نتظر ماندم یکی زنگ بزند و بگوید خبری که با پیامک رسیده بود نادرست است و یک شوخی است. اما کسی زنگ نزد. منتظر ماندم کسی بگوید نه بابا، همین چند دقیقه پیش با او حرف زدم. اما کسی نگفت. دنبال سهام هم گشتم که از زبان او بشنوم که بابام خوبه اما فقط تو فکرست این روزها. اما سهام الدین هم نگفت. حالا به شما بگویم خبر درست است، احمد بورقانی فوت شده است.
راستی هم انگار باز شوخی کرد، انگار باز هم با آن اضافه وزن لعنتی، سخن درشت گفت و خنداند. چندی قبل بود که چراغم لابد روشن بود سهام سلام و علیکی کرد و چت کردیم. گفتم بابا گفت آقای بهنود خیلی دلمرده و دلسردست، همه اش کتاب می خواند و هیچی نمی گوید. گفتم برایشان بخوان هزار باده ناخورده در رگ تاک است آقا خبری نشده. و خودم برایش خواندم روز و شب را همچون خود مجنون کنم… روز و شب را کی گذارم روز و شب.
تا تاریخ نقشش کمرنگ نکند ما روزنامه نگاران باید بگوئیم و این را فاش بگوئیم، و باز بگوئیم، و مدام بگوئیم که از یاد فراموشکاران نرود که آزادی ما بعد از دوم خرداد متولی ثابت قدمی داشت که می دانست چه می کند و می دانست هزینه این کار چقدرست. اگر هم نمی دانست همان اول روز که به مجتمع رسیدگی به تخلفات کارکنان دولت احضارش کردند دانست. آن روز آقای اژه ای رییس وقت مجتمع، امروز وزیر اطلاعات، سخن از پوست و کندن آن گفت و نشان داد که اعتقاد و مسلمانی، مقام و موقع در نظرش اعتبار ندارد وقتی که کاری را برای نظام مضر ببیند. پس اگر هم بورقانی نمی دانست شمه ای از رحمت نظام به روایت قاضی باسط الید رقم خورد در برابر چشمش.
شاید از همین رو بود که وقتی فشار بیرونی فراوان شد، و اول پیام ها هم بابت آن بود که چرا این همه مجوز داده اید و چرا کار دادگاه را دشوار کرده اید، بورقانی نجيب از مقام معاونت وزارت ارشاد برخاست و نشان داد که مقام را جز برای خدمت به خلق نمی خواهد و گفت معامله نه. روزی که جلسه تودیع او در وزارت ارشاد برپا شد، یا فردایش بود، یکی از احبا در حضور جمع از دکتر مهاجرانی گله کرد که نباید آن می گفت و نباید این می کرد. گوینده به ويژه بر کلمه چریک تاکید داشت که مهاجرانی در آن جمع گفت با اندک تعریضی به احمد. گفته بود فرهنگ عرضه چریکی نیست [قریب به این مضمون] که البته سخن درستی است و البته که آن دوران گذشته است اما گلایه آن جا بود که چرا در تودیع احمد بورقانی این سخن رفته است. اما قضاوت بورقانی که در همان جلسه هم سخن شفاف گفت و درشت گفت، درس آموز بود وقتی گفت نه خطا نکنید دکتر هدف اصلی است، اما هر روز که بماند دری و یا پنجره ای باز می ماند که بی او باز نخواهد بود.
و ما روزنامه نگاران دوم خرداد فراموشمان نشود کاری که احمد بورقانی و عیسی سحرخیز کردند در ابتدای وزارت دکترمهاجرانی و در آغاز دولت آقای خاتمی، بازگرداندن روح به رسانه ها بود. از همین رو وقت انتخابات مجلس ششم که شد بايد دینی را که به او داشتیم ادا می کردیم. وقتی روزنامه های دوخردادی تصميم گرفتند لیست انتخاباتی بدهند یک دو تنی مخالف بودند یکی من. مخالف بودم که روزنامه ها نقش حزب بگیرند. هزار دلیل داشتم. اما همان روز مقاله ای نوشتم – در عصر آزادگان خانه داشتیم آن زمان – و در بخشی از آن نوشتم:
“من میرزای کوچک و پیر این شهر، کوله بار این تاریخ بر دوش، به اعتبار این که هفت پشتم ساکن تهران بوده اند و به اعتبار آن که میرزایم و جز قلم چیزی ندارم، رای خود را به آن ها می دهم که سوگند خدائی را به قلم – و هر آن چه در آن جاری است – باور دارند، به احمد بورقانی رای می دهم که بر این سوگند ایستاد. به علیرضا رجائی که چهار بار شاهد بستن و تعطیل روزنامه ای بود که در آن خانه داشت، و به فایزه هاشمی که زنانه و دلاورانه در آغاز ورود به خانه قلم پایداری کرد و بی خانه شد. و آن چه تاریخ به من آموخته دو دستی تقدیم می کنم به نسلی که این هر سه متعلق به آنند”
از این جمع که نوشتم دو تن به مجلس راه نیافتند، روزگار مضحک چنان خواست که به دلایلی متضاد هم. فایزه هاشمی حاضر نشد نامش در فهرست کسانی باشد که پدرش را قبول نداشتند، خودخواسته از فهرست مطبوعات اصلاح طلب کنار رفت، علیرضا رجائی هم قربانی ماجرائی دیگر شد و در آخرین لحظات شورای نگهبان با دست کاری در صندوق ها و آرا جای او را به غلامعلی حدادعادل داد. اما بورقانی به مجلس رفت.
و جایش هم در همان مجلس بود و بیش از آن هم در این دستگاه جائی نداشت. مجلس ششم هم که تمام شد دیگر در جائی نقش نگرفت. اما همچنان محترم و آزادی خواه بود. هنوز انگار کلمات سهام در برابرم می رقصند که نوشت این روزها دلمرده و افسرده است. و سرانجام آن دلمردگی و افسردگی کار دستش داد. و این آخر سر بی تردیدم که این دریوزگی یاران برای گذشتن از سد هیات های اجرائی دلش را به درد آورده است. اینک که این را می نویسم از تصور دردی که بر جانش بود از ناهمدلی ها و نامردمی ها، دردم افزون می شود.
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد، اینک پیامک هاست که می رسد از بچه های قلم به اشک زده . انگار نوحه ای می خوانند احمد رفت. بقیه آن غزل را باید برای مرگ بی هنگامش به یاد آورم:
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب