بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

«واقعه» و پس از «واقعه»-هادی خانیکی

فاصله مرگ احمد بورقاني با زندگي اش چنان کوتاه بود که ذهن از جمع آن دو عاجز شد. دشواري مساله تنها معلول و محصول زودهنگامي مرگي نبود که در پي ايست ناگاه قلب او رخ داد؛ اين نزديکي پرده هاي خنده و اميد و انگيزه هرروزه احمد با پرده آخر فرومردگي به ناگاه همه آنها در غروب غم بار شنبه 13 بهمن بود که هر زودپذيري را دير باور مي کرد.

ديدي آن قهقهه کبک خرامان حافظ/که ز سر پنجه شاهين قضا غافل بود

تصور بورقاني به دور از لبخند و شوخي و اميدواري در عين دلسوختگي و دردمندي و بي قراري، تصوري سخت و نزديک به محال است. نقطه پايان او در هر خاطره دور و نزديک به رنگ زندگي است، پس چگونه مي توان او را به همين آساني در قاب مرگ جست؟

دريغ که هرچند اين واقعه تلخ است اما واقعيت دارد؛

برفت آن گلبن خرم به بادي /دريغي ماند و فريادي و يادي

آفتاب عمر احمد با همه صفا و وفا و نشاطش در پايان روزي سرشار از تلاش و تحرک او به ناگاه پرکشيد و رفت، و دريغ و درد و ياد را از آن پس به ما سپرد.تنها کارنامه روز آخر زندگي او مي تواند به نشانه انگيزه و انديشه و تعهد در حوزه سياست و اجتماع ورق خورد تا روشن شود که مي توان ميان اين دو عرصه چنان دويد که هر دو بماند؛ هم اصلاحات در سياست و هم اخلاق در جامعه، هم سر زدن به عموي بيمار و هم حضور در نشست روزنامه نگاران اصلاح طلب و هم پيگيري کار در دفتر خاتمي و آخر کار هم ديدار دوستانه و ديدار دوست.کاش مي شد درباره بورقاني پيش از مرگش نوشت که نشد، اما امروز که بر شانه هاي ياران و روزنامه نگاراني که دوستشان داشت و دوستش داشتند مي رود، حداقل مي توان يک کلمه نوشت؛ «افسوس و افسوس».احمد بيش از آنچه شناخته شد، ناشناس ماند، نقش هاي غيررسمي و عميق او بيش از نقش هاي رسمي و آشکار او در حوزه فرهنگ و سياست بود. رفتن او تنها کم شدن شمار از جمعيت روشنفکران و سياستمداران و روزنامه نگاران نبود، مرگ بورقاني کاهش در عدد و رقم نيست، کاهش در کيفيت فضاي سياسي و اجتماعي است. در جامعه يي که براي روشنفکران سياستمدار و سياستمداران روشنفکر مجال و امکان تاريخي محدود و منوط به تجربه هاي سخت و خصوصيت هاي ويژه است، خودساختگي و خودپرداختگي بورقاني سرمايه يي برجسته بود. او در راه انقلاب و در مسير اصلاحات ملامت بسيار کشيد اما وفا کرد، بي مزد و منت گام هاي بزرگ برداشت، در اين سال هاي آخر نصيبش از مهرورزي دولت نهم، قطع حقوق بود و از کار بي چشمداشت و پاک در عرصه مسووليت حضور مدام در دادگاه. اما با دل خونين از لب خندان دور نشد و چنين بود که سرمشقي شد در عرصه انديشه و قلم؛

راستي خاتم فيروزه بواسحاقي

خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود

وايستا دنيا…-فريدون عموزاده خليلي

فکر مي کنم هيچ عکس يادگاري با بورقاني ندارم. فکر مي کنم چرا نبايد در اين ده سال هيچ عکس يادگاري با او داشته باشم… فکر مي کنم و مي گردم دنبال نشاني اش. نشاني اش سرراست است، انتهاي نظام آباد، خيابان اشراقي. اما من هنوز سرگردانم… او اينجا کنارم نشسته و من سرگردانم.در فهم ماجرايي که براي مجله پيش آمده سرگردانم. مي گويم؛ «چه بايد بکنم احمدآقا؟»مي گويد؛ «ببين فلاني، مي دوني چيه، آخرشم من و تو بايد بريم مسافرکشي، اگه پايي، بسم الله،… لق دنيا، بزن بريم.» شوخي بود. بورقاني شوخي بود. جدي ترين و بزرگ ترين شوخي روزگار تا ما هر وقت چشم هايمان را باز مي کنيم هيکل بزرگش را که هندسه منحني هاي شريف تودرتو بود، ببينيم و خنده مان بگيرد و به ريش روزگار بدکردار بخنديم. منحني بود و دايره همه خط هايي که شخصيت اين آخرين احمد مهربان روزگار ما را مي ساخت. منحني بود و دايره. هيچ خط شکسته و زاويه تيز ديگري در وجودش نبود. اگر هم بود آنچنان ناچيز و کم اثر که زير انبوه دايره هاي تودرتو هرگز به چشم نمي آمد. دايره هاي شريف و مهربان، جسم و روحش هر دو را انباشته بود و در اين جشنواره دايره ها و منحني ها، حتي زبان مخفي کوچه پس کوچه هاي نظام آباد با همه تيزي جنوب شهري اش، نرم مي شد به صيقل شوخ طبعي و فرهيختگي به عمد پنهان مانده زير دايره هاي عاميانگي که احمد به اصرار بروز مي داد.با اين همه اين روزها اگر تو جرات مي کردي بپرسي؛ «احمدآقا چرا پس کانديداي مجلس هشتم نشدي؟» به همان زبان مخفي محله قديمي اش، جوابي مي داد که معني و مفهوم قابل چاپش اين بود که «مي خوام داغ ردصلاحيت کردن منو به دلشون بذارم تا…»با اين همه استغنا اما غمگين بود اين روزها، چشم هايش غمگين بود با اينکه لبهايش مي خنديد، خسته بود قلبش، با اينکه پاهايش مي دويد و هيکل نسبتاً 90 کيلويي اش را از اين جلسه به آن جلسه بي مزد و منت مي کشاند.نه، نمي نويسم بزرگ بود و از اهالي امروز بود و با افق هاي باز نسبت داشت. اين شعر سهراب را براي خيلي ها نوشته اند. و بورقاني مثل هيچ کس ديگري نبود که بتوان به مدد شعري وصفش کرد. بيشتر پرواي چشم هايش را دارم که خيال مي کنم نشسته کنارم با همه فرهيختگي و غصه هاي نهان و همه شوخ و شنگي هاي آشکارش که ما هيچ کدام را نفهميديم، نه فرهيختگي ها و غصه هايش را که عصاره غصه ديرين آزادي و عدالت مردمانش بود، نه شوخي هايش را که تصعيد افشره شوخي هاي روزگارش بود با ما و خود او که تا ارتفاع هزارها پايي اوج گرفته بود و از آن بالا به اين زمين آلوده و خشن ما به قدرت، به سياست، به خنجر و نيرنگ، به پست هاي کوچکي مثل رياست و معاونت و به عنوان هاي بزرگي مثل وکالت و وزارت، به لهجه شيرين جنوب شهري اش مي خنديد تا ما باور کنيم در اين روزگار وارونه همه چيز شوخي تر از آن است که فکرش را مي کنيم، همه چيز حتي اينکه من حالا در اين کوچه پس کوچه هاي نظام آباد در جست وجوي نشاني او که هميشه سرراست بود و آشنا، سرگردان و سرگشته به اين حسرت ساده فکر کنم که بعد از ده سال همنشيني هيچ عکس يادگاري با او ندارم.

 

به ياد احمد عزيز که واقعاً ستودني بود-محسن آرمین

کافي بود تنها يک ديدار کوتاه با او داشته باشي تا سادگي و صميميت آشکار در سيماي دلنشين او را احساس کني. در عين حال براي فهم فرهيختگي و روح بلند او زمان بيشتري نياز داشتي زيرا او از آن دسته آدم هايي بود که به اظهار سجايا و فضايل نيک و ممتاز خود کمتر تمايل نشان مي دهند. از اين رو شوخ طبعي و بذله گويي احمد بيش از ساير اوصاف و خصائل ارزشمندش به چشم مي آمد. اما وقتي با او بيشتر دمخور مي شدي او را انساني مي يافتي با روحي زلال و لطيف و در بينش و فهم امور بسيار بزرگ تر از سن و سالي که داشت. اين نعمت را مرهون موانست ديرپا با کتاب و عشق به ادبيات فخيم فارسي بود. برخورداري از اين نعمت بود که به او هم قلمي توانا داده بود، هم درک فهم مقام و ارزش قلم. از اين رو آزادي قلم را پاس مي داشت و حمايت از آن را وظيفه خود مي شناخت. يقين دارم همين اعتقاد و احساس مسووليت بود که موجب شد پيشنهاد معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد را بپذيرد و باز همين تعهد بود که او را به ترک اين معاونت ملزم ساخت.

احمد در اين وظيفه شناسي هرگز گرايش سياسي خود را دخالت نداد. براي او رونق و آزادي مطبوعات مهم تر از گرايش سياسي آنها بود. البته مطبوعات داراي ديدگاه مخالف او هرگز با مشکل مطبوعات اصلاح طلب مواجه نبودند اما او در مقام معاونت مطبوعات در توزيع امکانات هرگز براي مطبوعات همفکر امتيازي ويژه قائل نشد. اگرچه مطبوعات رقيب با او رفتاري در خور اين يک رنگي نداشتند. ديوان حافظ مونس تنهايي او بود. در دوران همکاري مجلس و در اوقات فراغت گهگاه به اتاقش سر مي زدم و اغلب او را در حال خواندن شعري از ديوان حافظ مي ديدم.احمد از جمله انسان هايي بود که به اتکاي قابليت هاي شخصي خود رشد کرده بود، نه پدري توانگر داشت و نه همسرش از خانواده اصحاب قدرت و مکنت بود و نه مشي و مرامش با اصول فروشي و تملق سازگار تا از اين رهگذر سري در ميان سرها در آورد. او بود و روح بلند و قابليت ها و شخصيت گيرا و دوست داشتني اش. همين خصوصيت به او مناعت طبعي تحسين آميز و وارستگي رشک برانگيز داده بود. به اينکه بچه نظام آباد بود افتخار مي کرد. به هنگام بذله و شوخي کمتر پيش مي آمد خاطره يي شيرين از نظام آباد و شيطنت هاي دوران جواني و نوجواني خود در اين محله نقل نکند. اما از اين خاطره گويي و شوخ طبعي نمي توانستي به سرفرازي و بي نيازي او پي ببري زيرا به هيچ وجه اهل تظاهر نبود. بايد به او آنقدر نزديک مي شدي و به خلوت او راه مي يافتي تا اين عظمت و بي نيازي را دريابي. تنها در اين صورت مي توانستي آگاه شوي که به رغم زندگي ساده که حتي با اقشار متوسط شهري قابل مقايسه نبود، از امکانات مجلس استفاده نمي کرد و در مقابل اتومبيلي که مجلس با قيمت ارزان به نمايندگان مي داد به همان رنوي قديمي قانع بود. وارد شدن و نشستن در رنو براي آن هيکل درشت سخت بود به شوخي مي گفت نياز به پاشنه کش دارم تا بتوانم وارد ماشينم شوم. کف اتومبيل او در قسمت شاگرد پوسيده و سوراخ بود و بشقابي را وارونه بر سوراخ نهاده بود. ديگر به هنگام سوار شدن به ماشين احمد به هشدار او عادت کرده بوديم تا مواظب باشيم و موجب گشادتر شدن سوراخ نشويم. احمد شخصيتي حزبي نداشت. عضو هيچ حزبي هم نبود، ايده سياسي مشخص روشني داشت و در جهت آرمان و ايده اش پرتلاش بود اما يک فعال حزبي نبود. به رغم اين در مجلس ششم بسيار جدي تر و پرتلاش تر از بسياري از نمايندگان حزب در فراکسيون دوم خرداد و در جمع اصلاح طلبان فعال بود و از تصميمات جمعي جدي تر از بسياري از اعضايي که تعهد تشکيلاتي داشتند، پيروي مي کرد. به شوخي مي گفت حزبي نيستم اما وقتي با کسي بسم الله گفتم تا آخرش هستم. اين البته مردانگي و جوانمردي او را مي رساند اما همگي مي دانستيم اين رفتار او علاوه بر مردانگي از اعتقاد او به آرمان و هدفي حکايت دارد که آگاهانه و از سر بينش و بصيرت برگزيده بود.علت اين همه آن بود که احمد تکليفش را با خود روشن کرده بود. مي دانست بايد در پي چه چيز باشد و در پي چه چيز نباشد و مطلوب واقعي چيست و کجا بايد دنبالش بگردد. او را بحق حامي مطبوعات ناميدند. در سال هاي پيش و پس از انقلاب رنج از دست رفتن عزيزان بسياري را تجربه کرده ايم. بايد اعتراف کنم احمد بورقاني از جمله آن عزيزاني است که رنج از دست دادنش آرام و قرار را از من گرفته است. مي دانم که با رفتنش بسياري از دوستان ديگر را نيز ناآرام و بي قرار کرده است. در عين حال يقين دارم که اين ناآرامي و بي قراري نشان از آرام و قرار او دارد. به راستي که از رنج ماندن و ديدن اين همه نامردمي و ناراستي و …راحت شد.

خاطراتی كه برايم ماند-سیدعلی کاشفی‌خوانساری

احمد بورقاني كه ساعاتی پیش از ميان ما رفت، در عرصه سياست و مطبوعات و جنگ، چهره‌اي شناخته شده بود و دوستان و مخالفاني داشت. اما كمتر كسي از نقش او در حمايت از فعاليت‌هاي فرهنگي كودكان با خبر است.
سال 76 كه بورقاني معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد شد، با او آشنا شدم. من در خانه روزنامه‌نگاران جوان كه آن زمان از ادارت كل معاونت مطبوعاتي بود_ و يادش به خير_ معاون بودم و شايد يك ماه قبل از آمدن بورقاني خود را به مركز مطالعات و تحقيقات رسانه‌‌ها منتقل كرده بودم. درباره آينده كاري‌ام ترديد داشتم و گمان مي‌كردم به دليل برخورد مسئولان جديد ارشاد، شايد بهتر باشد كه به پايگاه اصلي‌ام يعني حوزه هنري برگردم. اما تقدير چنين بود كه آنجا ماندگار شوم و در اتفاقات تكرار نشدني و مهمي براي مطبوعات كودك و نوجوان سهيم باشيم.
همه چيز در همان ديدار اولمان شكل گرفت. با مردی روبه‌رو شدم كه بي‌اندازه خاكي، صميمي، صريح و بي‌تعارف بود. سيگاري روشن كرديم و خيلي زود صحبت‌هاي رسمي به حرف‌هاي دوستانه بدل شد. آن روزها، مسئول فرهنگي پايگاه بسيج معاونت مطبوعاتي هم بودم. بي‌آنكه پيشنهاد بدهم در پايگاه هم ثبت نام كرد و گفت: « فقط، پارتي بازي كن من صبحگاه نداشته باشم! » بعد هم گفت :« شما مطبوعات كودك را مي‌شناسيد و من نمي‌شناسم. پس هر كاري كه بگوييد خواهم كرد.» گفت:« چه عجب يه بچه تهرون ديدم. من زبون روستايي‌ها و شهرستاني‌ها را درست نمي‌فهمم»

شوراي كارشناسي مطبوعات كودك را تشكيل داديم و جلسات آن را به صورت منظم و جدي پي‌گرفتيم.عبدالعلي رضايي رئيس مركز مطالعات و تحقيقات رسانه‌ها و سيد احمد موسي‌زاده، معاون پژوهشي او، با بزرگواري از هيچ كمكي دريغ نكردند.اعضا شورا را درست به ياد ندارم. اگر اشتباه نكنم دكتر رويا معتمدنژاد، ناصر يوسفي، محمد علي شاماني، زهرا احمدي و ليلا رستگار بودند. شايد فريدون عموزاده خليلي، دكتر احمد ميرزا بيگي و مهنوش مشيري هم بودند. نتيجه‌اش فهرست كاملي از مسائل و مشكلات مطبوعات كودك و تعيين اولويت‌هاي پژوهشي اين عرصه بود.
براي اولين و آخرين بار دوره روزنامه‌نگاري تخصصي مطبوعات كودك و نوجوان برگزار شد. با حضور سي و چند نماينده از مطبوعات كودك و با استاداني چون مهدي محسنيان راد، پرويز پيران، احمد ميرعابديني، حسين اسكندري، فريدون عموزاده، ثريا قزل‌اياغ، شيرين عبادي، رويا معتمدنژاد، مصطفي رحماندوست، علي اكبر قاضي‌زاده، يونس شكرخواه،علي صلح جو، مهدي حجواني و بيژن زارع.
در مراسم اختتاميه دوره، صحبت كوتاهي داشت. گفت در همه جاي دنيا كه مطبوعات كاملاً آزادند كلي تبصره و قانون درباره مطبوعات كودك وجود دارد، اما در قانون مطبوعات ما حتي اشاره‌اي به مطبوعات كودك وجود ندارد.بعد هم اظهار اميدواري كرد قوانين و حمايت‌هاي ويژه‌اي براي اين مجلات پيش‌بيني شود.
فصلنامه تخصصي نشريات كودك و نوجوان با حمايت او بنيان گذاشته شد كه تنها دو شماره دوام آورد و مطالب كم نظيري در حوزه مباحث نظري روزنامه‌نگاري براي كودكان داشت.
تهيه بولتن فصلي تحليل كمي و كيفي مطبوعات كودك نيز همان زمان آغاز شد كه اين يكي تا چند سال بعد هم ادامه داشت.
در جشنواره مطبوعات گروه‌هاي مربوط به كودك و نوجوان افزايش يافت و نهادينه شد و در سمينار بررسي مسائل مطبوعات ايران، مباحث مربوط به مطبوعات كودك گنجانده شد.
چند پژوهش هم درباره مطبوعات كودك انجام شد كه بررسي مطالب مربوط به كودكان در نشريات پيش از مشروطه و تهيه نامنامه مطبوعات كودك از آن جمله بود.
* * *
وقتي شعبان شهيدي مودب، جاي احمد بورقاني را گرفت، گفت مطبوعات كودك به وزارت ارشاد مربوط نمي‌شود و پرداختن به آن وظيفه كانون پرورش است! و به همين سادگي، همه آن شورا و دوره آموزشي و نشريه و بولتن به يكباره تعطيل شد. بعد هم من به دليل مقاله انتقادي كه در كتاب ماه كودك نوشته بودم، عذرم را از مركز مطالعات رسانه‌ها و كتاب ماه خواستند و من به حوزه هنري بازگشتم.
* * *

ديدارهاي من با احمد بورقاني هم به ملاقات‌هاي پيش‌بيني نشده و سالي يكي دوبار بدل شد.آخرين بار در يك افطاري در منزل احمد مسجدجامعي، نيم ساعتي گپ زديم.
حالا امشب تازه به خانه رسيده‌ام كه حسين نوروزي خبر مي‌دهد. بعد از او هم علي حجواني، امير حسين مدرس، پيروز قاسمي و … . احسان ميراب زاده هم شعري گفته و فرستاده است. نمي‌دانم معاونت وزير و نمايندگي مجلس چقدر در آن دنيا به كار او مي‌آيد، اما خدمت به بچه‌ها حتماً ماجور خواهد بو

آيا بورقاني يك نتيجه گرا بود؟

نهضت نتيجه گرايي(Resultism) و به دنبال نتيجه كار بودن،از مكاتبي است كه از دل كسب و كار برخاسته است و اصالت محصول (Productionism)يا منفعت قبل از هر چيز به نوعي از خروجيهاي اين طرز فكر به شمار مي روند.
با وجود اينكه در مكاتب انسانگرا ،موضوعاتي از قبيل منفعت و اصالت سود جايگاه رفيعي ندارد و نتيجه گرايي نمي تواند ضامن انسانگرايي باشد (ولي مي تواند نيل به مقصود و پيروزي در دستيابي به هدف را رقم زند!)ولي امروز انساني از ميان ما رفت كه تنها سابقه آشنايي و حسن رفتار وي را از نتايج سرافرازكننده كسب و كارش به ياد داشتم،مردي كه در دوران موسوم به اصلاحات حجم انبوه مطبوعات، بها دادن به تنوع فكر و بهار موقتي انديشه آن روزگار را مديونش بودم،مردي كه بواسطه دولتمدار بودن و از زمره سياسيون بودن در خاطر نماند بلكه در يادگار اهل روزنامه نگاري و روزنامه خواني مانده است چون نتايج و خروجي تلاشهاي چند ساله اش شايد ديگر در اين ديار به راحتي تكرار پذير نباشد…
پ.ن: احمد بورقاني فارغ از انديشه و مشي سياسي و هر نوع وابستگي فكري بعنوان مردي از تبار نتيجه گرايان قابل احترام بود،يادش گرامي…

لبخند احمد بورقانی به مرگ

 

بهت زده در کنار در ایستاده بودیم. باورمان نمی شد. خانه قدیمی محله سبلان پر از جماعت روزنامه نگار ،سیاسی و آدم معمولی هایی بود که سراسیمه خودشان را رسانده بودند، برای لمس لبه های تیز واقعیت.

و وقتی بهم می رسیدم، تنها اشک جای بهت را می گرفت، صحبت از همین چند ساعت پیش بود و شوخی ها و خنده های همیشگی احمد بورقانی. ایستاده بودم و به روز هایی فکر می کردم که در چلچراغ می آمد و می رفت و گهگاه با بچه های تحریریه شوخی می کرد. و به یاد زمانی افتادم که به خاطر حضور او در معاونت مطبوعاتی، من و بسیاری از نوجوان های آن دوران را به روزنامه عادت داد و این عادت هنوز که هنوز است از سرمان نپریده،عادت شیرین.

لبخند، لبخندی که نشانه اش بود..بسیار پیش آمده بود که بر حسب اتفاق در نشر چشمه و یا مراسمی ببینمش، و او در همه این دیدار ها خنده اش را به همراه داشت:نشان همه حس های خوب.

نفس سپیده داند که چه راست ایستادی-عطاءالله مهاجرانی

در عرصه سیاست؛ تک ستاره هایی هستند که مصلحت اندیش نیستند. مثل شعله می تابند و می سوزند.
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پر آب اولی
ممکن است، آرام و خاموش جلوه کنند، اما سینه هاشان پر از غوغاست. وقتی هم زبان می گشایند؟ به تعبیر اقبال لاهوری:
در گره هنگامه داری چون سپند
محمل خود بر سر آتش ببند
چون جرس آخر زهر جزو بدن
ناله خاموش را بیرون فکن
حضور آنان تابلو غریبی ست.ژرفای درد و نیز جلوه شادمانی و شوخی و شنگی.
احمد بورقانی از تبار حقیقت بود که در برهه ای از عمر دچار چنبره سیاست شد و شدیم.
بی پرده باید گفت، سیاست نسبتی با حقیقت ندارد. اگر مقام و موقعیتی پایین دست داشتی، در معرض انواع و اقسام تعریض ها و تعرض ها قرار می گیری تا دریابی که:
اگر هم روز را گوید شب است این
بباید گفت اینک ماه و پروین!
احمد در دورانی که معاون مطبوعاتی وزارت فرهنگ و ارشاد بود، و نیز دوره ای که نماینده مجلس ششم بود، بر سر پیمان خود پایدار ماند.
گفتم احمد، استعفا نده، تا ببینیم این کاروان به جایی می رسد. داستان لاک پشت هندی را که همان روز ها شنیده بودم، برایش گفتم. در مصاحبه ای گفته بودم، مطبوعات پایگاه دشمن نیستند. البته دشمن می تواند در هر جایی، از جمله دستگاه های امنیتی و مطبوعات نفوذ کند. اما این نفوذ به مفهوم پایگاه بودن نیست. عزیزی نصیحتم می کرد، که وقتی موج سنگینی از راه می رسد، باید مثل لاکپشت هندی باشیم.که موج های سنگین از سرش می گذرد، و او باز هم به راه خود ادامه می دهد…
احمد گفت: اما این بار لاکپشت را می خواهند زیر پا له کنند. و طنزی و نکته ای گفت که بماند. گفت: چرا من وسیله قرار بگیرم؟ گفت استعفا می دهم، زودتر هم قبول کن و به فکر جایگزین باش! ممکن است دیگر سر کار نروم. در ذهنم بیتی درخشید که در نوجوانی دربحث صرف میر می خواندیم که:
من همان احمد لا ینصرفم
که علی بر سر من جرّ ندهد!
عرصه سیاست عرصه” علا” است که مدام می خواهد تورا جرّ بدهد. تا بدانی تو مهره ای بیش نیستی. تو هم مهره ای از دستگاه و جزو سیستم هستی. در این میان گاه گاه ستاره ای می درخشد که نگاهش به سیاست از لون دیگری است. به مفهوم رایج ، آنان سیاستمدار نیستند، زیرا کاری با مصلحت ندارند. احمد در جلسه تودیعش گفت: عمر مدیریت من مثل عمر چریک بود، متوسط عمر چریک سه تا شش ماه است!
من هم در پاسخش گفتم که: الان بیست سال از پیروزی انقلاب گذشته و عرصه فرهنگ عرصه چریک بازی نیست. او با زبان حقیقت سخنی را گفته بود. اصلا از عمر مدیریت او کمتر از دوماه گذشته بود, که علای استعلا فرمان داد تا بورقانی دچار جرّ شود و کنار رود. در آن مقطع توانستم بورقانی را نگهدارم تا…
گفتم احمد، جاده آزادی، مثل جاده چالوس است. هزار پیچ دارد، ما هم بلور آزادی را بر سر گرفته ایم تا به مقصد برسانیم. احمد! با شتاب نه تنها به مقصد نمی رسیم بلکه این جام بلور می شکند. نامه حیدری روزنامه نگار با سابقه را نشانش دادم؛ نوشته بود من نگران این آزادی و شکفتگی با این شتاب هستم. این بهار سرمای سختی را در پی خواهد داشت…
در جلسه تودیع مثل تنگ بلور شکست و اشکش روان شد. این اصطلاح تنگ بلور را محمد بهشتی برای احمد به کار برد، بهشتی گفت احمد گفته نمی بایست عبارت مدیریت چریکی را به کار ببرد.گفتم من هم بهتر بود چریک بازی نمی گفتم. گاهی باید برای بستن در دهان کدخدا نکته ای گفت…
انسان هایی هستند که خودشانند، بی ذره ای آلایش و پیچیدگی. روان مثل آب، شکفته مثل گل. در برابر تند باد ها؛ توفان های درد از پای می افتند. مگر دل آن ها چقدر تاب تحمل کاروان کاروان درد را دارد؟
ای فسانه خسانند آنان
که فرو بسته ره را به گلزار
خس به صد سال توفان ننالد
گل به یک تند باد ست بیمار
تو مپوشان سخن ها که داری
هیچ کس گوی نپسندد آن را…
احمد از رهروان همین راه بود. راهی که تا پایان بر سر پیمان خویش با حقیقت، وفادار ماند. انسان های از جنس آرمان و حقیقت وقتی به عرصه سیاست وارد می شوند. غریب می مانند. سیاست عرصه مصلحت و کابوس است. عرصه زیرکی است، و نه آن خرد روشن دردمند…
چشمانی که به سرعت برق اشک می گرفت، و شیشه عینکی که بخار آلود می شد. صدای خنده ای که دلها را سرشار از طراوت می کرد…همه خاموش شدند. تا به یاد ما بیاورند او کسی بود که تا پایان بر سر پیمان خویش استوار باقی ماند…
به سر بلندت ای سرو که در این شب زمین کن
نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

و سرانجام موسم خاك فرا رسيد

احمد را امروز به خاك سپرديم … شورانگيزتر از هميشه … و اشکبارتر از همه وقت …

امروز مردم تهران با چشماني خيس آخرين وداع را با پيكر معمار آزادي مطبوعات در ايران به جا آوردند تا بار ديگر ثابت كنند: فرزندان نيك انديش و آزاده خود را هرگز از ياد نمي برند …

 

دختر بر بالين پيكر پدر در آخرين وداع ...

اين را مي شد در انبوه تشييع كنندگان حاضر كه در يك روز سرد زمستاني و غير تعطيل گرد هم آمده بودند؛ دريافت.

 

 

کاش به این زودی نمی رفت …

محمد علی ابطحی:

نگاهي به اطرافم انداختم. همه ی چهره‌هاي آشناي سياست و فرهنگ در حال گريه بودند. كسي براي اداي وظيفه نيامده بود. همه با عشق به احمد آمده بودند. مادر احمد بعد از دفن او در بهشت زهرا پشت میکروفون آمد. با لهجه شيرين و ساده‌اش گفت كه جنازه بچه‌ي اولش که در جبهه شهید شده ماه‌ها مفقود و در فكه مانده بوده است: صبر كردم، ولي با همه اين‌ها براي از دست دادن احمد بيشتر ناراحت شدم. اين حرف مادرش صداي گريه‌ها را خيلي بلندتر كرد.

در فراق او ناآراميم-سيد محمد خاتمي

احمد بورقاني، انساني بزرگوار و والا‌منش كه آگاهي، دينداري، تعهد و مردم‌دوستي را با متانت و تواضع مثال‌زدني به هم آميخته بود از ميان ما رفت و جان‌هامان را با وداع خود تب‌دار كرد؛ انسان وارسته‌اي كه با انديشه بلند و ايمان استوار و تجربه گران‌سنگ در عرصه فرهنگ و سياست، سرمايه قيمتي ملك و ملت بود.

بورقاني عزيز كه خاندان شريفش به زيور درخشان شهادت آراسته بود هيچگاه چون سودازدگان رياكار اين نسبت را ابزار سوداگري و فخرفروشي نكرد و خود شاهدي بود الگو براي جامعه و همواره رضايت حضرت حق را بر هر منصب و مكنتي ترجيح داد.

روان بلند بورقاني كه با مولا‌يش امير مومنان(ع) محشور باد! جز با جلب خشنودي پروردگارش و نيز نگاه‌داشت حق و حرمت مردم آرام نمي‌گرفت و اينك آن جان فروزان در جوار رحمت حق آراميده است؛ ولي دل همه دوستان و نزديكان و همه صاحبان فضيلت و ادب و آگاهي در فراق او ناآرام است.

از خداوند منان براي اين فقيد سعيد علو درجات و براي همه بازماندگان معزز به خصوص پدر داغدارش كه پدر شهيد است، مادر مكرم و همسر باوفا و فرزندان و برادران و خواهران او صبر و اجر و سلا‌مت مسالت دارم

احمد بورقانی هم بار سفر بست

عزراییل ول کن نیست. باز هم روزنامه ما عزادار شد. و شاید میز کناری ما. یکی دیگر از دلسوزان این انجمن هم رفت تا ببینم در آینده چه رخ خواهد داد. مطلبم برای ویژه نامه که در مورد عراق بود را تحویل موسوی بجنوردی دادم و پوشیدم که با هم طبق معمول تا هفت تیر پیاده قدم بزنیم که همه چیز جای خود میخکوبم کرد. موسوی آرام به من و پیمان خدادوست گفت که احمد بورقانی از دنیا رفته… همین جمله کافی بود تا سهام را به خاطر بیاورم… فرند احمد بورقانی را که میز کناری ماست و در سرویس اندیشه است و تازگی ها عکاسی هم می کند. همین امروز بود که داشتم با سهام شوخی می کردم و در مورد ویژه نامه عید صحبت می کردیم. قرار بود هفته آینده نا سلامتی برویم و با پدرش در مورد سیاست های دولت نهم به گفت و گو بنشینیم. اون از مهران خدا بیامرز بود و این هم از احمد بورقانی بزرگوار که بلافاصله بعد از شنیدن خبر مرگ مهران به خانه آنها آمد و آخرین بار هم در مراسم ختم مهران دیدمش. همه اش دارم سهام را در برابر خودم مجسم می کنم… هنوز مهران باهام حرف می زند و شوخی می کند، اما سهام را که آن روز برای مهران نوشت، چگونه دریابم.. راستی سهام برادری هم دارد که در کانادا مشغول درس خواندن است و او که تازه بار سفر بسته چگونه به ایران خواهد آمد… همه اش دارم با خودم کلنجار می روم… در این روزگار سخت او هم پدری مهربان را از دست داد. خدایش بیامرزاد…. و به سهام عزیز و خانواده اش صبر دهد… بچه ها همه برای احمد بورقانی نوشته اند.