نمي دانم از كجا شروع كنم،چه بنويسم…مي گويند بنويس تا آرام شوي.اما مگر اين داغ آرام هم مي شود؟…
تسليت مي گويند،غم آخرت باشد،خدا رحمتش كند،خدا صبرش بدهد،خدا بيامرزدش و…
ذهنم پر است از اين عبارت ها وجمله ها،اما چه سود؟مي دانم كه همه لطف دارند ولي چه كنم كه افاقه نكرده است.
چه بنويسم،چه بگويم؟…چند جمله اي در رثاي احمد بورقاني بنويسم كفايت مي كند؟دستم به سمت قلم نمي رود؛يخ زده است در اين سرماي لعنتي. همه جا سرد است…وحشتناك است اين سرما، گرماي خامه ما را دزديد…
مي گفتم مگر مرگ غيرناگهاني هم داريم كه علي الدوام مي نويسند و مي گويند درگذشت ناگهاني فلان وبهمان؟ اما حالا معناي واقعي ناگهاني را گرفتم. يعني اينكه ساعت 18:19دقيقه با بابات صحبت كني، بگويي، بخندي، با لهجه به هم تيكه بيندازيد و يك ساعت بعد زنگ بزنند بگويند خودت را برسان،كه چه؟ بابات افتاده، به سختي نفس مي كشد والخ.
باري، ناگهان يعني همين ديگر.گيريم يك سال پيش عمل كرده ومريض بود، اما اين يك سال اخير را كه متصل ورزش مي كرد، كمتر مي خورد و با همه دلسردي ها كما في السابق مي خنديد و مي خنداند و مي خواند و مي خواند و مي خواند و…
بله ديگر، غم فراق احمد بورقاني دشوار است نه از آن رو كه پدري مهربان و سرحال و… بود بلكه او رفيقي «پايه» بود به قول ماها. دوست بود و همراهي خوش محضر وبا وسعت مشرب و اين كار را سخت تر مي كند. باورش سخت است انگار. مدام با خودت كلنجار مي روي كه چاره اي نيست وبايد ساخت. گريه ميكني وخالي مي شوي. لختي مي گذرد اما بد مصب انگار همه چيز ريست مي شود! دو جمله مي آيي حرف بزني، 10بار بابا به كار مي بري كه خوب برو اينو از بابا بپرس، با بابا مشورت كند.سوئيچ رو از بابا بگير و همين طور تا آخرش برويد…
معضل همين “باور” است، باور اينكه ببيني «رفتن»احمد بورقاني تيتر شده است وعكس هايش در اين صفحه و آن صفحه روزنامه ها خود نمايي مي كنند.باور اينكه پارچه سياه را سر در خانه ات ببيني كه رويشان اسم احمد نوشته شده ئگويي تو را واردا مي كنند كه به آنها خيره شويي…
خلاصه اينكه سخت است،نمي توانم وانمود كنم كه همه چيز رو به راه است،«باور»كنيد سخت است وفقط يقين مي دانم كه با دعاي خير دوستان در حق من و خانواده ام است كه خدا صبرمان مي دهد.
ببخشيد خيلي پراكنده شد،ذهنم مشوش است و از اين بهتر نمي شد.