عجب فيلمي هستي احمد آقا. خيلي بامزه بود. فکر کن در اين اره بده، تيشه بگير اس ام اس هاي انتخاباتي، موبايل هرچه سياسي و مطبوعاتي و فرهنگي، ديلينگ ديلينگ صدا کند و اس ام اس بيايد که احمد بورقاني مرد. ولوله شده بود. مرده بودم از خنده. گفتم احتمالاً کار آقا مصطفي است. بعد گفتم نه بابا، آقا مصطفي از اين کارها بلد نيست. گرم يک صحبت جدي بودم. گفتم حالا بعداً ته و تويش را درمي آورم. ديدم خلايق ول کن نيستند؛ ديلينگ، احمد بورقاني مرد؛ ديلينگ، معمار مطبوعات ايران مرد؛ ديلينگ،… گفتم زنگ بزنم به بچه ها بخنديم. بد هم نبود. روزگار که عبوس مي شود، فقط احمد آقاي بورقاني مي تواند کاري کند که از ته دل بخندي. گفتم احتمالاً يک تاليا خريده يي و اس ام اسي زده يي و بعد هم خاموش کرده يي و رفته يي به آن دفتر کوچک و قاه قاه مي خندي و چين و چروک شکم دوست داشتني ات را بالا و پايين مي کني. زنگ زدم. همه گفتند داريم مي رويم خانه احمد آقا. گفتم بابا کوتاه بياييد. اين هم يک بامبول تازه است. مثل همه بامبول هايي که احمد آقا راه مي اندازد و پاي همه را وسط گود مي کشد و بعد هم يواشکي و به بهانه جلسه، جيم فنگ مي زند و ياعلي. چه جلسه يي؟ چه کشکي؟ بي محلي کردند و رفتند. بروند. اصلاً به من چه؟ واقعاً اين آدم هاي دوروبرت ظرفيت شوخي ندارند. بابا چرا نمي فهميد. شوخي بود، تمام شد و رفت.
چهلصد نفر زنگ زدند که چرا نمي آيي. گفتم عمراً بيايم. خودتان برويد هر کاري مي خواهيد بکنيد. ته دلم ريسه رفتم از اين همه سادگي. اما عجب داستاني شده بود آن شب. فردا هم که روزنامه ها را ترکاندي. از حاج آقا مسجدجامعي بگير و بيا تا پستچي اعتماد. دو مقاله ات را هم در يک روزنامه زده بودند که حالش را ببري. ديدي روزنامه ها را؟ «بورقاني نامه» بود. زبانم لال اگر واقعاً بميري مي خواهند چه کنند. از آن تسليت هاي پانصد هزار امضايي هم برايت زده بودند که مي گفتي حتي يک نفر هم نگاه نمي کند، ببيند اين بندگان خدا که اسم شان پاي آگهي آمده، الان خودشان در قيد حياتند يا در ديار باقي، در به در اجاره يک شصت متري دو خوابه اند.
دوشنبه صبحي پا شدم رفتم دم انجمن. عجب محشري به پا کرده بودي. يک سور به همه تشييع جنازه هايي زده بود که تا حالا ديده بودم. بنده خدا مردم ساده. تمام رفقايت آمده بودند. چند تا از آن عکس هاي غلط اندازت را هم جماعت گرفته بودند دستشان که اگر کسي نمي دانست، فکر مي کرد مديرکلي، معاون وزيري، چيزي بوده يي در اين مملکت. همان موقع هم يادت است گفتند معاون وزير شده يي، دوستانت مي گفتند از فردا ارشاد مي شود خنده بازار، از دست شوخي هاي تو.
شيخ عبدالله هم آمده بود وسط جمعيت. باورش شده بود. اما ابوالفضلي ندايي به سهام مي دادي. خودش را کشت. به والله دلم سوخت. خواستم بکشمش کنار و بگويم بچه نشو پسر. برو زنگ بزن دفتري، جايي، احتمالاً نشسته و به سر کار تشريف داشتن خلايق مي خندد. ديدم نه، اصلاً انگار نمي شنود. گيج بود. ولي خدا وکيلي احمد آقا بعضي وقت ها از حد مي گذراني شوخي را. به رفاقت قسم بيشتر از اينش صلاح نيست. مردم را زابه راه کردي.
گفتم احتمالاً جمعيت که برسد به بلوار کشاورز، از آن طرف خيابان بوق مي زني و براي همه دست تکان مي دهي و دنده چهارصد و پنج را چاق مي کني و ياعلي مدد. فکر کن. اين همه آدم حسابي را يکجا علاف خودت کرده بودي. خواستم بروم جلوي تابوت را بگيرم و بگويم بابا چقدر ساده ايد. احمد آقا عزرائيل را هم سر کار مي گذارد. خواستم داستان بلايي را تعريف کنم که سر دکتر نصر آوردي. ديدم اصلاً کسي گوشش بدهکار نيست. سراسيمه اشک مي ريزند و راه مي روند و ورد زبان شان شده «به عزت و شرف لا اله الا الله». به خودم گفتم اصلاً به تو چه؟ احمد آقاست. دلش خواسته. حالا تو مثلاً کجاي معرکه يي که بخواهي خودت را بيندازي وسط. صد تا از تو گنده ترش را نصيحت مي کرد.راهم را کج کردم و رفتم. يکي دو روز ديگر هم گذشت و تو انگار نه انگار. اما بالاغيرتاً ديگر شورش را درآورده يي. مرد حسابي، عکست را که چاپ کردند، کرورکرور هم که ملت آمدند تشييع جنازه ات، مراسم و تشکيلات هم که راه افتاد. بس است ديگر. به خدا قسم بلند مي شوم مي روم هر مطلبي که به دستم رسيد به اسمت چاپ مي کنم، ببينم چه کسي مي خواهد در روزنامه اعتماد ملي جوابيه چاپ و شيرين زباني کند و بگويد روحم خبر ندارد که اين مطالب از کجا آمده. اصلاً چو مي اندازم که کانديداي مجلس شده يي و دوباره برگشته يي به سياست. آخر مردن هم شد کار؟ اين همه کار نکرده را روي زمين گذاشته يي. اين همه کتاب نخوانده، اين همه فيلم نديده، اين همه يادداشت ننوشته. حالا تريپ مردن برداشته يي که چه؟ بلند شو بيا بالا سر زن و بچه ات مرد. شوخي بامزه تر از اين پيدا نکردي؟ اين راهش نيست برادر. مردم که معطل شما نيستند. ببخشيد من اينجوري حرف مي زنم احمد آقا. خب چه کنم. اينها که همه باورشان شده. بالاخره يک نفر بايد اين حرف ها را بزند به شما. از حالا دارند براي هفتم و چهلمت برنامه ريزي مي کنند. از شما بعيده برادر. حالا يه اس ام اس زدي و خنديدم ديگر. بي خيال شو. بس است. به فاطمه زهرا(س) بس است. به روح اميرالمومنين بس است. بلند شو بيا بيرون از آن گوشه دنج لعنتي که خودت را قايم کرده يي. به خدا کسي حال و روز خوشي ندارد. به والله مردم گرفتارند. در کار يوميه شان هم مانده اند. دست بردار. چقدر سنگ دل شده يي احمد آقا. چه بي رحم شده يي مرد.