احمد بورقاني عزيز، اين روزها حال مان به قدر کافي خراب بود، خسته، بي حوصله و دلگير، دلگير از تمامي حوادثي که بر ما مي رود. توان از دست رفته اين روزهايمان با همصحبتي با تو تقريباً برمي گشت و روزنه اميد از لاي شکاف هاي باريک موجوديت حاضر با خنده هاي دلنشين تو نوري هرچند کم جان ولي تاثيرگذار داشت. ديشب در بازار فيلم خبر را به من دادند، به شماره موبايلت زنگ زدم، چند بار مدام زنگ خورد اما هيچ جوابي نگرفتم“ حتماً در جلسه است يا در کتابفروشي يا نمايشگاه عکس يا در سينما“ يک ساعت بعد دوباره شماره را گرفتم“ فقط زنگ مي خورد“ انگار بايد باور کنم خبر درست بوده“ نمي دانم“ گيجم“ به هر کس مي رسم خبر مي دهم با ناباوري تمام“ دوست دارم در اين ناباوري همه همراه من باشند“ همه بچه هاي سينما در بازار فيلم اينگونه واکنش نشان مي دادند نه“ باور نمي کنم“ بورقاني“ احمد بورقاني“ کي“ چرا“ حيف“ در بازار فيلم با نگاهي ناباورانه راه مي روم و به همه اطلاع مي دهم يکي از مردان بزرگ فرهنگ دوست ايران مان مثل ما خسته و دلگير رفت“ اما نااميد نرفت“ تلاشش نشان از اميدواري او مي داد. اما احمد بورقاني عزيز، آيا واقعاً اميدوار بودي يا نمايش اميدواري براي انسان هاي خسته يي مثل ما را مي دادي“ مي خواهم باور کنم که تو اميدوار بودي“ اميد به زندگي“ براي زايش هرچه بيشتر نهال هاي فرهنگي، انساني در اين روزگار غريب“ من باور مي کنم که تو اميدوار رفتي.
مرد محسن، ليک احسانش نمردہ-سيدابوالحسن مختاباد
مرگ احمد بورقاني براي ما مطبوعاتي ها ضربه يي دردناک بود، او به قول شاملو مهر و نشانه اش را نهاد، و شادمانه و شاکر از اين دنيا رفت، اما براي ما که اندک اندک به مردي با ارتفاع فکري و عاطفي وي عادت کرده بوديم و رفتارهاي محتشمانه اش را سرمشقي براي کارهاي صنفي و روزمره خود قرار داده بوديم، رفتنش بسيار زود بود. ما روزنامه نگاران مديري باتجربه، با اشراف بالا به کارهاي صنفي و از همه مهم تر انساني شريف و صافي اعتقاد با صراحتي رياسوز را از کف داديم، در حالي که به کف آوردن آدمياني با چنين دغدغه هايي و در چنين زمانه يي که پليدي و پلشتي در هر کوي و برزني بروز و ظهور دارد، سخت حاصل مي شود.وي در دوره کوتاه مديريتش بر معاونت مطبوعاتي هم درس مديريت به ما داد و هم درس اخلاق و شجاعت و اينکه چگونه خود و سمتش را پاي ما اهالي مطبوعات قرباني کرد. يادم نمي رود زمان استعفايش را از اين سمت در ساختمان تعاوني مطبوعات؛ جايي که گروهي از روزنامه نگاران و اهل فرهنگ گرد آمده بودند تا از مديري قدرداني کنند که بيش از پست و ميزش به کارش فکر مي کرد و اينکه رضايت خلقي (جماعت روزنامه نگار) را که با وي سروکار دارند چگونه فراهم کند، تا تجسم اين گفته شيخ اجل باشد که «عبادت به جز خدمت خلق نيست».آن روز همه در منقبت وي و کارهايش سخن گفتند، اما زماني که نوبت به وي رسيد شرمگينانه اين پرسش را پيش روي جماعت حاضر گذاشت که«چرا از من تقدير مي کنيد؟ و سپس سياهه يي را براي همه خواند و گفت؛ «اين کارهايي بود که بايد براي شما اهالي مطبوعات انجام مي دادم و نتوانستم و از اين بابت شرمنده شماهايم.»اين رفتارها در زمانه يي رخ مي داد که بسياري از مديران همطراز و بالاتر از وي آمارها و کارهاي نکرده خود را هم به رخ ديگران مي کشيدند. پس تعجب داشت که من و ماي نوعي از اين گونه رفتار هاي بورقاني بزرگ به شگفت درآييم. اما او و امثال او بسيار قليل بودند و فضاي مديريتي کشور تاب چنين نفس هاي پاکي را نداشت.اکنون اما وقتي به کارنامه پربرگ و بار بورقاني عزيز مي نگريم مي بينيم که وي کارهاي فراواني براي ما روزنامه نگاران انجام داد، اختصاص بودجه براي تملک ساختمان انجمن صنفي روزنامه نگاران ايران محصول تلاش وي و تيمي بود که اعتقادي جدي به واگذاري امور به خود روزنامه نگاران داشتند، همچنان که بناي واگذاري جشنواره مطبوعات به انجمن صنفي روزنامه نگاران هم سنت حسنه يي بود که وي برجاي گذاشت. همچنان که در انتخابات اخير انجمن وقتي وي پادرمياني کرد، همه به داوري و نگاه وي تن دادند، چرا که مي دانستند احمد هم بي غل وغش و بي طرف است و هم ظرفيت هايي دارد که بارهايي از اين دست را به سرمنزل مقصود مي رساند. بعد ها هم همه گاه مشاور و مشيري مورد اعتماد و کوشا براي انجمن صنفي روزنامه نگاران بود.بورقاني مرجع بود و همه کساني که با وي کار کرده بودند، از هر طيف و طايفه يي بعدها از منش کاري و رفتاري وي سخن ها مي گفتند و تجربه کار با وي را در زمره مهم ترين و بهترين تجربه هاي دوران کاري و زندگي خود به شمار مي آوردند.وي به تعبير مولاناي بزرگ محسن بود و اين را از کارهاي حسنه يي که براي جماعت مطبوعاتي انجام داد و باقي گذاشت، مي توانستيم دريابيم.
محسنان رفتند و احسان ها بماند/اي خنک آن را که اين مرکب براند
گفت پيغمبر خنک آن را که او/شد ز دنيا، ماند از او فعل نکو
مرد محسن، ليک احسانش نمرد/نزد يزدان دين و احسان نيست خرد
ہ مثنوي معنوي، دفتر چهارم
چرا ما همه گريانيم-عبدالله ناصري
غروب سيزدهم بهمن ماه 1386 و در آخرين ماه هاي دهه سوم انقلاب اسلامي مردي ساده و سختکوش، صميمي و صادق، مهربان و مظلوم، بي ادعا و باوفا، گرم و گيرا از ميان ما رخت بربست.احمد بورقاني که در اين سال شاهد چند مرگ و وداع بود و من شاهد گرياني چشمان او، خود با خانواده و دوستان خداحافظي کرد. او در اين سال در يادمان آيت الله مروي که از او بيشتر با عنوان قاضي القضات ياد مي کرد، گريست. شاهد وداع قيصر امين پور با يارانش بود. مدتي کوتاه پس از آن از مرگ مهران قاسمي متاثر شد و پس از کوتاه مدتي داغدار استادي شد که بسيار شيفته اش بود. دکتر سيدجعفر شهيدي عالم جليل القدر فرزانه که اطلاعيه ستاد ائتلاف اصلاح طلبان در سوگ او را هم احمد نوشت. يک خصيصه که در «احمد بورقاني» موج مي زد اينکه پرنشاط بود و در اين نشاط و تلاش هيچ بعدي بين «بود» و «نمودش» نبود. انفعال و خمودي را برنمي تافت و به قول قيصر به همه مي گفت؛ «هرچه هستي باش،/اما باش».اين نخبه دلمشغول مردم و خلق خدا در حياتش و در مجلس و محفلي نبود که کسي را نخنداند. بذله گوي زيباروي مجالس اصلاح طلبان ديروز همه خنده هاي دو سه دهه را با گرياندن «بي وقت» پس گرفت.
شوق فاصله زدايي احمد-خسرو طالب زاده
دستش که به سمت کتاب در قفسه پرتاب شد، مثل هميشه شيطنت کنجکاوي تمامي حدقه چشم هايم را مي فشرد تا بفهمم عنوان کتاب چيست؛ «خاطرات يک ديپلمات…» شوق خستگي ناپذير و حرص سيراب نشدني اش به خواندن وادارش مي کرد تا در همان لحظه هاي نخست از محتواي کتاب سر دربياورد. چنان کتاب را در دست هايش جابه جا مي کرد و با آن ور مي رفت که گويي مي خواست جام کتاب را بي نفس سرکشد و تمامي آن را يکباره قورت دهد. شروع به ورق زدن کرد. اين چندمين کتابي بود که در آن «روز واقعه» پس از صبحانه وارسي مي کرد. در لاي کتاب آبخورده و رنگ و رو رفته که از چاپ ناتازه آن خبر مي داد، چيزي را مي جست، در نگاهش معلوم بود دنبال چيست. آنقدر خوانده بود که از عنوان و نام نويسنده بداند درباره چيست و کدام سوال او را پاسخ مي دهد.
گفت؛ «اين را با خودم مي برم.»
سرحال تر از هميشه بود، نه مثل هميشه بود و چيزي و حالتي در نگاه و احساس و راه رفتن مدامش در اتاق که گويي همواره بي قرار بود، با روزهاي ديگر فرقي نداشت. تکرار روزهاي هميشه که او با خنده ها و تبسم ها و بذله گويي ها و شوخي هايش آن را به سخره مي گرفت و با يکنواختي و کسالت روزها مقابله مي کرد و در نهاد صخره عادات روزمرگي با تيشه شوخي ترک مي نشاند. خنده و تبسم با صورت و چهره احمد يکي شده بود. همان اول صبح که در زد و در را باز کرد، هواي موذي سرد صبحگاه زمستاني که از لاي اندام درشت او به فضاي اتاق رخنه کرد، در تبسم گرم و سلام نرم و آرام خاص خودش گم شد، نسيم تبسم اش زودتر از خودش وارد شد.تبسم، خنده، بذله گويي در حالت چهره و صورت احمد حک شده بود. احمد بي تبسم و خنده گويي تصويرناپذير است و ماده بي صورت. در عين خنده و شوخي در لحظه کار جدي بود و اهل يادداشت و قلم، دفتر سيمي يادداشتش که اين روز ديگر با او نبود، جايش را به جزوه تايپي آچهاري داده بود که مدام در دست داشت و هر جاي اتاق مي رفت، همراهش بود. باز حسي آشنا وادارم مي کرد حريم خصوصي اش را زير پا بگذارم و از عنوان آن سر دربياورم؛ «اخلاق و سياست.» بحث که بالا مي گرفت، خنده اش در ته چهره اش به انتظار مي نشست و او صريح و جدي و با چاشني بذله گويي و ادبيات خودش نظر مي داد. دنبال راه حلي بود براي حل مشکل «ديگري» که به او هيچ ربطي نداشت. انگاره در قاموس محله او عبارت «به تو چه» هيچ معنايي نداشت. راهنمايي مي کرد و مشورت مي داد، بي هيچ چشم داشتي و به قول خودش «مشاوره مجاني.»
ايستادنش بر سر آرمان و اصول اصلاحات ديني، سياست و اخلاق، مشت هايش را در پس خنده هايش رسوا مي کرد و از آن کليشه يي بي معنا و تکراري مي ساخت. احمد خنده رو بود و متبسم اما خنده اش از بي دردي و بي غمي نبود. در ته حرف ها و در پس چهره خندان و تبسم گرمش، هرم غمي و بوي رنجي حس آدمي را مي آزرد. گويي اين خنده و تبسم ابزاري است تا در قالب آن غم و رنجي را پنهان کند و شکل خنده صورتگر تراژدي آن باشد. رگ قلب او از قند غم و چربي رنجي مي گرفت و شعله درد تمام وجود او را مي فشرد و خونش را در پيکرش به جوش مي آورد. خنده هاي عاريه يي احمد جامه يي بود بر تن زمانه يي که در آن، حس غم غربت خود را پنهان مي کرد. غم و رنج نامکشوف و پنهان او حقيقت خنده هايش بود. رنج بودن در زمانه يي نا«بهنگام» و نادرست و ناراست کالبد آدمي را مي خورد و له مي کند. قلب احمد تاب اين رنج را بيش از اين نداشت.
احمد خبرنگار بود و بر اين حرفه خود مي باليد و غم خبرنگار بودن و همدردي با آن را هيچ گاه از کف ننهاد. اگرچه درباره ديگران زياد مي گفت و از ديگران زياد مي خواند، اما هيچ گاه خبر غم و رنج خود را سوژه خبري نکرد. خبر احمد غريب بود و عجيب و نامنتظره. اما مثل خنده هايش در پس آن چيزي نهفته بود. حقيقت خبر احمد نه خبر تازه يي است، نه تيتر جذابي دارد، نه ليد نامعمول و گيرا. خبر احمد خبر آرشيوي و تکراري است. خبر سوخته و بي ارزش، خبري که نه زمان مشخص و محدود و نه مکان معين و همجوار دارد، نه از نوع تضاد و درگيري است و نه … خبر احمد که خودش درباره آن هيچ نگفت، خبر معمولي از همان نوع خبرهاي قديمي در خيابان هاي باريک صداقت و راستي و کوچه هاي صفا و بي قريب و ته بن بست مروت و مردانگي بود. اين خبر کهنه در زمانه ناراستي و دروغ و غارتگر آدميت و چپاولگر جوانمردي نو و تازه و غريب و عجيب است. خبر احمد خبر اين زمانه نبود.
خواندن براي او در اين درد و رنج غربت، سرگرمي و تفنن نبود. پناهگاهي بود تا از فضاي پرآشوب و هرج و مرج اخلاق، دروغ، مستوري حقيقت و… در جهان پرقرار و آرامش آن آرام يابد و از فضاي «برهنگي نامردي» به فضاي ازلي و ابدي سطور سفيد کتاب معرفت و مروت و اخلاق بگريزد. کتاب «خاطره يک ديپلمات…» که آن روز صبح خود برد، تا شام با او بود تا لحظه آخر، لحظه آخرش هم لحظه خواندن بود. لحظه آخرين را با يار هميشگي اش سر کرد و غريبانه و دردمندانه سر در دامن او داشت. شوق سرکش خواندنش را فقط مرگ مي توانست آرام و رام کند و او تا لحظه آخر بر سر پيمان خواندن خويش ايستاد و مرگ را هم تسليم خود کرد. مرگ نتوانست لحظه «بي خواندن» او را شکار کند. کتاب ميانجي او با مرگ بود. لحظه آشنايي با مرگ کتاب حضور داشت اما کتاب ميانجي مرگ نيست. مرگ ميانجي حقيقت کتاب است با آدم تا چهره از پرده غيب بردارد. «کتاب» نازل شد تا فاصله ميان خدا و حقيقت و انسان پر شود. شوق فاصله زدايي خود را احمد با خواندن کتاب سيراب مي کرد. احمد تا لحظه آخر با کتاب بود و مرگ بازيچه او در حذف اين فاصله.
نامه به يک مرحوم احمد بورقاني-ابراهیم رها
سلام احمد بورقاني، خدا رحمتت کند. خيلي آدم حسابي بودي.اکنون تو مرده يي و ما مرده ها زنده هستيم (با اجازه از دکتر شريعتي براي تغيير جمله،) حالا که جمله را تغيير داده ام بگذار کلاً عوضش کنم. اکنون تو مرده يي و اين ردصلاحيت شده ها زنده هستند، راستي احمدجان، شما که قبل از مرحوم شدن اعمال حسنه زياد داشتي چرا براي مجلس هشتم ثبت نام نکردي؟ ردصلاحيتت مي کردند به باقيات صالحاتت افزوده مي شد“ احمد بورقاني عزيز، راستش اول به خودم گفتم اين نامه را ننويس، با مرگ که شوخي نمي کنند، بعد ديدم تو عمدتاً با همه چيز شوخي مي کردي. اساساً آدم خيلي شوخي بودي. گمان مي کنم حتي مرگ را هم جدي نمي گرفتي تا اينکه مرگ جداً تو را گرفت،من شرمنده ام اما گمان مي کنم فوت تو يک مقدار مشکوک است. احتمالاً دوستان زحمت کش و عدالت محور ما کشف خواهند کرد که تو عمداً در اين برهه حساس زماني بالکل فوت کرده يي تا بدين شکل اصلاح طلبان را که مظلوم نمايي مي کنند، بيشتر مظلوم و آخي و طفلکي و“ نشان بدهي. حالا تا دوستان مشغول اکتشاف و استخراج توطئه حتي از مردن آدم ها هستند من حدس شخصي خود را از اين موضوع برايت مي نويسم. اگر درست بود که يک شب بيا به خوابم بگو دمت گرم، اگر غلط بود که لازم نيست بيايي به خوابم. در زمان زنده بودن شوخي هاي بي تربيتي مي کردي، بگذار راحت بخوابيم. هرچند خوب براي خودت راحت خوابيده يي ها، اما حدس من؛ تو از اين زمين کندي و رفتي آن بالا، رفتي آن بالا تا از نزديک شاهد باشي از اون بالا کفتر ميايه، احمد عزيز، آقاي بورقاني، تمام مطبوعات به تو به خاطره همان يک سال و اندي معاونت ارشادت مديونند (خالي هم نمي بندم) اما قبول کن چه کسي امروز دغدغه مديون بودن به ديگران را دارد که حالا مطبوعاتي ها داشته باشند؟، پس به حساب بي معرفتي ما نگذار قبول داري که خيلي خريم اگر در اين اوضاع معرفت داشته باشيم، احمد آقاي بورقاني، نمي دانم آن دنيا DHL، يا پست پيشتاز دارد يا نه، اگر اداره پست آنجا هم مثل مال خودمان است خودت را سختي نده و جواب نامه را نفرست. من خودم به آسمان نگاه مي کنم و لابه لاي کفترها سعي مي کنم چيزهاي خوب را هم ببينم، از جمله چهره تو، که آن بالا باز هم مثل هميشه مي خندي. راستي هرکس مي مرد تو يک مطلبي مي نوشتي. يک ستون براي ويژه نامه ات خالي مي گذاريم، مطلب يادت نرود عزيز.
آقای بورقانی، راحت شدین…-خورشید خانوم
آقای بورقانی، راحت شدین. به قول نیکان رفتین یه جایی که سانسور نیست دیگه. حتما خبر بستن مجله زنان رو قبل از رفتنتون شنیده بودین. حتما اونم به قلبتون فشار وارد کرده بود. شما که اینقدر زهراتون رو دوست داشتین و نوشته هاتون رو می دادین بخونه نظر بده. شما حتما زنان براتون مهم بود. آقای بورقانی، راحت شدین که رفتین، اما انگاری با رفتنتون امید نسل نفرین شده من رو هم با خودتون بردین. همون نسل خوش خیال و خامی که با تعجب صفحه های رنگی روزنامه جامعه رو ورق می زد و کف کرده بود از اینکه داره یه جمله هایی رو تو یه روزنامه می خونه که شبیه هیچ جمله ای تو روزنامه های قبلی اش نبود. چه روزایی بود. چه شور و حالی بود. ستون پنجم نبوی رو می خوندیم و می گفتیم اِ! اینکه مثل خود ما یه موجود کثیف خبیث بی تربیته! می گفتیم این دیگه چه اعجوبه ایه. عجب با مزه است، عجب شجاعه، عجب می زنه تو خال. راستشو بخواین دلمون خنک می شد. تحلیل های سیاسی رو می خوندیم باز همچین دلمون خنک می شد. خبرا رو می خوندیم کف می کردیم از اینکه ارزش خبری دارن و بعضیاشون تازه عمقی رفتن دنبال یه حقی که از مردم ضایع شده. روزنامه های دیگه اومد، باز کف کردیم، بعد عادی شد برامون یواش یواش. روزنامه ها رو می بستن. غصه می خوردیم، بعدش جاشون یکی دیگه در می اومد، باز کف می کردیم، بعد بستن اونا هم عادی شد برامون. راستشو بخواین دیگه اون روزا کتاب کمتر می خوندیم. البته یه کتابایی در می اومد که باز کف می کردیم و می خوردیمشون. دریاروندگان معروفی رو که دیدم تو کتاب فروشی باورم نمی شد. مگه عباس معروفی همون گرداننده گردون ملعون نبود که کیهان به فحش و فضاحت کشیده بودش؟ مگه چند تا از داستانای دریاروندگان تو گردون باعث بستنش نشده بود؟ پس چرا کتاب چاپ شد؟ قصه های دریاروندگان رو هم بلعیدیم. از عشق به زندگی می گفت آخه، از انسانیت. چه روزایی بود. چه امیدای الکی ای اومد سراغمون. احساس هویت می کردیم. احساس زنده بودن. حتی روزنامه زن هم داشتیم. اونقدر روزنامه داشتیم که نمی رسیدیم همه اش رو بخونیم. مامانامون دیوونه شده بودن از بس روزنامه نخونده جمع می شد. و ما رضایت نمی دادیم به دور ریختنشون تا همه صفحه هاشون رو بخونیم. نمایشگاه کتاب و مطبوعات اون سال چه خبر بود. سلبریتی های ما نبوی و نیکان بودن که کتابشون رو واسمون امضا کنن. سلبریتی ما گلشیری بود که تو نمایشگاه کتاب داستانخوانی می کرد. چه می دونستیم اون روزا روزای آخریه که…

بورقانی در دادگاه، عکس از محمد فروتن، ایسنا
آقای بورقانی، راحت شدین و نفهمیدین که با رفتنتون آخرین کورسوی امید نسل نفرین شده من هم به گور رفت. راحت شدین و مجبور نشدین به این مساله فکر کنین که چرا این نسل من باید اینقدر بدبخت باشه که دوران طلایی عمرش همون چند صباحی بود که شما “دوران طلایی” مطبوعاتش رو واسه ما رقم زدین.
راستی می دونین آقای بورقانی، من عاشق دوست پسر اون موقع هام شدم چون یه روزی که اومد دم دانشگاه دنبالم دیدم تو پیکانش نشسته داره جامعه می خونه! معیارامون اصلا عوض شده بود. بعدا ها اصلا به این فکر نکردم که چرا عاشق جامعه خوندنش شده بودم و چشمام ندیده بود که بنگی بود. اصلا برام مهم نبود تنبونش آویزونه و از اون بچه سوسولاست که قبلنا خوشم نمی اومد ازشون. آخه جامعه شده بود واسه ما آخر کلاس، نشونه روشنفکری و اینکه حتما کسی که جامعه بخونه تو مخش به غیر از بنگ و مارلبورو قرمز و پارتی و کول بودن یه چیزای دیگه ای هم پیدا می شه. چه روزایی بود. حالیمون نبود چقدر بدبخت بودیم و تشنه یه خورده آگاهی که به جای جوونی کردن و لذت بی فکر بردن حتی پسربازیمون هم با روزنامه های “دوم خردادی” گره خورده بود.
یه روزی از روزایی که نماینده مجلس بودین و ما تو صف سینما وایساده بودیم رنوی قراضه اتون رو کنار خیابون پارک کردین و با زنتون اومدین تو صف سینما وایسادین. چشمام گرد شده بود. هم از اینکه باورم نمی شد تو اون رنو جا شده باشین، هم از اینکه اصلا چرا شما رنو دارین، چرا باید تو صف وایسین. اینجوریا بود دیگه. ندید بدید بودیم.
آقای بورقانی، سر کلاس رسانه های جمعی و جامعه نشسته بودم هفته قبل. موضوع اونروز کلاس راجع به رابطه حکومت و رسانه ها بود. تو مقاله های اون روز و واسه همکلاسی های آمریکایی ام استقلال روزنامه نگار و اصل اول قانون اساسی، اصل آزادی بیان، یه قانون مهم و جدی بود. نگاه انتقادی به این بود که همین وضعیت موجود آمریکا، مخصوصا با وجود بحث مالکیت رسانه های آمریکا که متمرکز شده دست شیش تا قدرت اقتصادی، داره آزادی بیان رو به خطر می ندازه. اما کسی منکر وجود آزادی بیان نبود. اصلا تو تصور هیچکس بستن یه روزنامه ای نمی گنجید. بحث سر این بود که چطوری می شه بهتر کرد اوضاع رو. بحث سر این بود که چقدر یکی از مقاله های اون روز مزخرف نوشته بود که از موضع انتقادی روزنامه ها به عنوان موضع خصمانه نام برده و طرف حکومت رو گرفته و پیشنهاد داده حکومت رسانه های خودش رو تقویت کنه که ارتباطش با مردم مستقیم تر شه به دور از تعصب خبرنگارا. بحث سر این بود که اصل آزادی بیانه و استقلال خبرنگار و دولت باید ممنون هم باشه که خبرنگارا موضع انتقادی دارن. همچین یه چیزی اذیتم می کرد. اصلا این همکلاسی هام که اینقدر راحت از آزادی بیان و استقلال خبرنگار حرف می زدن حرصم رو درمیاوردن. بعدش زنگ تفریح رفتم ایمیلم رو چک کردم. خبر توقیف مجله زنان رو دیدم. حناق گرفته بودم. حناق محض. دیگه تو کلاس لام تا کام حرف نزدم. بدجوری همکلاسی هامو و مقاله نویس ها حرصم رو در میاوردن. دلم می خواست طرف اون مقاله نویسی رو بگیرم که طرف دولت رو گرفته بود. انگاری اینجوری دلم خنک می شد.
ولی برای توقیف مجله زنان گریه نکردم. مثل همه خبرایی که این چند وقت شنیده بودم و کار کرده بودم. عین خبر خودکشی شدن جوون سنندجی. فقط واکنشم حناق بود و مکانیکی کار کردن خبرها. گریه ها برای توقیف مجله زنان رو مهرانگیز کار کرده بود. فکر می کردم خانوم کار هیچ موقع گریه نمی کنه. وقتی ازش فیلم می گرفتم و از تبعید می گفت خودم رو پشت دوربین قایم کرده بودم و بی صدا گریه می کردم. منتظر بودم هر لحظه بزنه زیر گریه. اما محکم حرف می زد و مستقیم به دوربین نگاه می کرد بدون پلک زدن. وقتی از اینکه کتابش در مورد اعتیاد و خانواده تو ایران مجوز چاپ نگرفته و هیچ جایی تو ایران حق انتشار حرف هاش رو نداره هم گریه نکرد. وقتی از از هم پاشیده شدن خانواده اش حرف زد گریه نکرد. وقتی از انفرادی حرف زد، از سرطان، از ترسش و تلاش همیشگی اش برای اینکه تو دیار غربت کاری داشته باشه که بتونه بیمه درمانی بگیره، از اینکه نمی تونه تو دفترهای کارش تو دانشکده حقوق دانشگاه هاروارد و کالج ولزلی کار کنه چون یاد دفترش تو ایران می افته و افسرده می شه و به جاش می شینه تو کافه ها کار می کنه هم گریه نکرد و محکم حرف می زد و بدون پلک زدن به دوربین نگاه می کرد و من بی صدا پشت دوربین قایم شده بودم و گریه می کردم. ولی وقتی خبر بستن مجله زنان رو شنیده تو یه جلسه ای بالاخره بغضش ترکیده. هق هق زده زیر گریه. حالش به هم خورده. همون خانوم کاری که می تونه از دردهاش حرف بزنه بدون یه قطره اشک، بدون پلک زدن.

کاریکاتور از نیک آهنگ کوثر
من همه خبرای این روزا رو شنیدم و حناق گرفتم و بعد کاریکاتور نیکان بغضم رو ترکوند. گریه کردم واسه خودم، واسه خودمون. واسه نسلی که بهترین روزای عمرش همون دوران طلایی بود که شما کمک کردین چارتا روزنامه دربیاد. واسه نسلی که امیدهاش با رفتن شما به گور رفت. واسه نسل نفرین شده سرگردانی که نه تو کشور خودش جایی داره، نه تو جای دیگه ای احساس تعلق می کنه. واسه نسل نفرین شده ای که اصلا نمی دونه ریشه هاش تو کدوم خاکه؛ خاکی که نویسنده اش رو می کشه؟ خاکی که اندیشه رو برنمی تابه؟ خاکی که دانشجوش رو شکنجه می کنه؟ خاکی که فعال حقوق زنانش رو زندانی می کنه؟ خاکی که اقلیت مذهبی و قومی اش رو انسان نمی دونه؟ خاکی که آزادی بیان و آزادی مطبوعات رو برنمی تابه؟ خاکی که آزاده ها رو آزاد برنمی تابه و فقط پذیرای مرگشونه؟ همون خاکی که حالا پذیرای شما شده؟
آقای بورقانی، راحت شدین، اما ما همه این روزا سوگواریم، سوگواریم برای خودمون. آخه شما امید نسل نفرین شده من رو هم با خودتون به گور بردین…
احمد بورقانی فرهانی هم رفت-شاهد حلاج نیشابوری
آه، بار ديگر گند خورد به حالم، مرگ همين نزديكي است؟ من كه شنيدم اما كي باورش ميشود؟ چند ميز آنطرف تر. آدمي كه ميشناختيمش بار ديگر از بين ما رفت. عزرائيل چه ميكني؟
اين بار احمد بورقاني فرهاني از بين ما پركشيد. ميگويند در بيمارستان قلب تهران رخ داد، در مجلس ششم هم بوده، با همه بيماري قلبيش فوتبال بازي ميكرد، آن هم چه عالي. يكي ميگفت سهام الدين، پسر احمد آقا از بدي حال پدرش با اس ام اس داده بود و دعا خواسته بود. اولین خبر رسمی
سهام را هم ميشناختيم كي باورش ميشد؟ الان باز هم خبر مرگ است جاري ميشود ، مرد نيكي بود دوستش داشتم و هر وقت ميديدمش احساس خوبي داشتم، اوست دومين مهمام قطعه اصحابه رسانه در بهشت زهراي تهران. زندگي را مرگ پايان است اما مرگ را چه پايان ميدهد؟چه بگويم كه خبر مرگ را دوست ندارم و باز است كه بايد بگويم: مرگ خوب است براي همسايه، اما من ميگوم مرگ خوب است براي من، تا نبينم مرگ ديگري را
اين هم خبري كه فردا در مورد احمد بورقاني خواهيد خواند:
چريك مطبوعات هم رفت!-عیسی سحرخیز
هنوز تن از رخت سياه مرگ مجله زنان رها نكرده ايم، كه اين بار بايد رخت سياه مرگ دوستي را به تن كنيم كه به طعن “چريك مطبوعات” لقبش دادند و در واقع “معمار توسعه مطبوعات آزاد و مستقل” درجريان اجراي برنامه ها و اهداف والاي “سياست ورزي اصلاح طلبانه” بود. احمد بورقاني را در زمان استعفاي معترضانه با القاب انقلابي آراستند تا او را از ميدان به در كنند و از كار بي كار، و اصلاحات را كه نگاه به تحولات ساختاري داشت، دستخوش بازي ديوان سالاران سازند تا راحت بتوانند از دل اصلاحات بنيادي، مشاطه گري روبنايي برون آرند.
بگذريم كه نه روز، روز اين حرف هاست، و نه مرگ اين عزيز، بورقاني از دست رفته مان، فرصت بيان اين دلتنگي ها.
همين چند ساعت پيش بود كه پيام دادند كه به “مركز قلب تهران” بيا كه جنازه ي نيمه جانش را با اشك و آه از دفتر دوستي به سي سي يو انتقال داده ايم و دل تنگش را براي گشايش به جراحان سپرده ايم.
همين چند هفته پيش بود كه دلتنگي هايش گل كرده بود، در زمان مرگ عزيزي ديگر، مهران قاسمي. زماني كه اجازه ندادند كه اين روزنامه نگار و مترجم جوان در قطعه ي هنرمندان به خاك سپرده شود، و احمد دائم با هم نام ديگري در تماس بود كه حتما قطعه اي خاص فراهم شود براي “اصحاب رسانه”. دل مي سوزاند كه شايد بشود حال كه نويسندگان و شاعران و مترجمان را از “قطعه ي هنرمندان” بيرون انداخته و آواره ساخته اند در امام زاده هاي اطراف تهران، به اين مناسبت جان هاي بي جان تمامي اهل قلم را يك جا گرد آورد؛ چه فرق مي كند اهل قلم يادداشت نويس و خبرنگار و عكاس باشد، يا نويسنده و شاعر و مترجم. گويا دلش گواهي روزي را مي داد و حادثه اي را در همين روزها، در همين نزديكي ها. آن روز كه صحبت از “قطعه هنرمندان” بود به خنده و شوخي مي گفت: دست از جنازه ما هم نمي شويند اين…، به تكه اي خاك هم براي ما رضايت نمي دهند اين…
همين چند ماه پيش بود كه تلفن زد به جلسه اي بيا براي هماهنگي در مورد پرونده ي گشوده ي ديگري در قوه ي قضائيه، در ارتباط با دوران همكاري در معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد. در پي حكم انفصالي كه بابت پرونده ي ديگري گرفته بود و اكنون براي مدت يك سال از داشتن شغل دولتي و دريافت حقوق محروم.
همين چند ماه پيش بود كه شتابان به انجمن صنفي روزنامه نگاران ايران آمد تا مرهمي نهد به دلتنگي هاي من، و مرا باز دارد كه حرفي را كه صلاح نمي دانست نزنم و اعتراضي را بيان نكنم؛ كاش آن روز دل او را به درد نياورده بودم. دلي كه پر خون بود، اما پشت لبان خندان او پنهان. دلي كه پر درد بود، اما در وجود توانمند او نهان.
همين چند سال پيش بود، شهريور 86، اولين ماه هاي اصلاحات، كه مرا در نيمه راه بازگشت از نيويورك، تلفني در استانبول يافته بود، با دستوري دوستانه براي بازگشت سريع تر به تهران. در پي سامان دادن اولين تيم مطبوعاتي وزارت ارشاد دوران اصلاحات بود؛ در جايگاه “معمار توسعه مطبوعات آزاد و مستقل” و مجري برنامه ي “قوام و دوام بخشيدن به فعاليت روزنامه نگاري در ايران”، و از هم مهمتر مجري واقعي ”عدالت علوي”، به سبك پير و مرادش ابوالحسن خرقاني؛ اين بار نه در تقسيم برابر نان براي خلق، كه در حوزه ي ماموريتش، تقسيم عادلانه كاغذ و ملزومات كار براي اهالي مطبوعات، و شان و شرافت به جامعه ي روزنامه نگاري و روزنامه نگاران ايران.
همين چند سال پيش بود، زمستان 84، در خانه ي ملت، آمده بود كه ببيند چه خواهم گفت در جمع نمايندگان تحصن كننده ي مجلس ششم، در اعتراض به رد صلاحيت هاي فله اي. و من با رضايت نوشته ام را به او داده بودم كه تيزي هايش را گرد كند، كه گوشه ي قباي اصلاحات پاره و چند پاره نشود و اصلاح طلبان در ميان حملات چند جانبه ي رقبا و علما به چيزي متهم نشوند. از همين حرف ها و اتهام هاي امروز؛ تندرو و معتدل. پست و مقامي كه پس از آن عطايش را به لقايش بخشيد و آن را واگذار كرد به راه يافتن به مجلس شوراي اسلامي. و خود از آن پس خانه ي ملت در درون قلب مردم مي يافت و در دل سازمان ها و نهادهاي جامعه مدني، چون انجمن صنفي روزنامه نگاران كه اكنون بايد بدن پاكش را از آنجا تشييع كنيم و تحويل برادر شهيدش دهيم كه ربع قرن است كه منتظر او است، در اين سال هاي دلتنگي.
همين چند سال پيش بود، كه در شرايط نبودن فضاي كار در خبرگزاري راهي نيويورك بودم، چون او عزم بازگشت داشت پس از بيرون كردن خانواده اش توسط ماموران آمريكايي. سفري كه از فرودگاه جان اف كندي نيويورك تا فرودگاه اورلي پاريس، ماموران اف بي آي به صورت رسمي بدرقه اش كردند! بازگشتي خاص به تهران تا ميراث خواران انقلاب و جنگ، در دوران اصلاحات و پس از آن “عضو حلقه ي نيويورك”، ”آمريكايي” بخوانندش.
همين چند سال پيش بود، بهار 66. راهي قم بوديم براي ديدار آيت الله ي معزول و بعدها در خانه محبوس، با جمعي از مديران و سردبيران خبرگزاري جمهوري اسلامي و روزنامه هاي كيهان و اطلاعات كه با استعفاي سيد محمد خاتمي از وزارت ارشاد از مقام هاي خود استعفا دادند تا با بازگشت او به قدرت در جايگاه رئيس جمهور اصلاح طلب، بهار مطبوعات ايران را شكل بخشند.
همين چند سال پيش بود، بهار 61 كه او را در اتاق خبر خبرگزاري ديدم، تازه از راه رسيده اي بودم، و جمع آنان جمع. جمعي كه ديشب مرگ او همه را گرد هم آورده بود، در خانه ي قديمي ساز كوجكش در محله اي قديمي در جنوب شرقي تهران. و در همان سال ها بود كه او به صورت ناشناس رداي سخنگويي ستاد تبليغات جنگ را نيز به تن داشت.
اكنون، مي رويم كه جنازه ي احمد بورقاني، “چريك پير مطبوعات”، يا درست تر و دقيق تر “معمار توسعه مطبوعات آزاد و مستقل” را در حياط خانه ي دوم او، انجمن صنفي روزنامه نگاران ايران به دوش بگيريم و در خانه ي ابدي اش، قطعه اصحاب رسانه، در بهشت زهرا دفن كنيم.
اكنون او مي رود و ما به دنبالش در سال “اتحاد ملي”، سالي كه گويا با نبود و فقدان احمد و من و او، و همه ي اصلاح طبلان و تحول خواهان ايران، اتحادش محكم تر خواهد شد براي اقتدارگرايان و انحصار طلباني كه ”اصلاح طلب خوب” را “اصلاح طلب مرده” مي دانند.
محمد آقازاده
احمد بورقاني عزيزم
شايد نداني و باور نكني من آدم حسودي نيستم٬ هيچ پستي ، موقعيتي و ثروتي حسادت مرا بر نمي انگيزد. اما امروز وقتي با حالي نزار و قلبي آزرده به فضاي مجازي سري زدم و نمي دانم چرا بسراغ سايتهاي خبري رفتم خبر مرگ ترا شنيدم قلبم پرازحسادت شد.دلم مي خواست جاي تو بودم والان در گوشه اي افتاده بودم و منتظر بودم گوركني مرا در يك مراسم ساده دفن كند.تا رها شوم از همه دغدغه هايم.
هميشه آن چيزي كه مي خواهم دير مي رسد.سهم من از عاشقي دير رسيد.زماني رسيد كه بايد به گورش ببرم .عشق به هر چه بوي زندگي ميدهد را می گویم .این عشق را که خوبی می شناسی.سهم من از زندگي هنوز نرسيده است.سهم من از آرزوهايم هرگز نخواهد رسيد.احمد تو مردي بدون آنكه جهان حتي اندكي شبيه آرزوهايت شود.این را می نویسم برای همه مردگان این سرزمین.آزادي مطبوعات.توسعه سياسي،جامعه مدني.اصلاحات.كجا رفتند اين واژه ها.يادت مي آيد وقتي تو معاونت مطبوعاتي شدي.همه پر از شوق نوشتن بوديم.فكر مي كريم مي توانيم جهان را تغيير دهيم.نتوانستيم.نخواستند كه بتوانيم.خدايا من مرگ چقدر خوب است آنهم وقتی در محاصره قرار داري.وقتي در ميدان يك تراژدي قرار داري.نمي داني چطور انتخاب كني.دو انتخاب داري.هر كدام را برگزيني.بازنده مي شوي.من براي اينكه انتخاب نكنم مرگ را مي طلبيم.نه براي تو.براي خودم.مرد تو چرا بجاي من مرد ي.
تو را نمي بخشم.تو كه دلت مي خواست همه بنويسند.در زمانه اي كه تصميم داشتم ننويسم و غم دلم را تنها براي خود زمزمه كنم و همه مطلب وبلاگم را حذف كردم.تو با مردنت.با تلخ مردنت. مرا در دو راهي قرار دادي.چطور برايت ننويسم.تو که مرگ ناجوانمردانه برد.هیچکس منتظر رفتنت نبود.بی خبر رفتی و دل همه را شکستی.مرد تو مثل من از كارگري آغاز كردي و حتي نما ينده مجلس و معاون وزير هم كه شدي رفتارت تغيير نكردی.من مردن را مي خواستم .تو يافتي آنرا.سرمايه اي كه براي بچه هام كنار گذاشتم خيالم راحت شد. مي داني مي پندارم آنها فضاي بهتري براي بزرگ شدن خواهند داشت بدون من. بدون ما که بر ان بودیم چیزی را عوض کنیم. اگر نباشم در كنارمادرشان زندگي خواهند كرد راحت تر و بهتر. احساس مي كنم نسل ما خيلي زود زيادي شد. خيلي زود اميد هايش را باخت.مي دانم مثل من نا اميد نبودي.آخرين بار ترا در مراسم مهران قاسمي در انجمن صنفي مطبوعات ديدمت.همیشه امیدوار بودی.چقدر بغض كرده بودي.خواستم بيابم از تو بپرسم لبخندت كجاست مرد. تو كه نخندي ما بايد چه بكنيم.یادت می آید در قهوه خانه آذری نذاشتی پول ناهارت را حساب کنم.چقدر قاطع نگذاشتی.چقدر دلم می خواست با این کار نشان دهم دوست دارم کسی که جهان را زیبا می خواهد.
بيژن صف سري كه بيمارستان رفت.تو رفاقت كردي.برادري كردي.بيژن نوشت در سايتش كه تو به او خبر دادي همه اصلاح طلبان را رد صلاحيت كرده اند.عزيزم تنها حقي كه ما داريم و كسي معترض آن نمي شود مردن است.تورفتي.شایسد ديگر نگران آينده ميهن ات نباشي . نبيني هر روز مجله اي را مي بندند. هر روز يكي ميرد و ما شده ايم قبيله سوگوار و ماتم زده.مي خواهم از بزرگي ات بنويسم.اما دلم نمي آيد. بزرگي خريدار ندارد.چرا قلبت ايستاد. چون آن قلب نازنين ات تحمل نداشت ببيند تمام اميدهايت دارد پرپر مي شوند.اميد هاي يك ملت را مي گويم.
احمد عزيزم ببين حتن ننوشتن و فرار از وادي مرگبار قلم هم حق ما نيست.ما نخواهيم هم مي نويسيم. نخواهند هم مي نويسم.تقدير من و تو نوشتن است. اين نوشته مر ثيه تو نيست.تو راحت شدي. خانواده و عزيزانت داغدارند.خدا صبرشان بدهد.ولي زندگان چطور صبري را از خدايشان بايد بخواهند كه زندگي اين چنين سخت را بتوانند تحمل كنند.خداياي من وقتي بعد از ماجراي بسته شدن گزارش روز به دفترت آمدم.چطور مي توانستم باور كنم مردي با آن همه شوق و ذوق روزي نباشد و من مرثيه اش را بنويسم و آنهم را نتوانم.چرا كه تنها دريغ گوي خودم شده ام در اين تلخ نوشته.دريغ گوي حسرت ديروز و آرزوهاي محالي كه مي دانم تحقق نخواهند يافت.آرزوی زندگی بدون دغدغه.
وقتي براي بيژن صف سري نوشتم از بيمارش.نوشتم كه چقدر ترا دوست دارم.اما دوست داشتن من چه كمكي به تو مي كند. به ديگري مي كند.جز آنكه بار گراني باشد.من هيچ ندارم بگويم از تو. جز آنكه در خلوتي براي تو بگريم.براي مردي كه مي توانست بسياري از كارها را براي تحقق روياهايمان بكند ولي نگذاشتند.كاش متن استعفا نامه ات را ازمعاونت مطبوعاتي كسي منتشر كند تا در يابند تو كي بودي. قلم خودت بهترين نوشته اي است كه مي تواند بشناساندت به نسل جواني كه نمي گذارند حتي گذشته نزديك خود راا بشناسد.خدايت بيامرزد. نگران ما نباشد.مرگ در جهان بي چاره يكي يكي مي برد و داغي كه بر شانه هايمان سنگيني كند را سبك تر مي سازد.
احمد بورقاني؛ عين آدميت-نوشابه امیری
انگار همين ديروز بود. از ارشاد زنگ زدند که: کاغذتان حاضر است! در مجله کوچک ما ـ گزارش فيلم ـ ولوله افتاد. بچه ها که ديده بودند هر ماه براي گرفتن سهميه کاغذ بر ما چه ها که نمي رود، دو به دو و سه به سه، به تحليل”حادثه” نشسته بودند. و آخر اينکه: ”از نتابج دوم خرداد است.” سالي نگذشت که فهميديم “از نتايج احمد بورقاني هم هست”. کسي که همراه با عيسي سحرخيز، به مرهم گذاردن بر زخم ناسور غرور مطبوعات ايران نشست، و به يادمان آورد:”روزنامه و روزنامه نگار، محترم است.”
سال هاي سختي بود پيش از آن. ارشاد که قرار بود خانه مطبوعات باشد، شده بود زندان مطبوعات.کارمند دون پايه ارشاد هم، سروري مي کرد بر مطبوعاتي ها. به اسب شاه نبايد مي گفتيم يابو. هر نوشتني، عقوبت داشت. هر کلامي، جواب دادن. نزديک ماه که مي شد، عزا مي گرفتيم. اين بار چه اندازه از سهيمه مان را قطع خواهند کرد بابت آنچه مقبول نيفتاده ست؟
ديده بودم مديران مسئولاني را که با پشت هاي خميده و گردن هاي کج، مجيز درباني را مي گفتند در طبقه اول اداره کل مطبوعات. مجيز براي رفتن به طبقات بالا. براي رسيدن به اتاق کارمندي که بايد حواله کاغذ را، از کشويي بيرون مي آورد. و تازه: حاضر نيست!
سئوال نمي کرديم، که پرسيدن، حق نبود. آنکه مي پرسد، هنوز بندگي نياموخته است. آنکه مي گويد چرا، زبان هنوز به کام نکشيده و خويش از ياد نبرده. “بنده” نيست. بنده هم که نباشي، جيره ات، انتظار نبايد باشد.
خفت، از قامت مطبوعات، بالا زده بود. کوتاه شده بود ديوار مطبوعات. جمعي در خويش فرو رفته، چون مار در خويش چنبر زده؛ جمعي زخمي. جمعي بي غرور. جمعي ناچار.
و احمد بورقاني، مرهم بود. همان که ملولان ديو ودد، آرزويش مي کردند. آنکه با ما مي خنديد، با ما گريه مي کرد، با ما همدل بود؛ آنکه دردهامان، بر او آوار مي کرديم؛ آنکه مي دانستيم هميشه هست. آنکه اول ماه، بيش از ما نگران کاغذي بود که به چاپخانه نرسيده بود. کسي که مي دانست ويژه نامه جشنواره بايد بهنگام باشد، کاغذش از نوع مرغوب.صفحاتش فراوان تر. او از ما بود.
بر صندلي نمايندگي هم که تکيه زد، نماينده ما بود. همه غصه هامان پيش او بود.از دادگاهي شدن هايمان که برايش مي گفتيم چشمان مهربانش در اشگ، خيس مي خورد.از سعيد مرتضوي که مي گفتيم، پناه بر خدا مي برد؛ از اداره اماکن که مي گفتيم، سر به زير مي انداخت و بيکار که شديم، به آرامي، بي آنکه بر شيشه نازک غرورمان تلنگري بزند، مي پرسيد: حالا روزگار چگونه مي گذرانيد؟
در روزهاي سخت اداره اماکن، او بود که اين در و آن در مي زد که مطبوعاتي را چه به زير زمين اداره اماکن….
پس اينک در اداي دين به احمد بورقاني، در خلوت و غربت گريه مي کنم ؛در نبود آزاده انساني که «آدم» بود و «آدم» ماند. مهربان انساني که زخم را مي شناخت. آنکه قدرت به هيچ فروخت و آدميت، به درد خريد.
آنکه آبرو داري کرد با قلبي تلنبار از درد و زخمي از نامردمي ها.همان درد که نقطه پايان گذاشت بر دفتر زندگيش.
به احترام احمد بورقاني بر پا خيزيم. سکوت کنيم. و يادمان باشد که ايران، مردي را از دست داد که عين مهرباني بود. عين آدميت.