مسلمانها سنت خوبی دارند که وقتی کسی میمیرد، ازش خاطره میگویند (مثل کاری که علی سیدآبادی کرده). من از احمد بورقانی خیلی خاطرهای ندارم. اما بالاخره چیزهایی هست.
دو سال پیش که سکته کرده بود، بعد از مرخص شدنش از بیمارستان و وقتی حالش کمی بهتر شد، با چند تا از بچههای شرق رفتیم برای عیادت. آقای بورقانی من را نمیشناخت و من صرفاً بهدلیل ارادتی که بهش داشتم، خودم را نخود آش کردم.
با بچههای سرویس سیاسی روزنامه رفتیم. خانهاش جایی بود حول و حوش خیابانهای سبلان و دماوند در شرق تهران. خانهی قدیمی در محلهای متوسط، و حتی شاید پایینتر از متوسط. خانهای قدیمی با چیدمان داخلی قدیمی. برای من که خانه قدیمی دوست دارم، خیلی دلنشین بود.
اما از همه دلنشینتر این بود که خانه پر از کتاب بود. نصف دیوارهای خانه کتابخانه بود و به جرأت میتوانم بگویم در کمتر خانه مسکونی اینقدر کتاب دیده بودم.
بورقانی یک ویژگی دیگر هم داشت که برای من خیلی دوستداشتنی بود. ویژگیای که الان دیگر فضیلت محسوب نمیشود، اما در نظر من هنوز یکی از بزرگترین فضیلتهاست. احمد بورقانی بهنظر من قانع میآمد. آن خانه، آن رنو ۵ توسی قدیمی که تا آخرین بار هم، مثل سالهای معاونت وزارت و نمایندگی مجلس، پشت همان دیدمش.
حالا محض اطلاع آنهایی که نمیدانند کمی هم از سابقه احمد بورقانی بگویم:
بورقانی در سال ۵۸ به عنوان یک خبرنگار ۲۰ ساله وارد ایرنا شد و تا سالها در ایرنا ماند و بهتدریج به مدیریتهای بالاتر رسید. مدتی رئیس خبر بود و در دورهای هم رئیس دفتر ایرنا در نیویورک. مدتی هم در دوره ریاست خاتمی بر ستاد تبلیغات جنگ، سخنگوی این ستاد بود. در دهه هفتاد بورقانی مشغول کار نشر بود و اینطور که من فهمیدم با نشر نی همکاری خیلی نزدیکی داشت.
بعد از دوم خرداد، یکی از کلیدیترین پستها به بورقانی رسید. او شد معاون مطبوعاتی وزیر ارشاد (در دوره مهاجرانی). بیشتر مطبوعاتیها یکی از دلایل اصلی شکوفایی فضای روزنامههای کشور در سالهای ۷۷ و ۷۸ را حضور بورقانی در ارشاد میدانند. بورقانی شش ماه بیشتر در ارشاد دوام نیاورد و استعفا داد. یادم هست خیلیها در آن زمان به مهاجرانی ایراد گرفتند که باید از بورقانی دفاع میکرد، اما مشخص بود که مهاجرانی ترجیح میدهد با کنار گذاشتن بورقانی فشارها بر وزارت ارشاد را کمی کمتر کند. مهاجرانی در مراسم تودیع بورقانی آن جمله معروفش را گفت (نقل به مضمون): «فرهنگ جای چریکبازی نیست». معلوم شد آنهایی که از مهاجرانی انتظار دفاع از بورقانی را داشتند، انتظارشان بیهوده بوده.
این آقای چریک مدتی بعد از بیرون آمدن از معاونت مطبوعاتی با رای بالایی نماینده مردم تهران در مجلس ششم شد. بعد هم که تحصن و بعد از آن هم خانهنشینی. مسعود بهنود نوشته که سهامالدین (پسر بورقانی میگوید) چند روز قبل به او گفته بوده که پدرش خیلی دلسرد و غمزده است. یادم هست آن روزی که رفتیم دیدنش سرحال بود و مدام بحث سیگار بود. اینکه دکتر غدقن کرده و همسرش مدام حواسش بود که او سیگار نکشد، اما کاملاً میشد دید که حریفش نمیشود و بورقانی بهزودی سیگار کشیدن را شروع خواهد کرد. البته نمیدانم واقعاً باز هم سیگار کشید یا نه. ولی هر چه بود، سکته دوم دیگر مجالش نداد.
دوستانش خیلی زود صفحهای باز کردهاند تا چیزهایی را که دربارهاش نوشته میشود جمع کنند. این هم آخرین یادداشتی است که از او در روزنامه اعتمادملی چاپ شده و من دیدهام.
بایگانی ماهیانه: فوریه 2008
او همو بود كه بود-احمد اسعدي
پيك موتوري، دستهايش از سرما سرخ شده است. با دستهاي آماس و چروكيدهاش بسته روزنامه را پرت ميكند. آنجا كه پاشنه ورودي معاونت مطبوعاتي است، سريع و چابك ديگري آن را برميدارد.چشم ميگردانم بين زمين و آسمان در نيمتاي بالا، گوش چپ تصويري از احمد بورقاني به چشم ميخورد.با خود ميگويم، دوره انتخابات است، باز هم او، درباره موضوعات مرتبط با خود و همكيشان، پاسخ يا مقالهاي داده است.قلم بورقاني را هميشه دوست داشتهام. زيرا او بهصورتي جدي، موضوعات مختلف را هماره به طنز و افزون بر آن پاكيزه و متين مينوشت و شايد رازخواندني شدن آثار او به چگونگي بهكارگيري واژهها برميگشت تا آنجا كه بسياري -حتي آنان كه مشرب سياسي او را نميپسنديدند – هماره مشتري نوشتار و سبك خودماني او ميشدند.عجله داشتم؛ ميخواستم بدانم كه اين بار، صاحب قلم اقليم اصلاحطلبان، از چه گفته است.سري به اتاق كار ميزنم، تصويري جوانتر از آنچه در ذهن از بورقاني دارم، بر بالاي صفحه يكي از روزنامهها كار شده است و در كنار آن «بورقاني به ديدار دوست شتافت».در ذهن حركات او را ميپايم؛ وقتي كه اولين بار بهعنوان معاون مطبوعات دولت خاتمي به معاونت مطبوعاتي گام نهاد. ده سال پيش احمد بورقاني بهمعاونت آمد.آدمها عوض شده بودند، گروهي آمده بود و ديگران رفته بودند و بديهي است بدنه كارشناسان معاونت ميمانند و به كار خود ادامه ميدهند. اما تغيير مديريت در هرجا و از جمله معاونت مطبوعاتي، همه چيز را تغيير داده است.آدمها، روشها، هدفها و روابط ميان انساني افراد سازمان نيز در اين ميان دچار تغيير و تحول شده است. گذشتگان، آمد و رفت آيندگان را ميپايند.در ذهن او را جستوجو ميكنم؛ زندهياد احمد بورقاني به همه سلام ميكرد، هميشه خندان بود و گاه با شوخي و سؤالي دلي ميربود.اما دوران معاونت او ديري نپاييد، جلسه توديع او روشنگر درجه عاطفي بودن معاوني بود كه در دادوستدهاي وزير وقت ميبايد ميرفت و رفت؛ وقتي كه با نيمهبغضي در گلوگويي كه كلافي از پشم در حنجره دارد، به اشارت از نادوستي وزير وقت به وقت توديع گفت، حتي كساني كه مرام سياسي و فرهنگي او را نميپسنديدند، يك بار ديگر مخاطبان دريافتند كه او با صراحت بيشتر از رئيس وقت خود، به آنچه اعتقاد دارد پايبند است.صداقت زندهياد بورقاني همين بود، او همان بود كه بود. اينك كه او رفته است، باز نشريات و روزنامهها تقسيم شدهاند؛ روزنامههايي كه افسانهسرايي ميكنند و از مردي بزرگ و عاطفي و انساني صريح و صميمي، اسطوره «چريك پير مطبوعات» ميسازند و گروهي ديگر كه انگار انساني مهربان به نام احمد بورقاني، وجود نداشت.اما واقعيت اين است كه او توانست از وردستي بنا و عملگي – به گفته خودش در مراسم توديع- به خبرنگاري و از آنجا پلهها را بالا بيايد. اينها را همه اگرنه، بسياري ميتوانند پيمود. اما پراكندن بذر گشادهرويي و مهرباني، راز ديگري است كه اينك در مشت بيجان انساني است كه در «خاك» نامآوران بهشتزهرا از ديدهها نهان شده است.اين را نوشتم تا شايد تقسيم آدمها به طايفه سكوت و قبيله فريادگر را –به سهم خود- از بين برده باشم.شايد اين نوشته، اين حسن را داشته باشد كه برخي مجاب شوند كه «مهرباني» فارغ از بندها و بستها، خطها و خطاها، قابل دفاع و رفتن انسانهاي سليم و مهربان، دلهاي بسياري را در گوشه و كنار اهالي مطبوعات و جامعه و آشنايان آن عزيز به درد آورده است و درگذشت او را به سوگ مينشينند و در انتظار و به طمع سوري نيستند.مرگ يكباره او، براي بسياري اين پيام را در خود داشت كه ميتوان فعال سياسي بود اما نميتوان و نبايد بهگونهاي مشي و رفتار كرد كه به وقت تنگ رفتن، دلهايي بسيار، حتي آنان كه مشي تو را نميپسنديدند در غم رفتنت و از دست دادنت، دلتنگ شوند، خداوند او را غريق جوار درياي رحمت بيپايانش كنا
احمدآقا مسافر بهشت-سيداميرحسين مهدوي
جز خواندن چند کتاب پراکنده، مطالعه منسجمي در حوزه ژورناليسم نداشته ام. اما از استادان فن شنيده ام که خود ما، نظر ما و دلمشغولي هاي ما اهميت چنداني ندارند، آنچه مهم است روايت کردن و قصه ساختن ما است از وقايع مهم. يادم نمي رود جمله طلايي دکتر حسن نمک دوست را که «وقتي کسي گفت چه مطلب خوبي نوشتي بدان کارت ضعيف بوده، اگر از موضوعي که روايت کردي تعريف کردند خوشحال شو که داستان را زيبا تعريف کرده يي.» به همين اعتبار از مخالفان جدي شخصي نويسي در مطبوعاتم و بارها به دوستان (خصوصاً منتقدان محترم سينما) خرده گرفته ام که از «من» کم کنيد، به خدا علايق و سليقه هاي «ما» براي خواننده نگون بخت اهميتي ندارد، چيزي که درخور توجه است شايد موضوعي باشد که ما فقط راوي و حداکثر مفسر آن هستيم. اما موضوع غروب شنبه 13 بهمن ماه 1386 از اين قاعده خارج است. نوشتن در باب کارنامه و عملکرد مرحوم احمد بورقاني فراهاني به قلم هم نسلان و همکاران وي ممکن و مطلوب است. چه، او براي ما «احمدآقا» بود با فرکانسي از صميميت که در رابطه با هر يک از شاگردان نسل بعدي تعريف مي کرد. اين حس رفاقت با مردي 48ساله آنقدر باورپذير بود که وقتي برادر بزرگوارم فيض الله عرب سرخي در واپسين دقايق کاري روز اول هفته تماس گرفت گرچه با حالي منقلب، اما با تسلط هميشگي اش خبر را در سه لايه از لفاف رساند که گويي طرف مکالمه در عداد اقوامي است که رساندن خبر به آنها در «آن» ممکن نيست.
– خبر را شنيدي؟
– نه، چه خبري؟
– ظاهراً آقاي بورقاني مشکل قلبي پيدا کرده و از جلسه يي در دفتر آقاي هوشنگي به بيمارستان قلب منتقل شده.
– به هوش است؟
– خبرنگار و عکاس بفرستيد خبر تهيه کنند.
– امکان ديدنش هست؟
– مي گويند کار تمام شده…
و ضرب پتک اين جمله که بي اختيار زنگ صداي آخرين خطابش را تداعي مي کند؛ «اميرحسين، بگو اين برگه را براي آقاي… (از نمايندگان اقليت مجلس) ارسال کنند، بنده خدا منتظر است.» و آن تک صفحه – محورهاي يک نطق قبل از دستور – که قبل از شروع جلسه يي انتخاباتي به سرعت قلمي شد، يکي از صدها خدمت خالصانه و بي چشمداشت «احمد آقا» بود براي جبهه اصلاحات که بي گزينش و طبقه بندي در اختيار همه دوستانش قرار گرفت، از حزب اعتماد ملي تا جبهه مشارکت. از مشورت براي ارتقاي سطح يک ماهنامه اقتصادي تا طراحي سايتي انتخاباتي، «احمد آقا» امين و مشاور همه بود. با خضوعي کمياب و غريب که امکان برداشت از ذخيره بي پايان ايده هايش را براي دوستان نسل قبل و بعد فراهم مي کرد. فرصت نشد که بپرسم بعد از ردصلاحيت ها دلش با شرکت در انتخابات است يا عدم شرکت، اما آنقدر تشکيلاتي بود که هفته گذشته در اوج نااميدي مديران مطبوعات را گرد آورد و با انرژي همه را به همراهي تشويق کند. به متلک ها و ابراز يأس ها بي اعتنا بود و چون يک سرباز فقط به رفتار جمعي جبهه يي تن مي داد. از پذيرش عنوان و سمت امتناع مي کرد، نه براي شانه خالي کردن که حتي بدون مسووليت هم بيش از صاحبان عنوان براي اصلاحات وقت مي گذاشت. چيز ديگري بود. فقط او بود که کلمه يي پشت سر دوست و دشمن بر زبان نراند. جز لحن شوخ و ادبيات مطايبه آلودش که گهگاه دامن رقيبان را مي گرفت. آخرينش نقلي بود از يک چهره جناح مقابل در راهروهاي پارلمان. آقاي دکتر اصولگرا به خبرنگاران گفته بود کميته تخريب شخصيت هاي جناح ما توسط اصلاح طلبان تشکيل شده و رياست آن برعهده احمد بورقاني است. با نيشخندي گفت و حاشيه زد که آخر شخصيت تان کجا بود که ما آن را تخريب کنيم… حالا «احمدآقا» مسافر بهشت است و دوستانش در وانفساي امروز و در فراغ دادمان و نوربخش باز هم تنها تر شده اند.
نگاهي به عملکرد احمد بورقاني در دوره ششم پارلمان- فائزه توکل
چهره يي آرام، مطمئن و هميشه خندان داشت. اصراري نداشت که در متن حوادث خود را نشان دهد اما حاشيه اش هميشه متن مي شد. مواضع و راهي را که طي مي کرد پشتوانه فکري و عرفاني داشت. حضورش مايه آرامشي همراه صلابت و جدي بود اما لبخندش باعث دلگرمي و شادي. احمد بورقاني را مي گويم. پيش از نماينده شدنش هميشه نام و کارهاي نيک از او شنيده مي شد.بورقاني در نخستين دور رياست جمهوري محمد خاتمي به عنوان معاون مطبوعاتي وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي برگزيده شد. او در اين سمت، در بين جامعه سياسي و مطبوعاتي ايران شهرت بسياري پيدا کرد.بر خلاف رويه معمول وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي در سال هاي پيش از رياست جمهوري خاتمي، بورقاني در همان مراسم معرفي خود به عنوان معاون مطبوعاتي عطاءالله مهاجراني، وزير فرهنگ و ارشاد اسلامي وقت، با بيان جمله يي از شيخ ابوالحسن خرقاني صوفي معروف ايراني، از ظهور دوره تازه يي در سياست مطبوعاتي ايران سخن گفت و تاکيد کرد که حمايت مادي و معنوي از مطبوعات مستقل و غيردولتي ايران را در دستور کار خود قرار خواهد داد.نگاه بدون تبعيض بورقاني و مديران تحت امرش در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي به مجموعه نشريات ايران، به سرعت فضاي مطبوعاتي حاکم بر ايران را تغيير داد. اما هر قدر که اين تغييرات جدي تر مي شد، فشارهاي سياسي بر احمد بورقاني براي کناره گيري از سمتش نيز افزايش مي يافت.سرانجام به علت فشارهاي فزاينده سياسي بورقاني مجبور به ترک وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي شد. او در نطقي که به مناسبت مراسم توديعش برگزار شد، با اشاره به سوابق زندگي سخت و مشقت بار خود، به پاره يي از فشارهاي داخل و خارج وزارتخانه عليه خود به گونه يي غيرمستقيم اشاره کرد.پس از خروج از وزارت ارشاد، بورقاني کانديداي نمايندگي مجلس ششم شوراي اسلامي از حوزه انتخابيه تهران شد و به مجلس راه يافت.او نوشتن را از سال هاي نوجواني خود هنگامي که در خبرگزاري جمهوري اسلامي به سرپرستي کمال خرازي مشغول به کار شد و در ستاد خبررساني جنگ تحميلي عراق بر ايران کار مي کرد، آغاز نمود. از اين رو با حرفه اطلاع رساني آشنايي ديرين و عميقي داشت. همين امر موجب شد که در مجلس ششم در ارتباط مستقيم با هر آن چيزي باشد که به اطلاع رساني و آزادي بيان مربوط مي شد.بورقاني در مجلس ششم عضو هيات رئيسه مجلس، عضو هيات رئيسه کميسيون امنيت ملي و سياست خارجي و سخنگوي اين کميسيون در سال اول و سپس سخنگوي هيات رئيسه مجلس در سال هاي بعد شد. مجلس ششم که خود را پاسخگوي مردم مي دانست براي هر بخشي در مجلس سخنگو قرار داد تا در برابر خبرنگاران که آزادانه پرسش هاي خود را مطرح مي کردند، پاسخگو باشد و بورقاني اما سخنگويي کم حرف و خلاصه گو بود. او در سمت کارپرداز فرهنگي مجلس در ارتباط مستقيم با خبرنگاران قرار گرفت و براي اولين بار اين احساس را در خبرنگاران پارلماني به وجود آورد که کارپرداز فرهنگي مجلس رابط مجلس با خبرنگاران هم هست. جلسات منظمي براي خبرنگاران گذاشت تا خبرنگاران در مجلسي که آمده بود تا حرمت آزادي بيان را پاس بدارد و نمايندگانش با حمايت جامعه مطبوعات کشور راي بالاي مردم را کسب کرده بودند به راحت ترين شکل و بدون هيچ دغدغه و نگراني خبر تهيه کنند. هر وعده يي که به خبرنگاران مي داد سريعاً عملي مي کرد. تعادل بين خبرنگاران و هيات رئيسه و مجلس را او برقرار مي کرد؛ کاري که نه پيش از او انجام مي شد و نه پس از او شد.وقتي اعلام شد که بورقاني سخنگوي هيات رئيسه شده است، خبرنگاران از آن استقبال کردند چون بهترين و متخصص ترين گزينه براي چنين کاري بود. اولين کار سخنگويي اش را بلافاصله پس از خروج از در شيشه يي مجلس و روي پله ها انجام داد. در حالي که مي خنديد خبر سخنگو شدنش را تاييد کرد و بعد از آن هر هفته گزارشي مختصر و مفيد از کار هيات رئيسه ارائه مي داد؛ کارهايي نظير نامه هايي که به هيات رئيسه رسيده يا ملاقات هايي که انجام مي شد و اغلب در رابطه با خانواده هاي دانشجويان يا زندانيان ملي- مذهبي در آن زمان بود.در مجلس ششم بورقاني در جهت دفاع از جامعه مطبوعاتي ايران و اصلاح قوانين به نفع آزادي بيان حرکت کرد. بازداشت و دستگيري تعدادي از روزنامه نگاران ايران در آن دوره، فعاليت بورقاني را در مجلس تشديد کرد. فعاليت او در مجلس ششم در اين مقال کوتاه نمي گنجد جز آنکه تنها به بخشي از سرفصل هاي آن اشاره شود.اصلاح قانون مطبوعات و درخواست بورقانيدر بحث اصلاح قانون مطبوعات که اولين و جدي ترين اقدام مجلس ششم به شمار مي رفت، روزنامه هاي مخالف مجلس ششم او را طراح اصلي معرفي کردند. شايد چون به خوبي از اعتقاد و سابقه کاري او در ارشاد براي آزادي بيان و مطبوعات آگاه بودند. در آن شرايط ابتدا جامعه مدرسين حوزه علميه قم در نامه يي نسبت به تغيير قانون مطبوعات ابراز نگراني کرد. مقام معظم رهبري نيز از مجلس خواست که بررسي اين طرح با تأني صورت گيرد و نمايندگان دو فوريت اين طرح را تبديل به يک فوريت کردند ولي در روند و محتواي اين طرح تغييري حاصل نشد.155 نماينده مجلس ابتدا در نامه يي به جامعه مدرسين حوزه علميه قم اطمينان خاطر دادند که هيچ قانون خلاف اسلام و مصالح ملت را در دوره ششم تصويب نخواهند کرد و تنها از حيث تامين امنيت و آزادي مناسب براي اطلاع رساني و ترويج وسايل ارتباط جمعي و ملي و پيشگيري از رواج منابع خبري بيگانه قصد دارند قانون کارآمد و مفيدي تصويب کنند.يک گزارش جالب و خواندني از بورقانياحمد بورقاني به دليل آشنايي کاملش با
حوزه اطلاع رساني عضو شوراي نظارت بر صداوسيما نيز شد. او در گزارشي بسيار ساده، روان، منسجم و مبرهن و آميخته به شوخ طبعي خاص بورقاني که به نمايندگان مجلس ارائه کرد، نتيجه دو سال عضويت خود در شوراي نظارت بر صداوسيما را تشريح کرد. براي اطلاع بيشتر از سبک نگارش و نوع برخورد بورقاني با مسائل سياسي در مجلس، متن کامل گزارش او را در اينجا مي آوريم؛به موجب مصوبه اجراي اصل 175 قانون اساسي، رئيس و کليه مديران سازمان صداوسيما در داخل و خارج موظفند اطلاعات و اسناد و مدارک مورد درخواست شوراي نظارت را در اختيار ايشان قرار دهند. اما به رغم اين استحکام قانون و مقررات، صداوسيما عملاً نظارت قانون را برنمي تابد و در برابر شوراي نظارت خود را پاسخگوي واقعي نمي داند. ماجراي ناممکني نظارت بر صداوسيما کار امروز و ديروز نيست بلکه حتي زماني که مديرعامل فعلي سازمان نيز عضو شوراي نظارت بر صداوسيما بوده در بر همين پاشنه مي چرخيده است. براي اينکه روشن شود صداوسيما نظارت ناپذير است تنها به ذکر يک نمونه بسنده مي کنم و مي گذرم.شوراي نظارت بر صداوسيما در اجراي وظايف قانوني خود در جلسه مورخه 27 خرداد 80 تصويب کرد که صداوسيما پنج گزارش را بدين شرح تهيه و به شورا ارائه دهد؛1- گزارش اول به مسائل پرسنلي مربوط است، يعني تعداد کارکنان، ميزان سواد، سابقه کار و ميزان حقوق ماهانه، 2- گزارش دوم درباره موضوع شيرين تر از عسل قراردادهاي خارجي و روند تهيه قراردادهاست و نيز ارسال يک نسخه از کليه قراردادهاي خارجي صداوسيما در سال 80 براي شورا، 3- گزارش سوم درباره موضوع پرتب و تاب و حيثيتي درآمدهاي سازمان از آگهي هاي تجاري است، 4- گزارش چهارم مربوط به روزنامه جام جم است؛ روزنامه يي که خوشبختانه با حمايت هاي مالي صداوسيما و فروش آن به بهاي پايين به توفيق تيراژ بالايي دست يافته است و در يک محاسبه سردستي مي توان دريافت که اگر تيراژ اعلام شده دقيق باشد روزانه چندين ميليون تومان يارانه دريافت مي کند، 5- گزارش پنجم درباره ميزان توليد شبکه هاي مختلف راديويي و تلويزيوني در صداوسيماست. اکنون بيش از يک سال است که از اين مصوبه مي گذرد و اگر شما پاسخي دريافت کرده ايد، شوراي نظارت نيز. نامه هاي پيرو نيز در اتاق مديرعامل صداوسيما به سقف خورده است.البته از حق نبايد گذشت که صداوسيما به اعتراض ها و ايرادهاي موردي شوراي نظارت پاسخ داده و في الجمله همه ايراد و اعتراض ها را رد کرده است که باز هم نمونه بارز آن اتخاذ سياست تند خبري عليه آلمان ها در زمان سفر رئيس مجلس آلمان در تهران در سال گذشته بود.در واقع به سهولت مي توان گفت صداوسيما اصولاً هيچ ساز و کار روشني را براي نظارت نمي پذيرد بلکه خود انتخاب مي کند که با مقوله نظارت چگونه برخورد کند. يعني دژ امني را براي خود و سياست هايش مهيا ساخته و تنها به کساني که کارت سبز دارند اجازه ورود به اين دژ را مي دهد و البته شورا فاقد هرگونه کارتي است.در اواخر سال گذشته رئيس قوه قضائيه يکي از معاونان صداوسيما را به عنوان ناظر اين قوه جانشين نماينده قبلي کرد، بماند زماني که مجري و ناظر يکي شود آن که سرش بي کلاه مي ماند نظارت است. اما ما چون عادت کرده ايم اصل را بر صحت بگذاريم و دنيا را زيبا بنگريم، گفتيم حضور ايشان مي تواند پاسخگويي صداوسيما را تقويت کند و تعامل دو نهاد را مستحکم و لذا موضوع دريافت پاسخ گزارش هاي پنج گانه را به ايشان محول کرديم اما اگر ميخ آهنين بر سنگ رفت حرف شورا هم در سازمان خريدار يافت.رفتار صداوسيما با شوراي نظارت که نمايندگان سه قوه در آن عضويت دارند بيش از آنکه از رفتار نهادي قانونمدار با شورايي ناظر حکايت کند به رفتار احزاب سياسي نزديک است و به همين علت است که برخي سازمان صداوسيما را حزبي مي دانند که مانند همه احزاب فعال، در برابر رويدادها مواضع جانبدارانه مي گيرد و با برخورداري از حق ويژه انحصاري در اختيار داشتن رسانه ملي بر هر رقيبي طعنه مي زند و حتي هويت سازي مي کند و البته اين طبيعت هر حزب است که گهگاه فزون از حد گمان قدرت ببرد تا آنجا که يکي از مديران آن مي گويد؛ «بنده مي توانم با يک جمله، يا پخش يک فريم تصوير، همه کشور را به هم بريزم، اين تخصص من است.» البته اين بدين معنا نيست که صداوسيما همواره چنين مي کند، بلکه ما تنها در مواقعي شاهد اين قدرت نمايي بوده ايم که پخش فيلم کنفرانس برلين از نمونه هاي قدرتي و تخصصي است.به علاوه نمي دانم چرا اين قدرت نمايي همواره عليه اکثريت است. به هر حال مهم ترين بحث ما اين است که صداوسيما يک رسانه ملي است و رسانه ملي بايد به سوي مشترکات انديشه ها و نظرها يا طرح يکسان آنها حرکت کند نه يکجانبه رفتن و ايستادن در جانب يک جناح و اين ميسر نمي شود، مگر آنکه مردم به اطلاع رساني اين رسانه اعتماد داشته باشند و اين اعتماد نيز به دست نمي آيد، مگر آنکه مردم بپذيرند که صداوسيما بر جانب مردم يا در موضعي غيرجناحي نشسته است و نيازي به غور و بررسي عميق نيست که صداوسيما نتوانسته است اعتماد اکثريت مردم را جلب کند که اگر کرده بود در مواقع حساس مانند انتخابات، رهنمودهايش بايد موثر مي افتاد اما چندان که افتد و داني، افاقه نکرد و همين اعتماد بزرگ ترين سرمايه يي است که اين رسانه ملي بايد در پي آن باشد و الا خساراتش جبران ناپذير خواهد بود.حکايت تبديل صداوسيما به يکي از شکات حرفه يي از نمايندگان مجلس البته باز هم به طور اتفاقي اصلاح طلب و مطبوعات مستقل نيز قصه يي است که در هر کوي و برزن شنيده مي شود
و آخرين آن به دادگاه بردن جناب آقاي حاصل داسه نماينده مردم پيرانشهر است. اتهام ايشان اظهار نظر در مورد تحقيق و تفحص مسدود شده مجلس درباره صداوسيما است. اگر اکنون موضوع نظارت بر صداوسيما را با نظارت ساير نهادها از جمله نظارتي که شوراي نگهبان بر انتخابات روا مي دارد، مقايسه کنيم، درخواهيم يافت که در کشور پرتنوع ما طيفي از نظارت جريان دارد که از نظارت استصوابي آغاز، با نظارت استطلاعي تداوم و با نظارت استبعادي پايان مي پذيرد و نيازي به توضيح نيست که اين آخري به شوراي نظارت بر صداوسيما تعلق دارد.تجربه دو سال گذشته بنده در شوراي نظارت بر صداوسيما مي گويد؛الف- مطلوب است نظام نظارتي فعلي که سالانه 200 ميليون تومان بر بودجه کشور تحميل مي کند برچيده شود و تا زمان اصلاح قانون اداره اين سازمان، به جاي نمايندگان مجلس و مقامات مسوول، از خبرگان و کارشناسان به عنوان نمايندگان سه قوه براي نظارت بر صداوسيما بهره گرفته شود.ب- براي نظارت واقعي بر صداوسيما، ضمانت اجرايي در قانون تعبيه شود. اگر صداوسيما همچنان در برابر نظارت بي تفاوت بود، مسوولان خاطي مجازات شوند.ج- بهترين روش براي نظارت بر يک نهاد، ايجاد رقابت است. به علاوه هجوم شبکه هاي ماهواره يي خواه ناخواه ما را به سمت رقابت مي کشاند. فراهم آوردن مقدمات تاسيس راديو و تلويزيون خصوصي و نيز شبکه هاي راديو تلويزيوني توسط ساير دستگاه هاي عمومي گام اول است. به طور قطع و يقين از تاسيس شبکه هاي تازه هم صداوسيما سود خواهد برد و هم مردم.د- شوراي فعلي نظارت بر صداوسيما به لحاظ ذاتي با مشکل روبه رو است. ناظر علي القاعده بايد در جايگاه برتر از منظور مستقر شود اما در اينجا منظور خود را به بالاترين سطح نظام مرتبط مي کند و ناظر دست پايين را به هيچ مي انگارد. استقرار شوراي نظارت در جايگاه موثر نيز يک ضرورت است.تحصن و استعفا«عماد افروغ» نماينده تهران در مجلس هفتم اخيراً جمله يي گفته که مناسب بسياري از نمايندگان مجلس ششم و به ويژه چهره هايي چون بورقاني است. افروغ گفته؛ «مسووليت ها را به روشنفکران بسپاريد که اگر نتوانستند کاري انجام دهند حداقل استعفا داده و کنار مي روند نه کساني که براي قدرت کيسه دوخته اند.» تحصن و استعفاي نمايندگان دور ششم مجلس، از اين جنس بود. زماني که 139 نفر از نمايندگان مجلس ششم در اعتراض به ردصلاحيت گسترده اصلاح طلبان در انتخابات مجلس هفتم اقدام به تحصني 28 روزه کردند، نام بورقاني جزء متحصنان مجلس ششم بود. او در جريان تحصن نيز نطق قبل از دستورش را به خواندن اطلاعيه متحصنان اختصاص داد. در بخشي از اين نطق با تشريح روند ردصلاحيت ها آمده بود؛ «براساس سوگندي که در برابر خداوند متعال ياد کرده ايم تا پاسدار حريم اسلام و نگاهبان دستاوردهاي انقلاب اسلامي و مباني جمهوري اسلامي باشيم و به حفظ حقوق ملت پايبند باشيم و نيز تعهدي که در برابر تاريخ براي سربلندي و عزت ملت داريم در اين دوره حساس براي دفاع از حقوق تمام کساني که به طور غيرقانوني ردصلاحيت شده اند و براي دفاع از حق حاکميت ملت و مباني نظام چاره ديگري نيافتيم، مگر آنکه از آخرين ظرفيت ها و امکانات قانوني خود که يکي از آنها اقدام قانوني، مسالمت آميز و مدني نشستن در خانه ملت است، مدد بگيريم و در اين راه به حمايت قادر متعال اميد بسته ايم.» پس از پايان تحصن، نام بورقاني درميان 117 نماينده مستعفي هم جاي گرفت. او به دموکراسي همواره وفادار بود و به آن عمل مي کرد. پايان کارش در مجلس ششم نيز با احترام به دموکراسي همراه بود.پس از خروج از مجلسبورقاني پس از خروج از مجلس نيز در همه صحنه هاي سياسي و مطبوعاتي حضور فعالش را حفظ کرد. براي آزادي مهندس علي اکبر موسوي خوئيني نماينده پيشين مردم تهران در مجلس ششم از بازداشت نامه 81 نفره را امضا کرد. کنگره مشروطيت را راه اندازي کرد. در انتخابات شوراهاي سوم در روز جمعه، 24 آذر 1385، فعال ظاهر شد و با دادن اطلاعيه از همگان خواست با شرکت در اين انتخابات به اصلاح طلبان راي دهند. پيش از آن روزنامه نگاران اصلاح طلب را سازماندهي کرده بود تا با تهيه فهرستي واحد جهت شرکت در انتخابات هيات مديره انجمن صنفي روزنامه نگاران تلاش کنند انجمن را در راستاي اهداف اوليه اش حفظ کنند. او خود در راس اين تلاش ها جلسات متعددي را وقت گذاشت و در کمال آزادمنشي به آنچه درميان خبرنگاران جاري بود احترام گذاشت و فهرستي نسبي از علائق همه خبرنگاران عضو انجمن تهيه و ارائه کرد. بورقاني با آنکه جوان بود اما تاريخچه يي از خاطرات و ناگفتني ها را با خود برد. چنان که علي مزروعي دراين باره مي نويسد؛ «يادم مي آيد از ابتداي کار مجلس ششم خاطراتش را مي نوشت، بعدها از او پرسيدم آن خاطرات را چه کردي؟ گفت از ميانه راه و همان زماني که برايم پرونده ساختند و پايم را به دادگاه کشاندند نوشتن را متوقف و آنچه را نوشته بودم نابود کردم، گفتم چرا؟ گفت نمي خواستم براي خودم و دوستان دردسر درست کنم. آخر اگر اين نوشته ها به دست آنها مي افتاد جز اينکه براي محکوميت امثال ما از آن استفاده کنند مگر خاصيت ديگري هم مي داشت؟ بورقاني چون در همه سال هاي پس از انقلاب در کار خبر بود تاريخچه يي از حوادث و وقايع مهم را در سينه داشت و به ويژه در دوره اصلاحات که در متن کار مطبوعات و مجلس ششم بود و حيف که آنچه در سينه داشت با خود برد و اوضاع و احوال روزگار نگذاشت آنچه را مي دانست بنويسد و براي درس آموزي و عبرت ديگران باقي گذارد.»رنگ عوض نکرد
حسين نصيري
شهريور بود يا مهرماه 59 که با احمد آشنا شدم. جواناني شايد به انتخاب و شايد به تقدير، نه لزوماً در پي پيشه يي که به سوداي خدمتي، بر پايه فراخواني به خبرگزاري آمدند، به آن شيوه که رسم آن روزگاران بود و احمد در آن ميان. راستي را، مسائل در آن زمان چه ساده مي نمود، سياه بود يا سفيد و «قضاوت» چه آسان. کساني اين را مي دانستند و از اين رو «لباسي» سفيد بر تن کرده بودند و گاه چه به اغراق.پيچيدگي بود ليکن، به اقتضاي صفاي آن دوران قاعده نبود. کساني نظم جديد را در عمق به شکيبايي و مهر آبياري مي کردند و ديگراني شتاب زده در سطح، در جست وجوي نقصي تا آشکار کنند. کساني سوال هاي بسيار داشتند و ديگراني «جواب» بودند و بس بي آنکه بدانند. از آن خيل، کساني فرو ريختند، کساني «درجا زدند» و… کساني کمال يافتند، از احمد مي گويم. او در طول اين سال ها، هيچ گاه به کينه زبان نگشود، حرمت شکني نکرد، به تجربه احترام گذاشت، اگر توانست گره هايي گشود و اگر نتوانست «بار خاطر» نشد.از احمد مي گفتم، فراز و فرود داشت اما رنگ عوض نکرد، روالي را طي کرد تا به انتها که به اعتبار رنج و تلاش خود، شخصيتي قوام يافته شد. او در باوري که داشت ثابت قدم بود ليکن همواره منعطف، ذهني پرسوال داشت، قلمي روان و هر گاه که اراده مي کرد، چه خوب مي نوشت.از احمد مي گفتم، خونگرم بود و صميمي، به سرعت انس مي گرفت، مردمي بود و بي تکلف و از اين رو دوستان بسيار داشت (دارد)، او محبوب بود.کمتر کسي ترش رويي از او ديده است، راحت مي خنديد و چه عميق. رويي گشاده و تبسمي ماندگار داشت که آن را بي منت و بي خست، با ديگران تقسيم مي کرد. احمد بسياري از ويژگي هاي «کودکي درون» خود را همچنان با طراوت حفظ کرده بود. نبود احمد نه تنها براي مادر داغدار، پدر رنج کشيده، همسر همراه، فرزندان خوب پرورش يافته و خواهر و برادران و اصولاً خانواده بورقاني (و خدا مي داند که احمد چه خانواده خوبي دارد) که براي دوستان بسيار او و براي جامعه يک ضايعه است. شايد اين «شراکت» کمي از آن بار غم کم کند،خدايش بيامرزد که تا آن زمان که در جوار حق آرام گرفت، خوب زيست
.
صاحب نظران از مرد طلايي مطبوعات ايران سخن مي گويند
درگذشت احمد بورقاني علاوه بر اينکه آه و حسرت بسياري برانگيخت و موجب تاسف بسياري از اهالي قلم، سياستمداران و فعالان رسانه يي شد، باعث شد عملکرد مديريتي وي در زماني که مسووليت معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد را برعهده داشت مورد بررسي کارشناسان قرار بگيرد. اين در حالي است که برخي از کارشناسان معتقدند ويژگي هاي شخصيتي، اخلاق پسنديده و حسن خلق بورقاني چنان ارزش و برجستگي قابل توجه و قابل تحسيني دارد که ويژگي هاي مديريتي وي را تحت الشعاع قرار داده و منش او را شايسته تقدير و ستايش مي کند. نکته مهم در ارزيابي شخصيت بورقاني اين است که حتي منتقدان وي هم بر اخلاق حسنه وي تاکيد کرده اند و خلقيات نيک بورقاني با تمجيد منتقدان وي رو به رو بوده است.همين ويژگي هاي اخلاقي پسنديده در کار مديريتي وي نيز تاثير گذاشته و باعث شد وي در زمان حضور در وزارت ارشاد، تبعيضي ميان روزنامه هاي همسو و روزنامه هاي منتقد دولت قائل نشده و به تمام رسانه ها به يک چشم نگاه کرده و همواره درصدد حل مشکلات آنها باشد.به عنوان نمونه معروف است در سال 1377وقتي احمد توکلي به دليل مشکلات مالي از پس انتشار نشريه اش برنيامد و اين خبر به معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد رسيد، احمد بورقاني با کريم ارغنده پور دبير وقت انجمن صنفي مطبوعات تماس گرفته و از وي مي خواهد زماني را براي رسيدگي به مشکل روزنامه فردا تعيين کرده و سرانجام هر دو نفر براي بررسي زواياي امر و کمک مالي به اين روزنامه راهي روزنامه فردا مي شوند.رسيدگي صنفي به مشکلات اهالي قلم و تلاش در جهت رفع دغدغه هاي روزنامه نگاران اقدامي بود که بورقاني تا روز آخر عمرش هيچ گاه فراموش نکرد و حتي چند ساعت قبل از سکته نيز با حضور در دفتر آقاي خاتمي در آن جهت کوشيد. روزنامه نگاران اصلاح طلب موارد بسياري از اختلافات داخلي و موارد مناقشه برانگيزي که با پادرمياني احمد بورقاني رفع و رجوع شده و به صلح و صفا منجر شده است را سراغ دارند. مشاوره هاي صادقانه و بي منتش به نيروهاي تحول خواه و روزنامه هاي اصلاح طلب ديگر موردي است که در بررسي کارنامه بورقاني شايان توجه است.مورد اعتماد و کاربلدنسل امروز احمد بورقاني را بيشتر از هر چيز با حضور در مجلس ششم و نيز حضور کوتاه مدت در معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي مي شناسند. اين در حالي است که اهالي رسانه از دهه 60 با فعاليت هاي بورقاني آشنا شده و وي توانست از همان وقت که در خبرگزاري جمهوري اسلامي مشغول به کار شد خود را به عنوان مرد رسانه يي متبحر و قدرتمند جا بيندازد. بورقاني در سال 1358کارش را به عنوان خبرنگار در خبرگزاري جمهوري اسلامي آغاز کرد و چندي بعد به عنوان دبير بخش اخبار سياسي ايرنا به خدمت خود ادامه داد.در سال 1364 به عنوان مدير اخبار سازمان خبرگزاري جمهوري اسلامي منصوب شد و سپس در ستاد تبليغات جنگ به فعاليت پرداخت و پس از آن در سال 1367 به عنوان رئيس دفتر ايرنا در نيويورک انتخاب شد.در تمام اين مدت احمد بورقاني نشان داد که از هوش و استعداد بسيار خوبي برخوردار بوده و با تلاش فراوان در جهت برآورده کردن خواسته هاي سازمان قدم برمي دارد. در اين زمينه حسين نصيري که در زمان آغاز فعاليت بورقاني در ايرنا مدير وي بود، چنين توضيحاتي ارائه مي کند؛ وقتي ما کار خبرگزاري را شروع کرديم براي آغاز کار تصميم به انتخاب تعدادي از نيروهاي جوان گرفتيم. در آن زمان من مسوول سياسي بودم و يک سري از بچه هاي نخبه را جذب اين واحد کرديم. به صراحت مي گويم در آن جمع احمد بورقاني سرآمد بوده و در حوزه هاي مختلفي که به کار گمارده شد درخشيد.حسين نصيري جامعيت و کارآمدي را مهم ترين ويژگي بورقاني عنوان کرده و مي گويد؛ عملکرد وي در مسووليت هاي مختلف به نحوي مثبت بود که هر مديري با داشتننيرويي مثل بورقاني خيالش راحت بود که کار خوب پيش رفته و مشکلي پيش نمي آيد. در واقع نکته مهم اين بود که هر کسي مي توانست به فردي مثل بورقاني با خيال راحت اعتماد کند.نصيري که در زمان مديرعاملي، بورقاني را براي انجام ماموريت به نيويورک فرستاد در توضيح علت تصميمش مي گويد؛ با فرستادن بورقاني به نيويورک خيالم از بابت اخبار راحت بود چون مي دانستم بورقاني کارش را بلد است و اين حوزه خبري حساس، به مشکل برنمي خورد، کما اينکه همين گونه هم شد و مطمئنم بهترين انتخاب ممکن را انجام دادم.کوتاه اما تاثير گذاراحمد بورقاني در دوران مديريت کوتاه خودش در وزارت ارشاد چه کاري انجام داد که اين همه مورد تعريف و تمجيد کارشناسان قرار دارد؟ بسياري از اهالي رسانه معتقدند آنچه در دوران اصلاحات تحت عنوان رشد مطبوعات شاهد آن بوديم نتيجه اقداماتي بود که بورقاني در معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد به عمل آورد. در واقع تمام آنچه در هشت سال اصلاحات در حوزه مطبوعات ديده شد. رويش بذري بود که بورقاني کاشته بود و اين نکته مورد تاييد معاوناني که جانشين وي هم شدند، هست.اساس بحث هايي که در حمايت از عملکرد بورقاني در وزارت ارشاد صورت مي گيرد بر اين نکته تاکيد دارد که بورقاني، رشد کمي و کيفي مطبوعات را مورد توجه قرار داده و به توسعه رسانه هاي مکتوب از بعد سخت افزاري و نرم افزاري همت گمارد.در اين زمينه کريم ارغنده پور معتقد است؛ ويژگي برجسته آقاي بورقاني اين بود که به توسعه رسانه ها در بعد کمي و کيفي باور داشت و در اين زمينه هيچ تبعيضي اعمال نکرد و براي هر شهروندي اين حق را قائل بود که صاحب رسانه شود. در نتيجه به مطبوعات کمک کرد از نظر تيراژ و نيز تعداد
، افزايش قابل توجهي را تجربه کنند.ارغنده پور از مديريت بورقاني در وزارت ارشاد تحت عنوان دوران طلايي نام برده و مي گويد تلاشي که بورقاني در دوران مديريتش در جهت رشد کيفي مطبوعات انجام داد با هيچ دوره ديگري در تاريخ معاصر ايران قابل مقايسه نيست، چرا که در اين دوره روزنامه نگاران شاهد بيشترين حمايت ها از سوي دولت بودند و اين حمايت ها بدون هرگونه تبعيضي انجام شد چنان که اين عدم تبعيض را ما در توزيع عادلانه يارانه ها به خوبي شاهد بوديم.از سوي ديگر فيض الله عرب سرخي هم نگرش مثبت بورقاني به توسعه کمي و کيفي مطبوعات را از مهم ترين موفقيت هاي وي برمي شمارد. به اعتقاد وي فعاليت هايي که در دوران مديريت شهيدي و صحفي در معاونت مطبوعاتي شاهد بوديم ثمره نگرش جديدي بود که بورقاني در وزارت ارشاد ايجاد کرد.عرب سرخي ويژگي دوران مديريت بورقاني را اين گونه شرح مي دهد؛ در فاصله رفتن محمد خاتمي از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي تا زماني که مهاجراني به ارشاد آمد و بورقاني معاون مطبوعاتي شد، نگاهي بر وزارت ارشاد حاکم بود که اعتقاد داشت تعدد روزنامه ها به درد نمي خورد و چند روزنامه مي تواند پاسخگوي همه انتظارات باشد. در آن مقطع اصلاً جريان آزاد اطلاع رساني مطرح نبود اما با حضور آقاي بورقاني، تعدد و تکثر مطبوعات در دستور کار قرار گرفت و اين نگاه در وزارت ارشاد جا افتاد که براي رشد رسانه ها بايد به سليقه هاي مختلف اجازه ابراز وجود داد تا با رقابت در حوزه مطبوعات، رشد و توسعه اتفاق بيفتد.علاوه بر ويژگي هاي مثبتي که در باب عملکرد مديريتي بورقاني در ارشاد عنوان مي شود اکثريت قريب به اتفاق صاحب نظران اعتقاد دارند بايد حساب ويژگي هاي اخلاقي بورقاني را از کارش جدا کرد چرا که روحيه اخلاق مدارانه بورقاني بر ديگر جنبه ها چربش داشت. در اين زمينه عليرضا تابش که در دوران اصلاحات مديرکل دفتر وزارتي وزارت ارشاد بود اعتقاد دارد؛ بورقاني با اخلاق و منش و رفتارش به گونه يي عمل کرد که تحسين موافق و مخالف را برانگيخت و قطعاً حافظه تاريخي اهل فرهنگ چنين روحيه بزرگ منشانه يي را از ياد نمي برد.نکته پاياني که تابش به آن اشاره مي کند عصاره حرف ديگر صاحب نظران در بيان خصوصيات نيک اخلاقي بورقاني است؛ احمد براي حل تمام مشکلات جامعه مطبوعاتي پيش قدم مي شد و اساساً براي وصل کردن هميشه آماده بود. ريش سفيدي اش هميشه زبانزد بود و هنگام شکل گيري هر مشکلي در ميان اهالي قلم واسطه مي شد و بدون هيچ گونه منتي به دنبال حل مشکلات گام برمي داشت.
بورقاني قبل از پرواز- سجاد سالک
صبح روزي که احمد بورقاني از خانواده اش خداحافظي کرد و پا از منزل بيرون گذاشت، وعده ديدار با سيدمحمد خاتمي داشت تا با وي در خصوص مشکلات و گرفتاري هاي مطبوعات گفت وگويي داشته باشد. آن وعده ديدار البته محقق نشد و بورقاني نتوانست به گفت وگو با رئيس جمهور سابق بنشيند و به ناچار به يک خوش وبش کوتاه با وي بسنده کرد اما قسمت اين بود که در آخرين روز حيات، هر سه خاتمي شناخته شده او را ببينند.سيدمحمد، سيدعلي و سيدمحمدرضا خاتمي از جمله افرادي بودند که در آخرين روز زندگي هر يک به نحوي بورقاني را ديدند. دو نفر اول البته فکرش را هم نمي کردند که احمدآقاي سرحال و قبراق تا ساعتي ديگر با زندگي وداع گويد. سيدمحمدرضا خاتمي اما بورقاني را زماني ديد که سکته قلبي او را از پا انداخته بود اما هنوز اميد به اتاق احيا وجود داشت و چشم ها به اتاق بود تا پزشک خبر از رفع خطر مرگ بدهد. پزشک معالج اما پيام آور تندرستي نبود، سرش را به زير انداخت و با صدايي آرام به شنوندگان مشتاق حاضر در بيمارستان گفت متاسفم…يک روز معموليآخرين روز زندگي احمد بورقاني به گونه يي عصاره يي بود از مجموع فعاليت هايش در اين سال هاي دور از مسووليت اجرايي. او در برنامه فشرده کاري اش همان جلسات، ملاقات ها، پيگيري ها و رايزني هايي را قرار داده بود که در ديگر ايام سال دنبال مي کرد.شنبه سياهي که شب هنگام به مرگ بورقاني منجر شد با صبحي معمولي آغاز شد. ساعت 30/5 صبح بورقاني با صداي زنگ ساعت از خواب برمي خيزد، چند دقيقه بعد با بلند شدن صداي اذان از مسجد محل به نماز مي ايستد و آخرين نماز صبح حياتش را به جا مي آورد. پس از نماز يک ساعتي براي مرور برنامه ها و رسيدگي به کارهاي شخصي فرصت داشت. طبق برنامه از قبل تعيين شده، بورقاني مي بايست روزش را با حضور در جمع اهالي رسانه آغاز کند براي اين منظور ناچار بود محله سنتي نظام آباد را به قصد محله نوساز سعادت آباد ترک کند. ساعت جلسه هشت صبح بود و ميزباني جلسه را بهزاد نبوي به عهده داشت. با اين حال ترافيک صبحگاهي در آن منطقه از تهران، آن هم اولين روز هفته آنقدر زياد بود که بورقاني مجبور شد کمي زودتر از خانه خارج شود تا ترافيک سنگين، باعث بدقولي و تاخير در رسيدن به جلسه نشود.اهالي رسانه و مديران مطبوعاتي در منزل بهزاد نبوي از هر دري گفتند و شنيدند، آخرين وضعيت ردصلاحيت ها را بررسي کردند، مشکلات به وجود آمده براي رسانه هاي اصلاح طلب را مرور کردند و در جهت چاره جويي براي حل سوءتفاهمات برآمدند و در نهايت از چگونگي مواجهه با انتخابات سخن گفتند.جلسه تا ساعت 10 به صورت رسمي ادامه پيدا مي کند و پس از آن گپ خودماني اعضا شروع مي شود. بورقاني البته وقت زيادي براي ماندن و گپ زدن با رفقاي مطبوعاتي اش نداشت. ساعت 11 بايد خودش را به جماران مي رساند تا گرفتاري هاي جديد اهالي مطبوعات را به اطلاع سيدمحمد خاتمي رسانده و از وي چاره جويي کند.در ديدار با خاتمي، بورقاني قرار بود چند دقيقه يي پيرامون مشکلات روزنامه هاي اصلاح طلب وارد مذاکره شود و نقش هميشگي خود در برطرف کردن گرفتاري هاي اهل قلم را بار ديگر ايفا کند. بورقاني ساعت 11 به دفتر خاتمي مي رسد و در اتاق انتظار، منتظر مي ماند تا وقت ملاقات فرا برسد. از بخت بد کارهاي خاتمي طول مي کشد و انتظار طولاني مي شود، نه يک ربع و دو ربع و سه ربع که ساعتي طول مي کشد و در تمام اين مدت، بورقاني آرام و صبور پشت در منتظر مي ماند و هيچ گله و شکايتي نمي کند. علي آقاي خاتمي که در زمان انتظار، ميزباني از بورقاني را بر عهده داشت و با وي به صحبت نشست، در توصيف آخرين ديدارش با بورقاني و شرح اتفاقاتي که گذشت اينگونه روايت مي کند؛ «آن روز سرمان خيلي شلوغ بود و کارهاي زيادي داشتيم، آقاي خاتمي هم مسوول پيگيري بسياري از امور بود و احمد آقا با صبوري و تواضع، بي آنکه لب به اعتراض بگشايد، يک ساعت معطل شد و انتظار کشيد تا آقاي خاتمي را ببيند. ساعت از 12 که گذشت و مجال ديدار فراهم نيامد، تصميم گرفت ملاقات را به روز ديگري موکول کند و عزم رفتن کرد.به پله هاي خروجي نرسيده بود که دوباره برگشت و گفت؛ حيف است تا اينجا آمده ام از فيض نمازجماعت بهره يي نبرم. پس وضويي گرفت و چند دقيقه يي انتظار کشيد تا وقت اذان ظهر فرا برسد. پس از نماز گرچه فرصتي نيافت با آقاي خاتمي ملاقات کند اما تقبل الله گويان، خوش و بش کوتاهي با ايشان داشت و سپس ساز رفتن کوک کرد. پس از اقامه نماز به او گفتم احمد آقا، حالا که اينجا آمدي و تا حالا هم منتظر شدي بمان و ناهاري با ما باش، پاسخي که بورقاني به اين درخواست داد آن وقت براي ما خيلي ساده به نظر مي رسيد اما اکنون که جمله اش را به ياد مي آوريم به تامل فرو مي رويم؛ «حالا ديگر وقت رفتن است.» بورقاني اين را به مکثي گفت و دفتر خاتمي را ترک کرد چرا که اعتقاد داشت حالا ديگر وقت رفتن است،سمفوني ناتمامآخرين روز زندگي احمد بورقاني قرار بود در چهار بخش بگذرد؛ بخش اول در منزل بهزاد نبوي به فعاليت هاي سياسي و مطبوعاتي گذشت، بخش دوم در دفتر سيدمحمد خاتمي به قصد پيگيري دغدغه هاي صنفي سپري شد، بخش سوم را به مطالعه و مرور خاطرات خود اختصاص داد و مرگ فرصت نداد چهارمين بخش پيش بيني شده، يعني احوالپرسي از دوستان و نزديکان و سر زدن به آشنايان تحقق پيدا کند.بورقاني و جمعي از رفقا قصد داشتند شب هنگام به منزل دوستي که منزل جديدي خريده بود، بروند. قرارها گذاشته شده بود و نقطه عزيمت دفتر کار حميد هوشنگي معين شده بود. هوشنگي از دوستان قديمي ب
بورقاني؛ سياست و شوخ طبعي-هادي خانيکي
1- رندل کالينز جامعه شناس معاصر امريکايي کتاب مشهوري دارد به نام «جامعه شناسي فلسفه ها».در وراي پژوهش پردامنه و تاريخي او در باب نحله ها و حلقه هاي گوناگون فلسفه هاي شرقي و غربي، نظريه مهمي نهفته است که قابليت تعميم به حوزه ها و حلقه هاي غيرفلسفي نيز دارد.به نظر کالينز ساختار اجتماعي شبکه هاي فلسفي تشکيل شده است از مجموعه افرادي که بيشتر يکي از آنها سخنگو و رسانه يي مي شود، اما در پشت اين پرده کسان ديگري با نقش هاي ديگر قرار دارند که اين حلقه را به سرانجام مي رسانند. کالينز در پي معرفي و بازنمايي همه آن ديگراني است که با ارتباطات، دانش و رفتار خويش زمينه هاي اجتماعي شدن و طرح حلقه هاي مختلف فلسفي را فراهم کرده اند.اين «ديگران» از يک جنس نبوده اند و يک نوع کار نکرده اند، مثل ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کار بوده اند تا از ميان کار و کنش هاي آنها در نهايت سخني به زبان سخنگويي درآيد و بيشتر و بهتر شنيده شود. در واقع پشت هر حلقه فکري يک سازمان اجتماعي است و در اين سازمان اجتماعي کنشگران متفاوتي نقش آفريده اند.از اين نظريه کالينز مي خواهم در حوزه سياست و فرهنگ بهره گيرم و با طرح ضرورت «جامعه شناسي سياست ها» از صاحب نظران بخواهم در حلقه هاي فکري و سياسي ايران نيز، کنشگراني را بجويند که اگرچه در همه جا قيل و قال نداشته اند اما تاثيرگذار بوده اند. «سياست ورزي اصلاح طلبانه» که از جمله حلقه هاي مهم فکري و سياسي امروز ماست، از اين قاعده به کنار نيست. در «سياست ورزي اصلاح طلبانه» که «حلقه يي مرکب» با «فاعلاني متفاوت» است، شخصيت هاي موثر آشکار و پنهان را بايد در پيوند با هم ديد، آنان که گفته اند و نوشته اند و آنان که کمتر گفته اند يا کمترها را گفته اند ولي بيشتر دويده اند و بيشتر به زمينه ها پرداخته اند، اجزاي معنادار همين حلقه اند.با اين مقدمه بگويم «احمد بورقاني» يکي از کنشگران غيررسمي اما موثري بود که بايد به نقش و منش و روش او در اين حوزه از زاويه هاي گوناگون پرداخت. او يک حلقه «وصل» بود و سياست ورزي آن هم از نوع اصلاح طلبانه اش بدون حلقه هايي از اين دست چه در حوزه نظر و چه در حوزه عمل ناممکن است. بورقاني در گشودن باب گفت وگو زمينه بود و زمينه ساز و توانست به رغم همه جفاها و ناملايمت ها در دولت اصلاحات، در مجلس و در جامعه سياسي و مدني عرصه هاي نويي از هم رايي و همراهي بگشايد.2- اين نقش بورقاني از خصوصيت ها و رفتار ويژه يي برمي خاست که در جامعه ما اهميت و اولويت خاصي دارد. او فروتن بود و فرهيخته و در عين حال صريح و شوخ طبع و اين مجموعه از ويژگي ها روي ديگران را به او و روي او را به ديگران مي گشود. باختين نظريه پرداز بزرگ «مکالمه»، خنده را عامل گشودگي جهان هاي انديشه به روي يکديگر مي داند، به نظر او شخصيت هاي دموکرات با خنديدن و شوخ طبعي راه را بر ورود ديگران به دنياي خود مي گشايند و شخصيت هاي بسته با عبوس بودن و اخم اين راه را مسدود مي کنند، پس خنده با مکالمه و دموکراسي و خشونت و غرور با انسداد در انديشه و رفتار نسبت دارند. بورقاني به اعتبار برخورداري از اين خوي و خلق شاد و شوخ طبعانه توانست راه نحله ها و شخصيت هاي موثر در عرصه سياست را به روي هم باز کند و به جاي ديوارهاي رايج، درخت هاي دوستي بکارد.نمونه ها زيادند و ذهن من هم از آنها پر، اما نه مجال اين نوشتار و نه حال اين روزها با آن مناسب نيست، اگرچه اگر مناسب هم بود با زبان او نمي شد در همه جا نوشت و از همه چيز گفت.3- اين نگاه کالينز و باختين را البته مي توان در سوگ ها و در تاريخ ما هم دنبال کرد. من در سوگ نوشت احمد، اين مرثيه منسوب به رودکي را درباره خواجه ابوالحسن مرادي زبان حال مي دانم. در اين مرثيه جان دوم و ناشناخته مرادي «مصقله» بودن او ناميده مي شود، يعني از آنجا و در آنجا که او مايه و موجب صيقل و صفاي جامعه خويش است، نقش هاي ويژه مي آفريند. به واقع آيا بورقاني در اين حلقه سياست ورزي اصلاح طلبانه ما با خنده و شوخ طبعي نقش هاي بسيار نداشت؟ پس همان مرثيه را براي او هم مرور کنيم؛مرا مرادي نه همانا که مردمرگ چنان خواجه نه کاريست خردجان گرامي به پدر باز دادکالبد تيره به مادر سپردکاه نبد او که به بادي پريدآب نبد او که به سرما فسردشانه نبود او که به مويي شکستدانه نبود او که زمينش فشردگنج زري بود در اين خاکدانکه دو جهان را به جوي مي شمردقالب خاکي سوي خاکي فکندجان و خرد سوي سماوات برد«جان دوم» را که ندانند خلق«مصقله يي» کرد و به جانان سپردصاف به آميخته با در و ميبر سر خم رفت و جدا شد ز دïرد
از دفتر خوابها-محسن مخملباف
1- هر كس در سالهاي اخير از خواندن مطلبي در روزنامهاي به حقيقتي كه نام آن آزادي است پي برده است، از ياد نميبرد كه احمد بورقاني بر گردن او حقي دارد.2 – دوباره دو شب پياپي خواب ترور و شكنجه ديدم، كسي مرا خبر كرد كه رفيقات احمد بورقاني سكته كرد.1من از خوابيدن ميترسم. خوابهاي شبانه من روز بعد اتفاق ميافتند. ماه پيش خواب ديدم پدرم مرده است و من دارم در گور او خاك ميريزم. همان شب با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. از كابوسي كه ديده بودم هنوز ميلرزيدم. زنگ تلفن مرا نيمه عريان از رختخواب بيرون كشيد. گوشي را برداشتم. مادرم با ضجه گفت كه پدرم مرده است و من فردا صبح همان خاكي را در گور پدرم ميريختم كه در خواب شب قبل ريخته بودم…سه هفته پيش، درست يك هفته پس از مرگ پدرم، خواب مرگ نزديكترين دوستم را ديدم. در همان خواب فهميدم كه دارم خواب ميبينم. اگر پيش از اين بود از خواب بر ميخاستم و دست و صورتم را ميشستم تا ببينم كه خواب ديدهام. اما اين بار فرق ميكرد. يقين داشتم كه اگر از جا برخيزم دوستم را از دست خواهم داد. صداي تلفن را نشنيده گرفتم. زنگ خانه را كه به شدت درآن صبح زود به صدا در ميآمد با پناه بردن به زير لحاف نديده گرفتم. اما سرانجام برادرم كه كليد خانه مرا داشت وارد شد، لحاف را از روي من كنار زد و تكانم داد تا چشم باز كنم و صاف توي چشمهاي پف كرده من نگاه كرد و گفت: پاشو رفيقت را كشتند. تمام روز بعد را در كنار بچههاي رفيقم گريه ميكردم و خاك گور او را بر سر ميكردم. مثل خوابي كه شب قبل ديده بودم. هيچكس جرات نميكرد از قاتل حرفي بزند اما همه درباره شوم بودن خوابهاي من حرف ميزدند. حرف اين و آن در مقابل رفيق از دست دادهام هيچ بود، اما وقتي مراسم تمام شد، از خوابهايي كه ديده بودم دچار عذاب وجدان شدم. آيا روياهاي صادقي كه ديده بودم، جرم نبود؟ قاتل كه تنها من او را ميشناختم ،همه گناه را به شومي خوابهاي من نسبت داد و خود را خلاص كرد و گريخت. آن قدر بد خوابهاي مرا گفت كه من ديگر ميترسيدم بخوابم. پنجشب قبل دوباره از خستگي خوابم برد و خواب مرگ برادرم را ديدم. وحشتزده از خواب برخاستم. براي آنكه از ترس بيرون بيايم، به خانه او زنگ زدم. زنش گوشي را برداشت. به او گفتم: خواب بدي ديدهام.آيا حال برادرم خوب است؟زنش گفت:حالش خيلي خوب است. ديشب هم كلي خنديد و حالا هم آرام خوابيده است. از او خواستم به خاطر اطمينان دل من لااقل صداي نفساش را بشنود تا من بدانم كه او زنده است. حتي او را تكان تكان بدهد و بيدار كند تا من با خيال راحت بخوابم و زن برادرم رفت تا از او براي من خبر بياورد اما به دقيقه نكشيد كه صداي جيغ او خواب مرا تعبير كرد. برادرم مرده بود و من همانطور كه در خواب ديده بودم روز بعد شاهد شستوشوي او در غسالخانه بودم. از پنج شب پيش نخوابيدهام. هر كس ديگري هم بود نميخوابيد. هرگاه خوابم برده است، پيش از آنكه خوابي ببينم وحشتزده از جا جستهام. صورتم را شستهام. قهوه نوشيدهام تا خوابم نبرد. ديگر من از خوابهايم ميترسم. حتي يك لحظه در خواب و بيداري ديدم كه گربه همسايه مرد، روز بعد آن قدر برف آمد و هوا سرد شد كه گربه همسايه كه پشت در مانده بود شبانه يخ زد. اگر خوابم ببرد و در خواب ببينم كه مادرم مرد، چه؟اگر در خواب ببينم كه دخترم كه پيش خالهاش زندگي ميكند، يك باره ور پريده است، چه ؟ نه ديگر نميخوابم. خوابهاي من واقعياتي است كه يك شب زودتر اتفاق ميافتند. 2پنج سال است كه نخوابيدهام. خيليها حرف مرا باور نميكنند. پشت سرم ميگويند كه او در خانهاي تنها زندگي ميكند تا كسي خوابيدن او را نبيند. حتي چند بار فاميل و دوستان و آشنايان به سراغم آمدهاند و بهانه كردهاند كه ديگر دير شده و اين وقت شب ماشين گيرشان نميآيد تا به خانه خود بروند و پيش من ماندهاند. بعد تا نيمه شب بر و بر مرا نگاه كردهاند و با وقاحت تمام توي صورت من دهان دره كردهاند تا مرا خواب كنند. دست آخر همه خوابشان برده و صبح روز بعد خودم بيدارشان كردهام ،اما آنها با پر رويي تمام گفتهاند:- صبحها چه زود از خواب بيدار ميشوي؟من براي آنها نيست كه نميخوابم. براي خاطر خودم است كه نميخوابم. اگر اين پنج سال را خوابيده بودم، تا حالا بي كس و كار شده بودم. اگر خوابيده بودم نصف آنها مرده بودند. اگر خوابيده بودم، حالا ديگر مادر نداشتم. خاله و عمه و دايي و عمو نداشتم. بهخصوص مادر بزرگم 7 كفن پوسانده بود. مادربزرگم زني نود و پنج ساله است. با اين كه هيچ جايش سالم نمانده اما نميميرد، چون كه من خواب مرگ او را نديدهام. مادربزرگم آسم دارد. وقتي نفس ميكشد، همه از صداي نفس او به نفس تنگي ميافتند. زانوهايش چنان درد ميكند كه سه سال است روي پايش نايستاده. زير بغلش را ميگيرند و او را به توالت ميبرند. فشار خونش بالاست. سرش گيج ميرود. تيزاب معدهاش را سوراخ ميكند، از درد خوابش نميبرد اما نميميرد. چند بار دستم را گرفته و التماس كرده است كه بگذارم ديگر بميرد اما من جرات خوابيدن نكردهام. چه كسي باور ميكند كه خوابيدن هم جرات ميخواهد. هزار بار به خودم تلقين كردهام كه جرات خوابيدن داشته باش. ببين همه مردم چه خوب و بيخيال به خواب ميروند و آب از آب هم تكان نميخورد. مادرم ميگويد به فكر خودت نيستي، به فكر من باش. به فكر من نيستي، به فكر دختر بيچارهات باش. اگر از بيخوابي سكته كني و بميري چه كسي غم دخت
نامهاي براي احمد بورقاني-كامبيز نوروزي
سلام احمد جان خوبي برادر ؟ يكشنبه قرار داشتيم. نيامدي سرقرار و ماي بيقرار را به امان خدا رهاندي. آنقدر كه يادم هست مبادي ادب بودي. اين جور وقتها لااقل خبر ميدادي. مرا كه ميشناسي، گفتم به خودت گلايه بياورم. شنبه ساعت 8 شب كه تلفني خبرت را دادند، گفتم ياوه است اين خبر. گفتند ساعت 7 شب در دفتر حميد هوشنگي قلبت گرفته و بعد از چند دقيقه، گرفتهاي خوابيدهاي. آرام و ساده و راحت؛ براي ابد.حالا هم در بيمارستان قلبي. گفتم مگر ميشود اين لوطي عصر گردههاي زخمي چاقوهاي پنهان شبانه، خلف وعده كند. فردا قرار داريم. اين يكي، از آن خوبها نيست كه هزار وعدهشان يكي وفا نكند. گفتند قلبش ناسور بود و تاب نياورد. گفتم اين قلب بزرگتر از آن است كه در اين همه دستانداز آشنا و بيگانه از جا در رود. اما خب، قبول دارم كه چيني قلبت نازك بود. زياد ترك برداشته بود. آدم پوستكلفت دل نازكي هستي برادر. اينجور آدمها، لپ سرخي دارند، اما قلبشان سرختر است. مثل خودت. بعضيها قلبشان ميسوزد و سكوت ميكنند و خودشان را ميخورند. تلفن را قطع كردم، فيالفور پريدم توي ماشين. آژانس گرفتم كه وقت تلف نشود. هنوز ساعت به 9 نرسيده بود كه رسيدم به بيمارستان قلب. گفتند همه رفتهاند به خانه تو. اما ميزبان در بيمارستان جا مانده است. مزروعي بود. ارغندهپور، تاجرنيا، داودي، نعيمي پور، رضا خاتمي و هوشنگي و چند نفر ديگر هنوز مانده بودند و داشتند راه ميافتادند. قبلا كه تو را اينجا ديده بودم همان دو سال پيش بود. دير خبر شده بودم از بستري شدنت و دير آمدم به عيادت. خجالت كشيدم. براي عرض پوزش برايت نوشتم <اي قلبشان بشكند كه از رنجش آن قلب نازك با خبر شدند و خبر نكردند حقير را تا از> شرق <خبر برسد در يوم سهشنبه هفدهم آبان المزخرف سنه 1384 شمسي…> يادت هست چقدر زحمت كشيدي براي شرق و روزنامههاي ديگري كه از 76 با مرارت و مصيبت منتشر ميشدند. نشستيم در ماشين مزروعي. من و تاجرنيا و… نفر چهارم را هر چي زور ميزنم يادم نميآيد. پيش خودم ميگفتم اگر پيدا كنم كسي را كه اين خبر كذب كه تو فردا سر قرار نميآيي را پخش كرده است، خودم شخصا به جرم نشر اكاذيب، شناسنامهاش را لغو امتياز ميكنم. مزروعي مدام ذكر ا… اكبر گرفته بود و لا اله الا ا…. ذكرش را، پاره پاره هق هق گريه قطع ميكرد. آن يكي، كه اسمش را هنوز به ياد نياوردهام، … ها… يادم افتاد. هوشنگي بود، حميد هوشنگي، گزارش واقعه را ميداد و لابهلاي جملههايش شهادتين ميگفت. تاجرنيا گوش ميكرد و حيرت از نگاهش ميباريد. من به خيابان سياه شب خيره مانده بودم. بغضم تركيد و شانههايم به لرزه افتادند. يك لحظه به اين فكر افتادم كه همين فردا اول صبح قبل از ملاقات تو، يك اعلام جرمي بنويسم به دادستان تهران و از ايشان درخواست كنم بگردند ببينند خبر تو را كدام شيرپاكخوردهاي منتشر و نشر اكاذيب كرده است. با تجربهاي كه دارند بگيرندش. خودش و جد و آبادش را توقيف و لغو امتياز و محروم كنند. گفتم فردا، پسفردا ميآيي، يقهام را ميگيري و رفاقت چندين و چند ساله را به هم ميزني و ميگويي مردك نادان اين همه سال با خود تو و بقيه تقلا كرديم و بيچارگي كشيديم و فحش خورديم كه آدمها راحت حرفشان را بنويسند و روزنامهشان را دربياورند و به خاطر چهار كلام حرف، توقيف و لغو امتياز و در به در و بيچاره نشوند. حالا تو غلط كردهاي كه يك همچنين كاري كردهاي. به دادار دودورت خنديدي… منصرف شدم. در اين حال و هوا، كلي طول كشيد تا برسيم خيابان دماوند و خانه تو. همان خانهاي كه با محلهاش عشقات بود. همان خانه كوچك تروتميزي كه از قبل داشتي و با هر سمتي كه داشتي در همانجا زندگي كردي و خانوادهات باليدند. تو هم به همه چيز اين خانه و محله وفادار ماندي. خانه پر بود از آدمهاي مبهوت. شرمندهام كه حافظهام قوي نيست تا اسم آنها را كه بودند برايت بنويسم. هميشه به حافظه قدرتمند تو غبطه خوردهام. از 20 سال پيش چنان خبر و خاطره ميگفتي كه انگار همين ديروز بود. خيليها بودند. آنجا فهميدم كه فقط من نيستم كه كلك نخوردهام. بقيه هم همينجور بودند. اغلب باور نكرده بودند و منتظر بودند كه راوي صادقي خبر را تكذيب كند. سهامالدين روي پا بند نبود. برادر من، نميخواهم فضولي كنم اما آدم با پسر رعنايش چنين كاري ميكند كه تك و تنها ولش كند توي اين شهر شبزده !؟ تازه، فكر نكردي كمالالدين در ولايت غربت چه خواهد كرد ؟! آن شب سياه، در آن همهمه تيره، بيشتر از يك نگاه نتوانستم فاطمه خانم را ببينم. يك مصاحبهاي داشتي، با كجا يادم نيست، با لحن شيرين شيطنتآميزت از دوره جواني گفته بودي و عشقت به دختر جواني كه خيلي زود همسرت شد و شد مادر دو پسر و يك دختر. حالا اين يار ديرين تو با اين خبر كه ميگويند عشق پركشيد بايد چه كند ؟ وا…، به خدا اين رسمش نيست برادر من. زهرا هم كنار مادرش بود. صورتش در قاب آن چادر مشكي محو بود و شايد چشم انتظار. ميآمدند و ميرفتند. نه. ميآمدند. نميرفتند. منتظر تو بودند شايد. جاي سوزنانداختن نبود. هر گوشه كسي نالهاي ميكرد. يكي آرام ميگريست و ديگري به هق هق. از كمتر كسي حرفي در ميآمد. هيچ كس با هيچ كس سخن نميگويد كه خاموشي به هزار زبان در سخن است سحرخيز داشت با موبايلش با آن طرف دنيا با عبدالعلي رضايي حرف ميزد. گوشي را گرفتم. گفت، آخر چرا؟…
گريه امانش را گرفت. بغضم تركيد. دو سه دقيقه تمام كلمات جملههايمان قطرههاي اشك بود. گفتم، در آن تنهايي مواظب خودت باش. گفت، چهجوري آخر؟… ساعت داشت آرام به نيمه شب نزديك ميشد. حرفهايي شروع شده بود براي كارهاي فردا. روزنامهها دنبال مطلب بودند. مراسم تشييع، شستوشو، ت ت ت…. تد تد تد… تدفين ! تدفين احمد ! احمد بورقاني و…. كارهاي ديگري كه بايد انجام ميشد. خودت اوستاي كاري در اينجور ماجراها. ياد ندارم براي كسي از نزديكان و آشناها اتفاقي افتاده باشد و در كارهاشان مثل يك برادر مشاركت نكرده باشي. ميدانداري ميكردي و همه چيز را درست و درمان، سر و سامان ميدادي. حالا اما كارها يك جوري در هم پيچيده است. پدرت محكم ايستاده است. سايه پنهانش روي تمام خانه است. از صلابت و اقتدار حاج آقا زياد گفته بودي. اما اينجا، در اين محشر، خوب ميشد لمس كرد صلابتش را. بعضي دنبال مطلب بودند براي روزنامههاي فردا. خب براي تو بايد نوشت. بايد زياد هم نوشت. اگر چه فكرها از كار افتاده بودند. بالاخره كارها رو به راه شد و قرارها را گذاشتند. شب از نيمه گذشته است. شايد 5/1 صبح بود كه آمديم بيرون. با كريم ارغنده پور و جواد كاشي و محسن گودرزي. در ميدان فردوسي پياده شديم تا راه كريم هم دور نشود. شب سردي بود. پياده راه افتاديم. يك چيزهايي براي خودمان ميگفتيم. مثل آدمهاي خوابزده. كابوس ديده يا كسي كه بختك رويش افتاده باشد. اما من بايد زودتر ميخوابيدم تا صبح خواب نمانم و به قراري كه با تو داشتم برسم. ساعت 5/2 صبح بود كه سر به بالين گذاشتم. اما مگر خوابم برد. همهاش تقصير توست. آنقدر در ذهنم رژه رفتي كه جايي براي خواب نماند. <مگر خيال تو بيرون رود كه خواب درآيد.> چند دقيقه بعد از نماز آمدم بيرون. نكند دير به دفتر برسم و تو پشت در بماني. سر راه، غير از روزنامههايي كه برايم ميآيد، روزنامههاي ديگري را هم گرفتند.اي بابا ! اغلب از رفتن ابدي تو خبر داده بودند. خب كسي از اينها نپرسيده است كه اگر به جرم نشر اكاذيب توقيفشان كند چه كار خواهند كرد. روزگار هم كه مثل دوره معاونت تو نيست. آقاي وزير از خارجه گفته بود اگر من هم جاي دادگستري بودم فلان روزنامه را توقيف ميكردم و تو با او حرفت شد. اين قصههاي اينجوري ادامه پيدا كرد و بالاخره تو، كه حرف و عملت يكي بود، راضي نشدي به دو دوزه. عطاي معاونت را بخشيدي به لقاي آزاد منشي. شد حكايت اينكه بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد. زحمتش را تو بردي و شهرتش را ديگري. اما هيچ نگفتي، بيخيال. سيره اهل معرفت و فتوت همين است ديگر. يك رويي و يك رنگي و تحمل و شكيب و سكوت… به دفتر رسيدم. نيامدي اما سرقرار. با رضا تهراني تلفني در ارتباط بودم. تا بالاخره گفت ساعت دو بايد برويم بيمارستان. احمد را ببريم براي شستوشو. گفتم حالا احمد بدقولي كرده و نيامده است. من نكنم. سر ساعت رسيدم. سهامالدين و سعيد شريعتي آمده بودند. ساعت دو روز يكشنبه چهاردم بهمن 86. در اورژانس منتظر ماندم. سعيد دنبال كارهاي اداري ترخيص تو بود و سهامالدين هم بيتاب و مبهوت. گفتند تو در سردخانهاي. فاطمه خانم و زهرا خانم و چند نفر ديگر هم آمدند. قرار بود امروز خلوت باشد تا فردا كه مراسم اصلي است. مقدمات فراهم شد. با رضا و سهام و فاضلي سه طبقه آمديم زيرزمين. رسيديم به سردخانه. در را كه باز كردند، روبرويمان دو رديف 7 تايي يخچال بود. مامور بيمارستان رفت به طرف يخچال اول در رديف پايين. رنگم شده بود مثل كهربا. چيزي به افتادن سهامالدين نمانده بود. رضا دو دستش را به هم ميفشرد و لبش را ميگزيد. بايد شناسايي ميشدي. آقاي من! كدام شناسايي ؟! در بهمن 78، كرور كرور مردم تهران به تو رأي داده بودند. وقتي هم كه رفتي مجلس و شدي عضو هيات رئيسه، كسي نبود كه كارش را به تو آورده باشد و تو انجام نداده باشي. از قديمها براي خواص و عوام، راست و چپ و… دست ياري رسان بودي. حالا بايد شناسايي ميشدي دوباره !!! مامور بيمارستان در يخچال را باز كرد. چشمهاي ما از كاسه و قلب ما از سينه داشت بيرون ميزد. مامور دستش را برد به طرف دستگيره تخت روان يخچال. صداي حركت تخت رواني كه تو رويش آرام و بيخيال خوابيده بودي، مثل غرش آتشفشان در هوا پيچيد. سهامالدين افتاد روي تو. من و رضا و شايد فاضلي هم، شايد از ترس اينكه باور كنيم خبر راست است، فقط خيره نگاهت كرديم. با چشمها بلعيديمت. مامور بيمارستان، پارچه را از روي صورتت كنار زد. آرام، خوابيده بودي. مرد حسابي صبح با ما قرار داشتي حالا گرفتهاي تخت خوابيدهاي اينجا ؟ راستي اگر قلبت اينقدر گرم نبود، حتما يخ ميزدي در اين يخچال سرد و ميمردي. برو دعايش را به جان قلبت كن كه اين دكترها هي بيخودي از آن ايراد ميگيرند. قلبي كه اينقدر گرم و بزرگ و شريف و جوانمرد است، چه اشكالي ميتواند داشته باشد. روي همان تخت روان گذاشتنت پشت يك بنز استيشن طوسي رنگ آژيردار. نميشد من هم سوار شوم. جا نبود. نميشد مثل آن روز ترور حجاريان فشرده بنشينيم. همان روز اول واقعه گلولهباران سعيد حجاريان بود كه با هم از بيمارستان سينا آمديم بيرون. ده ده خبرنگار دوربين به دست ميخواستند با تو حرف بزنند كه تازه هم براي مجلس انتخاب شده بودي. در آن وضعيت چه ميشد بگويي. خودت هم نميدانستي كه بايد در مقابل اين همه نامردي چه بگويي. آن هم تو كه اصلا نامردي زياد چشيدي اما اين واژه را درك نميكردي. اولين تاكسي كه آمد، جلوي
ش را گرفتم. از وسط آن همه آدم زور چپانت كردم داخل ماشين و خودم هم نشستم و الفرار. ماشين كه راه افتاد، زدي زير خنده. بنز راه افتاد. لابد حالا در آن بنز با استفاده از انگشت مبارك شست دست راستت، به ما كه از پشت سر رفتن تو و بنز را نگاه ميكرديم، خنديدي. ما هم دنبالت راه افتاديم به طرف گورستان بزرگ شهر: بهشت زهرا. فاطمهخانم البته مجبور شد برود خانه. گفتند سيدمحمد خاتمي آمده براي سر سلامتي. گفتم اين چه وقتش است. آن هم بيخبر. ساعت از چهار گذشته بود. كارگران شستوشو، بندگان خدا، مانده بودند براي تو فقط. پارچه را كه از بدنت باز كردند، ناله همه در آمد. كم بوديم اما گريههامان چند برابر تعدادمان بود. حتي گاهي صداي زيارت عاشورا با صداي خوش بالاي سر تو ميخواندند در صداي گريههاي ما گم ميشد. احمد جان ! پر ميگويم شايد. خوش به حالت كه خواب بودي و غروب آن روز يكشنبه چهاردهم بهمن 86 را كه ما ديديم، تو نديدي. از غروب آن روز چندم ارديبهشت 79 كه روزنامهها را بستند و نيمي از حاصل كار تو و ديگران را به گل نشاندند تيرهتر و تلختر. برگشتيم خانه تو. پر بود از همه جور آدم. كوچك و بزرگ. پير و جوان. سياسي، فرهنگي، هنري. بچههاي نظام آباد و غيره و غيره. پسر مگر تو مهره مار داري؟ بگذريم. يكشنبه هم گذشت و باز هم سر قرار نيامدي. گفتم دوشنبه لابد ميآيد. تازه اگر هم نيامدي من ميآيم. صبح زود، شال و كلاه كردم و آمدم بيرون. ميدانستم صد صد نفر آدم ديگر هم مثل مناند و همين كار را كردهاند، به مقصد تو. نميدانم روزنامههاي دوشنبه 15 بهمن را ديدهاي يا نه. همه روزنامهها پر است از نام تو. تو كه خيلي وقت است تنها سمتي كه داري عضويت انجمن صنفي است و ديگر هيچ. نه پولداري كه كسي از پولت حساب ببرد. نه صاحبمنصبي كه مرئوسان ريزهخوار خوشرقصي كنند. تنها سمتت آدميت است و جوانمردي. آنقدر كه خودت را فقط با همين سمت به همه تحميل كردهاي. آدميت، بالاتر از همه اين حرفهاست. خيليها را در اين روز سرد دوشنبه 15 بهمن، صبح زود از خانه كشاندي به مسجد فاطمي نظام آباد و انجمن صنفي و بعدش هم گورستان بزرگ شهر. بعضي البته نبودند. لابد كارهاي مهمتري داشتند. سيدمحمد خاتمي را گفتند در ترافيك گير كرده است! شيخ مهدي كروبي هم از مسجد برگشت و راه بيشتر را بر خود هموار نكرد. هر چند اگر از خودت بپرسم، دستت را در هوا ميچرخاني و ميگويي بيخيال ! تخت روانت روي دستها ميرفت. وقتي براي آخرين بار ميخواستيم از خاك برت داريم و به افلاكت بسپاريم، ديديم تنت خيلي سنگين است. مثل كوه. كسي نتوانست تكانش بدهد. فكر كنم خودت بلند شدي و رفتي و گرنه همه آن جمعيت انبوه هم نميتوانست اين كوه شرف و جوانمردي را تكان بدهد. حالا دانستم…. آن مهره مار تو همين شرف و جوانمردي است كه بر آن پاي فشردي همه عمر. همان وقتها كه بيوفايي نميكردي و سرقرارها ميآمدي يك بار كه <در آستانه> شاملو را ميخواندم بياختيار ياد تو افتادم: انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود: توان دوست داشتن و دوست داشته شدن توان شنفتن توان ديدن و گفتن توان اندوهگين و شادمان شدن توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سوداي جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شكوهناك فروتني توان جليل به دوش بردن بار امانت و توان غمناك تحمل تنهايي تنهايي تنهايي تنهايي عريان سرازيرت كه كردند به خاك پذيرنده، ديگر هيچ چيز نديدم و نشنيدم، جز خطبه كوتاه مادرت كه عظيم بود و پرشكوه كه گفت در اندوه اميرحسين، پسرش، كه 12 سال در خاك جبههها پنهان بود و آخرسر فقط پلاكش را آوردند تاب داشت و در اندوه تو، احمد، نه. ***در راه برگشت از گورستان بزرگ شهر، از بلندگوي ماشين ميشنيدم كه كسي ميخواند شعر شفيعي كدكني را، كه آنقدر دوستش داري. شايد بد نباشد كه از اين راه دور خاك كه منم و افلاك كه تويي برايت زمزمه كنم تكهاي از آن را كه: آه از اين قوم ريايي كه در اين شهر دو رويي / روزها شحنه و شب باده فروشند همه باغ را اين تب روحي به كجا خواهد برد / قمريان از همه سوخانه به دوشند همه اي هر آن قطره، زآفاق هر آن ابر بهار / بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه گرچه شد ميكدهها بسته و ياران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه به وفاي تو كه رندان بلاكش فردا / جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه فعلا خداحافظ برادر لا حول ولا قوه الا بالله