بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

به یاد احمد-فرج بال افکن

احمد بورقانی - عکس از آرش عاشوری نیا

بيست سالم بيشتر نبود كه در خبرگزارى جمهورى اسلامى مشغول به كار شدم. سال ۱۳۶۴ چهار، پنج سالی بود كه جنگ ايران و عراق، بی امان ادامه داشت.

آن روزها كمال خرازى مديرعامل خبرگزارى دولتى ايران بود و چهره هاى بيشمارى از خبرنگاران، دبيران و سردبيران كه هركدام امروز از پيشكسوتان كار خبر هستند، در اتاق خبر حضور داشتند. احمد بورقانى، مهدى هراتى، عبدالرضا شجاع نورى، عيسى سحرخيز، بهمن كميلى زاده، نادر داوودى، منصوره ارگانى، على اكبر قاضى زاده، احمد خادم المله و خيلى هاى ديگر.

مسئول واحد عكس آن موقع هم سيف الله صمديان بود و عكاس هايى مثل محسن راستانى، على فريدونى و البته بسيارى ديگر كه ياد همه آنها به خير.
در اين ميان، ستاد تبليغات جنگ به نوعی در خبرگزارى مستقر بود و من و همكارانم مثل ايرج احمدى، محمد فاضلى و باز هم بسيارى ديگر در اتاق تلكس كه زيرمجموعه مديريت اخبار بود به شدت سرگرم ارسال خبر روى تلكس مطبوعاتى، از هفت شب تا هفت صبح بوديم.

لحظات خاصى را به هنگام شكست ها و يا پيروزى هاى جبهه هاى نبرد با بچه هاى اتاق اخبار سهيم بوديم كه رفت و آمدشان به اتاق تلكس زياد بود. بى تعارف همه هم يكى دو نفر رزمنده در جبهه ها داشتند؛ چه بستگان نزديك و يا دوستان قديمى كه نگران سلامت آنها بوديم.

بمباران هاى هوايى و موشك باران ها هم مزيد بر علت بود. همه در و پنجره هاى اتاق خبر و تلكس را كه می گفتند «قلب خبرگزارى»، با چسب ضربدر زده بوديم و فايل ها را گذاشته بوديم روبروى پنجره ها كه در طبقه پنجم خبرگزارى واقع بود.

دو طبقه هم روى خبرگزارى در حال ساخت بود كه هنوز خيلى كار داشت تا آماده شود؛ اما شده بود ديده بانى بمباران ها و بعضى وقت ها هم در ماه رمضان كاربرد خاصى براى سيگارى ها داشت.

احمد بورقانى، آن موقع سردبير سياسى بود و گاهى وقت ها سرى به ما می زد. خيلى بى شيله و پيله بود و مهربان. تپل هم بود و لبخند آرام همیشگی اش و غب غبى كه داشت، به چهره اش صميميت خاصى می داد.

من و بعضى از بچه ها عطش رفتن به حوزه هاى خبرى داشتيم و به هر حال در آن زمان خبرنگار شدن به سادگى اين روزها و با يك مدرك ليسانس و پارتى به سادگى ميسر نمى شد، اگر هم جذب مى شدى بايد خيلى كارها را ياد مى گرفتى تا به اتاق اخبار برسى؛ مثل عكاسى و پانچ تلكس و خبرنويسى و غيره.

احمد می گفت: «قدر اين روزها را بدانيد و تلاش كنيد تا از اين نردبان پله پله بالا برويد.» صداى آرامى داشت و هميشه تشويق مى كرد كه بايد در اين كار و حرفه جسارت و ممارست داشت.

خلاصه، روزگار مى گذشت و به تدريج همه ما پله به پله در رده های مختلف، پلكان خبرگزارى را بالا مى رفتیم.

احمد بعدها مدير اخبار شد و بعد از استعفاى آقاى خاتمى از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى جزو بسيارى از چهره هاى پركار آن ايام بود که به يكباره از خبرگزارى ريزش كردند.

البته احمد بورقانى مامور به خدمت در دفتر نيويورك ايرنا شد و بعد از آن هم ديگر به خبرگزارى بازنگشت. يكى از روزهايى كه زیر فشار نیروهایی که خود را به دفتر رهبری وابسته می دانستند، عرصه برای کار در خبرگزارى خیلی تنگ تر مى شد، پيش احمد در دفتر نادر داوودى رفتم و از شرایط گلایه کردم. نمى توانست غم بچه ها را ببيند و ناراحت نشود. گفت: «خب به اين هم مى گن: مديريت نازل.» تسلى ام داد و گفت كه «به هر حال خبرنگارى يك راهه و بايد سختی هايش را هم پيمود.»

احمد بعدها معاون امور مطبوعاتى وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى در ابتداى دوره اصلاحات شد و طولى هم نكشيد كه فشارهاى زياد او را از ادامه راه بازداشت، جايى نوشتم كه دیدن اشك هاى احمد در مراسم معارفه ای که برایش گرفتند، برایم غیرمنتظره بود.

با استناد به گفته شيخ باخزرى، تلويحا از مسئولان مطبوعاتى خواست كه هر خبرنگارى كه از در آن معاونت داخل می شود را كارش دهند و از ايمانش نپرسند. البته وزير وقت كه انگار به حضور در عرصه قدرت بیشتر توجه داشت، به اين وصيت برای رعایت حال اهل قلم چندان عمل نكرد و شد آن چه همه می دانند.

رويه اى كه امثال احمد بورقانى در مطبوعات ايران پايه گذارى كردند، همچنان به اشكال مختلف ادامه خواهد داشت و رفتن ظاهرى او از ميان ما چيزى را تغيير نخواهد داد. راه همان است كه نازنين هايى چون احمد ترسيم كردند.

مردی که در دنيای «باخبری» زندگی می کرد

احمد بورقانی - عکس از آرش عاشوری نیا

كمتر كسى به یاد می آورد كه احمد بورقانى سال ها در نيويورک دفتر خبرى خبرگزارى رسمی ايران را اداره مى كرد . او در دوره اى كه بسيارى از ايران گريخته بودند و آن ها كه نگريخته بودند هم هراسان بودند، و در سال هايى كه هنوز از جنبش اصلاحات خبرى نبود و فضاى جنگ ايران و عراق هنوز بر همه مسائل ايران سايه افكنده بود ، در نيويورک دروازه ارتباط با ايرانيانى بود كه گريخته بودند از بيم جان ومال و يا هراسان بودند از سرانجام آنچه در ايران مى گذرد.

آنچه باعث شد تا احمد، هم بتواند فشار حساسيت هايى را كه از ايران براى كنترل او مى رسيد تحمل كند و هم ارتباطش را با ايرانيانى كه دولت ايران ارتباط با آن هارا خوش نداشت تحمل و مديريت كند، بى طرفى خبرى و تلاش براى پافشارى بر مسئوليت هاى حرفه اى يك خبرنگار – ديپلمات بود.

به یاد احمد – خاطره های فرج بال افکن از احمد بورقانی

او آنچنان مانند يك ديپلمات برجسته ميانجى مناسبات خبرى و فرهنگى دوجانبه بود كه مى توان دوره كار حرفه اى او در آمريكا را نخستين دوره خارج شدن روابط ايران و آمريكا از دور بسته جنگ لفظى دانست. تلاشى كه بر مبناى «باخبرى» احمد از فرهنگ و اصول حاكم بر جامعه آمريكا بود.

او از طريق مديريت خبرى، هم فضاى خبرى ايران را از ابرهاى تاريک پيش فرض ها مى زدود و هم به اهل فرهنگ و دانشمندان آمريكايى اين پيام را مى داد كه مردم ايران جدا از دولت آن مى انديشند و مى توان باب گفت وگو را توسعه داد.

او دوست خوب مردم آمريكا بود اگرچه در آن دوره، به اقتضاى مسئوليتش نمى توانست دوست دولت آمريكا باشد.

نشانه اى از دوستى او با مردم آمريكا را مى توان در اين واقعيت ديد كه او پس از حادثه ۱۱ سپتامبر نخستين چهره سياسى و مطبوعاتى ايران بود كه شجاعانه دفترى را كه در دفتر حافظ منافع آمريكا در سفارت سوييس در تهران گشوده شده بود، براى ابراز همدردى امضا كرد.

او از بودن در دنياى خبر براى پيشبرد رابطه هاى انسانى استفاده مى كرد و همه هوشيارى سياسى اش را در خدمت ادامه تدريجى و بى جنجال اين مسير به كار مى برد.

احمد بورقانی - عکس از آرش عاشوری نیا
عکسها از آرش عاشوری نیا

راهى كه احمد دنبال مى كرد، راهى نبود كه با خشونت همراهى داشته باشد . او مى دانست كه «خشونت» براى حمايت از خود، پيش از همه سانسور اخبار و اطلاعات را دنبال مى كند و از اين رو از دوره اى كه ديد نمى تواند حداقل هاى بى طرفى حرفه اى را رعايت كند، از كار خبرى دولتى كناره گرفت. اگرچه آن ها كه بر سر قدرت آمده بودند هم، او را تحمل نمى كردند و نكردند.

احمد بورقانى در نخستين دوره كنار گذاشته شدن نيروهاى سياسى و فرهنگى آزاد انديش و در سال هاى قبل از جنبش اصلاحات، كنار گذاشته شد. اما نتوانستند او را از صحنه جامعه ايران حذف كنند چرا كه او همان طور كه يك خبرنگار- ديپلمات بود، خبرنگاری با خبر از زندگى روزمره مردم و دلبسته به مسائل و مشكلات آنان بود . او نمونه بارزى از روزنامه نگارانى بود كه براى مردمشان روزنامه نگارى مى كنند نه براى دولت ها.

همان طور كه بسيارى از ايرانيان خارج از كشور كه در اوايل دهه ۷۰ توانستند به ايران بازگردند و از تعقيب در امان باشند، بازگشتشان را مديون احمد بورقانى و تلاش هاى پيشگامانه اش در اين راه بودند، مردم كوچه و بازار ذر ايران هم هرگاه براى حل مشكلى در ديوان سالارى استبداد و فساد ادارى ايران به بن بست مى رسيدند به سراغ احمد مى رفتند. او «باخبرى»اش را در راه زندگى بهتر ديگران هزينه مى كرد.

او تجسم ارزش هاى انسانى نهفته در روزنامه نگارى آزادانديش بود.

مرد خدا بود-حیدر

 

از بچگی احمد بورقانی را در مسجد محله مان (مسجد جامع فاطمیه) می شناسم یک چهره با لبخند و مهربان، همیشه مشاور و مرجعی موثق و قابل اعتماد بحث های فرهنگی و سیاسی بچه های مسجد بود یه آدم مذهبی بدون سر و صدا و آرام، پدرش (پدر شهید امیر بورقانی) عاشق امام (ره) و انقلاب و معمار زحمتکش ساختمان، مادرش یک بانوی خیر و فعال مسجد، هر جا بود منشاء خیر و برکت و تحرک اسلامی و پیشرفت بود من و البته برادرم (حاج مهدی) با برادر کوچکتر آقای بورقانی، آقا مجید به لحاظ شرایط سنی بیشتر رفیق بودیم و بعضی وقتها به لحاظ ارتباط و رفیق بازی به مجید می گفتیم برای رفع یعضی از گرفتاریهای زندگی از طریق برادرش نفوذی بکند و کاری انجام بده، ولی همیشه در جواب ما میگفت: من انتقال می دم ولی میدونم او انجام نمیده! می گفت اهل پارتی بازی و سفارشات نیست، فقط مشورت و راهنمایی می کرد و می گفت از مسیرش وارد بشید و این کارها را انجام بدید همین! اول گمان می کردم با ما و امثال ما این کار را می کنه ولی بعدها مواردی را دیدم که بهم ثابت شد این کار او حد و مرزی نداره! هیچگاه از مسئولیتش سوء استفاده نکرد دوستانش عمدتا افراد روشنفکر مذهبی و پیشرو در مسائل انقلاب بودند و یکی از راههایی که می شود افراد شناخت دوستان و نزدیکانی هستند که با افراد ارتباط دارند صاحب فکر و اندیشه،منطق و بسیار انسان متواضع و رئوفی بود یادم میاد پس از استعفاء (معاونت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی) به خاطر ایستادگی و مقاومت در برابر کج فهمی ها و آزادی مطبوعات و اطلاع رسانی، به او اتهام اختلاس و مشارکت در امور غیر قانونی زده بودند و چنان جو بر علیه او شده بود که پدر و مادر محترم و بزرگوارش زیاد در ملاء عام حضور پیدا نمی کردند که بعدها اصل موضوع مطرح شده کذب و غیر واقعی اعلام شد. شرکت در انتخابات مجلس ششم هم داستان غریبی داره. چقدر اتهام های بی اساس و بدون تحقیق و مطالعه و فقط با نیات احمقانه و شیطانی که به او نسبت ندادند شرایط تا حدی نامناسب و یکطرفه شده بود یک روز اعلام کردند که محمد رضا خاتمی، محسن آرمین و احمد بورقانی در مسجد در رابطه با دیدگاهها و برنامه های خود با مردم می خواهند صحبت کنند که امام جماعت مسجد (حاج آقا غروی) هم حضور داشت، خبرنگار سی ان ان هم برای پوشش تصویری و خبری آمده بودند در حین برگزاری مراسم از سوی عده ای از بسیجیان مسجد مدام شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه داده می شد صبر و طاقتش زیاد بود تا حدی بود که خود امام جماعت واکنش نشان داد و گفت: یا بگذارید حرفهایشان را بزنند یا من مسجد را به نشانه اعتراض به این بی ادبی و هتک حرمت ترک می کنم! ولی بورقانی آرام حرفهایش را با مردم زد و حاج آقا هم در محل ماند آخرش هم بماند که کفشهای خبرنگار سی ان ان مفقود شد و بدون آنکه خبرنگار سی ان ان متوجه شود احمد بورقانی به برادرش آقا مجید گفت: از مغازه نزدیک به مسجد یک کفش تهیه کن و به خبرنگار بگو کسی اشتباها کفش را برده! تا ذهنیت منفی از ایران انتقال ندهند! افراطیون به اصطلاح اصولگرا دیده بودند که او در مجلس نماز می خواند گفته بودند: مگه بورقانی نماز هم می خواند!!! یا او را با همسر محجبه و زینب گونه اش دیده بودند می گفتند مگر خانم بورقانی چادریه؟؟؟ وضع مالیش همانی بود که اول بود از اول در محل نظام آباد تا امروز. یاد جمله شخصیت جانباز فیلم حاتمی کیا در فیلم آژانس شیشه ای افتادم که می گفت: من قبل از اینکه برم جبهه یه تراکتور داشتم با زمین کشاورزی حالا بعد از جنگ زمین دارم بدون تراکتور. تاریخ همیشه در حال تکراره، امام علی (ع) وقتی در محراب مسجد کوفه ضربت خورد بعضی می گفتند مگر علی (ع) نماز می خواند؟؟؟ بورقانی از تبار امام علی (ع) و در امتداد راه شهدا و امام (ره) و مردم بود احمد بورقانی مرد خدا بود.

«بورقانی کاری که می‌کرد با اعتقاد انجام می‌داد-مسعود بهنود


احمد بورقانی/ عکس از ایسنا

آقای بهنود، شما در یادداشتی در وبلاگ‌تان به درگذشت آقای بورقانی اشاره کردید، به‌ویژه به فعالیتی که ایشان در سمت معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد داشتند و تحت فشار بودند به‌خاطر مجوزهای زیادی که در ارتباط با مطبوعات صادر کرده بودند. کمی درباره‌ی آن روزها و اهمیت کاری که ایشان انجام می‌دادند، صحبت کنید.

کوتاه مدتی بعد از شروع دولت آقای خاتمی، این سئوال به‌وجود آمد که دولت اصلاحات نمود بیرونی‌اش چیست، چون مثلا در زمینه‌های اقتصادی یا زمینه‌های دیگر، به هر حال هرکدام کار داشت و احتیاج به آماده شدن و وقت می‌برد، اما در مورد رسانه‌ها اینطور نبود.

Download it Here!

بنابراین حرکتی که آغاز شد، که جلوه بیرونی دولت اصلاحات بود اعم از اینکه نگاه کنیم به اینکه مخالفانش چقدر جری شدند، چقدر بیدار شدند و اینکه ببینیم مردم چقدر آگاه شدند به رأیی که دادند، همه‌ی اینها از انتشار «روزنامه جامعه» شروع شد. در حقیقت وقتی روزنامه جامعه بیرون آمد، آن جامعه مدنی که صحبتش بود و آن اصلاحاتی که آقای خاتمی صحبتش را کرده بود و نمایندگی‌اش کرده بود، یک جلوه بیرونی پیدا کرد و برای مردم تعریف‌پذیر شد. به همین جهت روزنامه جامعه در تاریخ مطبوعات مهم است و من در همان موقع نوشتم که تاریخ مطبوعات را می‌توان به قبل و بعد از روزنامه جامعه تقسیم کرد.

این روزنامه جامعه در حقیقت غیر از کارکنانش و کسانی که آن را ایجاد کردند، باید گفت که حاصل اندیشه «احمد بورقانی» بود. بورقانی در مقام معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد بیش از آن نقش بازی کرد که یک مقام دولتی در یک کشور جهان سومی در سمت معاون مطبوعاتی می‌کند. مثل یک نهالی که باید کاشته شود، مواظبت کرد و بالاخره هم بر اثر فشارهایی که برای تعطیلی این روزنامه به‌وجود آمد از بالاترین مقام جمهوری اسلامی تا عمق جناح راست بر سر آن شغلش رو رها کرد، ایستادگی نشان داد و حتی آقای مهاجرانی که خودش هم بعدا عذل شد، در آن زمان موافق نبود به این اندازه مقاومت و پایداری ولی «احمد بورقانی» معتقد بود که ما حرفی که زدیم و شعاری که دادیم باید در مقابلش ایستادگی نشان دهیم و این پیام را به مردم شفاف نشان دهیم و در نتیجه مردم خودشان تصمیم‌گیرنده باشند.

این‌که ما همه‌ی بحث‌ها را به پشت پرده ببریم و همه را به گفت‌وگوی مقامات بالا و تصمیم‌ساز ببریم و مردم را در آن مشارکت ندهیم، حاصلش این می‌شود که مردم بی‌خبر می‌مانند و می‌روند خانه و اصلاحات ضربه‌پذیر می‌‌شود. این خلاصه‌ی نظر احمد بورقانی بود در آن زمان و این پایداری را نشان داد و به همین جهت مردم و مطبوعاتی‌ها سال بعد از آن وقتی انتخابات مجلس ششم رسید، به اصرار بورقانی را کاندیدای نمایندگی مجلس کرد.


احمد بورقانی

آقای بهنود، همان‌طور که اشاره کردید، یک بخش دیگر از فعالیت آقای بورقانی، حضور او در مجلس ششم بود و در تحصن اعتراضی پایان این دوره از مجلس هم شرکت داشت، یعنی تحصنی که این روزها ظاهرا گناه بزرگی در تعیین صلاحیت کاندیدای مجلس آینده هست. اساسا آقای بورقانی نگاهش به سیاست و مسئولیت و جایگاهی که یک نماینده مجلس باید داشته باشد، چگونه بود؟

تا آنجایی که من می‌دانم و احساس می‌کنم، بورقانی آدم وفاداری بود و آنقدر برای خودش ارزش قائل بود که وقتی یک سخنی را می‌گفت، پای آن سخن ایستاده بود. او بچه‌ی جنگ بود. بچه‌ی مقاومت در راه پایداری کشور بود و بعدها که در این سال‌های نسبتا طولانی که در نیویورک بود و به اصطلاح مسئول خبرگزاری در نیویورک بود، کسانی که از مطبوعات خارجی با او تماس داشتند در حقیقت او و تیم او را نماینده ایران در حال مقاومت می‌دیدند و اثرشان در جامعه‌ای که حکومتش با ایران خوب نبود خیلی زیاد بود.

تمام این شرایط نشان می‌دهد که احمد بورقانی کاری که می‌کرد با اعتقاد انجام می‌داد و بر پای هزینه آن ایستاده بود. وفاداری نشان می‌داد. ببینید شما الان چه گذشته است. من تردید ندارم که یکی از سنگینی‌ها و دلمردگی‌ که این‌روزهای آخر بر دوش و دل او سنگینی می‌کرد، همین وضعی است که الان در تهران پیش آمده است. بسیاری از یارانی که در ماجرای تحصن بودند، الان به‌خاطر به‌دست آوردن کرسی نمایندگی به دریوزگی افتادند و این هر آدم آزاده‌ای را و به نظر من بی‌تردید احمد بورقانی را زجر می‌داد.

رها کردن یک وفاداری، یعنی اصلاحات یک منطق پشت آن بود و همه‌ی کسانی که بعدا در مقابلش ایستادند پشیمان خواهند شد و در این تردیدی نیست. آنهایی نامشان باقی می‌ماند که بر سر این آرمان ایستادند و به ملاحظات روز جا خالی نکردند. احمد بورقانی یک نماینده مشخص اون بود. در مجلس که بود پشت هر حرکت اصلاحی بر اساس جامعه مدنی ایستاده بود. با حسن خلقی که اصولا داشت و فراوان داشت موانع را رد می‌کرد.

زمانی عضو هیئت رئیسه مجلس بود و همیشه آن کنار حاضر بود با آن فربهی که داشت و با آن سیگار بی‌رحمی که می‌کشید، چهره‌ی مهربانی که داشت بسیاری از مشکلاتی که بچه‌ها داشتند را حل می‌کرد. نمونه‌ی یک آدم سمپاتیک بود که در اطراف خودش تاثیر مثبت می‌گذاشت.

به یاد بورقانی-حامد قدوسی

برای من که هیچ وقت روزنامه نگار نبوده ام و حضور جدی هم در محافل مطبوعاتی نداشتم نوشتن راجع به احمد بورقانی شاید چندان وجهی نداشته باشد و بیش تر به نوعی دنباله روی از مد روز به نظر برسد. با این همه از حیث ادای احترام به او دوست دارم چند کلمه بنویسم.

من احمد بورقانی را فقط یک بار به طور جدی از نزدیک دیدم. سال 76 بچه های سمپاد چیزی به اسم مجله حضوری راه انداخته بودند که برخی خوانندگان این جا باید آن را به خاطر داشته باشند. این مجله سر جمع دو یا سه بار برگزار شد و یک بارش در فرهنگ سرای بهمن بود. قسمت پایانی برنامه هم سخن رانی احمد بورقانی معاون وقت مطبوعاتی وزارت ارشاد بود. اولش که این قسمت برنامه را دیدیم غر زدیم که در برنامه ای که قرار بود محفل گپ و گفت و گوی دانش جویی باشد برای چه مقامات را دعوت کرده اید. بورقانی آمد و راجع به توسعه مطبوعات در ایران صحبت کرد. حتما موقعیت های مشابهی را تجربه کرده اید که کسی سخن گفتن را شروع می کند و کم کم سکوت مطلقی بر شنودگان حاکم می شود و همه آن چنان غرق لذت می شوند که دوست دارند که این سخن رانی هرگز تمام نشود. صحبت های بورقانی یکی از معدود خاطرات ناب من از چنین جلسه ای بود. جایی که می شد فرق بین مدیری که ارقام و اعداد کلیشه ای ارائه می دهد و شعار می دهد و کسی که استخوان خرد کرده کار مطبوعاتی است را به وضوح دید. یک توضیح بورقانی هیچ وقت از خاطرم نمی آورد. یکی از بچه ها پرسید که شما چرا به مطبوعات (به اصطلاح) “زرد” مجوز می دهید یا حمایت می کنید؟ بورقانی مثالی از چندین نشریه زرد موفق خارجی با تیراژ میلیونی زد و گفت ما حمایت مالی خاصی از این نشریات نمی کنیم ولی هیچ دلیلی ندارد جلویشان را بگیریم. این مطبوعات قشر وسیعی از مردم را تغذیه می کنند و بسیار به تر است که مردم عادت کنند که جریده ای ولو به باور ما زرد بخوانند تا این که هیچ چیز نخوانند.

مدت چندان طولانی از این جلسه نگذشته بود که احمد بورقانی از معاونت مطبوعاتی استعفا داد. اگر اشتباه نکنم او اولین مدیر دولت خاتمی بود که وقتی دید نمی تواند کاری که باید بکند و برای آن سر کار آمده است را به سرانجام برساند و باید از اصولش عدول کند از قدرت کنار رفت. این کارش او را برای من در کنار معدود سیاست مداران تاریخ ایران نشاند که چنین کرده بودند. یادش گرامی. آیا مردانی از جنس او دوباره ظهور خواهند کرد.

محمدرضا باهنر با بوسه مرگ آمد-مسیح علی نژاد

 

 

1111.jpg

سهام‌الدین! حالا تو چشمهایت را بر نامهربانی همه آنانی که این روزها یارانت را بی‌دین خوانده‌اند ببند و بگذارمحمد رضا باهنر در کسوت نایب رئیس مجلس اصولگرای هفتم به گاه مرگ٬ بوسه بر پیشانی بلندت بزند.

ببند چشمهای غمبارت را برادرم و به روی خودت نیاور آنکه بوسه بر پیشانی‌ات می‌نهد آنگاه که پدر و یارانش را به جرم نامسلمانی از مجلس پیشین حذف ساخته اند٬ لبخند رضایتمندانه زد و پیروز میدان انتخابات شد.

می‌بینی به گاه مرگ همه چه مهربان می‌شویم٬ اصلا چه اهمیتی دارد که تو به گاه غم تنها به چراغ روشن مسعود بهنود که منفور و مطرود همین آقایان٬ دور از وطن نشسته و نظاره گر اخبار آوار میهن است در دنیای مجازی پناه می‌آوری و از افسردگی و دلمردگی پدرت با او سخن می‌گویی٬ چه اهمیتی دارد که محمد قوچانی با آن قلم ستایش برانگیزش درنوشتن از رثای احمد بورقانی کم می‌آورد و هی به همه التماس می‌کند که آقایان سیاستمدار! شما را به خدا بیایید اخلاق مدار باشید. چه اهمیتی دارد که همه مردان سیاست این روزها در سوگنامه‌هایشان از دل آشوبه‌های پدر به گاه حذف نابرابر یارانش می‌نالند. مهم آن است که وقتی پدر دیگر جان ندارد٬ همه مهربان می‌شوند و همه دوستش دارند و همه به میدان می‌آیند. آخر این رسم کهنه ما ایرانیان مرده دوست است و به ما چه که شاعران کهن ما هی فتوا صادر کرده اند «چو بر گورم بخواهی بوسه دادن٬ رخم را بوسه ده که اکنون همانیم».

ببند چشم‌هایت را و بگذار آنانی که از بوسیدن پیشانی احمد بورقانی زنده اباء داشتند٬ اینک در کنار جنازه بی‌جان او بوسه بر پیشانی فرزندش بزنند.

یادت هست آن شب چه اضطرابی آتش به جان تو و پدر زد و تا خود صبح٬ خانه من و فهیمه خضرحیدری و مریم شبانی و احسان عابدی و به گمانم هادی حیدری٬ درست تا خود صبح پر بود از هراس و دلهره که مبادا همین فردا بریزند و بگیرند و ببندند و ….آن شب همه به حرف دلسوزانه احمد آقا بورقانی گوش دادند و همان خبر شوم را از صفحه‌های دیجیتالی خانه‌های مجازی حذف کردند و به جای عصبانیت‌های مختص حال و هوای جوانی٬ راه گفتگو در پیش گرفته شد و فردا صورت صبور تو در روزنامه نشانی از تعقل و صبوری به ارث رسیده از پدر بود که همه را به خویشتنداری فرا خواندی و با احسان عابدی امیدوارانه راهی میدان گفتگو شدی .

من هنوز نمی‌دانم نتیجه چه شد و اصلا کسی به آن گفتگویی که پشت‌اش اندیشه صبور مردی بی کینه خوابیده بود وقعی گذاشت یا نه اما خوب می‌دانم که این روزها به صبوری تو و هیچ یک از یاران پدرت وقعی گذاشته نمی شود و همان ها که به عزای پدر آمده اند در صندلی قدرت لب از لب نگشوده ‌اند تا به اعتراضی خرد بر نا مسلمان خواندن کسانی که هنوز روی دیوارهای خانه‌شان عکس‌هایی از شلمچه و مریوان و فاو کمر می‌شکند ادای دین کنند.

سهام الدین! بر صبوری‌ات غبطه می‌خورم که چنین بی آلایشی و چنین آرام پلک روی هم می‌گذاری و می‌پذیری بوسه مردی که این روزها در برابر موج حذف هم‌اندیشان پدرت حتی کلمه‌ای بر زبان جاری نساخت تا حداقل پیش خدایش شرمنده سکوت در برابر دردی که قلب پدر و امثال او را فشرده است نباشد.

این صبوری میراث همان پدر است که به قول محمد قوچانی حتی از آن «قاضی مشهور» هم هیچ کینه‌ای به دل ندارد.

برادر صبورم! امروز که از دور٬ جسم بیجان پدر را میان آن همه یاران «بی صلاحیت» خوانده‌اش دیدم که انگار یأس از صورت همه موج می‌زد٬ یقین کردم که از چشمهای صبور پسر کوچک این مرد بزرگ هم می‌شود آموخت. من اگر از پدرت چیزی یاد نگرفته باشم از تو حتما یاد خواهم گرفت که چشم هایم را آرام ببندم وقتی رقیب به جای آنکه سور عزای ما را به سفره نشیند٬ لباس عزا به تن می‌کند و به میدان غم ما می‌آید حرمتش نگاه دارم.

اگر زنانی که به گاه دردمندی زنان سرزمین‌شان این روزها بر کرسی‌های قانونگذاری ساکت و بی صدا نشسته‌اند و انگار نه انگار که زهراهایی به دار خودکشی آویخته می‌شوند و ابراهیم‌هایی آتش مرگشان در زندانهای شهر هرگز گلستان نمی‌شود٬به گاه اندوه مادران به میدان غم می‌آمدند٬ من آنقدر صبوری بلد نبوده‌ام که تو یادم دادی. من بلد نبودم به صبوری و آرامی تو پیشانی برایشان جلو برم و نگذارم شرمنده از میدان درد ما خارج شوند .

سهام الدین بورقانی! من به جوانی‌ام پشت می‌کنم آنگاه که برادر جوانتر از خودم را می‌بینم که مومنانه چشم بر بی مهری رقیب می‌بندد و قدر می‌داند این حضورش را به گاه اندوه. به خیالم بی‌کینه بودن و صبوری چنین پیشه‌کردن مختص سن و سال پدر بود٬ اما حمل درد بر شانه‌هایت را امروز از دور دیدم و بی هیچ شرمی قدردانت هستم که یادم دادی تا خشم از همه آنانی که به پلیدترین صفات گاهی میهمانمان می‌کنند ببندیم و بگذاریم سربلند از میهمانی ما بیرون روند.

میراث پدرت را من نیز عزیز می‌دارم و سیزده بهمن هر سال را به یاد او٬ به پاس تو و در پاسخ به روزنامه نگار جوان دیگری که همه را به اخلاق مداری دعوت کرده است سعی می‌کنم کینه‌های دیرینه را دور بریزم.

بورقانی بیش و پیش از آنکه سیاست مدار باشد روزنامه‌نگار بود و به گمانم اخلاق مدار بودن را ما باید از خودمان شروع کنیم. کار ما از نصیحت دیگران گذشته و آنچه باقی مانده قلبی مالامال درد است که باید از خود آغاز کردن را تمرین کند حتی اگر ما را سزاور بوسه‌های مرگ هم ندانند باز هم باید یاد بگیریم حریم و حرمت انسان نگاه داشتن را.

می‌دانم سخت است بی‌کینه زیستن و چشم بر بی‌مهری‌ها بستن اما امروز از دور می‌دیدم سیل خروشان و خشمناک یاران احمد بورقانی را که صبورانه٬ اشک می‌ریختند و مظلومانه چشم می‌بستند…

پی نوشت:

بنیاد یادقلم قرار است از این پس یاد قلمدارانی که قلندرانه زیستند و به عمری کوتاه قلمشان بر زمین مانده است را گرامی دارد. سایت این بنیاد به همت دوستان عزیزم مهدی محسنی و محمد رحیمی‌زاده در آینده‌ای نزدیک فعال تر خواهد شد و از تمامی صاحبان قلم نیز مدد می‌طلبد تا یاد یاران رفته را به هر شیوه که خویش صلاح می‌دانند گرامی دارند و ما نیز نگاشته‌ها و گام‌هایشان را در این سایت میزبانی خواهیم کرد. اهداف و برنامه‌های بنیاد به زودی اعلام می‌شود. در حال حاضر نیز مسابقه یاد قلم یکی از برنامه‌های این بنیاد است که از استقبال همه دوستان و ارسال مقاله‌هایشان باز هم سپاسگذارم . باشد که در این فضای سرد و پریاس یاران سفرکرده را فراموش نکنیم و بازماندگان را نیز همراه باشیم.

 

باور نمي کنم-منیژه حکمت

احمد بورقاني عزيز، اين روزها حال مان به قدر کافي خراب بود، خسته، بي حوصله و دلگير، دلگير از تمامي حوادثي که بر ما مي رود. توان از دست رفته اين روزهايمان با همصحبتي با تو تقريباً برمي گشت و روزنه اميد از لاي شکاف هاي باريک موجوديت حاضر با خنده هاي دلنشين تو نوري هرچند کم جان ولي تاثيرگذار داشت. ديشب در بازار فيلم خبر را به من دادند، به شماره موبايلت زنگ زدم، چند بار مدام زنگ خورد اما هيچ جوابي نگرفتم“ حتماً در جلسه است يا در کتابفروشي يا نمايشگاه عکس يا در سينما“ يک ساعت بعد دوباره شماره را گرفتم“ فقط زنگ مي خورد“ انگار بايد باور کنم خبر درست بوده“ نمي دانم“ گيجم“ به هر کس مي رسم خبر مي دهم با ناباوري تمام“ دوست دارم در اين ناباوري همه همراه من باشند“ همه بچه هاي سينما در بازار فيلم اينگونه واکنش نشان مي دادند نه“ باور نمي کنم“ بورقاني“ احمد بورقاني“ کي“ چرا“ حيف“ در بازار فيلم با نگاهي ناباورانه راه مي روم و به همه اطلاع مي دهم يکي از مردان بزرگ فرهنگ دوست ايران مان مثل ما خسته و دلگير رفت“ اما نااميد نرفت“ تلاشش نشان از اميدواري او مي داد. اما احمد بورقاني عزيز، آيا واقعاً اميدوار بودي يا نمايش اميدواري براي انسان هاي خسته يي مثل ما را مي دادي“ مي خواهم باور کنم که تو اميدوار بودي“ اميد به زندگي“ براي زايش هرچه بيشتر نهال هاي فرهنگي، انساني در اين روزگار غريب“ من باور مي کنم که تو اميدوار رفتي.

مرد محسن، ليک احسانش نمردہ-سيدابوالحسن مختاباد

مرگ احمد بورقاني براي ما مطبوعاتي ها ضربه يي دردناک بود، او به قول شاملو مهر و نشانه اش را نهاد، و شادمانه و شاکر از اين دنيا رفت، اما براي ما که اندک اندک به مردي با ارتفاع فکري و عاطفي وي عادت کرده بوديم و رفتارهاي محتشمانه اش را سرمشقي براي کارهاي صنفي و روزمره خود قرار داده بوديم، رفتنش بسيار زود بود. ما روزنامه نگاران مديري باتجربه، با اشراف بالا به کارهاي صنفي و از همه مهم تر انساني شريف و صافي اعتقاد با صراحتي رياسوز را از کف داديم، در حالي که به کف آوردن آدمياني با چنين دغدغه هايي و در چنين زمانه يي که پليدي و پلشتي در هر کوي و برزني بروز و ظهور دارد، سخت حاصل مي شود.وي در دوره کوتاه مديريتش بر معاونت مطبوعاتي هم درس مديريت به ما داد و هم درس اخلاق و شجاعت و اينکه چگونه خود و سمتش را پاي ما اهالي مطبوعات قرباني کرد. يادم نمي رود زمان استعفايش را از اين سمت در ساختمان تعاوني مطبوعات؛ جايي که گروهي از روزنامه نگاران و اهل فرهنگ گرد آمده بودند تا از مديري قدرداني کنند که بيش از پست و ميزش به کارش فکر مي کرد و اينکه رضايت خلقي (جماعت روزنامه نگار) را که با وي سروکار دارند چگونه فراهم کند، تا تجسم اين گفته شيخ اجل باشد که «عبادت به جز خدمت خلق نيست».آن روز همه در منقبت وي و کارهايش سخن گفتند، اما زماني که نوبت به وي رسيد شرمگينانه اين پرسش را پيش روي جماعت حاضر گذاشت که«چرا از من تقدير مي کنيد؟ و سپس سياهه يي را براي همه خواند و گفت؛ «اين کارهايي بود که بايد براي شما اهالي مطبوعات انجام مي دادم و نتوانستم و از اين بابت شرمنده شماهايم.»اين رفتارها در زمانه يي رخ مي داد که بسياري از مديران همطراز و بالاتر از وي آمارها و کارهاي نکرده خود را هم به رخ ديگران مي کشيدند. پس تعجب داشت که من و ماي نوعي از اين گونه رفتار هاي بورقاني بزرگ به شگفت درآييم. اما او و امثال او بسيار قليل بودند و فضاي مديريتي کشور تاب چنين نفس هاي پاکي را نداشت.اکنون اما وقتي به کارنامه پربرگ و بار بورقاني عزيز مي نگريم مي بينيم که وي کارهاي فراواني براي ما روزنامه نگاران انجام داد، اختصاص بودجه براي تملک ساختمان انجمن صنفي روزنامه نگاران ايران محصول تلاش وي و تيمي بود که اعتقادي جدي به واگذاري امور به خود روزنامه نگاران داشتند، همچنان که بناي واگذاري جشنواره مطبوعات به انجمن صنفي روزنامه نگاران هم سنت حسنه يي بود که وي برجاي گذاشت. همچنان که در انتخابات اخير انجمن وقتي وي پادرمياني کرد، همه به داوري و نگاه وي تن دادند، چرا که مي دانستند احمد هم بي غل وغش و بي طرف است و هم ظرفيت هايي دارد که بارهايي از اين دست را به سرمنزل مقصود مي رساند. بعد ها هم همه گاه مشاور و مشيري مورد اعتماد و کوشا براي انجمن صنفي روزنامه نگاران بود.بورقاني مرجع بود و همه کساني که با وي کار کرده بودند، از هر طيف و طايفه يي بعدها از منش کاري و رفتاري وي سخن ها مي گفتند و تجربه کار با وي را در زمره مهم ترين و بهترين تجربه هاي دوران کاري و زندگي خود به شمار مي آوردند.وي به تعبير مولاناي بزرگ محسن بود و اين را از کارهاي حسنه يي که براي جماعت مطبوعاتي انجام داد و باقي گذاشت، مي توانستيم دريابيم.

محسنان رفتند و احسان ها بماند/اي خنک آن را که اين مرکب براند

گفت پيغمبر خنک آن را که او/شد ز دنيا، ماند از او فعل نکو

مرد محسن، ليک احسانش نمرد/نزد يزدان دين و احسان نيست خرد

ہ مثنوي معنوي، دفتر چهارم

چرا ما همه گريانيم-عبدالله ناصري

غروب سيزدهم بهمن ماه 1386 و در آخرين ماه هاي دهه سوم انقلاب اسلامي مردي ساده و سختکوش، صميمي و صادق، مهربان و مظلوم، بي ادعا و باوفا، گرم و گيرا از ميان ما رخت بربست.احمد بورقاني که در اين سال شاهد چند مرگ و وداع بود و من شاهد گرياني چشمان او، خود با خانواده و دوستان خداحافظي کرد. او در اين سال در يادمان آيت الله مروي که از او بيشتر با عنوان قاضي القضات ياد مي کرد، گريست. شاهد وداع قيصر امين پور با يارانش بود. مدتي کوتاه پس از آن از مرگ مهران قاسمي متاثر شد و پس از کوتاه مدتي داغدار استادي شد که بسيار شيفته اش بود. دکتر سيدجعفر شهيدي عالم جليل القدر فرزانه که اطلاعيه ستاد ائتلاف اصلاح طلبان در سوگ او را هم احمد نوشت. يک خصيصه که در «احمد بورقاني» موج مي زد اينکه پرنشاط بود و در اين نشاط و تلاش هيچ بعدي بين «بود» و «نمودش» نبود. انفعال و خمودي را برنمي تافت و به قول قيصر به همه مي گفت؛ «هرچه هستي باش،/اما باش».اين نخبه دلمشغول مردم و خلق خدا در حياتش و در مجلس و محفلي نبود که کسي را نخنداند. بذله گوي زيباروي مجالس اصلاح طلبان ديروز همه خنده هاي دو سه دهه را با گرياندن «بي وقت» پس گرفت.

شوق فاصله زدايي احمد-خسرو طالب زاده

دستش که به سمت کتاب در قفسه پرتاب شد، مثل هميشه شيطنت کنجکاوي تمامي حدقه چشم هايم را مي فشرد تا بفهمم عنوان کتاب چيست؛ «خاطرات يک ديپلمات…» شوق خستگي ناپذير و حرص سيراب نشدني اش به خواندن وادارش مي کرد تا در همان لحظه هاي نخست از محتواي کتاب سر دربياورد. چنان کتاب را در دست هايش جابه جا مي کرد و با آن ور مي رفت که گويي مي خواست جام کتاب را بي نفس سرکشد و تمامي آن را يکباره قورت دهد. شروع به ورق زدن کرد. اين چندمين کتابي بود که در آن «روز واقعه» پس از صبحانه وارسي مي کرد. در لاي کتاب آبخورده و رنگ و رو رفته که از چاپ ناتازه آن خبر مي داد، چيزي را مي جست، در نگاهش معلوم بود دنبال چيست. آنقدر خوانده بود که از عنوان و نام نويسنده بداند درباره چيست و کدام سوال او را پاسخ مي دهد.

گفت؛ «اين را با خودم مي برم.»

سرحال تر از هميشه بود، نه مثل هميشه بود و چيزي و حالتي در نگاه و احساس و راه رفتن مدامش در اتاق که گويي همواره بي قرار بود، با روزهاي ديگر فرقي نداشت. تکرار روزهاي هميشه که او با خنده ها و تبسم ها و بذله گويي ها و شوخي هايش آن را به سخره مي گرفت و با يکنواختي و کسالت روزها مقابله مي کرد و در نهاد صخره عادات روزمرگي با تيشه شوخي ترک مي نشاند. خنده و تبسم با صورت و چهره احمد يکي شده بود. همان اول صبح که در زد و در را باز کرد، هواي موذي سرد صبحگاه زمستاني که از لاي اندام درشت او به فضاي اتاق رخنه کرد، در تبسم گرم و سلام نرم و آرام خاص خودش گم شد، نسيم تبسم اش زودتر از خودش وارد شد.تبسم، خنده، بذله گويي در حالت چهره و صورت احمد حک شده بود. احمد بي تبسم و خنده گويي تصويرناپذير است و ماده بي صورت. در عين خنده و شوخي در لحظه کار جدي بود و اهل يادداشت و قلم، دفتر سيمي يادداشتش که اين روز ديگر با او نبود، جايش را به جزوه تايپي آچهاري داده بود که مدام در دست داشت و هر جاي اتاق مي رفت، همراهش بود. باز حسي آشنا وادارم مي کرد حريم خصوصي اش را زير پا بگذارم و از عنوان آن سر دربياورم؛ «اخلاق و سياست.» بحث که بالا مي گرفت، خنده اش در ته چهره اش به انتظار مي نشست و او صريح و جدي و با چاشني بذله گويي و ادبيات خودش نظر مي داد. دنبال راه حلي بود براي حل مشکل «ديگري» که به او هيچ ربطي نداشت. انگاره در قاموس محله او عبارت «به تو چه» هيچ معنايي نداشت. راهنمايي مي کرد و مشورت مي داد، بي هيچ چشم داشتي و به قول خودش «مشاوره مجاني.»

ايستادنش بر سر آرمان و اصول اصلاحات ديني، سياست و اخلاق، مشت هايش را در پس خنده هايش رسوا مي کرد و از آن کليشه يي بي معنا و تکراري مي ساخت. احمد خنده رو بود و متبسم اما خنده اش از بي دردي و بي غمي نبود. در ته حرف ها و در پس چهره خندان و تبسم گرمش، هرم غمي و بوي رنجي حس آدمي را مي آزرد. گويي اين خنده و تبسم ابزاري است تا در قالب آن غم و رنجي را پنهان کند و شکل خنده صورتگر تراژدي آن باشد. رگ قلب او از قند غم و چربي رنجي مي گرفت و شعله درد تمام وجود او را مي فشرد و خونش را در پيکرش به جوش مي آورد. خنده هاي عاريه يي احمد جامه يي بود بر تن زمانه يي که در آن، حس غم غربت خود را پنهان مي کرد. غم و رنج نامکشوف و پنهان او حقيقت خنده هايش بود. رنج بودن در زمانه يي نا«بهنگام» و نادرست و ناراست کالبد آدمي را مي خورد و له مي کند. قلب احمد تاب اين رنج را بيش از اين نداشت.

احمد خبرنگار بود و بر اين حرفه خود مي باليد و غم خبرنگار بودن و همدردي با آن را هيچ گاه از کف ننهاد. اگرچه درباره ديگران زياد مي گفت و از ديگران زياد مي خواند، اما هيچ گاه خبر غم و رنج خود را سوژه خبري نکرد. خبر احمد غريب بود و عجيب و نامنتظره. اما مثل خنده هايش در پس آن چيزي نهفته بود. حقيقت خبر احمد نه خبر تازه يي است، نه تيتر جذابي دارد، نه ليد نامعمول و گيرا. خبر احمد خبر آرشيوي و تکراري است. خبر سوخته و بي ارزش، خبري که نه زمان مشخص و محدود و نه مکان معين و همجوار دارد، نه از نوع تضاد و درگيري است و نه … خبر احمد که خودش درباره آن هيچ نگفت، خبر معمولي از همان نوع خبرهاي قديمي در خيابان هاي باريک صداقت و راستي و کوچه هاي صفا و بي قريب و ته بن بست مروت و مردانگي بود. اين خبر کهنه در زمانه ناراستي و دروغ و غارتگر آدميت و چپاولگر جوانمردي نو و تازه و غريب و عجيب است. خبر احمد خبر اين زمانه نبود.

خواندن براي او در اين درد و رنج غربت، سرگرمي و تفنن نبود. پناهگاهي بود تا از فضاي پرآشوب و هرج و مرج اخلاق، دروغ، مستوري حقيقت و… در جهان پرقرار و آرامش آن آرام يابد و از فضاي «برهنگي نامردي» به فضاي ازلي و ابدي سطور سفيد کتاب معرفت و مروت و اخلاق بگريزد. کتاب «خاطره يک ديپلمات…» که آن روز صبح خود برد، تا شام با او بود تا لحظه آخر، لحظه آخرش هم لحظه خواندن بود. لحظه آخرين را با يار هميشگي اش سر کرد و غريبانه و دردمندانه سر در دامن او داشت. شوق سرکش خواندنش را فقط مرگ مي توانست آرام و رام کند و او تا لحظه آخر بر سر پيمان خواندن خويش ايستاد و مرگ را هم تسليم خود کرد. مرگ نتوانست لحظه «بي خواندن» او را شکار کند. کتاب ميانجي او با مرگ بود. لحظه آشنايي با مرگ کتاب حضور داشت اما کتاب ميانجي مرگ نيست. مرگ ميانجي حقيقت کتاب است با آدم تا چهره از پرده غيب بردارد. «کتاب» نازل شد تا فاصله ميان خدا و حقيقت و انسان پر شود. شوق فاصله زدايي خود را احمد با خواندن کتاب سيراب مي کرد. احمد تا لحظه آخر با کتاب بود و مرگ بازيچه او در حذف اين فاصله.