بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

پینوشه نیستم…-مسعود قربانی

نمی دانم چرا بعد از آن که شنیدم احمد بورقانی هم رفت، مدام این شعر «یغما گلرویی» در ذهنم تداعی می شود و با خود زمزمه می کنم که:

پینوشه نیستم

که نودُ یک ساله بمیرم

در بستری از ابریشم و الماس…

در روزگارِ ما

تنها خودکامه گان

از مرزِ هشتاد ساله گی می گذرند

و شاعران

پیش از پنجاه ساله گی سکته می کنند

با مهرِ سوزنی بر ساعد

یا از نفس تنگی می میرند

با بافه ی سیمی بر گلو…

گویا _ به ظاهر _ یغما این شعر را برای شاعرکان گفته باشد. ولی به نظرم، برای احمد نیز می توان گفت. چه بسا رساتر! بورقانی اهل سیاست نبود هر چند هیچ گاه هم سیاست را ترک نگفت. البته که در جرگه ی شاعران هم قرار نمی گرفت، چه شاعران را نیز می توانست زیر چترش داشته باشد. ولی با تمام این احوال او قبل از آن که برچسب سیاست بر افکارش بچسبد؛ مردی از دیار فرهنگ بود. فرهنگی که مصلحت با آن معنای «کریهش» درش جایی نداشت؛ و حقیقت قربانیش نشد. مثلش هم دوام نیاوردنش بود در پست معاونت وزارت فرهنگ، بعد از تحولاتی که پایه گذارش بود. چهره ی صلح و آشتی را نیز می توانستی در «احمد بورقانی فراهانی» به راحتی بیابی. چگونگی برخورد او با مخافلان فکریش گویای صلح طلبی و اخلاق مداریش بود. و چه پیشنهاد زیبایی می دهد محمد قوچانی برای 13 بهمن، روز اخلاق مداری. به یاد بورقانی.

در این چند روزه از احمد بورقانی خیلی شنیدیم: این که اخلاص و پاکیش را به راحتی می توان از وضع مالیش با آن خانه یی که در جنوب تهران داشت و رنویی که این آخری ها هم فروخت برای درمانش! این که دیناری از مواجب دولتی نگرفت _ چه در زمانی که نیویورک بود و چه در زمانی که نمایندگی مردم تهران در مجلس ششم را به یدک می کشید _ این که احمد بورقانی پر انرژی بود؛ برای کارهای بی مزد و منت. این که شوخ بود و ساده؛ این که دریایی بود پر از عطوفت و مهربانی و دلی داشت به وسعت آن؛ و شاید پر درد و خون که هیچ گاه بروزش نداد. و نیز سینه یی داشت بر شنیدن دردهای دیگران. این که پشت پناه همه ی اهالی مطبوعات بود. این که ذهنی داشت خلاق و افق دیدی داشت پر از امید؛ و این که این اواخر خسته بود. خسته…

اما آقای بورقانی! هم شهری من! افتخار دیار ما!

اکنون نظاره گر آخرین عکسهایت هستم: می بینمت آن انتها تکیه داده یی بر دیوار، و می نگری جمعی را که آمدند برای بدرقه کردن قیصر بزرگ. می بینمت چنان بغض گلویت را گرفته که رگ های صورتت نمایان شده؛ لب ها را جمع کرده یی و چشمانت کاسه یی خون گشته: در ذهنت چه می گذرد احمد؟ با خود چه می خوانی؟ حتما گفتی قیصر چه زود رفت! قیصر فقط 48 سالش بود! با خود از دردهایش خواندی دردهایی که نگفتنی بود و نهفتنی، اما درد مردم زمانه بود! احمد آقا مگر خودت چند ساله یی که این قدر زود دلتنگ قیصر شدی؟ مگر چه دیده است سهام که بدین زودی رخت عزیمت بستی؟ این دردها چه بر جان نهیفت آورد؟

می بینمت بر صندلی نشسته یی و سیاه پوش مهران قاسمی هستی. آن که تا آخرین لحظات برایش دویدی تا جایی خاص ایجاد نمایند برای اهل قلم در بهشت زهرا. و چه تلاش شگفتی که میهان بعدیش تو بودی. راستی احمدآقا مهران هم سنی نداشت. سی ساله بود! چه گفتی با خود. آن زمان که پیکرش را بر دوش کشیدی؟ دل تنگ چه شدی که تو هم در پیش زود روانه گشتی؟

احمد آقا تو بگو چه کنیم؟ خودت که هنوز پنجاه سالت نشده بود. چگونه تحمل کنیم فراقت را؟ احمد آقا حالا حالا نیاز داشت این ملک به تو! احمدآقا چه قدر ناشناسند آنان که از مرده ات هم می ترسند. که جرات نکردند حتی تن بی جانت را به نظاره بنشینند… البته که باید بترسند، چراکه احمد بورقانی فرهانی اهل مصلحت جویی نبود، او گفت: پینوشه نیستم که نود و یک ساله بمیرم… و سهام نیز بلند فریاد کشید: که به خدا پدر راحت شد!

یک خاطره از احمد بورقانی

ند روز پیش بهعیادت آقای بورقانی رفتیم. مرد دوست داشتنی که ما رو یاد روزهای خوبی میندازه. هر چند قرار بود خاطره دیگه ای تعریف کنم،اما آقای بورقانی باعث شد تا یه خاطره در مورد ایشون و دکتر بگم.همه شما حتما اون عکس دکتر معین که در حال برداشتن عینک داره میخنده رو یادتون هست.جریان عکس از این قرار بود که ما چند روز قبل از ثبت نام برای گرفتن عکسهای تبلیغاتی به یک آتلیه رفتیم. وقتی از دکتر چند تا عکس گرفتن،یکی از عوامل اونجا به من گفت چهره دکتر خیلی جدیه و لبخند نمیزنه. نمیشه کاری کرد؟ من هم یه کم فکر کردم و بعد با صدای بلند گفتم آقای دکتر فکر کنید روبروتون دوهزارتا بورقانی نشستن. با گفتن این جمله دکتر شروع کرد به خندیدن و در همون حالت چند تا عکس گرفتن که اتفاقا خیلی هم طبیعی شد. البته قضیه به همینجا ختم نشد .وقتی هم که خواستیم چند تا عکس جدی بگیریم،گفتم آقای دکتر فکر کنین بورقانی ها رفتن و جاشون صفایی فراهانی اومده.دیگه خنده جمع بند نمی اومد. یه شب هم سر ضبط برنامه های تلویزیونی بورقانی اومد استودیو کاغذای دکترو ازم گرفت. یه نیگا کرد و گفت حرفای خوبیه به دکتر بگو یه حالی به کلمات بده. بعد هم خودش به دکتر گفت. البته دکتر انقدر خسته بود که ما هم از ضبط بیخیال شدیم و گفتیم تعطیل کنن و ۶ صبح فردا دوباره ضبط کنیم. خدا آقای امین زاده رو انصافش بده چقدر منو اذیت کرد سر این برنامه ها.

چند تا مورد دیگه هم بود که بمونه برا بعد . تو فوتبال هم که ضایع شدیم. صداشو در نیارین. فعلا خداحافظ

آلوچه خانم

هنوز هم نه به نوشتن فکر می کنم نه اینجا نوشتن. وسط سرمایی که شما از پشت شیشه تحملش نمی کنید، شبانه روز کار کردن و ماندن بین جنگ وحشیانه آهن و سرما داستانی دارد برای خود، شاید همین روزها به جای خود. اما این تک جمله داغت می کند و می چرخاندت در دالان سالهای سختی که طعمش هم دیگر یادت نیست: احمد بورقانی شنیدی مرد؟

یک جایی، اول یک قصه ای که بعضی ها خوانده اید نوشته ام ما نسل بی حماسه ایم. ما یعنی زاده های دهه پنجاه و یکی دو سال این طرف و آن طرف تر که بچگی مان به جنگ و انقلاب و خون گذشت و جوانیمان به سرمایه زدگی یک جامعه سنت زده ریا کار و خودخواه و بیمار. پیر بشویم نمی دانم چه شتری در خانه مان می خوابد. اما این بی حماسگی نسل من همه قصه نیست. ما جوان های نوجوانی نکرده، با شما که بزرگتر بودید و شما که کوچکترید یک فرق بزرگ داشتیم. ما نجیب ترین زادگان این خاک بودیم در روزگاری که گذشت. ما نه چریک شدیم، نه تشکیلات و حزب راه انداختیم، نه تفنگ دستمان گرفتیم روبروی سینه خودی یا غریبه، نه حرف نفهمیده گنده تر از دهانمان را در خیابان فریاد کشیدیم که حتی جرات نکردیم حرف دلمان را توی دفتری زیر بالشمان خط خطی کنیم، نه وسط خیابان عرق خوری کردیم و عربده کشیدیم، نه قرص اکس حب کردیم که فاز بگیریم و حال مردم را، از خدا ترسیدیم موقع گناه کردن، از معلم و ناظم حساب بردیم، به پدر و مادر هر چه کردند احترام گذاشتیم، از کنار گشت کمیته که رد می شدیم چشممان چسبیده بود به زمین، پایان با شکوه روزمان قصه شب رادیو بود و بزرگترین خلافمان چسباندنش به راه شب… یک ساعت کارتون در روز، یک فیلم سینمایی در هفته، چند دقیقه پخش فوتبال مرده که فردوسی پورش بهرام شفیع بود، یک ماهنامه ادبی در ماه و …. هر چه نداشتیم را می پذیرفتیم و هر چه داشتیم هرچند کم را بی شکایت و اعتراض می چشیدیم در سکوت. فقط یادتان بیاید آن چند دقیقه برنامه دیدنی ها را از گوشه و کنار جهان که چقدر منتظرش می نشستیم. ما را ترساندند و ترسیدیم، حتی از این که توی سرمان بزنند هم ترسیدیم و آهسته رفتیم و آمدیم که نزنند.
اگر نجیب نبودیم، اگر ترس خورده نبودیم، اگر به هر چه بود قانع نبودیم دوم خرداد بزرگترین فرصت اجتماعی مان و امیدمان نمی شد که حتی همین را هم دریغمان کنند. ما انقلاب نکردیم، تغییر نخواستیم، راضی شدیم به اصلاحات که شکلش را هم ما تعیین نکرده بودیم. جرممان این بود که قبولش کردیم و بلندش کردیم. و حالا این آخر قصه جوانی ماست. اصلاحات به انرژی هسته ای ختم شد. نوعی از انرژی که با استفاده از آن زمستان بی گاز و بنزین و برق و نفت می مانید و خیال می کنید هنوز سردتان است. به زنده باد مخالف من ختم شد که مخالف من زنده بماند و دور را به دست بگیرد تا من را و اندیشه من را سلاخی کند. به گفتگوی تمدن ها ختم شد تا دنیا حساب ما و تمدن را از هم جدا کند.
احمد بورقانی معاون مطبوعاتی اولین دولت اصلاحات بود. تنها خصوصیتم با او کار دانشجویی در یکی از زیر مجموعه های پژوهشی مجموعه اش بود و فقط دو بارچند دقیقه رودررو شدیم، یک دست پینگ پنگ که من بردم و او نفس زنان خندید و تشکر کرد و یک بغل جایزه مسابقه های فوتبال اداره که از دستش گرفتم. همین. روزی که نماند و رفت و استعفا داد، همه ناراحت بودند، از معاون و کارمند تا نگبان و راننده. این را هیچ جای دیگری ندیدم. طرفدار و سینه چاک اصلاحات نیستم، لااقل امروز قطعاً نیستم، حوصله سیاست و چپ و راست را خیلی وقت است ندارم، امید به اصلاح چیزی هم در این جغرافیای بی صبر و فراموشکار و کم خرد دیگر ندارم. اما احمد بورقانی همان بود که خاتمی شعارش را می داد، مهاجرانی ادایش را در می آورد و ما نسل قانع و بی حماسه منتظرش بودیم. خدا رحمتش کند.

پی نوشت: اگر غلط و اشکالی در صفحه می بینید عفو کنید. اینجا دسترسی من به صفحه نوشته های خودم طبق صلاحدید مقامات بزرگوار مقدور نمی باشد. بورقانی خیلی وقت است کاره ای نیست و چند ساعتی است که دیگر نیست.

نحس‌ترین سیزده

صبح مثل همیشه قبل از هر کاری داشتم به وبلاگ‌های دوستان سر می‌زدم که با دیدن این خبر یکّه خوردم. اصلا نمی‌توانم باور کنم. “احمد بورقانی درگذشت”. بورقانیِ دوست‌داشتنی. همان معاون مطبوعاتیِ‌ آن دوران خوش روزنامه خواندمان. روزهایی که به آینده امیدوار بودیم. روزهایی تکرار نشدنی. همان کسی که وقتی نتیجه‌ی انتخابات اعلام شد، بالا و پایین می‌پریدیم برای انتخاب شدنش. از معدود کسانی‌که به درست بودنش ایمان داشتم.
اهل مرثیه‌سرایی نیستم مثل همگانی که منتظرند کسی برود تا از خاطراتش بگویند و از خوبی‌هایش. گریه‌ام گرفته، مثل همان روزی که گل‌آقا رفت. مصاحبه‌اش با منصور ضابطیان را هنوز نگه داشته‌ام. آدم تعجب می‌کند از ساده و خودمانی بودنش، از بزرگ‌مردی و بی‌ریاییش. وقتی مصاحبه را دوباره خواندم، انگار داغم تازه شد. می‌گفت خرافاتی نیستم ولی نمی‌دانم چرا روزهای سیزدهم ماه بدبیاری می‌آورم. اما این سیزدهم بهمن، فقط بدبیاری او نبود که بدبیاری همه‌ی ما بود. کار دیگری از ما ساخته نیست جز خواندن فاتحه‌ای و صبر خواستن برای همه‌ی کسانی‌که می‌شناختندش. روحش شاد.

نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عزّ و جل جمله را بیامرزاد

بخش‌هایی از آن مصاحبه را تایپ کرده‌ام که شما هم بخوانید. مصاحبه‌ی جالب و متفاوتی است. احتمالا شما هم باحال و باصفا بودنش را مثل تمام کسانی‌که از نزدیک می‌شناختندش تصدیق می‌کنید. مصاحبه را منصور ضابطیان انجام داده و در آخر هفته‌ی روزنامه‌ی حیات نو در خرداد سال 80 چاپ شده است.
————
آخر هفته با احمد بورقانی

نمی‌شود با احمد بورقانی آشنا شد و او را دوست نداشت. یک متفکر اصلاح‌طلب و نماینده‌ی برگزیده‌ی مردم تهران در مجلس. در بحرانی‌ترین لحظات خنده از لبانش دور نمی‌شود، حتی در آن روزی که در اعتراضی خاموش از سمت معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد استعفا داد. گفت‌وگوی ما روز یکشنبه سیزدهم خرداد در محل کار او برگزار شد. آدم‌هایی که در آنجا مشغول کار بودند، مرتب مراجعه می‌کردند و او با لبخند پاسخشان را می‌داد. حتی کسی‌که برای ما چای آورد او را “احمدآقا” صدا می‌زد. در طول این گفتگو بورقانی پنج سیگار کشید و وقتی با اعتراض دوستانه‌ی من مواجه شد، گفت: «تو را به خدا ننویسی که من پنج تا سیگار کشیدم. همسرم پدرم را درمی‌آورد.» من هم مخصوصا این را نوشتم تا شاید بورقانی سیگار کشیدن را کنار بگذارد. به هر حال سلامت اصلاح‌طلبان، برای پیشبرد اصلاحات مهم است.

– امروز سیزدهم خرداد 1380است و من از اینکه با شما گفت‌و‌گو می‌کنم بسیار خوش‌وقتم. می‌خواهم بدانم که…
بگذارید قبل از اینکه مصاحبه را شروع کنیم، یک چیز را درباره‌ی امروز بگویم. من شخصا آدم خرافاتی نیستم ولی نمی‌دانم چرا روزهای سیزدهم ماه بدبیاری می‌آورم. البته امروز تا این لحظه بدبیاری نیاورده‌ام و اتفاقا یک خوش‌بیاری هم آورده‌ام و آن اینکه اینجا نشسته‌ام و با شما مصاحبه می‌کنم.

– می‌خواستم بدانم احمد بورقانی کی و در کجا به دنیا آمده است؟
من در محله‌ی وحیدیه در شرق تهران به دنیا آمدم. سال 1338. آن موقع وحیدیه خارج از محدوده‌ی تهران بود ولی الان توی شهر است. آن منزل و اتاقی که در آن به دنیا آمدم هنوز پابرجاست. من پنج سال بعد از ازدواج هم در همان خانه ساکن بودم و بعد اندکی پایین‌تر خانه‌ای تهیه کردم و هنوز هم آنجا زندگی می‌کنم.

چند خواهر و برادر بودید؟ هفت تا
– و پدر چه کاره بود؟‌ بنّا

– علاقه به مطالعه از چه سال‌هایی به وجود آمد؟
از سال‌های 44-45 منطقه‌ی ما کم کم آباد شد و کانون پرورش فکری در ده قدمی منزل ما یک کتابخانه دایر کرد. در آن موقع که ما هیچ تفریحی به جز فوتبال بازی کردن و دنبال توپ دویدن نداشتیم، بلافاصله جذب کتابخانه‌ی کانون شدیم.

سال دوم راهنمایی روزی پنج ریال پول‌توجیبی می‌گرفتم. از خانه تا مدرسه‌مان شش-هفت ایستگاه را پیاده می‌رفتم تا پنج‌ریالی‌ها را پس‌انداز کنم. پنج‌شنبه بعدازظهرها پیاده می‌رفتم
تا خیابان شاه‌آباد که مرکز کتابفروشی‌ها بود. دو ریال برای برگشت با اتوبوس نگه می‌داشتم و بقیه را کتاب می‌خریدم. ناهار هم نمی‌خوردم. کتابفروشی‌ها را ذله‌ کرده‌بودم. کتاب را انتخاب می‌کردم و تازه شروع می‌کردم به چانه زدن.

مدت‌ها بود دوست داشتم کتاب “با کاروان حله” زرین‌کوب را بخرم. سی و پنج تومان بود و من به هر دری می‌زدم نمی‌توانستم این پول را جور کنم. با عمویم شرط بستم. آنقدر ذوق‌زده بودم که همان دقیقه‌ی اول باختم…

– درستان چه‌طور بود؟
کلاس ما 41 نفر بود. 25 نفرمان رفوزه شدیم. این خبر خانواده و اهل محل را شگفت‌زده کرد. چون همه مرا یک بچه‌ی خیلی درس‌خوان می‌دانستند.

– سرتان به چی گرم شده‌بود که رفوزه شدید؟
ورزش و البته شرارت‌های دوران نوجوانی. اینکه کت‌ و شلوار و پیرهن مشکی و کفش پاشنه‌خوابیده بپوشم و از خانه بزنم بیرون.

– چرا دبیرستان خوارزمی نرفتید، فکر می‌کنم خیلی نزدیکتان بود.

خوارزمی ملّی بود. پول زیادی می‌خواست. البته همان سال وقتی 8 تا تجدیدی آوردم پدرم که فکر می‌کرد در حق من کوتاهی کرده، 2500 تومان داد و اسمم را کلاس‌های تقوینی خوارزمی نوشت.

– فایده‌ای هم داشت؟

آره… در آنجا سیگاری شدم!

– در دانشگاه رشته‌ی جغرافیای انسانی خواندید، رشته‌ی مهجوری نبود؟
سال 57 دیپلم گرفتم و کنکور دادم. دوست‌ داشتم رشته‌ی حقوق بروم و حقوق دانشگاه تهران راه هم زدم ولی انتخاب سومم بود. انتخاب اولم روانشناسی دانشکده‌ی عالی پارس بود و انتخاب دومم جغرافیای انسانی دانشگاه مشهد. این دو تا را زدم چون کمک هزینه می‌دادند و من دیگر نمی‌خواستم سربار پدرم باشم. دانشگاه مشهد ماهی 900 تومان می‌داد و آنجا قبول شدم.

– بالاخره نهصد تومان را گرفتید؟
نه بابا ماهی سیصد تومن بیشتر ندادند. بگذار از اولش برایت بگویم. قرار بود من و پدرم برای ثبت‌نام برویم مشهد، دو تا بلیط هم گرفته‌بودیم. بعد پدربزرگم گفت من هم می‌آیم. خلاصه خاندان بورقانی راه افتادند رفتند مشهد که اسم پسرشان را در دانشگاه بنویسند. پدر و پدربزرگم نشستند و من مجبور شدم تا مشهد سرپا بایستم.
با دوستم یک اتاق کرایه کردیم که نوساز بود و در و پنجره نداشت. مهر را هر جور بود گذراندیم ولی آبان حسابی سرد بود. اواسط آبان صاحبخانه راضی شد پنجره‌ها را کار بگذارد ولی شیشه‌ها را نینداخت، تازه اتاق در هم نداشت. نصف شب‌ها آن‌قدر سرد می‌شد که مجبور بودیم از خواب بلند شویم و ورزش کنیم تا گرم شویم. برف که آمد تازه صاحبخانه قبول کرد شیشه بیندازد ولی دری در کار نبود. خانه را عوض کردیم و رفتیم‌ جای دیگر. از همان هفته‌های اول می‌رفتیم دانشگاه و می‌گفتیم نهصد تومان ما چه شد، می‌گفتند خبرتان می‌کنیم. نشان به آن نشان که بعد از پنج ماه ما را خبر کردند و بابت سه ماه اول ترم نهصد تومان دادند و باز رفتم سراغ کیسه‌ی پدر.

– به نظر می‌رسد حافظه‌ی دراز مدت خوبی دارید، همیشه جزییات را این‌طور خوب به خاطر می‌سپارید؟
به هر حال اینها جزو زندگی آدم است. ولی یک موقعی که در خبرگزاری کار می‌کردم واقعا حافظه‌ی عجیبی داشتم و همه‌ی خبرها را به ذهن می‌سپردم. اسم کوچک همه‌ی شخصیت‌های سیاسی دنیا را به یاد داشتم.

– حافظه‌ی کوتاه مدتتان چه‌طور است؟ لیست خرید منزل را به خاطر می‌سپارید؟
نه، خرید که با من نیست. البته چون همیشه گفته‌اند مرد وقتی شب به خانه می‌رود باید با دست پر برود. من همیشه سر راه یک چیزی می‌خرم ولی همیشه «هماهنگ نشده» است.

– و لابد همیشه هم می‌گویند این چیه که خریده‌ای؟
بله‌، آن که عادت شده. خانم من همیشه می‌گوید اگر تو به بازار نروی، بازار قطعا می‌گندد.

– راست می‌گوید؟ بله، چون اصلا خرید کردن بلد نیستم. هیچ وقت نتوانسته‌ام دو کیلو میوه‌ی خوب بخرم.

– در آن سال‌های خیابان وحیدیه و نظام‌آباد عاشق هم شدید؟
یک بار عاشق شدم. سال 1354 که آن عشق در سال 60 به ازدواج منتهی شد.

– پس شش سال در آتش عشق می‌سوختید؟

نه نمی‌سوختیم. چون همسایه بودیم و همدیگر را می‌دیدیم.

هنوز هم در محله‌ی وحیدیه زندگی می‌کنید؟ تقریبا، تنها یک کمی پایین‌تر.

برای یک نماینده سخت نیست که هنوز در چنین محله‌ای زندگی کند؟‌ نه، فرقی نمی‌کند.

نیاز به محافظت بیشتر ندارید؟‌ ای بابا… کسی با ما کاری ندارد.

– آخرین بدبیاری که سیزدهم یک ماه آوردید چه بود؟
سیزدهم اردیبهشت، ماشینم را کنار خیابان پارک کرده‌بودم و چند تا کامیون بهش مالیده بودند.

– فکر می‌کنم زیاد اهل حساب و کتاب‌های مالی نباشید، همین طور است؟
تقریبا، از اقتصاد خیلی سر در نمی‌آورم.

– ولی به جایش شکمو هستید، نه؟
در گذشته که جوان بودم به طرز وحشتناکی شکمو بودم ولی الان دیگر آن‌طور نیست. یادم می‌آید یکی از دوستانم از مکه آمده بود و در رستوران نایب مهمانی می‌داد. من و یکی از دوستانم دو نفری 34 سیخ کباب برگ و کوبیده خوردیم. یعنی برنج را می‌ریختیم لای کباب می‌خوردیم. موقعی که می‌خواستیم بیرون بیاییم گردنمان را هم نمی‌توانستیم تکان بدهیم. الان دو سیخ را هم به زور می‌خورم.

– الان چند کیلو هستید؟ صد و سیزده کیلوی نحس

– فکر می‌کنم شما سنگین‌ترین اصلاح‌طلب جبهه دوم خرداد باشید!‌ از منظر وزن، بله.

– راستی این کلمه‌ی «اصلاحات» اصلا از کجا آمد؟

این واژه اصلاحات یکی از جرم‌های من است. سال 76 نیویورک تایمز مصاحبه‌ای با من کرد و من به پرسش‌های آنها جواب دادم. خبرنگار آن روزنامه گفت: ببین در تعریف تغییراتی که مورد نظر کاندیدای شماست یک اصطلاحی بگو که برای من مفهوم و برای شما واقعی باشد. من واژه‌ی اصلاح‌طلب را انتخاب کردم و این واژه باب شد.

– آیا ممکن است احمد بورقانی روزی رییس‌جمهور بشود؟ خدا نکند.
-چرا؟ اصلا امکان‌پذیر نیست.
– امکان‌پذیر نیست یا شما دوست ندارید امکا‌ن‌پذیر باشد؟
نه… ببین! اصلا بیا این سوال را حذف کن.

بدون عنوان

احمد بورقانی برایم یعنی

مردی آرام که میخندید

هیجان شانزده سالگی

روزنامه هایی که نفس می کشیدند

مردمانی که جان داشتند

هوایی که هنوز بوی تعفنش همه جا را بر نداشته بود

بقول فرجام

“احمد بورقانی همان مردی بود که خاتمی شعارش را می داد،

مهاجرانی ادایش را در می آورد،

و ما نسل قانع بی حماسه منتظرش بودیم.”

حالا احمد بورقانی مرده

مثل شانزده سالگی من

و روزنامه ها و هوا و آدمها

حالا احمد بورقانی دیگر نمیخندد..

به یاد احمد بورقانی که زندگی آغاز کرد!

احمد صدایش می کردیم! از همان روزهای اول همکاری در ایرنا در سال 59 که خبرنگاری ساده بود… تا روزهایی که کرسی معاونت وزیر و بعد نمایندگی تهران در مجلس را عهده دار بود و تا آخرین دیداری که دیدار آخر بود! نامش ساده بود و زلال… و خودش نیز به همانی زلالی نامش. چهره اش را که می نگریستی، می توانستی در پس آن روحی صمیمی را تماشا کنی که به تو لبخندی همیشگی هدیه می کرد. روبرویش که می ایستادی، بی تکلفی در خانه قلبش جای می گرفتی و خنکای حضورش گرمایی شیرین را در جان ات می دواند. از دل با تو همراه می شد اما چشمانش می گفت که سیر در عوالمی دیگر دارد. او متعلق به همان عوالم بود! این را همه آنها که احمد را می شناختند و با چشم دل براندازش می کردند، در می یافتند. احمد بیش از ۴۸ بهار را در سفر زندگی تاب نیاورد و شامگاه شنبه، به خانه ابدی بازگشت.روح اش شادمانه باد!

درگذشت احمد عزیز از این جهان گذران و بازگشت او به خانه ماندگار را به خانواده ارجمند، همسر و فرزندان نازنینش تسلیت می گویم. انالله و انا الیه راجعون.

بدرقه-یدالله اسلامی

امروز برای تشییع جنازه آقای بورقانی به محل انجمن صنفی روزنامه نگاران رفتم .همه آمده بودند .اصحاب رسانه وسیاست وفرهنگ. همه آنها که دلی دربند اصلاحات دارند .نگاه ها که درهم گره می خورد اشکی به چشم ها می نشست .باران اشک گونه ها را شستشو می داد وپرسش ها درنگاه ها جان می گرفت .سختی راه ودشواری ها وتنگناها وازدست دادن انسان هایی که دلی دربند میهن دارند همه را به یکدلی می خواند .روزنامه نگاران وخبرنگاران آمده بودند نه برای به دست آوردن خبر بلکه درنقش صاحبان عزا . گاهی نیز حال واحوالپرسی همراه بود با پرسش ازچند وچون اوضاع .

آقای قابل درمیان جمعیت با لباس روحانی دید ه می شد .او که باید هم این لباس را درآورد وهم راهی زندان شود .آقای کدیور وکیان ارثی وروحانیون دیگر نیز درمیان جمعیت دیده می شدند.آقای موسوی لاری وابطحی هم دربین مردم بودند .آقای اشکوری هم که خلع لباس شده است برای بدرقه خودرا رسانده بود.آقای سحر خیز هم که پر

کا ر وفعال بود .نام بردن ازآن همه که آمده بودند ممکن نیست .انبوه جمعیت دربلوار کشاورز ازرفتن ایستاد. راه بندانی بزرگ پدید آمد . برای گریز ازراه بندان برخی از افراد دست به کار شدند ومردم را برای سوار شدن به اتوبوس ها راهنمایی می کردند .گروهی با خودروهای شخصی وگروهی نیز با اتوبوس به سمت بهشت زهرا به راه افتادند .تا ساعتی بعد نیز افرادی درگوشه وکنار خیابان ایستاده وگفتگوها جریان داشت .من به دلیل اینکه باید برای انجام چند عمل جراحی چشم به بیمارستا ن بروم امکان رفتن به بهشت زهرارا نداشتم .چه اینکه بیماران ازگذشته نوبت گرفته بودند ولغو عمل جراحی برایشان مشکل پیش می آورد .اندکی با آقای اشکوری درگوشه خیابان به گفتگو پرداختیم . ازخلع لباس آقای قابل به حکم دادگاه . وازآقای مجتهد شبستری که لباس روحانی را ازتن به در آورد وپیش از آن آقای ملازاده که همین کاررا کرده بود .

پس ازآن راهی بیمارستان شدم وکارروزانه را پی گرفتم وچند عمل آب مروارید همراه با کار گذاشتن لنز داخل چشمی انجام دادم وراهی خانه شدم .کمی قدم زدم وبا تاکسی به سمت خانه راه افتادم . درسوگ آقای بورقانی هم صبح امروز چیزی سروده ام که پاره ای از بیت های آن را برای گروهی از دوستان درمراسم تشییع جنازه خواندم واینک متن کامل آن را دراینجا می گذارم .:

خاموش چراغی به سراپرده ما شد

یک باره به پا سوگ دراین خانه چرا شد

نشکفته گل باغ سخن بال کشید

ازما بگسست وبه خدا باز رسید

درسینه، نهان ، راز نهان داشت فراوان

او بسته دلی بود برآن پیر جماران

بر او چو همه ظلم بسی بنمودند

آسایش وامنش همه یک جا بربودند

برلب همه لبخند از این جور وجفا داشت

برلب به خدا یاد خدا نام خدا داشت

این مرکب مرگی که ورا برد جفا کرد

هرچند که اورا زجفا زود رها کرد

پرواز سفر چون همه را درپیش است

این فرصت ما بهر نگه درخویش است

دیروز یکی ؛ امروز یکی ؛ فردا باز

او بی خبر آهنگ سفر سازد ساز

ما واژه خاموش جهان خواهیم شد

یک باره روان ما زجهان خواهیم شد

بودنی که جایز نیست

می گن حاج کاظم رستگاری فرمانده بوده…تنگ نظری ها رو که می بینه همه چیز رو ول می کنه …خبری ازش نبوده ….یه چند وقت بعد می فهمن حاج کاظم با یه اسم مستعاره ……یه داوطلبه که رفته جبهه …مثه یه بسیجی عادی …حالا دیگه فرمانده نیست یه بسیجی شهیده

می گن حاج داود فرمانده بوده ,تو مرصاد جانباز می شه بعد جنگ بر می گرده تو تراشکاریش ,اما اونجا هم براش زیاده می برنش زندون …حالا حاج داود سردار شهید نیست …یه تراشکار زندانی یه شهیده

می گن بورقانی بچه جنگ بوده ,برادر شهید بوده …اما یه یه سالی بوده که تو دادگاه مشغول دفاع از خودش بوده یعنی متهم بوده…حالا دیگه بورقانی متهم نیست…یه آدم خوبه که مرده

می گن هادی قابل که آخوند بوده به حکم دادگاه خیلی چیزها شده …دیگه نه آخونده نه شهروند …دیگه یه زندانی یه

بودن جایز نیست …..باید رفت… مگه زندگی مون با مردگی مون فرقی داره؟….مگه آزادی مون به بزرگی زندونی نیست که برامون ساختن ؟…چرا باید از مردن و زندون رفتن بورقانی و قابل ناراحت شیم ؟!……

بودنی که باید رفت

من غریب خلوت تنهاییم /سوزد از غم سینه سوداییم

چشم من بارانی ابر فراق/داغدار لاله صحراییم

من اسیر بند زندان تنم /بیقرار این دل شیداییم

آه سرد من نشان درد من/دردمند نکته داناییم

همچو نیلوفر به بالا سرکشم/چون زمینی نیستم بالاییم

چه سخت است مرگ با عزت-محمد هادی صباغ

۱. نزدیک به ده سال قبل، گروهی از نمایندگان مجلس که سوالاتی و تردیدهایی در مورد عملکرد معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد اولین دوره‌ی اول ریاست جمهوری سید محمد خاتمی داشته‌اند، برآن می‌شوند که معاونت مذکور را فراخوانند. یکی از آن‌ها پیش از جلسه به هم‌فکران هشدار می‌دهد که مبادا شیفته‌ی بیان گرم بورقانی شوند. اما بورقانی می‌آید و با پاسخ‌هایش اکثریت را متقاعد می‌کند. در پایان کسی از او می‌پرسد که آیا پدرش روحانی بوده که چنین می‌تواند سخن بگوید و استدلال کند؟ بورقانی به سادگی پاسخ می‌دهد: نه پدر من بنا است.

۲. بعدها از فرهاد شنیدم که روزی در حوالی میدان ولی‌عصر تهران رهگذری را دیده که تسبیح در دست و با چهره‌ای گشاده قدم می‌زده و بسیار شباهت داشته به احمد بورقانی. او نتوانسته جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد، پس جلو می‌رود و از او سوال می‌کند که آیا ایشان احمد بورقانی،نماینده فعلی مجلس است؟ و با تعجب پاسخ مثبت می‌شنود. شاید تعجب از این بوده که یکی از نمایندگان تهران در مجلس شورای اسلامی این چنین بی‌تکلف در میان عموم ظاهر می‌شود و در واقع خود را جزئی از مردم می‌داند.

۳. نقل است زمانی که از خبرگزاری جمهوری اسلامی دنبال او فرستادند برای همکاری، خبردار شدند که سرساختمان است؛ به ساختمان که رسیدند، دیدند که آستین بالا زده و به پدر یاری می‌رساند.

۴. زمانی که خبر فوت شدن بورقانی را شنیدم، چند لحظه مکث کردم و بر او غبطه خوردم که چنین با حیثیت از این دنیا رفت. می‌دانم که دوره‌ی معاونت مطبوعاتی او در ارشاد را دوره‌ی طلایی مطبوعات می‌خوانند، و چه رونقی پیدا کرد مطبوعات در آن دوره.


شنیده‌ام که زمانی که کسی از این دنیا می‌رود، اگر بیش از چهل فرد در تشیع پیکرش او معترف به نیکی‌ او شوند، خداوند رحمتش را شامل حال مرده خواهد کرد. اگر این شنیده صحیح باشد، بورقانی مسلما مشمول رحمت ایزد متعال خواهد بود. خدا رحمتش کند.

آی آی آی-هوشنگ دودانی

از دست این کامپیوتر! از دست آنهایی که خبر می‌نویسند! نه خیر. از دست احمد بورقانی.

باید ایرانی بوده باشی. باید بتوانی دوست داشته باشی و دست کم نیمچه توانی داشته باشی تا بتوانی گرهی از کار فروبسته‌ای بگشایی. بر تو هم همان می‌رود که بر احمد بورقانی می‌رفت. گرفتار می‌شوی. به بن‌بست می‌رسی. و بر تو هم همان می‌رود که بر احمد بورقانی رفت. همانی که من با خواندن آن بی‌تاب شدم و نوشتم و نوشتم و دست آخر هم نوشتم آی، آی، آی. و اگر از من می‌پرسیدی می‌گفتم دوست داشتنی‌ترین آی، آی، آی بود که در آن لحظه می‌توانستم بگویم. و گفتم هم. باز هم می‌گویم آی، آی، آی، و این بار با بغض و اشگ. آقا باز هم به بن‌بست رسید و این بار با قلبش و نه با مردمانی که دوستش داشتند. و گذاشت و رفت. با دست خودش دریچه همواره بسته صندوقچه دلم را باز کرد و به درون خزید و ماند. انسان‌ها حق دارند صندوقچه‌ای در دل داشته و یادمان‌هایشان را در آن بگذارند.

من سرنوشت ندارم، و برای همین است که نمی‌دانم بیست و چهار ساعت آینده‌ام چگونه خواهد شد. اما سرگذشت چرا. سرگذشت دارم. یکی از خوش نشینان سرگذشت من احمد بورقانی است بدون اینکه خودش بداند یا بخواهد. فردای دوم خرداد هفتاد و شش من می‌توانستم به فاصله بیست و چهار ساعت همه آنچه را که انسان‌ها مورچه‌وار گرد می‌آورند بر جا بگذارم و در تهران باشم. مردم ایران جنبشی کرده بودند که رهگذار آینده را نشان می‌داد. و برای من آشنا بود. می‌توانستم در بیست و چهار ساعت همه چیز خود را زیر و رو کنم. یکی از همواره صندوقچه‌نشینان دل من ندا داد دست نگهدار. همه چیز رفته هوا. آقا با همه ذوب شدگانش نیز همچنین. تا یک چیزهایی به زمین برگردد شکیب داشته باش. یک چیز اما روشن است، اینگونه نمی‌تواند بماند، یا تو می‌آیی یا ما هم ناچار می‌شویم لانه و کاشانه گذاشته و گرد جهان بگردیم. و دیگر نیاز نیست من بگویم چه شد.

از آن روز می‌خواستم بدانم چه کسانی خواسته مردم ایران را پی می‌گیرند. احمد بورقانی در نگاه من یکی از آنها بود. و من هر روز با او سر و کار داشتم بدون اینکه او بداند. و او به سرگذشت من گره خورد. به دست مردم ایران.

مردم ایران اگر بدانند بر آنها چه می‌رود در یک چشم به هم زدنی همه چیز را زیر و زبر می‌کنند. شک ندارم. و اگر چنان نمی‌کنند، نمی‌دانند بر آنها چه می‌رود. من دریافته بودم احمد بورقانی می‌داند بر او و مردمان ایران چه می‌رود. هولناک است. و من این را چندی از دوم خرداد هفتاد و شش نگذشته دریافته بودم و نگرانش می‌شدم. و کم نبودند کسانی که می‌دانستند او می‌داند. برای همین بود که آخرین یادمان من پیش از صندوقچه‌نشینی او یک آی، آی، آی دوست داشتنی است. میانجی با اعتبار باز هم برای گره گشایی رفته بود. و بر او همان رفته بود که در میان ایرانیان دوستان سر آدم می‌آورند. و آی، آی، آی. کاشکی نمی‌رفت. همانی که در فرهنگ رفتاری امروزی ایرانیان گفتنش ساده است و انجام دادنش دشوار. اگر او با من هم دوستی داشت و از من هم می‌پرسید شاید می‌گفتم برو ببین چه کاری از دستت بر می‌آید، چیزی که از تو کم نمی‌شود. چه می‌دانم. بیچاره احمد بورقانی. بیچاره ما. بیچاره من، که می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی، این در همیشه در صدف روزگار نیست.

و خبر این است: دری که احمد بورقانی بود از صدف روزگار جست و در صندوقچه دل من نشست.

کپی از یادداشتهای هوشنگ دودانی