي دو پرسش پايان مييابد. اما در دفتر، آقاي […] رفيق مشتركمان روي شوقاژ مينشيند و از گل خوردن و گل زدن اين و آن صحبت ميكند و ولكن نيست. البته تا زماني كه من ميگويم […] مواظب باش فعلاً گل خودت نسوزه!
خادم انسان-سيد فريد قاسمي
پاسخ دهید