احمد بورقانی، چریک مطبوعات ایران-نیک آهنگ کوثر

شنبه سیزدهم بهمن ماه 1386 یکی از نحس ترین روزهای تاریخ مطبوعات ایران است . در این روز هیچ روزنامه ای تعطیل نشد ، کسی را دستگیر نکردند ولی کسی که باید دوران شکوفایی مطبوعات ایران بعد از انقلاب را به نام او ثبت کرد از دنیا رفت. احمد فراهانی بورقانی در سن 48 سالگی بر اثر سکته برای همیشه خاموش شد اما یاد وخاطره اش در یاد و ذهن بسیاری از کسانی که با او کار کرده اند باقی خواهد ماند.

اکثر روزنامه خوان‌ها با بورقانی بعد از آنکه معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد شد آشنا شدند؛ ولی خیلی ها خبر نداشتند که نقش او در روزنامه‌نگار شدن بسیاری از علاقمندان به چه صورت بوده است . یکی از این روزنامه‌نگاران اکبرمنتجبی، نویسنده و روزنامه‌نگار فعال روزنامه‌های بعد از دوران اصلاحات است:

Download it Here!

«شروع کار روزنامه‌نگاری من روزی بود که نزد احمد بورقانی رفتم ـ زمانی که معاون مطبوعاتی بود ـ و به او گفتم که: می‌خواهم در روزنامه کار کنم. ما با هم بچه محل بودیم . پرسید: چرا؟ گفتم این کار را دوست دارم .

آن موقع دوران طلایی روزنامه‌های دوم خردادی بود. گفت: من توصیه می‌کنم در همان مجله‌ای که کار می‌کنی بمان؛ چون آنجا همه کار کشته مطبوعات هستند.

گفتم من این کار را دوست دارم اگر می‌شود به من کمک کنید که وارد روزنامه شوم . گفت: باشد و چند روز بعد زنگ زد و گفت بیا دفترم. . .»

بورقانی نامه‌ای نوشته بود برای سردبیر روزنامه صبح امروز و اکبرمنتجبی را به آن‌ها توصیه کرده بود. اکبر از آن زمان یکی روزنامه‌نگاران فعال روزنامه‌های غیر دولتی بعد از دوم خرداد شد؛ و در بعضی از روزنامه‌های دوم خردادی شاهد کمک‌های بورقانی به روزنامه‌نگاران و رفع مشکلات بین روزنامه‌نگاران و مدیریت روزنامه‌ها بود.

«. . .گاهی می شد که روزنامه‌ای به بن‌بست می‌رسید؛ مشکل حادی بین بچه‌های تحریریه و مدیریت پیش می‌آمد. بچه‌ها به اولین کسی که زنگ می‌زدند احمد بورقانی بود.

او بین بچه‌های تحریریه به‌عنوان بدنه مطبوعات، و مدیران روزنامه اعم از سردبیر، مدیر مسئول و شورای سردبیری جایگاه ویژه‌ای داشت و حلال مشکلات بود. حرفی که او می‌زد حرف آخر بود. من خیلی متاسفم که جامعه مطبوعاتی ایران یاور بزرگی را از دست داد.»

***
خیلی‌ها در مطبوعات احمد بورقانی را به‌عنوا ن چریک و فرمانده عملیات چریکی مطبوعاتی می‌شناختند. شاید حساس‌ترین این عملیات که من نیز شاهد آن بودم انتشار ویژه‌نامه کنفرانس برلین در روزنامه صبح امروز بود. وقتی در آخرین ساعات سه شنبه شبی از آخرین روزهای فروردین سال 1379 سیمای جمهوری اسلامی برنامه مونتاژ شده‌ای از کنفرانس برلین را برا ی زدن ضربه ی نهایی به اصطلاح‌طلبان پخش کرد، در شرایطی که از ترور سعید حجاریان هم زمان زیادی نمی‌گذشت؛ مدیریت روزنامه صبح امروز، چند نفری از همکاران را برای انجام کار ی خاص فرا خواند. وقتی به دفتر روزنامه رسیدم احمد بورقانی، احمد ستار ی و علی‌اصغر رمضان‌پور آنجا بودند .
علی‌اصغر رمضان‌پور در این باره می‌گوید:

«شبی را که به آن اشاره کردید خاطره جالبی ازنمونه کارهای احمد است. اگر خاطرتان باشد در آن دوران سناریوهایی علیه فعالیت‌های مربوط به اصلاحات و آزادی مطبوعات نوشته و اجرا می‌شد که در واقع تلفیقی بود از یک کار اطلاعاتی، سیاسی و جنگ روانی.

یکی از این اقدامات هم برنامه پخش شده از تلویزیون درباره کنفرانس برلین بود تا تعدادی از شرکت کننده‌ها در این کنفرانس دستگیر شوند؛ و با القای این فرض که روزنامه‌هایی هم که منتشر می‌شوند وابسته به همان جریان جاسوسی خارجی ها هستند، زمینه تعطیل کردن گسترده روزنامه‌ها فراهم شود .

جوری برنامه‌ریزی کرده بودند که برنامه در ساعات آخر شب پخش شود، و روزنامه‌ها فرصت این را نداشته باشند فردای آن‌رو ز به آن جواب دهند .

وقتی از پخش برنامه مطلع شدیم؛ همه در روزنامه صبح امروز جمع شدیم و اداره این جلسه برعهده احمد بود. در آن فضای پرتنش و نگرانی از دستگیری‌ها، تنها کسی که ان فضا را با شادابی انرژی می بخشید احمد بود . یادم است که ادیت نهایی مطالبی که تهیه می‌کردیم برعهده او بود و توانستیم 11 صبح فردا روزنامه را به پیشخوان روزنامه فروشی‌ها برسانیم .»

***
با آن‌که مخاطبان مطبوعات، بورقانی را بعد از دوم خرداد شناختند؛ ولی سابقه فعالیت‌های او به دوران جنگ برمی‌گردد. همکار دیگرمان فرج بال‌افکن، سال‌های نخست روزنامه‌نگاری و خبرنگاری خود را در ایرنا در کنار بورقانی تجربه کرده است:«خاطره من از احمد برمی‌گردد به اواخر سال 63 که بحبوحه جنگ بود و چون آیت‌الله خمینی زنده بودند یک نوع موازنه‌ای در سیاست‌گذاری‌ها و فضای فکری و فرهنگی در خبرگزاری ملاحظه می شد .

اما همان دوره هم افرادی مثل آقای جوان‌فکر که اکنون هم در دولت احمدی‌نژاد جایگاه خاصی دارند سعی می‌کردند این شرایط را به‌نحوی به‌هم بزنند. چه در گزینش افراد، چه در نگهداری نیروهای حرفه‌ای. از این جهت فشار سختی بر کسانی چون بورقانی وارد می‌آمد، چون او اعتقاد داشت باید از افراد حرفه‌ای دفاع کرد؛ و فضا را باز نگه داشت.»

***
بورقانی در دوران نمایندگی‌اش که همزمان با عضویت در هیئت مدیره انجمن صنفی روزنامه‌نگاران بود؛ بارها و بارها به داد روزنامه‌نگاران رسید. او از هر طریقی که می‌توانست باری را از روی دوش خانواده‌های روزنامه‌نگاران زندانی بر می‌داشت. دغدغه‌اش گسترش و پیشرفت روزنامه‌نگاری و آزادی بیان و آسایش فکری روزنامه‌نگاران بود. یاد و خاطره‌اش گرامی‌باد.

***

احمد هم از میان ما رفت-اکبر اعلمی

و ساعت قبل، از شنیدن خبری از یک خبرنگار در آنسوی مرز ، شوکه شدم : “احمد بورقانی” به رحمت ایزدی پیوست! اصلا باور نمی کردم که این خبر صحت داشته باشد ، لذا سریعا خود را به اینترنت رساندم تا با خارج شدن از دنیای و اقعیت ها و ورود به دنیای مجازی ، حقیقت را کشف نمایم .
دقایقی بعد متوجه این حقیقت تلخ شدم که احمد هم با همه خوبی هایی که داشت از میان ما رفت. بورقانی ظاهر و باطنی یکسان داشت . او معجونی از پاکی و نجابت ، ملاحت و خنده رویی ، صفا و صمیمیت ، صداقت و بی ریایی و همچنین سادگی و ساده زیستی بود که از وی شخصیتی دوست داشتنی می ساخت.
احمد در هر محفلی که حضور می یافت نمک آن مجلس بود، چهره آرام و همیشه بشاش و خندانش همراه با بذله گویی های دلنشین وی غم و اندوه را از رخسار دیگران هم فراری می داد. همه این ویژگی ها در قلمش نیز جریان داشت و نوشته هایش آنقدر شیوا و روان و در عین حال عمیق بود که به خواننده اش آرامش می داد. هرگز ندیدم که حرص و طمع دنیا او را اسیر خود نماید. اجتماع همه این خصلت ها بود که از او احمد بورقانی ساخته بود، اما حیف که این همه در یک لحظه با روح او به ملکوت اعلا پرکشید.روحش شاد!

هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق-بهروز بهزادي

بدون شک در اين دنياي وانفسا يکي از معدود افرادي که حرفه ما را خوب مي شناخت احمد بورقاني بود. حتي در هنگامه مجلس ششم که وجه غالب وي سياسي بود، من و بسياري از همکاران روزنامه نگارم بيش از آنکه او را سياسي بدانيم همکار مطبوعاتي مي ناميديم.متين، باصلابت و شجاعت مطمئن و صادقانه سخن مي گفت. از آن گونه افرادي بود که مخاطب مي دانست خيلي چيزها در چنته دارد و دانش او جاي شک و شبهه در طرف مقابل باقي نمي گذاشت. راي او درباره مطبوعات و اهالي مطبوعات قاطع و از طرفداران شديد روزنامه نگاري حرفه يي بود. اعتقاد داشت از اصول نبايد گذشت، از حقيقت به هر قيمتي بايد دفاع کرد و روزنامه نگاري باارزش است که اسير زر و زور نشود. مهربان بود و زود با اطرافيان جوش مي خورد. نخستين باري که او را ديدم، حس کردم سال هاي طولاني با يکديگر حشر و نشر داشته ايم.بورقاني يک اصلاح طلب واقعي بود. اصلاحات را به گونه يي بيان مي کرد که طرف او مي دانست، دل سوخته اين ملت است و رفاه و آسايش مردم و سازندگي اين مملکت را مي خواهد.
او به اندازه يي در ميان جماعت روزنامه نگار کشور مطرح بود که دقايقي از مرگش نگذشته، ارسال پيام هاي تلفني تسليت همکاران به يکديگر تمامي نداشت. همه به هم تسليت مي گفتند و نمي توانستند غم و اندوه خود را پنهان کنند.

مرا خواهيد بخشيد اگر جملات را اين گونه کوتاه و مقطع نوشته ام، چرا که مرگ اين بزرگمرد چنان در من تاثير گذاشته است که نمي توانم رشته افکارم را پيوسته روي کاغذ بياورم.به خصوص که به خاطر مرگ اين عزيز صفحه اول روزنامه را که آماده ارسال به چاپخانه بود عوض کرده ايم، وقت زيادي براي نوشتن ندارم به ناچار هرچه به مغزم رسيده، روي کاغذ آمده است. شايد از اين جهت که اين يادداشت کوتاه حرف دل است بدون اندکي تعارف، بر دل مخاطبان بنشيند و خوانندگان اعم از آنان که او را مي شناسند و آنان که او را نمي شناسند تسليت مرا بپذيرند.اين تسليت براي همه است، خودم، خودمان، دوستان بورقاني، همکارانش، اهالي فرهنگ و اهالي سياست و…

اميدوارم ما روزنامه نگاران بتوانيم بزرگ ترين تجليل را از او بعد از مرگش به عمل آوريم، گرچه به يقين رسيده ام که هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق.

 

باز موج غم در روزنامه اعتماد ملی-مسیح علی نژاد

خبر مرگ را دوست ندارم . …اما …اما یادتان هست به هم اتاقی فرانسوی‌ام گفته بودم رسم ما نیست که خبر مرگ را صاف بگذارند کف دستت٬ و شکوه کرده بودم که چرا خانواده‌اش یک کاره، کله سحر زنگ زده‌اند و بي‌هيچ مقدمه و موخره‌اي خبر مرگ پدربزرگش را به او داده‌اند….هنوز دو روز از نوشتن آن مطلب نگذشت که دنیای مجازی به ریش ما و به رسم ما می‌خندد و خبر مرگ برادر نازنینی صاف می‌افتد توي صفحه کامپیوترم. دلم که لرزید٬ تازه در می‌یابم اگر کسی٬ صدای مهربانش را به من هدیه می‌داد و اين خبر را به من می‌گفت بهتر از آن بود که روی این کلیدهای بی‌روح و دیجیتالی زار بزنم… دیگر رسم به چه کارمان آید وقتی این روزها سایه سرد مرگ از خانه ما کنار نمی‌رود و می‌شکند رسم و نازنینی نامش در صفحه موبایلم می‌نشیند تا خبر مرگ دیگری را به تلخی بگذارد کف دستم.

میز سهام‌الدین بورقانی در تحریریه روزنامه اعتماد ملی کنار میز جهان است٬ همان میزی که این روزها مهران را با خود ندارد٬ همان میزی که این روزها سارا بدون مهران دفتر و دستک های خبر را زیر و رو می‌کند . به همین سادگی همه چیز تمام شد.. چشم در چشم او شدن که یار و همراه و مهربانش را از دست داده سخت است اما در میز کناری سهام الدین بورقانی نشسته بود که می‌دانم رسم برادری کم نگذاشت و رسم دوستی نیک به جای آورد وقتی در سوگ دوست نوشت بی‌آنکه بداند تنها چند روز بعد غم بر خانه خودش آوار می‌شود و پدری که برای او بیشتر به دوست شبیه بود می‌رود و همه صفحات دیجیتالی دوباره پر می‌شود از خبر پرکشیدن نازنینی دیگر: احمد بورقانی هم رفت .

من هیچ وقت از احمد بورقانی برای جلوگيري از اخراجم از مجلس اصلاحات تشكر نكردم. آن روز که به خاطر سوال مسئله‌سازم از خاتمی‌درباره علت سكوتش پس از كسب جایزه صلح نوبل توسط شیرین عبادی و دردسرهای بعدی‌اش اين او بود كه سپر تيرهاي بلايم شد. و من هيچ از او تشکر نکردم. آخر فکر می‌کردم وظیفه کارپرداز فرهنگی مجلس غیر از این نیست. اما بعدها كه کوهکن جانشین او شد و ماجراها در مجلس هفتم آفرید، باز هم قدر بورقاني را ندانستم چون فکر می‌کردم کسی که وظیفه و مسئولیت را جانشین تعصبات و تعلقات شخصی‌اش نمی‌کند٬ نیازی به تشکر امثال من و ما ندارد. برای همین، آن توصیف ساده‌ام در ماجرای حمایتش از خبرنگاران توي کتاب تاج خاری که به مذاق و مزاج چپ و راست بد آمده بود به دل بزرگ او خوش نشست و هر بار که می‌دیدمش به پهناي صورتش می‌خندید و همان بخش از کتاب را تکرار می‌کرد و مي‌پرسيد: که بورقانی گرد و قلمبه روی صندلی‌اش پهن شد…ها؟

پی‌نوشت:
مطلب مسعود بهنود در رثای احمد بورقانی
همه آنها که برای بورقانی نوشتند در سایت بالاتری

چند خاطره-نیک آهنگ کوثر

دیشب همه‌اش یاد آن شبی بودم که شماره ویژه صبح امروز بعد از پخش تلویزیونی کنفرانس برلین منتشر شد. بازی فوتبال بارسلونا بود که فرهت فردنیا زنگ زد که بدو بیا روزنامه، کار داریم.

گمانم کل آدم‌های حاضر، بیشتر از ۱۰ نفر نبود. احمد بورقانی، احمد ستاری، عرب سرخی، اصغر رمضانپور، فردنیا، و دو سه نفر دیگر.

من رفتم قسمت خودم و شروع کردم به طرح کشیدن. طرح روز بعد آفتاب امروز را هم البته دادم به اصغر رمضانپور که سردبیرم بود.

بحث جالب موقع ادیت و نمونه‌خوانی سرعتی صفحات محدود ویژه‌نامه بود.

بورقانی و رمضانپور می‌خواندند، بلند بلند. آخر هر پاراگراف می توانستی یک بدو بیراه ملایم و خنده‌دار از بورقانی بشنوی خطاب به جماعتی که کنفرانس برلین را علم کرده بودند برای زدن اصلاحات.

فضای بیرون وحشتناک بود و می‌توانستی هر از گاهی خودرویی را ببینی که ساختمان صبح امروز را می‌پاید. ترجیح می‌دادم هر از گاهی به دفتر سردبیر بروم و قوت قلب بگیرم. متلک‌های بورقانی در آن حالت شاهکار بود.

روزی که قرار بود انتخابات انجمن صنفی برگزار شود، می توانستی حدس بزنی که اکثر بچه‌ها به بورقانی رای خواهند داد. او رای اول آورد، ولی حاضر نشد نامزد ریاست بشود. شاکی بودیم. می‌دانست که توجه بچه‌ها به چه دلیلی است ولی برایش ریاست اهمیتی نداشت و معلوم بود که مزروعی عشق ریاست چقدر نگران همین مساله بوده. خیلی برایم عجیب بود که اینقدر بی‌خیال مقام است. چند مورد دیگر را هم آن سال‌ها شنیده بودم که که هیچگاه از صحتش را جویا نشدم.

جلسات هیات مدیره انجمن صنفی همیشه تفریح بود. یکی از تفریحات ما هم رقابت سر خوردن ساندویچ نهار با بورقانی و آرمین بود! از ساندویچ فروشی نزدیک انجمن، ساندویچ کوکتل با پنیر می‌آوردند، داغ داغ! ساندویچ‌ها را از وسط نصف می‌کردند و می‌گذاشتند توی سینی. چشم‌های ما عین شاهین متوجه ساندویچ‌ها بود. تابستان‌ها هم که قلع و قمع هندوانه و خربزه. ولی نهار و خوردو خوراک سر جای خود، دقت بورقانی در مسائل مربوط به روزنامه‌نگاران شاهکار بود.

وقتی رژیم غذایی را شروع کرد، مجبور شدیم از رقابت چشم بپوشیم که خیلی دردناک بود!

وقتی کمک‌های مردمی به روزنامه‌نگاران عملا محدود شد، و خیلی از روزنامه‌ها حاضر نشده بودند به انجمن پولی برسانند که میان بچه‌های بیکار شده پخش کند، عصبانی شد. عصبانیتش هم از صبح‌امروزی‌ها بود. می‌گفت اینها ۷۵۰ میلیون پول نصیب‌شان شده، رفته‌اند ساختمان خریده‌اند، به جای اینکه به بچه‌های خودشان هم کمک کنند.

روزی که علیرضا رجایی از زندان آزاد شد، با بچه‌های انجمن رفتیم منزلش. گمانم من و زیدآبادی با احمد بورقانی رفتیم، با آن رنو ۵ قدیمی‌اش. او برعکس نمایندگان مجلس پژو نگرفته بود و با همان ماشینش این طرف و آن طرف می‌رفت. موقع بازگشت، چرخ ماشین پنچر شد. ما مرده بودیم از خنده. نمی‌دانم کدام عکاس رسید و عکس گرفت. نیوشا بود یا یکی دیگر. من همان ماجرا را کردم یک گزارش تصویری برای روزنامه نوروز. وقتی داشت چرخ ماشین را عوض می‌کرد صحنه باحالی درست شده بود که هیچوقت انتظارش را نمی‌توانستی داشته باشی. یک نماینده مجلس می‌شد مثل او که بی‌خیال مقام و منصب مثل هر آدم عادی دیگری به داد ماشینش می‌رسید… هر چه هم الان گشتم نتوانستم فایل آن کارتون استریپ گزارشی را پیدا کنم. کسی آنرا دارد؟

روزی که برای دیدار با کروبی به مجلس می‌رفتیم، من طبق معمول پیراهن تمساح نشانم را پوشیده بودم، زیر کت. موقع سلام و احوال‌پرسی با کروبی، گوشه کت را زد کنار و با شوخی تمساح را به او نشان داد و گفت حاج آقا، توجه دارید که! کلی خندیدیم!

وقتی جماعت نویسنده سینمایی را در اواخر سال ۸۱ دستگیر کرده بودند، بورقانی و آرمین مسوول پیگیری شدند و وقتی در جلسه هیات مدیره گفتند ماجرا چه بوده، کله‌مان سوت کشید. خیلی‌ها خبر ندارند نقش آن پیگیری‌ها در کاهش فشار روی کامبیز کاهه و بقیه چه بوده.

وقتی کتاب امیر انتظام منتشر شد، اسم عباس عبدی بارها مطرح شده بود به عنوان یکی از کسانی که در آن دوران امیرانتظام را آزرده بود. بعد از جلسه انجمن پیاده با بورقانی رفتیم سمت کریم‌خان. گمانم کاری داشت با کتابفروشی زیر پل. تمام مدت بحث ماجرا بود. من که آن روزها از عبدی شاکی بودم و به خاطر اعتراض به سانسور مطالبم از نوروز زده بودم بیرون، بدم نمی‌آمد حرف‌های امیر انتظام درست از آب درآید، و خیلی دلم می‌خواست ببینم نظر بورقانی چیست. گفت باید دو طرف ماجرا را دید و سنجید. یک دیدگاه کلاسیک روزنامه‌نگارانه. امروز بهتر حرفش را می‌فهمم.

استقلالی بودن بورقانی هم البته مایه کرکری روزهای شنبه بود.

وقتی برای حیات نوی روز جمعه، صفحه “کلوز-آپ” را در می‌آوردم، رفتم سراغ بورقانی. دفترش درست روبروی محل قدیمی دادگاه مطبوعات در کوچه منتهی به خیابان قره‌نی بود. دیدن آن ساختمان لعنتی اصلا خوشایند نبود! حسن سربخشیان چند تا عکس محشر گرفت، ولی سیگار دست بورقانی بود. گفت نکنه می‌خوای این عکس‌ها رو بگذاری که من نتونم خونه جواب کسی رو بدم؟ بی‌خیال آن عکس‌ها شدیم! ولی کلی خندیدیم.

خاطره زیاد است. کسانی که سال‌ها با او بوده‌اند حتما خاطراتی دارند که خواندنش برای همه جداب خواهد بود. کاش بنویسند.

احمد بورقانی بی خش ترین آدمی که شناختم-محمد علی ابطحی

دیشب بی­هوا یک اس­ام­اس آمد که احمد بورقانی درگذشت. پشت فرمان بودم. دخترم فریده هم کنارم بود. چنان با صدای بلندی اِ گفتم که دخترم از جا کنده شد. مگر می­شود احمد به همین راحتی بمیرد؟! این هفته­ها به­خاطر انتخابات و جوشی که برای وضع فعلی می­زد، زیاد با هم، هم­جلسه بودیم. قلم بسیار روانی داشت و هوش فوق­العاده­ای؛ اما این­ها را خیلی­ها دارند. دل و روح زلالی داشت که آن را کمتر کسی دارد. احمد بورقانی را از سال­هایی که در ستاد تبلیغات جنگ کار می­کرد و خبر می­نوشت و بعد که به خبرگزاری جمهوری اسلامی رفت، می­شناختمش. بعدها که کمال خرازی به نیویورک رفته بود، احمد نماینده خبرگزاری در آن­جا شد. در این فاصله کمتر با او ارتباط داشتم. وقتی بعد از دوم خرداد آقای مهاجرانی وزیر ارشاد شد، معاونت مطبوعاتی که مهم­ترین جای سیاسی آن وزارت­خانه بود کاندیداهای فراوانی داشت. مهاجرانی احمد را انتخاب کرد. همه هم ساکت شدند و هم راضی.

احمد بی­خش­ترین شخصیتی بود که دیده­ام. هیچ­وقت نمی­شد او را عصبانی دید. از هیچ کس کینه در دل نداشت. از ادبیات راحتی استفاده می­کرد که دوستانه­ترین و شیرین­ترین رابطه را با خواننده­اش ایجاد می­نمود. نزدیک به سه دهه در حوزه خبر و اطلاع­رسانی بود. به خاطر روح مردانگی و صفای بی­نظیرش یاور همه مطبوعاتی­ها بود؛ از پی­گیری کارهای شخصی آنان گرفته تا مشکلات روزنامه­ها. بارها دیده بودم تا سردبیری را می­دید او را به گوشه­ای می­کشید و به صورت تخصصی مشکلات نشریه­اش را تشریح می­کرد و راهنمایی می­نمود. در همه جلسه­های مطبوعاتی در رسانه­ها حاضر بود. آن­قدر بر کارش مسلط بود که خاتمی، کروبی، جبهه مشارکت و ائتلاف اصلاحات و بعضی از نمایندگان مجلس با همه اختلاف نظرهایی که دارند، به او برای نوشتن بیانیه­ها و خبرهایشان بیش از همه اطمینان می­کردند و از وجودش بهره می­گرفتند. در مجلس ششم هم که نماینده بود در هیأت رئیسه کارپرداز مطبوعاتی بود. وقتی مجلس تمام شد پرونده اداری­اش را به ریاست جمهوری انتقال داد و مأمور خدمت به کتابخانه ملی شد. وقتی رئیس جدید کتابخانه ملی در زمان دولت جدید آمد، قبل از این که مراسم معارفه تشکیل شود پرونده استخدامی احمد را از آن­جا به ریاست جمهوری فرستادند. جالب این بود که احمد وقتی معاونت مطبوعاتی شده بود و جای رئیس کتابخانه فعلی رفته بود، خیلی اصرار می­کردند که از آن همه مشکلات دوران معاونت مطبوعاتی حرف بزند. با همان مردانگی نظام­آبادی قبول نمی­کرد. فکر کنم اصلاً در زندگی­اش قبول نکرد که علیه فردی حرف بزند.

نازنین و مهربان بود. هر کس از نیروها و افراد از یکدیگر دل­خور می­شدند، احمد با آن که از خیلی دوستان ما جوان­تر بود ولی پدرانه وارد حل و فصل می­شد. عضو جبهه مشارکت نبود اما از اکثر آنان فعال­تر و پرنشاط­تر در جهت اهداف و کارهایشان تلاش و فعالیت می­کرد. عضو اعتماد ملی نبود اما مشاور رسانه­ای آقای کروبی بود. شخصیت بی­خش او محبوبش کرده بود. با آقای خاتمی هم خیلی مأنوس بود. احمد مشکل­گشا بود. دیشب آخر شب با مصطفی تاج­زاده رفتم منزل احمد؛ همه بودند. واقعاً همه­ی شخصیت­های فرهنگی کشور به خصوص اصحاب رسانه در آن­جا بودند. باور کردنی نبود. همه در آن غربت شب منتظر احمد بودند که با لحن طنزپردازانه­اش لبخندی بر لب همه جاری کند؛ ولی نیامد. بهت و غربت و غم جایگزین آن لبخندها شده بود. سهام­الدین بورقانی فرزند روزنامه­نگارش را بغل کردم. نتوانستم گریه نکنم. فکر می­کنم آن همه جمعیت که دیشب تا بعد از نیمه شب در خانه احمد بودند همه خود را مثل خانواده احمد عزادار می­دیدند. احمد هم­چنان بخند و بخندان.

اسمش احمد بود، احمد بورقانی-سید ابراهیم نبوی

احمد بورقانی رفت. نمی دانم چرا به رفتن هرکسی فکر می کردم، جز همین یکی. انگاری که دلت نمی تواند رفتن کسی را بپذیرد که جز خوبی و زیبایی و جوانمردی و آزادگی از او چیزی ندیده ای؛ از آنها بود که پشت صحنه آزادی بیان و جنبش دموکراسی و تولید فکر و اندیشه حضور دارند و بودن شان اینقدر بزرگ است که نبودنش را نمی توانی باور کنی. خبرش می رسد و زیر پایت خالی می شود و باورت نمی شود که ممکن است رفته باشد.

bourghani300.jpg

 

روزهای رنج و جنگ
اسمش احمد بود، احمد بورقانی. از همان هایی که وقتی انقلاب شد هجده سال شان شده بود. و وقتی که جنگ شد، لباس شهر را درآوردند و رفتند که با دشمن کشور بجنگند. گلوله جنگ از پنجره خانواده اش رد شده بود و مثل هزار هزار نازنین دیگر خانواده شهید بود. مثل خیلی ها، مثل همه آنهایی که سالها بعد از جنگ با دشمن میهن، با مخالفان آزادی هم جنگیدند. بالاخره اگر مرض نداشته باشی که امنیت خانه ات را نمی گذاری که بروی وسط خاک و خل هویزه و خرمشهر و شلمچه و فاو. و اگر پای کشورت ایستاده باشی و صدای سوت خمپاره را بالای سرت شنیده باشی، لابد می توانی از جانت نترسی و پای حرف ات هم بایستی. از نظر فرهنگی و سیاسی جزو حانواده ای بود که با سید محمد خاتمی تعریف می شد، زمانی که سید در وزارت ارشاد بود و ضمنا ریاست ستاد تبلیغات جنگ را داشت، بورقانی هم رفت به ستاد تبلیغات جنگ و بعد که گروهی از بچه های ستاد تبلیغات جنگ رفتند به دفتر ایران در سازمان ملل، او هم رفت به همان جا. اگر می خواهی ببینی دوروبرش چه خبر بود، می توانی این نام ها را در ذهنت مرور کنی؛ نادر داوودی، جهانشاه جاوید، سیف الله صمدیان و کلی نام و اعتبار دیگر.

خیابان انقلاب، روبروی دانشگاه
بلد بود پای حرفش بایستد. می ایستاد، ایستاده بود، ایستاد. وقتی اولین بار دیدمش وسط کوچه ایستاده بود. همان جور می توانم ببینمش. تصویرش را می بینم. تصویرها هجوم می آورد به ذهنت و لبخندی که در تمام خاطره های مشترک تکرار می شود. نشرنی و کوچه ای جلوی دانشگاه تهران، پیاده می شوی که بروی داخل، خنده اش اول می رسد و خودش پس از آن، دست می دهد، حالی می پرسد و می رود که به کارش برسد. نشرنی چندی است که یکی از مهم ترین ناشران کشور شده است و یک پای آن احمد بورقانی است که در کنار احمد ستاری و جعفر همایی و دوستانی دیگر کتابهایی را چاپ می کنند که دیگران جسارت چاپش را ندارند. کتاب نوبت عاشقی مخملباف را که چاپ کردند، ارشاد کتاب را توقیف کرد، گفتند باید بنویسید که داستان در هند اتفاق افتاده، پنج هزار نسخه کتاب را مجبور کردند که در صفحه اول مهری خورده شود که « ماجرا در بمبئی اتفاق افتاده است.» موضوع مدتها اسباب خنده بود. نشرنی در آن سالها جایی بود که بتدریج داشت وزنه ای در حوزه نشر می شد. همین هم شد.

طلسم صندلی جادو شده
خاتمی که آمد هوای تهران تمیز شد، البته که خاتمی از آسمان نیامده بود و پشت سرش صدها آدمی بودند که آرزوی آزادی و پیشرفت کشور را داشتند. تا مدتها پس از آمدنش همه می دانستند اتفاق خوبی افتاده، اما هنوز کسی اثری از آن را نمی دید. تا این که مهاجرانی به وزارت ارشاد رفت و احمد بورقانی شد معاون مطبوعاتی او. بورقانی نشست روی همان صندلی که هرکس قبل از او روی آن نشسته بود، کارش جلوگیری از مطبوعات بود. انگار آن صندلی و آن میز ساخته شده بود برای آن که قلم ها را از دست نویسندگان کشور بگیرد و آنها را پنهان کند در جایی که دیگر ننویسند. بورقانی که آمد، لشگرش هم آمدند، احمد ستاری و عیسی سحرخیز و علی اصغر رمضانپور و چندین تن دیگر که قرار بود طلسم صندلی جادو شده را باطل کنند. با یکی از دوستانم برای گرفتن مجوز نشریه ای به دفتر یکی از معاونین بورقانی رفتم، طبیعی بود که راهم ندهند و سربدوانند، اما اسمم را که گفتم درها باز شد. فکر کردم شوخی می کنند. با احتیاط رفتم بالا. شرح دادم که می خواهم کاری بکنم و می دانم که اجازه نمی دهید و نمی گذارید و نمی شود. گفت: اجازه می دهیم و می گذاریم و می شود. نگاهش کردم. شوخی می کند؟ نه، شوخی نمی کرد. دید که دودل شده ام، شروع کرد راه نشان دادن. گفتم یعنی می توانم بنویسم؟ گفت: بنویس. گفتم از نظر شما مشکلی ندارد؟ گفت: نه. گفتم: اگر دردسری درست شد چه کنم؟ گفت: تا روزی که ما هستیم، حمایت می کنیم، وقتی هم که رفتیم، همان دردسری که تو داری ما هم داریم. نگاهش کردم. نه، شوخی نبود. به میزش نگاه کردم. مگر همیشه از همین میز نمی ترسیدیم. بلند شد از آن طرف میز آمد این طرف و کنارم نشست. این همان کاری بود که احمد بورقانی کرده بود. همان کاری بود که احمد ستاری کرده بود. همان کاری بود که اصغر رمضانپور کرده بود. از پشت میزشان بلند شده بودند و کنار روزنامه نگاری که این سوی میز همیشه محکوم می شد، نشسته بودند. همین که آمده بودند این سوی میز طلسم صندلی باطل شده بود. حالا دیگر از صندلی های سبز و قرمز نمی ترسیدیم، ما بودیم و قلمی در دست و قلبی که باید شهامت نوشتن می کرد. بعدها همه شان رفتند دادگاه و همان دادگاهی که ما را محاکمه می کرد، آنها را هم محاکمه می کرد.

شب ناامیدی میدان جوانان
عکس خاتمی آن روزها همیشه پر بود از خنده. آنقدر که به او می گفتند سید خندان. از سید خندان باید رد می شدی و مسیر شریعتی را ادامه می دادی، خیلی هم لازم نبود بالای شهر بروی، حالا بپیچ سمت چپ. می رسی به میدان جوانان. همین جاست. روزنامه جامعه شهر را تکان داد. چنان تکان خورده بود که قاضی کوتوله یزدی را با چکشی در دست مامورش کردند که بالای سر جامعه بایستد. هنوز به شماره 120 نرسیده بود که حکم توقیف آمد. شب بود و همه بچه های روزنامه عزادار امیدی بودند که به روزنامه بسته بودند. نیروی انتظامی هم مامور بود و معذور و به دستور قاضی رفته بود چاپخانه تا جلوی چاپ را بگیرد. احمد بورقانی که مسوول مطبوعات بود شدیدا به دخالت نیروی انتظامی اعتراض کرده بود. شب بود و بچه های روزنامه عزادار. ستاری آمد و بورقانی آمد و سحرخیز. آمدند که کاری کنند که روزنامه حتی یک روز هم معطل نشود و فردا خوانندگان جامعه که حالا دیگر روزنامه جامعه از نان شب شان واجب تر شده بود، ناامید از دکه ها برنگردند. در عرض چهار پنج ساعت روزنامه جدید طراحی شد و همان که باید راه را می بست، که سالها بود پیشینیانش راه را بسته بودند، راه را نشان داد. فردا صبح « توس» به جای « جامعه» رفت روی دکه. احمد بورقانی پای روزنامه ایستاده بود. مرتضوی حالا دیگر اسلحه را نشانه گرفته بود برای زدن او، احضارش کرد به دادگاه.

تخت جمشید، طبقه هشتم
جوانک تازه از روستا آمده یزدی احمد بورقانی را به دادگاه احضار کرد. حالا دیگر بورقانی که خودش باید پشت میز دولتی می نشست، این سوی میز محاکمه می شد. مرتضوی تهدیدش کرده بود که فلان می کنم و بهمان می کنم و پدرت را در می آورم و زندانت می اندازم و می خواست که بترساندش. بورقانی هم گذاشته بود همه حرف هایش را بزند و بعد از جا بلند شده بود و یکی از همان جملات چارواداری را که باید به مرتضوی گفته می شود، گفته بود و از دفتر مردک آمده بود، بیرون. لابد فکر می کنی که چه گفته بود. در شرح واقعه آن روز این نوشته را در کتاب « در سال 1377 اتفاق افتاد» به طنز نوشتم. « بورقانی استعفا داد، احمد بورقانی شجاع ترین و سنگین ترین وزنه فرهنگی وزارت ارشاد اسلامی پس از یک دوره طلایی اداره مطبوعات کشورپس از اینکه پیشنهادات سازنده ای به قاضی دادگاه مطبوعات داد و جایگاه ویژه ای برای قاضی دادگاه در درون معاونت مطبوعات مشخص کرد، در تفاهم کامل با وزیر ارشاد خانه نشین شد. پس از احمد بورقانی، شعبان شهیدی معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد شد.» شاید مرتضوی نمی توانست به پیشنهادی که بورقانی به او داده بود، عمل کند، اما دادن این پیشنهاد در آن شرایط برای قاضی جوان یزدی لازم بود. توس پس از 45 شماره توقیف شد. بچه هایش یک ماهی زندان رفتند و احمد بورقانی از بالا و پائین تحت فشار قرار گرفت. مهاجرانی که وزیر بود، در لبنان مصاحبه ای کرد و گفت که « من هم اگر جای دادگاه انقلاب بودم، همین برخورد را می کردم.» البته مهاجرانی هم بعدها اثری ماندگار بر وضع فرهنگی کشور گذاشت. اما بورقانی با مهاجرانی تفاوتی عمده داشت، مهاجرانی هرگاه سخن می گفت، کلمات را گوئی که که بارها با ادیبان و سیاستمداران به مشورت گذاشته است و کلمه ای را بی مصلحت به زبان نمی آورد، اما بورقانی شهامت بچه جنوب شهر تهران را همیشه داشت، دلت می خواهی بگویی مشتی بود، می خواهی بگویی صریح بود، می خواهی بگوئی شجاع بود، کلمه را خودت انتخاب کن. البته که مودب نبودن هم گاهی اوقات لازم است. برای ذکر صفات مرتضوی چه کلمه ای را می توانی انتخاب کنی که فحش نباشد و ضمنا همه چیز را درست بیان کند؟

مرد تپل مپل مجلس ششم
برای مطبوعات ایران فاصله سال 1377 تا سال 1378 یک ساله طی نشد، زمینی که بورقانی و دوستانش با رنج و مرارت بسیار برای روزنامه های جنبش اصلاحات فراهم کرده بودند، چنان بسرعت به ثمر نشست، انگار نه انگار که این زمین سی سال است و راحت تر بگوئیم صد سال است که جز بعضی فصل ها که باران دلش خواسته و باریده، کویری است خشک و بی ثمر که دانه ننشانده، سرمی رسند مباشران ارباب و درو می کنند آنچه را کشته ای، پیش از آنکه خرمن طلای گندم بگیرد و زمین بارور شود و مردمان سیر و شاد و دلگرم شوند. سال 1377 یکی دو روزنامه بودند و چهل پنجاه روزنامه نگار، هنوز به دو سال نرسیده بود که تعداد روزنامه ها داشت به بیست تا می رسید و مدرسه روزنامه نگاری اصلاحات داشت شاگرد تربیت می کرد. از زمین طلا بیرون می زد. کار بورقانی و تیمش در روزنامه ها تمام نشده بود. وقتی وارد هر روزنامه ای می شدی، نگهبانی نشسته بود و بالا که می رفتی تحریریه پر بود از بچه های جوان و پرنشاط و وارد اتاق سردبیری که می شدی ده دوازده تا آدم پر انرژی آستین شان را بالا زده بودند و حروف و کلمات را نشانه رفته بودند به مغز نادانی و جهل و استبداد. در آخر را که باز می کردی دو سه تایی از دوستان نشسته بودند، از همان هایی که زمانی پشت میزهای ریاست و سیاست بودند و حالا آمده بودند این سو تا با مردمی سخن بگویند که اصلاح وضع را می خواستند. همین شد که مردمی که همیشه به روزنامه بی اعتماد بودند، روز 29 بهمن رفتند پای صندوق رای و به فهرست مطبوعات رای دادند. احمد بورقانی نامزد تهران بود. دلم می خواست ببینمش که روی صندلی نمایندگی ملت نشسته است. روز 28 بهمن، یک روز قبل از رای گیری در نوشته ای که جدی بود و طنز بود و نگران بود، این آرزو را نوشتم. در نوشته ای با عنوان « جمعه صبح، هشت صبح» چنین آمد: « جدی نوشتن هم عجب کار نامربوطی است! وقتی چشم را می بندم و تصور می کنم یه آقای کپل مپل باحال که پای مردم می ایستد نماینده اول تهران شده عشق می کنم. گاهی فکر می کنم یکی از بهترین کارهای دنیا رو کم کنی دموکراتیک است. » انتخابات انجام شد و رضا خاتمی رای اول تهران را آورد و نه تنها رای اول که بالاترین رای یک منتخب در شهر تهران را در تاریخ انتخابات کشور آورد. احمد بورقانی نیز جزو اولین ها به مجلس رفت. مجلسی که از مادر مطبوعات زاده شده بود، در زایمانی پر درد مادرش را از دست داد. وقتی نمایندگان مجلس ششم روی صندلی های مجلس نشستند، بیش از بیست روزنامه و هفته نامه توقیف شده بود و روزنامه نگاران و سردبیران در سلول های زندان بازجویی پس می دادند. بورقانی روی صندلی نمایندگی ملت نشست، عضو هیات رئیسه شد و همیشه جزو شجاع ترین نمایندگان مجلس بی نظیر ششم بود. او جزو نمایندگانی بود که در تحصن مجلس ششم که یکی از مهم ترین اتفاقات تاریخ پارلمان در ایران است، شرکت کرد و تا آخرین روزها ماند و ماند و ماند.

از آدمهای چاق نترسید
البته که این جمله کلیشه ای است و لابد که چندان هم منطقی نیست، اما از من می شنوید از آدمهای لاغر بیشتر از آدمهای چاق بترسید، آدمهای چاق یکی از خوبی هایی که دارند این است که احتمالا مهربان تر و راحت ترند و زیاد هم حرص نمی خورند، اگر بدجنس و حسود و بدذات بودند که چاق نمی شدند. بورقانی از آن چاق های مهربان و شیرین بود. انگار لبخند سنجاق شده بود به صورت گرد و مهربانش، همیشه هم جیب هایش پر بود از کلمه های بامزه، شوخی شوخی کنارش که می نشستی شوخی پر می شد در هوا، شوخ طبعی اش را اضافه کن به زبان صریح و راحت و بی تکلف و نگاه آزادمنش و دموکرات و ببین که وقتی حرف می زند، می توانی بلند بشوی و از کنارش بروی؟ همین بود که با گذشت سه ساعت از برنامه هفتگی پنجشنبه آن روز نمی توانستم آنجا را ترک کنم. نادر داوودی از بچه های مطبوعات دعوت کرده بود. از آن نشست هایی بود که بچه های اداره کننده مطبوعات بصورت هفتگی برگزار می کردند. نشستی ساده بود، چلوکباب و شوخی و گفتن و شنیدن از آنچه می گذرد. بورقانی تصمیم قاطع داشت که در اولین فرصت رژیم بگیرد و وزنش را کم کند. البته با چنان شوخی و خنده ای از این موضوع حرف می زد که به نظر بعید می آمد که این موجود نازنین و بامزه بتواند از آن غذاهای خوشمزه دست بردارد.

ژنرالی که یک فرشته را به جاسوسی متهم کرد
البته چندان غیرطبیعی نبود وقتی که بورقانی را متهم کردند که در پرونده موسسه نظرسنجی « آئینه» که عباس عبدی و بهروز گرانپایه و حسین قاضیان اداره اش می کردند، با اختلاس اموال وزارت ارشاد حمایت مالی کرده است. به عباس عبدی که روزی « جاسوس گرفته بود در سفارت آمریکا» و زمانی به « جاسوسی آمریکا» متهم شده بود، چنین تهمتی زده بودند و چنان کرده بودند که او نیز با تمام وجود اعتراف کرده بود. طبیعی بود که به بورقانی هم چنین اتهامی بزنند. مگر هفتاد نماینده مجلس ششم به اتهاماتی از همین دست تا پای زندان نرفته بودند و یکی دو تای شان را زندانی نکرده بودند؟ دندان های مجلس ششم که کشیده شد و فلجش که کردند، همه پرونده های جاسوسی و اختلاس و اقدام علیه امنیت ملی دود شد و رفت هوا، انگار نه انگار که پرونده ای بود و اتهامی. سرانجام عمر مجلس ششم هم تمام شد و بورقانی هم مثل سایر نمایندگان مردم قربانی خام طبعی ساده لوحان تندروی جبهه دوم خرداد شد و مجلس هفتم را با یک بازی ساده، دادند دست راست ها که نماینده تهران با 150 هزار رای بنشیند روی صندلی نمایندگی تهران 15 میلیون نفری. مجلس هفتم چنین تشکیل شد.

زمستان پس از انتخابات احمدی نژاد باعث شد که هوا دلگیر شود و درها بسته بماند و سرها در گریبان فرو برود و دستها پنهان شود و نفس ها ابر…

احمد بورقانی هم مثل بسیاری از مردان اصلاحات در گنگی و گیجی روزهای سرد ماند، نه اهل رفتن بود که از خراجات شهر بگریزد و جورکش غول بیابان غربت شود، نه اهل بازی های سیاسی بود که بتواند حقیقت را یکسره کناری نهد و بازی سیاست را در پیش بگیرد. ساکت نشست و در کنار رفیق قدیمی سی ساله اش خاتمی ماند. ماند تا شاید مثل همان روزهای بهار 1376 زمستان دروغ و فریب بگذرد و روسیاهی به دل سیاه زمستان دروغگوهای مردم فریب بماند.

خبرش که رسید سخت و تلخ بود. یک ساعت قبل نیکان می گفت که هنوز پسرش کمال که در کاناداست خبر ندارد، مانده بود که چگونه خبرش را بدهد. خبرهای تلخ را سخت می شود داد.

ابراهیم نبوی
13 بهمن 1386

لعنت به امروز-اکبر منتجبی

به مرگ عادت کردیم انگار. انگار که نه حتما. غروب در کش و قوس یک کار عجیب و غریب بودم که یک اس ام اس کوتاه میخکوبم کرد:” احمد بورقانی به رحمت خدا رفت. ” زنگ زدم به محمد قوچانی. که می دانستم با او همیشه در ارتباط است. بغض کرده خبر را تکمیل تر کرد. سوار ماشین شدم که بروم خانه احمد آقا. که در قبل رفته بودم و به واسطه نسبتی هر چند دور می دانستم که کجاست. قوچانی دوباره زنگ زد که بیمارستان قلب است.

تا به آنجا برسم به یکی دو تا از بستگان نیز زنگ زدم و ماجرا را پرسیدم. می خواستم مطمئن بشوم که خوابم. هیچ کس خبر نداشت. میان خواب و بیداری می راندم. جرات نکردم به سهام زنگ بزنم . که مبادا راست باشد.

در بیمارستان نیما فاتح را دیدم. او هراسان تر از من. من از بدتر او. کشیک شب از ما پرسید کی بوده خبرنگاره ؟ و ما بی اعتنا رفتیم سمت اورژانس. و بعد یک به یک چهره های ریز و درشت سیاسی می آمدند . که رسیدم به سهام و مادرش و جاج آقا معمار. بغض و گریه و تسلیت. ناله سهام در گوش مادر که ” به خدا راحت شد از این زندگی. می ماند که چی بشه.” مادر سهام را دلداری داد. رضا خاتمی با پدر صحبت کرد. که “همه جیز و همه کارها انجام شده.” سینه دیوار بچه های مشارکت ایستاده بودند. انگار جلسه شورای مرکزی بود. با سهام بیرون آمدیم. و مادرش. و حاج آقا معمار. گفتند که “برویم خانه”. نگران حال مادر احمد بودند. حاج آقا می گفت “حالا چه جور به او بگیم.” مادر سهام با بغض گفت که “گفتیم سفره داریم همه میایند خانه ما.” از برادر و خواهر ها انگار کسی هنوز خبر نداشت. زنگ که زدم فهمیدم امروز هم ” سفره ” داشتند. دعا و زیارت. نه برای احمد آقا که به جا آوردن نیت هر ساله بوده. تا بیرون بیمارستان با هم بودیم. مادر بغضش ترکید.که یعنی ” چه حیف شد. ” و سهام را بغل کرد. و پدر. های های های. سهام ، مادر را با اشکهاش دلداری می داد. که “به خدا راحت شد مامان.” شیون زن انگار تو آسمون می پیچید. که “چه تنهاییم. که چه تنها شدیم.” کشان کشان از بیمارستان آمدیم بیرون. حاج آقا می گفت “حالش خوب بود . دیشب همه خانه ما بودند. و امروز…” . امروز لعنتی. لعنت بر امروز . لعنت.

به سهام تسلیت می گم. به کمال. به فاطمه خانم. و به مادر گرامی آنها.به حاج آقا. احمد امشب مهمان برادر شهیدش است. برادری که سالها مفقود الاثر بود. امشب تنها نیست. روحش شاد. گرچه می دانم شاد است.

گفتگویی که سال ۷۴ با احمد بورقانی انجام دادم. اینجا بخوانید. حاشیه سهام را نیز اینجا بخوانید. او بعد از این دیگر با کسی گفتگو نکرد.

در رثای احمد بورقانی-مسعود بهنود

نتظر ماندم یکی زنگ بزند و بگوید خبری که با پیامک رسیده بود نادرست است و یک شوخی است. اما کسی زنگ نزد. منتظر ماندم کسی بگوید نه بابا، همین چند دقیقه پیش با او حرف زدم. اما کسی نگفت. دنبال سهام هم گشتم که از زبان او بشنوم که بابام خوبه اما فقط تو فکرست این روزها. اما سهام الدین هم نگفت. حالا به شما بگویم خبر درست است، احمد بورقانی فوت شده است.

راستی هم انگار باز شوخی کرد، انگار باز هم با آن اضافه وزن لعنتی، سخن درشت گفت و خنداند. چندی قبل بود که چراغم لابد روشن بود سهام سلام و علیکی کرد و چت کردیم. گفتم بابا گفت آقای بهنود خیلی دلمرده و دلسردست، همه اش کتاب می خواند و هیچی نمی گوید. گفتم برایشان بخوان هزار باده ناخورده در رگ تاک است آقا خبری نشده. و خودم برایش خواندم روز و شب را همچون خود مجنون کنم… روز و شب را کی گذارم روز و شب.

تا تاریخ نقشش کمرنگ نکند ما روزنامه نگاران باید بگوئیم و این را فاش بگوئیم، و باز بگوئیم، و مدام بگوئیم که از یاد فراموشکاران نرود که آزادی ما بعد از دوم خرداد متولی ثابت قدمی داشت که می دانست چه می کند و می دانست هزینه این کار چقدرست. اگر هم نمی دانست همان اول روز که به مجتمع رسیدگی به تخلفات کارکنان دولت احضارش کردند دانست. آن روز آقای اژه ای رییس وقت مجتمع، امروز وزیر اطلاعات، سخن از پوست و کندن آن گفت و نشان داد که اعتقاد و مسلمانی، مقام و موقع در نظرش اعتبار ندارد وقتی که کاری را برای نظام مضر ببیند. پس اگر هم بورقانی نمی دانست شمه ای از رحمت نظام به روایت قاضی باسط الید رقم خورد در برابر چشمش.

شاید از همین رو بود که وقتی فشار بیرونی فراوان شد، و اول پیام ها هم بابت آن بود که چرا این همه مجوز داده اید و چرا کار دادگاه را دشوار کرده اید، بورقانی نجيب از مقام معاونت وزارت ارشاد برخاست و نشان داد که مقام را جز برای خدمت به خلق نمی خواهد و گفت معامله نه. روزی که جلسه تودیع او در وزارت ارشاد برپا شد، یا فردایش بود، یکی از احبا در حضور جمع از دکتر مهاجرانی گله کرد که نباید آن می گفت و نباید این می کرد. گوینده به ويژه بر کلمه چریک تاکید داشت که مهاجرانی در آن جمع گفت با اندک تعریضی به احمد. گفته بود فرهنگ عرضه چریکی نیست [قریب به این مضمون] که البته سخن درستی است و البته که آن دوران گذشته است اما گلایه آن جا بود که چرا در تودیع احمد بورقانی این سخن رفته است. اما قضاوت بورقانی که در همان جلسه هم سخن شفاف گفت و درشت گفت، درس آموز بود وقتی گفت نه خطا نکنید دکتر هدف اصلی است، اما هر روز که بماند دری و یا پنجره ای باز می ماند که بی او باز نخواهد بود.

و ما روزنامه نگاران دوم خرداد فراموشمان نشود کاری که احمد بورقانی و عیسی سحرخیز کردند در ابتدای وزارت دکترمهاجرانی و در آغاز دولت آقای خاتمی، بازگرداندن روح به رسانه ها بود. از همین رو وقت انتخابات مجلس ششم که شد بايد دینی را که به او داشتیم ادا می کردیم. وقتی روزنامه های دوخردادی تصميم گرفتند لیست انتخاباتی بدهند یک دو تنی مخالف بودند یکی من. مخالف بودم که روزنامه ها نقش حزب بگیرند. هزار دلیل داشتم. اما همان روز مقاله ای نوشتم – در عصر آزادگان خانه داشتیم آن زمان – و در بخشی از آن نوشتم:

“من میرزای کوچک و پیر این شهر، کوله بار این تاریخ بر دوش، به اعتبار این که هفت پشتم ساکن تهران بوده اند و به اعتبار آن که میرزایم و جز قلم چیزی ندارم، رای خود را به آن ها می دهم که سوگند خدائی را به قلم – و هر آن چه در آن جاری است – باور دارند، به احمد بورقانی رای می دهم که بر این سوگند ایستاد. به علیرضا رجائی که چهار بار شاهد بستن و تعطیل روزنامه ای بود که در آن خانه داشت، و به فایزه هاشمی که زنانه و دلاورانه در آغاز ورود به خانه قلم پایداری کرد و بی خانه شد. و آن چه تاریخ به من آموخته دو دستی تقدیم می کنم به نسلی که این هر سه متعلق به آنند”

از این جمع که نوشتم دو تن به مجلس راه نیافتند، روزگار مضحک چنان خواست که به دلایلی متضاد هم. فایزه هاشمی حاضر نشد نامش در فهرست کسانی باشد که پدرش را قبول نداشتند، خودخواسته از فهرست مطبوعات اصلاح طلب کنار رفت، علیرضا رجائی هم قربانی ماجرائی دیگر شد و در آخرین لحظات شورای نگهبان با دست کاری در صندوق ها و آرا جای او را به غلامعلی حدادعادل داد. اما بورقانی به مجلس رفت.

و جایش هم در همان مجلس بود و بیش از آن هم در این دستگاه جائی نداشت. مجلس ششم هم که تمام شد دیگر در جائی نقش نگرفت. اما همچنان محترم و آزادی خواه بود. هنوز انگار کلمات سهام در برابرم می رقصند که نوشت این روزها دلمرده و افسرده است. و سرانجام آن دلمردگی و افسردگی کار دستش داد. و این آخر سر بی تردیدم که این دریوزگی یاران برای گذشتن از سد هیات های اجرائی دلش را به درد آورده است. اینک که این را می نویسم از تصور دردی که بر جانش بود از ناهمدلی ها و نامردمی ها، دردم افزون می شود.

مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد، اینک پیامک هاست که می رسد از بچه های قلم به اشک زده . انگار نوحه ای می خوانند احمد رفت. بقیه آن غزل را باید برای مرگ بی هنگامش به یاد آورم:
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
می زنی تو زخمه و بر می رود
تا به گردون زیر و زارم روز و شب