صداي نفس‌هاي مرگ را مي‌شنوم-علي‌اصغر سيدآبادي

نمي‌خواهم به مرگ فكر كنم، نمي‌خواهم از مرگ بنويسم، اما مرگ رهايمان نمي‌كند. پاييز و زمستان امسال همه‌اش بوي مرگ مي‌دهد. خسته شده‌ام از بس مجلس ختم رفته‌ام، از بس خبر مرگ نوشته‌ام، از بس بهشت زهرا رفته‌ام و برگشته‌ام. فصل مرگ است انگار، فصل مرگ‌هايي كه آدم را مي‌سوزاند، بدجور مي‌سوزاند.مرگ احمد بورقاني از آن مرگ‌هايي است كه دل و جان را مي‌سوزاند.

او سنگ صبور ما مطبوعاتي‌ها بود. هر جا اختلا‌في پيش مي‌آمد، او قاضي ما مي‌شد. هر جا ظلمي مي‌شد، او وكيل ما مي‌شد، هر جا دعوايي مي‌شد، او براي آشتي حاضر بود و هر وقت مشورتي مي‌خواستيم، مشاورمان بود، بدون هيچ حرفي. گمانم ميان سياسيون اصلا‌ح‌طلب هم چنين وضعيتي داشت، زيرا نه سوداي مقام داشت كه ديگران به چشم رقيب نگاهش كنند و نه سوداي ثروت‌اندوزي كه در قضاوت‌هايش، منافعش را دخالت بدهد و آنان كه خانه قديمي‌اش را در خيابان دماوند (محله پدري‌اش) در آن شب غمگين يا پيش‌تر ديده‌اند، مي‌دانند كه هيچ زياده‌گويي‌اي در اين حرف نيست.با‌انصاف بود، دليل‌هاي زيادي براي با انصاف بودنش دارم، اما يكي بسيار پررنگ‌تر به يادم مانده است؛ بعد از انتخابات مجلس ششم كه با راي بالا‌يي نماينده مردم تهران شده بود، در پاسخ نمي‌دانم چه پرسشي گفته بود كه من به اين دليل راي آوردم كه بسياري حق شركت در انتخابات را ندارند و اگر همه امكان حضور داشتند، شايد راي نمي‌آوردم. با‌معرفت بود. فكر مي‌كنم دليل سياسي بودنش بيش از اينكه به علا‌قه‌اش به سياست ربط داشته باشد، به معرفتش نسبت به دوستانش ربط داشت كه نبايد در بزنگاه‌ها تنهايشان مي‌گذاشت وگرنه ترديدي ندارم كه علا‌قه‌اش به فرهنگ بيش از هر حوزه ديگري بود و اگر نبود كه اين همه كتاب نمي‌خواند. هميشه كتابي توي كيفش بود كه با روزنامه جلدش كرده بود؛ رماني، سفرنامه‌اي، خاطره‌اي، چيزي براي خواندن در بساطش بود. <كيفر آتش> الياس كانتي را كه خوانده بود، خيلي خوشش آمده بود و تا مدت‌ها تعريفش مي‌كرد و مي‌گفت كه هنوز كتابي بهتر از آن نخوانده است. آن شب لعنتي در ميان قفسه كتاب‌هايش دنبال <كيفر آتش> گشتم پيدايش نكردم. در گرماگرم انتخابات رياست‌جمهوري نهم در جلسه‌اي كه بچه‌هاي روزنامه‌نگار نشسته بودند و از اين طرف و آن طرف حرف مي‌زدند، ديدم كتابي جلد‌كرده مي‌خواند. گفت خيلي خوب است. ما هنوز نخوانده بوديمش. دو روز بعد در روزنامه ديدمش پاكتي داد كه كتاب درونش بود. كتاب نو بود. برگه كوچكي گذاشته بود در صفحه اولش و تقديميه‌اي نوشته بود، به نثر قديم، اما رسايي كه به آن علا‌قه داشت و شايد از علا‌قه‌اش به ادبيات قديم و به خصوص سفرنامه ناصرخسرو سرچشمه مي‌گرفت و گاه در ياداشت‌هاي مطبوعاتي‌اش خود را نشان مي‌داد.خوش اخلا‌ق بود و بي‌ادعا و در رعايت حق و حقوق ديگران محكم. در روزهايي كه معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد را بر عهده داشت، همان دوره‌اي كه دوره طلا‌يي مطبوعات نام گرفته است و اگر چنين نامي برازنده باشد، بخشي از آن نتيجه پايمردي‌هاي او و همكارانش در صدور مجوز و دفاع از مطبوعات بود، روزي شنيده بود كه دو تن از خانم‌هاي مامور، كيف كارمندان زن را گشته‌اند و به خاطر داشتن لوازم آرايش تذكر داده‌اند. آن دو نفر را صدا زده بود و گفته بود كيفتان را روي ميز خالي كنيد و وقتي اعتراض كرده بودند كه شما حق نداريد چنين كاري كنيد، گفته بود كاملا‌ درست است، اما شما چرا بدون اينكه چنين حقي داشته باشيد، اين كار را كرده‌ايد؟مرگ احمد بورقاني از آن مرگ‌هايي است كه جان و دل آدم را مي‌سوزاند، بدجور مي‌سوزاند. گريستن هم علا‌جش نيست. تنها دمي اين مرگ لعنتي فراموش مي‌شود و باز خود را آوار مي‌كند بر تمام زندگي و من دارم به مرگ فكر مي‌كنم. با اينكه زندگي را دوست دارم، به واقعيت ناگزير مرگ فكر مي‌كنم كه در يك قدمي ماست و هيچگاه اين قدر به ما نزديك نشده بود، صداي نفس‌هايش را مي‌شنوم. چند ماهي است كه صداي نفس‌هايش را مي‌شنوم.

مرگ احمد بورقاني براي ما از آن مرگ‌هايي است كه جان و دلمان را مي‌سوزاند، اما با سهام و زهرا و كمال و همسر محترمش كه طعم زندگي با او را چشيده‌اند و از مهرباني‌هاي بي‌دريغش برخوردار بوده‌اند، اين مرگ لعنتي چه مي‌كند امشب و شب‌هاي در راه كه سياه‌تر از هميشه‌اند و سرد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *