وايستا دنيا…-فريدون عموزاده خليلي

فکر مي کنم هيچ عکس يادگاري با بورقاني ندارم. فکر مي کنم چرا نبايد در اين ده سال هيچ عکس يادگاري با او داشته باشم… فکر مي کنم و مي گردم دنبال نشاني اش. نشاني اش سرراست است، انتهاي نظام آباد، خيابان اشراقي. اما من هنوز سرگردانم… او اينجا کنارم نشسته و من سرگردانم.در فهم ماجرايي که براي مجله پيش آمده سرگردانم. مي گويم؛ «چه بايد بکنم احمدآقا؟»مي گويد؛ «ببين فلاني، مي دوني چيه، آخرشم من و تو بايد بريم مسافرکشي، اگه پايي، بسم الله،… لق دنيا، بزن بريم.» شوخي بود. بورقاني شوخي بود. جدي ترين و بزرگ ترين شوخي روزگار تا ما هر وقت چشم هايمان را باز مي کنيم هيکل بزرگش را که هندسه منحني هاي شريف تودرتو بود، ببينيم و خنده مان بگيرد و به ريش روزگار بدکردار بخنديم. منحني بود و دايره همه خط هايي که شخصيت اين آخرين احمد مهربان روزگار ما را مي ساخت. منحني بود و دايره. هيچ خط شکسته و زاويه تيز ديگري در وجودش نبود. اگر هم بود آنچنان ناچيز و کم اثر که زير انبوه دايره هاي تودرتو هرگز به چشم نمي آمد. دايره هاي شريف و مهربان، جسم و روحش هر دو را انباشته بود و در اين جشنواره دايره ها و منحني ها، حتي زبان مخفي کوچه پس کوچه هاي نظام آباد با همه تيزي جنوب شهري اش، نرم مي شد به صيقل شوخ طبعي و فرهيختگي به عمد پنهان مانده زير دايره هاي عاميانگي که احمد به اصرار بروز مي داد.با اين همه اين روزها اگر تو جرات مي کردي بپرسي؛ «احمدآقا چرا پس کانديداي مجلس هشتم نشدي؟» به همان زبان مخفي محله قديمي اش، جوابي مي داد که معني و مفهوم قابل چاپش اين بود که «مي خوام داغ ردصلاحيت کردن منو به دلشون بذارم تا…»با اين همه استغنا اما غمگين بود اين روزها، چشم هايش غمگين بود با اينکه لبهايش مي خنديد، خسته بود قلبش، با اينکه پاهايش مي دويد و هيکل نسبتاً 90 کيلويي اش را از اين جلسه به آن جلسه بي مزد و منت مي کشاند.نه، نمي نويسم بزرگ بود و از اهالي امروز بود و با افق هاي باز نسبت داشت. اين شعر سهراب را براي خيلي ها نوشته اند. و بورقاني مثل هيچ کس ديگري نبود که بتوان به مدد شعري وصفش کرد. بيشتر پرواي چشم هايش را دارم که خيال مي کنم نشسته کنارم با همه فرهيختگي و غصه هاي نهان و همه شوخ و شنگي هاي آشکارش که ما هيچ کدام را نفهميديم، نه فرهيختگي ها و غصه هايش را که عصاره غصه ديرين آزادي و عدالت مردمانش بود، نه شوخي هايش را که تصعيد افشره شوخي هاي روزگارش بود با ما و خود او که تا ارتفاع هزارها پايي اوج گرفته بود و از آن بالا به اين زمين آلوده و خشن ما به قدرت، به سياست، به خنجر و نيرنگ، به پست هاي کوچکي مثل رياست و معاونت و به عنوان هاي بزرگي مثل وکالت و وزارت، به لهجه شيرين جنوب شهري اش مي خنديد تا ما باور کنيم در اين روزگار وارونه همه چيز شوخي تر از آن است که فکرش را مي کنيم، همه چيز حتي اينکه من حالا در اين کوچه پس کوچه هاي نظام آباد در جست وجوي نشاني او که هميشه سرراست بود و آشنا، سرگردان و سرگشته به اين حسرت ساده فکر کنم که بعد از ده سال همنشيني هيچ عکس يادگاري با او ندارم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *