چهل روز بعد؛ بورقاني ها از مي گويند؛ حضورش پررنگ تر شده است-روزنامه اعتماد ملی

<زند گي را فرصتي آن قدر نيست كه در آيينه به قدمت خويش بنگرد يا از لبخنده و اشك، يكي را سنجيده گزين كند> اما انگار در همين فرصت كوتاه و جانكاه هم مي توان چنان عاشقانه زيست كه جاودانگي رازش را با تو در ميان بگذارد. در كوچه پس كوچه هاي قديمي نظام آباد، خانه اي هست كه اين روزها در و ديوارهايش را با پارچه هاي سياه پوشانده اند.

خانواده بورقاني در غم از دست دادن احمد بورقاني سياه پوشيده اند. عزادارند اما با روي خوش و مهرباني ميهمان مي پذيرند و چنان صميمي و يكدل از روزگار شيرينشان با همسر و پدري كه امروز چهل روز از مرگ نابهنگامش مي گذرد حرف مي زنند كه گويي هرگز از ميانشان نرفته و مرگ، پايان ماجراي آنها نبوده. انگار كه مرگ، اسم كوچك زندگي است كه آنها اينچنين آرام و صبور بر زبان مي آورندش. فاطمه هادي و سه فرزندش، زهرا، كمال الدين و سهام الدين در اتاق ساده و فروتن پذيرايي نشسته اند. عكس احمد بورقاني در قابي بزرگ بالاي سرشان است و در حاشيه آن نوشته شده: <عاش سعيدا و مات سعيدا.> دور تا دور اتاق را رديف كتاب هايي گرفته اند كه يادداشت ها و نشان هاي پدر خانه را در خود دارند. قرار است از احمد بورقاني بگوييم و سخت است كه خانواده اي تااين حد دلبسته هم سرزخمي كه هنوز خونابه چكان است را باز كنند اما بورقاني ها حقيقتا بازماندگان خلفي براي احمد بورقاني هستند كه يكسره طنازي و شيريني و < شعبده باز لبخند در شب كلاه درد > بود. اين خانه مردي را از دست داده كه همه را مجاب مي كند بيش از آنكه از مرگش سخن بگويند از زندگي اش ياد كنند و خاطرات خوب با او بودن و از همين جاست كه گفت و گوي مفصل ما به جاي آنكه به رسم كليشه مرسوم اندوهناك باشد، طربناك از آب در مي آيد.

***********

برادران با هم تعارف مي كنند. سهام به كمال : تو شروع كن.

كمال الدين : نخير شما بفرماييد…كارهاي سخت را به من پاس ندهيد.

( همه مي خندند )

سهام الدين : مامان شما نمي خواهيد شروع كنيد؟

فاطمه هادي: من كه اصلاقرار نبود زياد حرفي بزنم. چقدر جنستان خراب است شماها.

كمال الدين : باشد من فداكاري مي كنم و شروع مي كنم و براي شروع هم از يادداشت آقاي كاشي استفاده مي كنم كه درباره پدرم گفته بود آقاي بورقاني فراتر از قاعده فهم من بود چون در داد و ستدهاي اين دنيا نمي گنجيد و واقعا هم بابا همين طور بود. هميشه بيشتر در جهت منافع ديگران حركت مي كرد تا خودش. چه در خانواده و چه در رابطه با ديگران. اصلاتعاملي كه با اطرافيانش داشت چه در حوزه سياست، چه با مردم و چه با دوستانش هميشه با همين قاعده و مستثني از قواعد داد و ستدي معمول بود كه مي گويند خب اگر تو كاري براي كسي مي كني انتظار داري كه ديگران هم كاري برايت بكنند يا بالعكس. براي هر كس هر كاري كه مي كرد چه بزرگ و چه كوچك هيچ توقع متقابلي از او نداشت و اين به نظرم مهم ترين ويژگي بابا بود….. خب مامان حالاشما ادامه بده.

فاطمه هادي : احمد به نظرم در سه كلمه عشق و ايثار و ازخودگذشتگي خلاصه مي شد. اين رفتار را هم با همه يكسان داشت، از دوست و همسر و همسايه گرفته تا اهل فاميل. ( سكوت مي كند و نمي تواند ادامه دهد. سهام به كمكش مي آيد)

سهام الدين : احمد بورقاني صفاتي داشت كه جمع شدن همه شان با هم در يك آدم كمي عجيب به نظر مي رسد. اما در اين ميان <اهل مدارا بودن > پدرم يكي از مهم ترين ويژگي هاي او بود و اين را در رفتار و تعامل فردي و جمعي اش به وضوح مي شد پي گرفت. اين آدم آنقدر ويژگي هاي خاصي داشت كه ما كه خانواده اش بوديم؛ من و كمال و زهرا و مادرم، هميشه خودمان هم درباره اش بحث مي كرديم. راستش خودمان هم خيلي چيزهايش را نمي فهميديم چون رفتار و سبك زندگي اين آدم در هيچ دو دو تا چهارتايي نمي گنجيد و اصلابا منطق زمانه ما جور درنمي آمد. به قول آقاي جلايي پور با <حاشيه نشين ها> ارتباط خيلي خوبي برقرار مي كرد. بارها تكرار شده بود كه مثلادر خيابان با هم مي رفتيم و بابا ميوه براي خانه خريده بود؛ مثلاكارگري را مي ديديم كه توي گرما دارد سر ساختمان كار مي كند. بابا چند تا ميوه درمي آورد و به كارگر مي داد. اوهم تعجب مي كرد و نمي فهميد چرا اين آدم دارد اين كار را مي كند. نه اينكه خيلي كار بزرگي باشد اما غيرمعمول بود. اين همه تلاش اش براي خوشحال كردن ديگران آن هم در اين دنياي ما غيرمعمول بود. مي گفت: <نمي داني حالاچقدر اين كارگر حال مي كند كه همين ميوه كوچك را به او داديم.> مي گفت با همين كارهاي كوچك مي توان حتي براي يك كارگر معمولي خوشحالي به ارمغان آورد. احمد بورقاني همان قدر كه با يك هم محلي قديمي دوست بود و با او رفاقت مي كرد از طرف ديگر با يك سياستمدار خيلي خشك و جدي هم ممكن بود صميمي باشد و بدون هيچ مرزبندي اي بگويد و بخندد. پدرم آدم خشكي نبود. از زندگي لذت مي برد.

زهرا : علاوه بر اينكه پدرم بهترين < بابا > بود بهترين <دوست> هم بود يعني تمام حرف هايي را كه خيلي راحت با دوستانم مي گفتم به راحتي مي توانستم با پدرم هم مطرح كنم يا هر وقت حتي كوچك ترين كاري كه داشتم اگر به او مراجعه مي كردم غيرممكن بود كه <نه > بگويد. ( گريه اش مي گيرد.) از كوچك ترين بحث درسي گرفته تا بحث هاي روز و سياسي و ساده ترين بحث هايي كه مثلاآدم بيشتر آنها را با دوستانش مطرح مي كند من با پدرم مطرح مي كردم. در همان مدت زمان كوتاهي كه من را تا دانشگاه مي رساند كلي با هم بحث مي كرديم. از استادانم مي پرسيد و اينكه در ترم جديد قرار است چه كنم و چه برنامه اي داشته باشم. درباره درس ها با هم حرف مي زديم و چون خودش هم خيلي به ادبيات علاقه داشت درباره رشته تحصيلي من خيلي علاقه نشان مي داد. هميشه توصيه مي كرد كه كلاس دكتر شفيعي را از دست ندهم. يكي از آرزوهايش اين بود كه بيايد سر كلاس دكتر شفيعي كدكني.

شما ادبيات خواند ه ايد؟

بله.

هم رشته ايم پس.

كمال الدين: شايد حرف زهرا اشاره داشته باشد به اين هنر پدرم كه مي توانست در زمان خيلي كوتاهي خود دروني اش را عرضه كند و راه را هم باز مي كرد تا تو هم درونت را عرضه كني. لازم نبود حاشيه بروي يا مقدمه بچيني براي گفتن حرف هايت.حرف آخر را اول مي ز د تا تو راحت شوي. از روي رفاقت با ما رفتار مي كرد و رفاقتش هم عميقا منطقي و واقعي بود. بدون اغراق مي توانم بگويم حرف هايي بود كه من حتي به دوستم هم نمي توانستم بگويم اما خيلي راحت با بابا آنها را در ميان مي گذاشتم.

سهام الدين: مدام از وجهه پدر بودنش مي كاست و بيشتر رفيق بودنش را براي ما متجلي مي كرد. براي همين وقتي كه مي نشستي تا با او حرف بزني ديگر در ذهنت محاسبه نمي كردي كه اين آدم پدر توست؛ رفيقت بود. يادم مي آيد روزگاري كه ما تازه وارد سن بلوغ شده بوديم ناگهان حرفي مي زد كه ما باورمان نمي شد كه او اين حرف را گفته. بعد هم خيلي خونسرد و عادي مي گفت: <خب مگر چه اشكالي دارد؟ ما هم بله>!!

به اين ترتيب خيلي لطيف و نرم و بدون اينكه تو خودت هم متوجه بشوي كه دارد چه مي كند فضاي تو را طوري تغيير مي داد كه احساس كني او هم با حس و حال تازه تو آشنا است و مي تواني به عنوان يك رفيق خوب رويش حساب كني.خيلي وقت ها ما حتي در نوع خطاب كردنمان نسبت به پدرمان شوخي و مزاح مي كرديم. خيلي وقت ها به اسم كوچك صدايش مي كرديم.مي گفتيم: <سيد>، <احمد>، <حاجي>،

<احمد آقا> و خودش هم هميشه همين طور با ما مراوده مي كرده و مثلامي گفت: <ميرزا سهام.>

از ابزار شوخي و مزاح به بهترين شكل ممكن و به جاي خود استفاده مي كرد. هيچ وقت هم زياده روي نمي كرد كه طرف مقابل از حد خودش خارج شود و همين باعث مي شد كه تو هر وقت هر مشكلي در هر زمينه اي داشتي پيش از هر كس ديگر، پيش از هر دوست ديگر به ياد او بيفتي. همان طور كه روي رفيقت حساب مي كني. همان طور كه مثلابه رفيقت مي گويي بيا برويم قدم بزنيم من هم از پدرم مي خواستم با هم قدم بزنيم و مثلادرباره فلان كتاب با هم بحث كنيم. واقعا هم مهم نبود كه موضوع كتاب چيست و چقدر با طرز فكر پدرم هماهنگ است. صرف اين قدم زدن و اين بحث كردن درباره يك كتاب بهانه اي مي شد كه درباره خيلي چيزهاي ديگر هم با هم حرف بزنيم. گاهي مشكلاتي پيش مي آمد كه واقعا از خودت مي پرسيدي من با كدام يك از رفقايم مي توانم اين مشكل را در ميان بگذارم كه هم خالي بشوم و هم اينكه شايد چاره اي براي دردم پيدا كنم. اما به هر كس كه فكر مي كردم اول و آخرش به بابا مي رسيدم و مي دانستم كه اگر با او چيزي را در ميان بگذارم قطعا يك جوري قانعم مي كرد.

كمال الدين: سيستم اقناعي پدرم اصلاچيز عجيبي بود. هميشه خيلي درست و دقيق استدلال مي كرد و هميشه مي شد روي او حساب كرد.

كمال الدين: اين ويژگي هاي بابا البته فقط در مورد خانواده اش نبود. بلكه با همه همين طور بود. من البته نه روزنامه نگاري كار كردم و نه در جمع هايي كه مثلاسهام بوده حضور داشته ام. اما بعد از مرگ بابا كه يادداشت هاي دوستان و آشنايان را درباره اش خواندم، ديدم كه بابا فقط با ما اين طور نبوده بلكه ما هم به عنوان خانواده او تنها سهمي از اين روش و رفتار و منش پدر را داشته ايم. خيلي هاي ديگر هم همين روابط را با پدرم داشته اند و دقيقا به اندازه وقتي كه به ما اختصاص مي داده براي ديگران هم مي گذاشته است. در فاميل هم همين طور بود درباره همه چيز همه اهل فاميل با پدرم مشورت مي كردند. محور بودنش همه جا حفظ شده بود.

سهام الدين: موقع تشييع پيكر احمد بورقاني، گروه هاي مختلفي را مي ديدم كه دسته دسته ايستاده بودند و با وجود اينكه گروه ها ربط چنداني به هم نداشتند اما همه با او دوست بودند و همه مي گفتند كه محور رفاقت و حلقه وصلمان احمد بورقاني بود. خيلي ها مي گفتند تمام لطف جلسات ما حضور احمد بورقاني بود، ما بعد از مرگ پدرم با آدم هايي رو به رو شديم كه اصلاتصورش را هم نداشتيم كه طرف مشورتشان پدرم بوده باشد اما اينها مي آمدند و مي گفتند كه بله ما مشاورمان را از دست داديم.

فاطمه هادي: اين روابط را احمد با خانواده خودش هم داشت. حتي با پدرشان. پدرش هر وقت هر كاري مي خواستند انجام بدهند و نياز به مشاوره داشتند حتما با احمد در ميان مي گذاشتند با وجود اينكه دو تا دختر بزرگتر و داماد داشتند اما حرف آخر را بايد حتما از احمد مي شنيدند.

زندگي در كنار چنين مردي قطعا هم خيلي مي تواند اطمينان بخش باشد و هم ممكن است آدم احساس كند كه در سايه اين همه كمال چنين مردي قرار گيرد…

فاطمه هادي : راستش مي ترسم نتوانم آنطور كه بايد و شايد آن چيزي را كه شايسته است بگويم.من خيلي هم اهل مطالعه نيستم البته ايشان مرا خيلي مجبور به مطالعه مي كرد هميشه مي گفت اگر بيايم ببينم غذايي روي گاز نيست اصلاناراحت نمي شوم – با اينكه خيلي هم آدم شكمويي بود. ( همه مي خندند- ) و اگر ببينم كتابي دستت هست و داري مطالعه مي كني برايم لذت بخش تر است. هميشه حرفش اين بود كه مطالعه كن و از بحث روز دور نباش. مي گفت رمان هاي روز را بخوان و در جريان اخبار روز باش. من هم كه هميشه از اخبار و سياست بيزار بودم و هستم و براي همين هم دوران معاونت مطبوعاتي آقاي بورقاني سخت ترين دوران زندگي ما بود. مشغله كاري ايشان در آن دوران خيلي زياد بود و بچه ها هم در سن بلوغ بودند و بيشتر از معمول به ايشان احتياج داشتند و خب بالاخره دو پسر پشت سر هم بودند كه مشكلات خاص خود را داشتند. من گاهي انتقاد مي كردم كه احمد تو داري بچه ها را فنا مي كني و او هم هميشه مي گفت دارم براي بچه هاي همه كشورم كار مي كنم.

سهام الدين : البته اين استدلال را مي كرد اما خب در ميان آن همه مشغله هم باز هواي ما را به روش خودش داشت.

فاطمه هادي: بله البته. مثلااز وقتي كه بچه ها تنها هفت، هشت سال داشتند ما سعي مي كرديم هفته اي يك بار يا ماهي يك بار جلسه ميزگرد خانوادگي داشته باشيم.در اين جلسات هر كس هر انتقاد و گلايه اي كه داشت مطرح مي كرد و فضاي خيلي خوبي براي آموزش بچه ها بود.

زهرا : بله خيلي خيلي خوب بود. اولش كه به جاي اين جلسات صندوق انتقادات و پيشنهادات داشتيم.

فاطمه هادي: بله صندوقي درست كرده بوديم و قرار بر اين بود كه هر كس هرانتقاد و پيشنهادي نسبت به بقيه اعضاي خانواده دارد آن را بنويسد و بدون اسم بيندازد داخل صندوق و مثلااگر بچه ها خجالت مي كشند كه گلايه شان را بگويند آن را بدون نام در صندوق بيندازند كه بعدها هم اين برنامه تبديل شد به جلسات ميزگرد.يعني به اين شكل و با رفاقت با همه تعامل داشت و همين را هم به همه ما ياد داده بود.گاهي مثلادلخوري كوچكي پيش آمده بود ميان بچه ها كه ما متوجه نشده بوديم يا متوجه شده بوديم و مي خواستيم با گفت وگو حلش كنيم، در اين مواقع ميزگرد مي گذاشتيم و همه با هم حرف مي زديم.اين طور بود كه بچه ها هم در خانه فضاي راحتي داشتند چون مي دانستند كه هر حرفي را راحت مي توانند در اين جمع بيان كنند و خصوصي ترين حرف هايشان را به ما مي گفتند.

با وجود همه زيبايي هايي كه از آن حرف مي زنيد اما به نظر مي رسد زندگي در كنار مرداني با چنين ويژگي هايي، مرداني كه به قول كمال الدين فراتر از دادوستدهاي معمول روزگار رفتار مي كنند از يك طرف به لحاظ انساني و اخلاقي فوق العاده است و از طرف ديگر ممكن است خيلي با عقل معاش و نوع زندگي امروز كه همه به دنبال همه جور فرصت براي مرفه تر و تجملاتي تر زندگي كردن هستند، جور در نيايد. شما در اين زمينه انتقادي به ايشان نداشتيد؟

كمال الدين : بيشترين اعتراض را اتفاقا من مي كردم. اوايل و بچه تر كه بودم كه خيلي. هميشه گلايه داشتم. مي گفتم چرا شما عضو هيات رئيسه مجلس هستي و بعد سوار اين رنوي قديمي مي شوي؟ چرا خانه ما بايد اينجا باشد؟ چرا فرش ما بايد اين باشد؟ من خودم اعتراض كننده اول بودم. اما او خيلي راحت ما را مجاب مي كرد. حتي وقتي كه به اصرار ما پژو خريد هم باز سوار رنو مي شد و مي رفت مجلس. يادم مي آيد كه يك سال تابستان بود. بابا صبح ها مي رفت دوش مي گرفت و شوخي كنان مي آمد بيرون و در راه هم كمي از هيكل خودش تعريف مي كرد و ما را مي خنداند و بعد حاضر مي شد كه ما را با رنو به مدرسه برساند. توي رنو كه مي نشست مدام عرق مي كرد. در ماشين هم جا نمي شد و خودش را مدام با دستمال خشك مي كرد.

سهام الدين : رنوي بابا هم براي خودش پديده اي بود ديگر.كف ماشين از سمت شاگرد سوراخ بود و بابا يك بشقاب فلزي گذاشته بود روي آن… ( خنده جمع )

كمال الدين : بله. به محض اينكه توي ماشين مي نشست با ذوق و شوق مي گفت كه بشقاب را بگذاريد روي آن سوراخ…من يك بار كه ديگر خيلي لجم گرفته بود گفتم: <بابا جان به نظر شما اين ريا نيست كه با اين رنو رفت و آمد مي كني و مدام هم عرق مي كني و سر و صورتت را پاك مي كني؟> گفت: <ببين كمال جان، دارم برخلاف ميلم رفتار مي كنم.> بعد ماشين را پارك كرد كنار. گفتم: <چرا كنار زدي بابا؟ > گفت: <حالاشما برو يك بسته دستمال كاغذي براي من بخر كه دستمال هايم تمام شد > !

سهام الدين : اين پژو را هم به اصرار ما خريده بود. ما هر سال مي گفتيم اي بابا ما را يك مسافرتي ببر، دلمان گرفت. مي گفت : با رنو كه نمي شود مسافرت ! و خلاصه ما آنقدر گفتيم و گفتيم كه اين ماشين را خريد. مدام هم دست ما بود البته و خودش زياد سوار آن نمي شد.تازه بعد از تصادف هاي ما و وقتي كه ماشين از قيافه خارج شد پدرم سوار پژو مي شد.

زهرا : يكي از خوبي هاي بابا كه نبايد فراموش شود هم اين بود كه مي گفت از زندگي در هر شرايطي كه هستيد سعي كنيد از همان شرايط و با همان ويژگي ها لذت ببريد و واقعا هم همين كار را مي كرد. ممكن بود ما مثلابتوانيم موقعيتي خيلي بهتر از اين داشته باشيم اما بابا هميشه با خونسردي مي گفت از همين چيزي كه الان داريد لذت ببريد.

فاطمه هادي : حرف اصلي اش در اين مواقع كه از طرف ما مورد سوال قرار مي گرفت اين بود كه هيچ كس از رفاه و داشتن بهترين زندگي بدش نمي آيد اما شما بايد جوري زندگي كنيد كه كسي آمد خانه تان و رفت حسرت زندگي شما را نخورد. به هر حال احمد چنين منشي داشت. حتي ما يخچالمان كه سوخته بود ايشان اجازه نمي داد يخچال خارجي بخريم. ما مي گفتيم بابا يخچال خارجي بهتر است دوامش بيشتر است و ايشان مي گفت: <نه، ما بايد به فكر توليدات داخلي باشيم. > يك بار هم كه من يك گاز خارجي خريدم ايشان آنقدر انتقاد كرد كه من هنوز هم وقتي اين گاز را مي بينم عذاب وجدان دارم.

سهام الدين : يا ماجراي زيلوها…

فاطمه هادي : بله، دو تخته زيلو ايشان خريد و با خودش آورد. نمي دانيد چقدر ذوق مي كرد.

كمال الدين: ( به زيلويي كه كف اتاق پهن است اشاره مي كند ) مي بينيد كه چقدر هم زشت است؟

(همه مي خندند )

فاطمه هادي: يك فرش دستباف هم داشتيم كه مال زمان ازدواج ما بود و اصلانخ نما شده بود اما احمد نمي گذاشت آن را جمع كنيم. تا همين شش سال پيش هم اين فرش بود. آن موقع احمد نماينده مجلس بود.

بالاخره اجازه دادند اين فرش را جمع كنيد؟

كمال الدين: نه، به اين سادگي كه شما مي گوييد !

فاطمه هادي : آنقدر نخ نما شده بود كه مي شد نقشه اش را كاملاديد. بالاخره ما اين فرش را جمع كرديم و چند تا فرش بالارا جاي آن انداختيم.در نتيجه اينجا مانده بود بدون فرش و فقط موكت داشت. بعد احمد گفت به آقاي رضا تهراني سفارش داده ام كه برايمان از يزد زيلو بگيرند. كلي هم درباره اين زيلوها تبليغات كرد كه كار دست يك عروس خانم است و حالامي خواهد جهيزيه بخرد و آنها را گذاشته براي فروش. بعد هم زيلوها را آورد و انداخت همين جا در سالن پذيرايي. پدر شوهرم كه آمد و اتاق را با اين زيلوها ديد خيلي ناراحت شد و از من پرسيد كه آخر تو چرا قبول مي كني؟ اما من و بچه ها هم هر چيزي كه احمد دوست داشت را دوست داشتيم واقعا. احمد مدام روي اين زيلوها دست مي كشيد و مي خوابيد روي آنها و واقعا لذت مي برد.

سهام الدين: پدرم در اوج اينكه مي توانست زندگي واقعا مرفهي داشته باشد اما قناعت را انتخاب كرده بود و از آن لذت مي برد.

كمال الدين: خيلي هم دوست داشت در لذت بردن ديگران نقشي داشته باشد.از لذت بردن و خوشحال بودن ديگران واقعا شاد مي شد.

سهام الدين : هميشه هم توصيه اش همين بود كه تا مي توانيد ببريد. مي گفت اگر آدمي توانست از داشته هايش به ديگران بدهد خيلي راحت تر مي تواند زندگي كند.

فاطمه هادي: در دوراني كه احمد در خبرگزاري بود بچه ها خيلي كوچك بودند و ما در منزل پدر احمد زندگي مي كرديم و شرايمان خيلي سخت بود.البته شرايط جنگ هم بود كه واقعا شرايط سختي بود اما همان موقع هم وقتي انتقادي به احمد مي كردم ايشان مي گفت: <الان سخنگوي ستاد تبليغات جنگ هستم و از طرف صنف طلافروش با من تماس گرفته اند كه شما وقتي كه مارش عمليات شروع مي شود فقط به ما خبر بدهيد، ما قول مي دهيم كه زندگي شما را تا آخر عمرتان تامين مي كنيم.> از من مي پرسيد: <شما از اين پول ها مي خواهي؟ > و من هم البته نمي خواستم. اما احمد حتي اضافه كاري هايش را هم درست نمي گرفت و حتي همان پول كمي را هم كه مي گرفت تا به خانه برسد مقداري از آن را بخشيده بود. مي خواهم بگويم اگر مي خواست در همان اوايل دهه شصت مي توانستيم بار زندگي مان را ببنديم اما او نمي خواست و اهل اين امور نبود. ما حتي خانه مان را هم با كلي قرض و فروش يك سري چيزها خريديم و آن خانه را كه خريديم و اثاث كشي كرديم ايشان گفت من ديگر از خدا چيزي نمي خواهم. اولين آرزوي مرگ را آقاي بورقاني در همان خانه كرد و گفت از خدا ديگر چيزي نمي خواهم. زن و بچه كه دارم. خانه هم خريدم و خيالم بابت همه چيز راحت است و الان آماده ام كه بميرم. البته هر شب اشهد مي گفت و سه بار قل هو الله مي خواند و يك مواقعي هم خودش را مي زد به مردن و سر به سر ما مي گذاشت.مي گفتم احمد اين كارها را نكن و او همان طور به شوخي وخنده مي گفت ما بايد هميشه براي رفتن آماده باشيم و واقعا هم همه ما را براي رفتن اش آماده كرد. به خصوص در اين دو ماه اخير، الان كه به عقب برمي گردم مي بينم مدام داشته تدارك مي ديده و ما را آماده مي كرده است. حتي سفارش هايي به پدرش كرده بود.

پس اين اواخر از مرگ حرف مي زدند؟

زهرا : از مرگ كه هميشه حرف مي زد. (مي خندد) گاهي توي ماشين كه بوديم شروع مي كرد به الرحمن خواندن.من را نشان مي داد و مي گفت دختر گريه كن باباست و ما هم واقعا گريه مي كرديم.براي خودش ختم واقعي برپا مي كرد.

كمال الدين : من را هم كه به مدرسه مي برد ختم مي گرفت و خودش را خطاب مي كرد كه <جنت مكان، خلدآشيان مرحوم احمد بورقاني فراهاني… بعد مي گفت از بستگان هم آقا سهام اينجا هستند. دكتر كمال الدين بورقاني كه البته به علت تاخير پروازشان متاسفانه اينجا تشريف ندارند. بعد هم رو مي كرد به من كه : < اي پسر ! حداقل براي ختم من بيا > ! و من آن موقع هنوز دبيرستاني بودم. اصلاقرار نبود براي تحصيل از ايران بروم و اتفاقا همين طور هم شد و راست مي گفت من آخرش هم نرسيدم… گريه اش مي گيرد.)

خانم هادي چطور با آقاي بورقاني آشنا شديد؟

فاطمه هادي : خودشان كه مي گفتند از وقتي من 12 سالم بوده ايشان دنبال من بوده !

دختر همسايه بوديد؟

فاطمه هادي : بله ديگر. برادرم هم با ايشان همكلاسي بودند و ايشان حتي روپوش هاي مدرسه راهنمايي من را به ياد داشتند كه بعدها هميشه مي گفتند ببين از همان موقع من چشمم به دنبال تو بوده.

آقاي بورقاني آن موقع چند سال داشتند؟

فاطمه هادي : شانزده سال داشتند .

سهام الدين : ماشاء الله !

(همه مي خندند)

بعد شما يعني اصلاحواستان نبود ديگر؟

فاطمه هادي : نه به خدا. من ؛نه. از زماني كه خب من هم كمي متوجه ايشان بودم، مثلامي گفتم اين دوست برادرم چه پسر خوبي است !

(خنده و شيطنت بچه ها )

زهرا: بله. مثلابابا بولتن مي آورده دم در براي برادر مامان. بعد نمي دانم چرا هميشه مامان اشتباهي در را باز مي كرده.

كمال الدين : ولي من مي دانم.

فاطمه هادي : اي بدجنس ها ! من را تك گير آورده ايد؟ اصلاخانواده ايشان من را زيرنظر داشتند و من واقعا نمي دانستم. قبل از آن هم احمد براي برادر من بولتن مي آورد. من هم اوايل واقعا نمي داستم ايشان بولتن ها را به خاطر من مي آورد دم در خانه. خب من هم البته مي رفتم در را باز مي كردم و بدم هم نمي آمد كه ايشان را مي ديدم.مي خندد….البته چيزي نبود و با كمال ادب و رودربايستي بود…

سهام الدين : بله. همه اين توضيحات را مي نويسند. شما نگران نباشيد.

زهرا : بله ديگر بالاخره نيتتان ازدواج بوده !

فاطمه هادي : من اولين بار در ختم مادربزرگ احمد فهميدم كه ايشان با خانواده اش موضوع را مطرح كرده. فروردين شصت بود كه من داشتم امتحانات چهارم دبيرستان را مي دادم كه خانواده احمد براي خواستگاري آمدند. مراوده ما هم قبل از ازدواج فقط در حد همان سلام و عليك بود.

كمال الدين : البته باباي ما هم، عكس هاي جواني اش را كه ديده ايد؟ خوش تيپ بود آن موقع !

فاطمه هادي: بله، خب بودند اما ما فقط سلام و عليك داشتيم. فاميل ها فكر مي كردند كه ما مثلاقبل از ازدواج با هم بيرون مي رفتيم يا…

كافي شاپ مي رفتيد مثلا…

(همه مي خندند)

فاطمه هادي : بله. مثلافكر مي كردند كافي شاپ مي رفتيم كه البته ما حتي بعد از ازدواج هم از اين كارها نكرديم. آن موقع كه كافي شاپ نبود. بعد هم كه ما ازدواج كرديم فقط دعاي كميل مي رفتيم. (همه مي خندند )

فاطمه هادي : باور كنيد. حتي براي خواستگاري اصلاخود احمد همراه خانواده ش نيامد. ما تا بعد از عقد با هم حرف نزده بوديم. بعد كه عقد شديم احمد به من گفت كه دانشجوست و الان انقلاب فرهنگي است و تازه آمده ام خبرگزاري و خانه پدرم هم زندگي مي كنم.

زهرا : واقعا چه به موقع !!

كمال الدين : ازدواج هاي انقلابي بوده ديگر!

فاطمه هادي : پدرم خيلي احمد را دوست داشت و آخرش هم اين احمد بود كه زودتر از همه رفت پيش ايشان.

احساس مي كنم آقاي بورقاني طنز و شيريني گفتارشان مسري بوده و به شما هم رسيده. دوست داريد كمي درباره اين ويژگي ايشان صحبت كنيم؟

كمال الدين : من بگويم؟

سهام الدين: بله كمال بايد بگويد كه خودش هم شادي آفرين است.

كمال الدين: بابا هميشه شوخي مي كرد. از در كه وارد مي شد شروع مي كرد تا موقع خواب. تحت هر شرايطي كه مي آمد خانه با خنده و جوك وارد مي شد. فقط يك بار بود كه وقتي آمد خانه بدون هيچ حرفي رفت بالاو فقط افتاده بود روي قانون مطبوعات و خيلي توي خودش بود. آن موقع سه، چهار شب هم خانه نيامد. خيلي زحمت كشيده بود براي قانون مطبوعات و آن شب خيلي حالش بد بود. اما من به جز اين شب ياد ندارم كه بابا بدون شوخي و خنده سر كرده باشد. مي نشست و عينكش را مي زد بالاو گوشي موبايلش را دست مي گرفت و شروع مي كرد به خواندن اس ام اس هاي بامزه.

سهام الدين: البته يكي از تخصص هاي بابا هم تعريف كردن جوك بود. اصلابه مقوله طنز علاقه داشت و حتي به صورت تئوريك مقوله طنز دنبال مي كرد را. جوك هايي را كه ممكن بود صد بار شنيده باشي چنان با پر و بال، جذاب و با لحن شيرين تعريف مي كرد كه تو از خنده منفجر مي شدي. اصلااز بيدار كردن ما از خواب با شوخي شروع مي شد تا بقيه كارها. مي آمد بالاي سرمان و با تقليد صدا و شوخي ما را بيدار مي كرد.

كمال الدين : جمعه ها صبح زود بيدار مي شد.

همه با همه : بله…جمعه ها هميشه املت با بابا بود.

كمال الدين: بدون استثنا هر جمعه املت درست مي كرد.هر كداممان هم يك سليقه اي داشتيم. من مثلافلفل سبز دوست نداشتم. زهرا قارچ نمي خورد و خلاصه هر كس يك جور املت دوست داشت. بابا يك ماهي تابه بزرگ مي گذاشت و در چهار قسمت براي هر كس همان طور كه دوست داشتند املت درست مي كرد.اگر موقع آشپزي مي رسيدي شروع مي كرد به گزارش دادن كه بله اين املتي كه مي بينيد مال شماست. يك صبحانه خيلي كانتيننتال لذت بخش كه در حال آماده شدن است و خلاصه همين طور مدام درباره املتش صحبت مي كرد و طنز مي گفت و ما را مي خنداند. بعد هم كه املت را مي آورد سر ميز مي گفت اول خوب نگاهش كنيد. حظ بصري ببريد. بعد بخوريد.

زهرا : بعضي موقع ها هم بايد حدس مي زديم كه چه چيزي در املت ريخته؟ مي گفت اگر فهميديد در اين قسمت چه چيزي ريخته ام؟

كمال الدين : اول مهر هم ماجرايي بود.

زهرا : واي…بدترين اتفاق ممكن اين بود كه بابا براي اول مهر نباشد. ما را سوار ماشين مي كرد و يكي يكي با مراسم مخصوص خودش مي برد مدرسه. دم در مدرسه همكلاس هاي ما را كه مي ديد سرش را از شيشه مي آورد بيرون بيرون و مي پرسيد: <تغذيه امروز چي دارين؟>

فاطمه هادي: يا سرش را از مدرسه مي آورد بيرون و داد مي زد: <مدرسه ها وا شده…>

كمال الدين: حالاتصورش را بكنيد كه اول مهر است و شما بي حوصله ايد و حال مدرسه رفتن نداريد. اما بابا با كلي انرژي دارد شما را مي برد مدرسه.مي نشستيم توي ماشين و بابا مي گفت : < به به. خوش به حالتان ! داريد مي رويد مدرسه > ! همين حس و حالش حال ما را هم عوض مي كرد.

فاطمه هادي : عادت داشت و برايش مهم بود كه شب هر ساعتي هم خوابيده باشد حتما شش صبح بيدار شود و بچه ها را برساند.مي گفت تو نمي داني چقدر كيف دارد يك نفر آدم را برساند به مدرسه و واجب مي دانست كه با شوخي و خنده و مهرباني همه بچه ها را برساند.

با اين اوصاف آقاي بورقاني اصلاعصباني هم مي شدند ؟

فاطمه هادي: بله. در مواقع خيلي خاص ممكن بود عصباني هم بشود و البته در اين موارد هم كه ممكن بود سال يكي دو بار پيش بيايد خيلي بد عصباني مي شد و ما دست و پايمان را واقعا گم مي كرديم.

سهام الدين : ما كه كلايكي دو بار بيشتر عصبانيتش را نديده بوديم. اما همان موارد را هم وقتي عصبانيتش برطرف مي شد خيلي زود از دل همه درمي آورد. سي سال از تو بزرگ تر بود اما مي آمد و به راحتي از تو عذرخواهي مي كرد. بارها پيش آمده بود كه به راحتي از ما عذرخواهي مي كرد.

فاطمه هادي : و اين، بخصوص در فرهنگ ما خيلي كار سختي است.

بعد از اينكه پست هايشان را كنار گذاشتند بيشتر به چه كاري مشغول بودند؟ فضايي كه به وجود آمده بود آقاي بورقاني را نااميد نكرد؟

سهام الدين : بعد از اين ماجراها بابا عمدتا در بخش خصوصي كار مي كرد. ويراستاري مي كرد. در حوزه كتاب مشغول بود. تا وقتي هم كه شرق بود. خيلي دقيق و مرتب به كتابخانه شرق مطلب مي داد. در حوزه خبر و اطلاع رساني هم كارهايي مي كرد يا بروشور درمي آورد. بالاخره به يك معنايي دلمرده و افسرده بود كه چرا بعد از اين همه تلاشي كه كرد بايد وضعيت اينگونه باشد. اما خب در اين دوران هم كار خودش را مي كرد. روزي دو سه جلد كتاب را مي خواند و مي گذاشت كنار.

زهرا : در كنارش هم هميشه چند جلد كتاب قطور داشت كه آنها را به مرور مي خواند. از 6 صبح كه بيدار مي شد كتاب كنار دستش بود.

فاطمه هادي : الان هم هر جاي خانه كه برويد مي بينيد كه كتاب هايش هست از كنار تريدميل گرفته تا حتي كنار دستشويي، همه جا كتاب ها و مجلات احمد هست. هر جا كه نگاه كنيد چند جلد كتاب گذاشته بود كه هيچ وقت بيكار نباشد. وقتي هم كه به زندگي اش نگاه مي كنيد مي بينيد واقعا هيچ وقت مرده اي نداشته است.

كمال الدين : بابا شور زندگي داشت. دوستانش مي گفتند بابا برايشان كارخانه تزريق اميد بوده است. مي گفتند احمد پر از زندگي بود…پر از اميد بود.

سهام تو اولين نفري بودي كه خبر را شنيدي؟

سهام الدين : بله. من آن روز اصلااز صبح حالم خوب نبود. دوست بابا زنگ زد كه حالش به هم خورده و من هم رفتم بيمارستان. جالب است كه بگويم من در ماشين نشسته بودم و داشتم براي ديدن بابا به بيمارستان مي رفتم كه يك بنده خدايي به من اس ام اس تسليت داد! كه من خيلي اعصابم خرد شد و لعنت فرستادم به هر چه اطلاع رساني به موقع است كه بابا حداقل در چنين مواردي اصلالازم نيست كه اين قدر به موقع اطلاع رساني كنيد. نيم ساعت ديرتر هم كه تسليت بگوييد چيزي از دنيا كم نمي شود. من واقعا يخ كردم. قلبم داشت از حركت مي ايستاد. من نيم ساعت پيش با پدرم حرف زده بودم. اصلاباورم نمي شد. اين اس ام اس اصلامن را از حال خودم خارج كرده بود. پياده كه شدم شنيدم كه رضا خاتمي دارد به دايي ام مي گويد بابا ارست كرده. ياد پسرعموي كوچكم افتادم كه تازه آمده بودند ايران و بابا خيلي با او بازي مي كرد و او هم كه فارسي اش خيلي خوب نبود به بابا مي گفت: < > you are under arrest ! آنجا بود كه پيكر بابا را آوردند. چشمانش بسته بود. من افتادم زمين. وقتي رضا خاتمي به دايي ام گفت تمام شد هنوز باور نمي كردم. با خودم گفتم بابا واقعا under arrest شدي!

فاطمه هادي : به هر حال مرگ براي همه اتفاق مي افتد و كاش همه بتوانند سعادت چنين مرگي را داشته باشند.

سهام الدين : قبل از مرگ به رفيقش گفته بود خسته شدم. دلم يك جاي آرام مي خواهد.

فاطمه هادي : احمد حالاهم بين ماست. حتي از وقتي از بين ما رفته باورتان مي شود كه حضورش پررنگ تر شده؟ باورتان مي شود كه هر جا مشكلي داريم و به وجودش نياز داريم از طريق دوست و آشنا پيامش را به ما مي رساند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *