بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

چه کم اند خوبان ماندگار-سام غفارزاده

چه کم اند آنهايي که خوبند و زياد مي مانند. چه کم اند آنهايي که به ديوان سالاري مي روند ولي خلق وخوي بوروکراتيک نمي گيرند. چه کم اند آنهايي که در دوره شکوفايي اتفاقي فرهنگي نقش کليدي دارند ولي هيچ گاه مدعي آن نيستند.1 چه کم اند آنهايي که در پرجنجال ترين پروژه هاي سياسي، سنگين ترين مسووليت ها را مي پذيرند و کسي پي به گذران امور نمي برد.2 چه کم اند آنهايي که همواره در کسوت مرضي الطرفين دعاوي دوستانه اند ولي نه از باب جاه و سياست بلکه از روي مرام و رفاقت. چه کم اند آنهايي که با کوچک و بزرگ با قادر و ناتوان به يک لحن و سياق سخن مي گويند. چه کم اند آنهايي که همه را چه دور و چه نزديک به دقت مي شناسند و اين شناخت هوشمندانه را متواضعانه نمايان مي کنند. چه کم اند آنهايي که در کار سياست ماهرند ولي صادقند. چه کم اند آنهايي که خاکي اند چه در قدرت و چه در بيرون آن، اما چه بسيارند آنهايي که احمد بورقاني مي شناسند و اکنون غصه دارند. يادش گرامي است و روحش هم هميشه شاد باشد.پي نوشت ها؛1- شکوفاترين دوره مطبوعاتي پس از انقلاب در دوران آغازين زمامداري اصلاح طلبان پس از دوم خرداد بود؛ زماني که احمد بورقاني در منصب معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد بود و با شکستن ساختارهايي کهنه رونقي به ياد ماندني و شايد تکرارناشدني به مطبوعات ايران داد.2- مجلس ششم يکي از پرماجرا و پرچالش ترين عصر اصلاح طلبان بود. در اين دوره امور اجرايي مجلس تماماً بر عهده سه کارپرداز هيات رئيسه بود. احمد بورقاني در سمت کارپرداز فرهنگي مجلس ششم اقدامات شايسته يي نظير آسان سازي روابط رسانه ها و مجلس را انجام داد.

قدر پيچ و مهره ها را مي شناخت-محمدجواد روح

1آخرين مرگ قبل از احمد بورقاني، از آن دکتر سيدجعفر شهيدي بود. از دفتر محمدجواد مظفر راهي روزنامه بودم. اتوبان مدرس هميشه جاي خوبي است براي صحبت کردن با تلفن همراه. البته من رانندگي نمي کردم. در تاکسي، زنگ زدم. خبري را که از مظفر شنيده بودم، به بورقاني گفتم. يادداشتي خواستم از او درباره دکتر شهيدي. مثل هميشه گفت که از او، لايق تر براي نوشتن هستند و نام دکتر کديور و آرمين و خانيکي را آورد. خواست قطع کند که پس از من و مني، حرفي را که مدتي بود مي خواستم، با او گفتم؛ «آقاي بورقاني، مجرم من بودم.» ماجرا به يادداشتي بدون نام برمي گشت که اوايل پاييز درباره اخراج دکتر بشيريه و سمتي از دانشگاه تهران در خبرنامه مشارکت نوشته بود و من آن را با نام او در سايت «نوروز» منتشر کرده بودم؛ کاري که بورقاني را ناراحت کرده بود و در نهايت هم به خواست او، نامش را حذف کرديم. از بورقاني عذر خواستم. گفت؛ «نه. مهم نبود. من مشکلي نداشتم ولي اين وسط عده يي بيچاره شدند.» و بعد توضيح داد که چون يادداشت در نقد وزارت علوم بوده، پژوهشکده يي که او در هيات امنايش عضويت داشته و وابسته به اين وزارتخانه بوده، بودجه 500 ميليون توماني خود را از دست داده است. در تصورم نمي گنجيد، اما بورقاني به راحتي تعريف مي کرد. گويي از اين تنگ نظري هاي ناگفته، بسيار در اين ماه هاي آخر ديده بود و اين، براي کساني چون احمد که خداوند شرح صدر را ارزاني شان داشته، دشوارتر است.2دو بار به خانه اش رفتم و يک بار به دفتر کارش در خيابان ويلا. کتاب بود که از ديوارهاي هر دو ساختمان محقر به چشم مي زد. از هر جنس کتابي در گنجه اش نشاني بود. اما وقتي حرف مي زد يا گاه به گاه که مي نوشت چنان نبود که گويي به مطالعاتش غره است. مصداق حرف بوعلي بود که «همي دانم که نادانم». چند بار مي خواستم گفت وگويي با او داشته باشم. گرچه سوژه هايم در حوزه هايي بود که به آگاهي در آن شهره بود و حتي اهالي سياست در آن حوزه ها از او مشورت مي طلبيدند، باز مي گفت؛«تازه تامل نکرده ام، حرفي ندارم. بگذار بعد.» آن بعد هنوز فرا نرسيده است و امثال من غبطه مي خوريم بر آنچه او خوانده و ما نامش را هم نشنيده ايم.3اما وراي اين تنگ نظري که اين روزها شامل حال همه اصلاح طلبان است و آن مطالعه و انديشه که کساني ديگر نيز در ميان اصلاح طلبان و اهل فکر و فرهنگ و سياست به آن علاقه مندند، «احمد بورقاني» واجد ويژگي يا خصلتي است که او را به يک Case Study تبديل مي کند. بورقاني در عرصه سياست به دنبال «رفاقت» بود. برخوردهاي او با هر آنکه سراغ دارم مبتني بر همين رفاقت بود. گرچه اين بحثي است که همسن و سال ها و هم دوره يي هاي او بايد بشکافند و بپردازند، اما به عنوان يک روزنامه نگار هوادار اصلاحات بورقاني را چهره يي شناخته ام که برايش رفاقت اولي بر هر چيز – و از جمله رقابت- بوده است. اين رفاقت بود که مانع مي شد در مجادلات درون جبهه يي از دور قضاوت کند. نه مصلحت انديشانه و از هراس سوءاستفاده رقيب سکوت مي کرد و نه خام انديشانه يا عجولانه به قضاوت دست مي زد و در صف اين يا آن مي ايستاد. سعي در حل مسائل داشت و چنين بود که چه در اختلافات اهالي مطبوعات و چه مردان سياست، وارد مي شد و ميانداري پيشه مي کرد. اين ميانه را گرفتن، البته با آن اعتدالي که سکه رايج تبليغات اقتدارگرايان و برخي فريب خوردگان است، متفاوت بود. ميانداري از آن گونه که بورقاني در جهت آن مي کوشيد و در بين اصلاح طلبان به آن معروف بود، در جهت تجميع نيروها – و به عبارت بهتر در جهت مقابله با هرز رفتن نيروهاي خودي – صورت مي گرفت. در واقع، بورقاني شکاف اصلي را مد نظر داشت و از اين منظر، به مقابله با پررنگ شدن شکاف هاي فرعي مي پرداخت و مثلاً در انتخابات رياست جمهوري دوره نهم، به پيروزي هر دو نامزد اصلاح طلبان علاقه داشت. اما اين ميانداري، به آن معنا نبود که وقتي طرفي از طرفين اختلاف در جبهه اصلاح طلبان به گونه يي عمل کند که در واقع به سود مخالفان باشد، باز هم در برابر مساله سکوت کند. اينجا بود که اصولگرايي بورقاني رخ مي نمود و همان طور که در دوران معاونت مطبوعات وزارت ارشاد سکوت را نپذيرفت و کنار رفت، در اينجا هم ادامه سکوت در برابر روايات تحريف آميز از اصلاحات را برتابد. در واقع، آنچه بورقاني به آن اولويت مي داد حفظ رفاقت بود و از همين رو، از آنان که شرط رفاقت را به جا نمي آوردند و به هر بهانه، به روي خودي خط مي انداختند، گلايه داشت. هر چند براي ممانعت از کمرنگ تر شدن رفاقت ها، اين گلايه ها را علني نمي کرد و اسباب و بهانه به دست رقيب نمي داد. اما چرا مساله يي چون «رفاقت» در فضاي سياسي ايران اهميت مي يابد و چهره هايي چون بورقاني به بازيگراني تعيين کننده -گرچه کمتر ديده شده و روي صحنه – تبديل مي شوند؟ به نظر مي آيد ايفاي چنين نقشي از سوي امثال بورقاني – که البته معدودند و شايد منحصر به فرد- به دليل شناخت آنها از ساختار جامعه ايراني و از جمله احزاب، گروه ها و جريان هاي سياسي و اجتماعي آن است. جامعه ايراني با وجود پيشرفت و توسعه يي که در سطوح مختلف داشته، اما از توسعه يي متوازن محروم مانده است. سايه سنگين دولت بر تحولات اجتماعي – به ويژه در سده اخير- منجر به آن شده که جامعه يي نامتوازن را شاهد باشيم که با وجود پيشرفت در عرصه هاي فني و تکنولوژيک، در حوزه نهادسازي و جامعه مدني به شدت آسيب پذير و شکننده است. در چنين جامعه يي، اگر هم نهادي شکل گرفته باشد، کمتر بر مبناي منافعي تعريف شده و نظام مند است و همين امر

ياد آن يار عزيز-محمدرضا تابش

به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستمگسستي از من و از غير دوست گسستمشگفت مانده ام از بامداد روز وداعکه برنخاست قيامت چو بي تو بنشستماينک بانگ رحيل، صلاي هجرت رادمردي شد که پيشتر چون تسلايي سترگ بر غم هايمان، مهر و مرهم بود. مردي از آن دست که مناعت طبع را به اهتمام ستوده خويش با سعه صدر توام نموده بود تا از آن بطن منزه، حريت و جوانمردي و وارستگي متولد شود.احمد بورقاني فراهاني بزرگمرد باصفاي نظام آباد که به سرفرازي ميهن کمر بسته بود از ميان ما رفت و دل دريايي و قلب مملو از عشق و ايمانش به مردم در جوار مهر خداوندگار آرام گرفت.اگر مردان خدا را به صفتي نشانه کنند، بي شک او ميانداري کريم و پهلواني پرجلالت و انساني امين و خدمتگزاري نستوه و رشيد در اين روزگار بود. مردم دوستي و مردم خواهي، گرهگشايي و ره نشاني و فروتني و سخاوت از خيل نشانه هاي ملکوتي او بودند.از ياد نمي بريم زندگي ساده و شکوهمندش را در خانه يي محقر اما سرشار از شرافت و صداقت که نفس به نفس مردمي مي زد که به او دل بسته بودند و او نيز جان نازنين و قلب پرعطوفتش را رهين لطفشان داشت.مرد ديروز نبرد و ميدان و مجاهد دوره مقاومت و دفاع مقدس در کسوت رسانه و فرهنگ نيز طلايه دار و پرچمدار و خط شکن بود. با اين حال ساحت مغفول و پنهان وي، انديشه ورزي و سياستمداري بود.بزرگمردي که اين دو را با اخلاق مي آميخت و شهد سياستمداري شريف و فرهمند را با تحليل ها و تفسيرهاي روشنگرانه به کام جان مي ريخت. مرد داهي و نجيب اصلاحات در عرصه نمايندگي مردم نيز از اصول خويش دست نشست و از هيچ تلاش و کوششي دريغ نکرد.دوري از تعلقات، حضور مستمر در کنار مردم و همنشيني در جشن و سوگ مردمان او را به همراهي امين و ياري صديق و ياوري کريم بدل کرده بود. عضويت هيچ حزبي را يدک نمي کشيد اما براي اصلاحات فروتنانه جان بر آستان داشت و در اين راه گرچه به محکمه و محاکمه نيز تن سپرد اما قرآن و مهر برادر شهيدش که هيچ گاه او را وجه المصالحه تندخويي هاي مدعيان نکرد، سربلندي و رهايي اش را پاس مي داشت.مرد شکيباي مبارزه و مهر از مضايق مدعيان مهرورزي و دولت مهربان نيز بي بهره نماند و او را سخت در تنگنا نهاد. اما احمد چون هم نام بزرگش زيسته بود، او را با کژي ها و ناراستي ها سر سازش نبود.عزيز رحيل ما اينک تکيه زده بر مجال متعالي خويش و سرشار از نفحات مينوي خداوندگار، راه بهشت سرمدي را رصد مي کند و با ما راز مي گويد.ما نيز در فراق جانسوزش، در کنار پدر و مادر بزرگوار، همسر داغدار و فرزندان دلسوخته اش، حکمت رحيلش را با نعمت بي بديل حضورش شکر مي گوييم و از اينکه خداوند فرصت درک همجواري اش را به ما ارزاني کرد، شاکريم.روحش شاد و قرين رحمت حق باد.

احمد بورقاني؛ غزلواره اصلاحات-مرتضي کاظميہ

بنال بلبل اگر با منت سر ياري استکه ما دو عاشق زاريم و کار ما زاري استدر آن زمين که نسيمي وزد ز طره دوستچه جاي دم زدن نافه هاي تاتاري است1- اکنون که او پهنه ناسوت را به سوي عرصه لاهوت ترک گفته و تنها نسيم طره اوست که بر سرزمين خاطر ما مي وزد، صريح تر مي توانم احساس خويش را نسبت به او بر زبان قلم روان سازم و صميمانه بگويم که وجود سراسر احساس و انديشه او همانند غزلي ناب بود آن هم از نوع غزليات خداوندگار غزل، خواجه شيراز. يقين دارم ماندگاري منش او بر جريده عالم به ماندگاري غزليات حافظ خواهد بود بر ديوان روزگاران، مصون از دستبرد حراميان ادب و انديشه و کرامت انساني. شايد نزد کسي که غوطه ور شدن در ژرفاي احساس احمد را نصيب نبرده باشد، تشبيه او به غزل گزافه نمايد، اما من که همراهي سالياني را با او به تجربه کسب کرده ام، مي توانم گفت که هميشه از همسنگي عيار شخصيت او با عيار غزل شگفت زده مي شدم. استواري و استحکام، لطف و ظرافت، گزيدگي و ايجاز، کنايه و شوخي، قلندري و رندي، شيدايي و شورانگيزي، مهم ترين ويژگي هاي شخصيت احمد بود که همگي از ويژگي هاي شخصيت غزل در شعر فارسي است و من در وصف نسبت او با جريان اصلاحات تنها مي توانم او را غزلواره اصلاحات بخوانم؛ صفتي که ويژه اوست و نه هيچ کس ديگر.2- احمد بورقاني انساني والا بود. انساني که تصور سلوک و جوانمردي و عياري او در خيال خام انديشان و سفلگان نمي گنجد.خيال زلف تو پختن نه کار هر خامي استکه زير سلسله رفتن طريق عياري استراستي و درستي و صداقت نه لقلقه زبان که آويزه جانش بود و روشنگر راهش. قضاوت از پيش را بر هيچ کس روا نمي دانست و بدون پرسيدن از ايمان کسي، مهر و محبت و عاطفه خود را بر او ارزاني مي داشت. جامه زرق در پاي بلندنظري او، خوار بود و مقام دنيايي در مقام انديشه او بهايي نداشت.بيار باده که رنگين کنيم جامه زرقکه مست جام غروريم و نام هوشياري است3- احمد بورقاني يک شخصيت فرهنگي بود؛ مدير و مدبر و خيرخواه فرهنگ و هنر و انديشه.پيش از اين در جايي گفته ام که در اين روز و روزگاران، مي توان مديران فرهنگي را در چهار طايفه منحصر دانست؛ نخستين طايفه مديران مرتجع که سعي دارند برخلاف جريان بالنده فرهنگ حرکت کنند و صدالبته که عرض خود مي برند و زحمت فرهنگ مي دارند. طايفه دوم مديران غيرفعال يا منفعل که در جريان بالنده فرهنگ، همچنان غريقي در رود، شاخه يي از درختي را مي چسبند يا بر تکه سنگي سوار مي شوند تا دست از پا خطا نکنند، مبادا غرق شوند. سومين طايفه مديران فعال هستند که بر امواج توفنده جريان فرهنگ سوار مي شوند و براي حرکت به جلو اهتمام مي ورزند. برخلاف دو طايفه ديگر اينان ياري رسان فرهنگ مي شوند، اگرچه بدون پيش بيني و تدارک آينده. و بالاخره طايفه چهارم مديران تعامل گرايند که با درک خردمندانه از جريان بالنده فرهنگ، موقعيت ها را مي شناسند و در هر موقعيتي، با خلاقيتي تازه ظاهر مي شوند، حتي در موقعيت هاي بحراني، همچون سياوش از آتش بحران سربلند بيرون مي آيند. احمد بورقاني از اين طايفه بود. در هر ظرف زماني و مکاني فرهنگ، شأن فرهنگ را مي شناخت و درخور آن ابتکاري تازه را براي بالندگي فرهنگ به کار مي بست. چه آنگاه که از مسووليت معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي کناره گرفت و صفت چريک بودن را بر اصحاب راستين مطبوعات شايسته دانست و چه آنگاه که بر کرسي نمايندگي مجلس شوراي اسلامي نه تکيه زد که قرار گرفت از معدود نمايندگاني بود که شأن شورا را مي شناخت و آن را قدر مي دانست و با تمام وجود براي تحقق آن مي کوشيد. حتي آنگاه که نخستين بارقه هاي مهرورزي، به زعم مهرورزان، سهم سايه نشيني را براي او رقم زد، خود آفتابي شد که انوار انديشه هاي ناب و نازنينش همه جا را منور کرد و حتي تا صدمين سال مشروطيت نيز فرا رفت.احمد قلندر حقيقتي بود که فرهنگ و هنر را هميشه تکريم مي کرد.جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خالهزار نکته در اين کار و بار دلداري استقلندران حقيقت به نيم جو نخرندقباي اطلس آن کس که از هنر عاري است4- احمد بورقاني يک شخصيت سياسي بود، نه سياست باز و سياستمدار و سياست پيشه که سياست انديش، بدون خط کش کهنه سياست در دست و بدون ميل سرکش خط کشيدن بر سطور انديشه هاي ديگران. انگشتش اگر کسي يا جايي را نشانه مي رفت، نمي لرزيد، زيرا به اتهام نبود که در مقام تذکر بود و هشدار و خيرانديشي. نيش کلامش اگر بر زخمي مي نشست نمکي از روي کينه نبود، که نيشتري از روي گشودن عقده هاي چرکين و مزمن بود…به ريشه ها مي انديشيد نه به شاخه ها و برگ ها و همين بود که در زمستان نيز جوانه هاي بهاري را مي شد در وجود نازکش ديد. ايمان داشت که؛سحر کرشمه چشمت به خواب مي ديدمزهي مراتب خوابي که به ز بيداري استاگر درک رفتار سياسي او براي برخي دشوار بود، مشکل از خودشان بود که به ريشه ها و کرشمه هاي بهاري نمي انديشيدند و با اولين خزان برمي آشفتند.بر آستان تو مشکل توان رسيد آريعروج بر فلک سروري به دشواري است5- عروج احمد، درست چهل روز مانده به انتخابات مجلس هشتم رخ نشان داد. در اين نکته چه رمز و رازي نهفته است؟ او که تا آخرين لحظات هستي پرثمر خويش عشق به آزادي را در تار و پود خويش نجوا مي کرد، چرا همراهان را در آزمون دشوار هشتم تنها گذاشت؟ گمان نمي کنم انديشه بشري را توان درک اين نکته باشد. پاسخ را با ذکر دو بيت مانده از غزل حافظ مي آورم که در نوشتن اين سوگنامه از آن مدد جستم.لطيفه يي است نهاني که عشق از آن خيزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگ

احمد بورقاني از نگاه ناظر آخرين لحظات زندگي پرافتخار او-حمید هوشنگی

احمد، سلطان سخاوت بود در عين درويشي به مصداق آيه شريفه لن تنالو البر حتي تنفقوا مما تحبون،

آنچه را که خود نيازمند بود و دوست مي داشت به راحتي به ديگران مي بخشيد، حتي تا مرز آبرو.

احمد خداوندگار اخلاق بود و دوستي بي غش. متنفر از بي اخلاقي و بخصوص از بي اخلاقي سياسي و معتقد به اصلاح و بسيار آزادانديش. ستار عيوب دوست و دشمن و ضربه گير تندروي هاي بعضي از اطرافيان.

انساني بود از جنس ديگر. درويش و ساده زيست بود، بعد از 27 سال کار و مسووليت هاي بالا و والا همچنان در سادگي تمام مي زيست، در منزلي معمولي در جنوب شهر، بسيار آبرومند و بي منت.

دشمنانش را بدون اجازه به ديدن منزل و زندگي ساده اش دعوت مي کنم تا انصاف دهند کدامين مسلمان ترند و ثابت قدم تر در گفته ها و ادعاها. معاون اسبق وزير و نماينده مجلسي که با هر يادداشت کوتاهش مي توانست زندگي مالي ديگران را زير و رو کند چگونه در کف اتاق هايش فرش ماشيني است و در بعضي از قسمت ها زيلو، و چگونه آبرومندانه زندگي مي کند. واقعياتي که در ذهن هر تازه واردي مي نشيند تا سيه روي شود هر که در او غش باشد.

امکان نداشت براي رسيدن به هدف اخلاق را زير پا بگذارد، سعه صدري داشت مثال زدني. به راحتي دشمنان و منتقدان غيرمنصف خود را مي بخشيد و از کسي کينه به دل نمي گرفت. گلايه يي از «مهرورزي»هاي اخير نداشت و کمتر از «عدالتي» سخن مي گفت که در حقش روا داشته بودند.

در مقابل مشکلاتي که چند سال اخير برايش پيش آمد و قلبش را آزرد کينه توزي نکرد و آن را جدلي مي خواند سياسي که گروهي کم توجه به اخلاق براي بيرون کردن حريف ساز کرده اند و قطعاً در باطن خود مي دانند که ادله شان مقبول دادگاه الهي نيست و آنچه به عنوان راي انشا و صادر مي کنند در دادگاه ملت نيز از قبل مردود شناخته شده است.

در مقام نمايندگي مجلس ششم که مردم قدردان تهران به نمايندگي اش انتخاب کردند، هرگز حاضر نشد قدمي برخلاف راي و مصلحت مردم و اين ديار بردارد و در صحنه مادي از تسهيلاتي بهره گيرد که براي گشايش امور مالي نمايندگان جنبه قانوني گرفته بود. در زمان خدمت در خبرگزاري جمهوري اسلامي در حالي که خود نيازمند مسکن بود و با داشتن همسر و فرزند در خانه پدري زندگي مي کرد، حق خود را براي گرفتن مسکن به ديگران بخشيد. در زمان معاونت وزارت ارشاد اسلامي به گفته يکي از همراهان صديقش حقوق يک ماه خود را به مستخدمي داد که مي دانست از او نيازمندتر است و قانوناً نمي تواند برايش درآمدي اضافي دست و پا کند. وقتي در کنارش بودي و سائلي دست تکدي دراز مي کرد، محال بود احمد بي عمل بگذرد. گاه به او اعتراض مي شد که تعدادي از اين متکديان نيازمندان واقعي نيستند، احمد در پاسخ مي گفت همين که آبروي خود را خرج مي کنند کافي است و بايد به آنها کمک کرد.

احمد عاشق تعليم و تربيت فرزندان خود بود و با اجازه پسرانش مي گويم به تصور من زهرا را بسيار دوست مي داشت و سهام و کمال را نيز و به مديريت همسرش در خانواده بسيار مفتخر بود و به همراهي همه آنان در گردش چرخ هاي سخت زندگي مستحظر. از فداکاري ها و زحمات پدرش که استاد بازنشسته بنايي است و مسلماني سختکوش. با صميميت فراوان در هر مناسبت لازم ياد مي کرد و به واقع بي نيازي مادي را از پدر به ارث بوده بود. فرزند رشيد فراهان و يادآور بزرگان آن خطه مصلح پرور اين ديار. بزرگ شده نظام آباد تهران و تداعي کننده جوانمردان بي رياي آن گوشه تهران کم مروت. نفس کشيده در فضاي روشنفکري متعهد. پرورده مطبوعات و عاشق ايران و آزادي بيان. مصلحي بود فرهيخته و درد آشنا و قلمي داشت روان و چه نثري صميمي و طناز که به سرعت به دل مي نشست.

احمد فارغ التحصيل جغرافيا بود اما استاد عملي روزنامه نگاري اين ديار شد و يکي از بزرگ ترين هاي روابط عمومي در صحنه واقعي زندگي. سياست مي دانست و چه خوب مي دانست که تحول زمان مي خواهد و زمينه علمي مي طلبد و هر دگرگوني لاجرم مي بايست با فرهنگ مردم دمساز باشد. به قانع کردن مردم و لزوم پذيرش عمومي باور داشت و معتقد بود مخالف را بايد قانع کرد و نه قلع و قمع. به گفتمان واقعي به عنوان يک ارزش پايبند بود و هميشه به دوستان اطرافيان سياستمدار و روزنامه نگارش يادآور مي شد اين ديار فرهنگي اسلامي دارد و اداره اش سياستي مي خواهد که برگرفته از اعتقادات مردمي باشد وگرنه تحولات بي ريشه، حبابي خواهد بود بر آب.

معتقد به قانون و قانونمندي بود و عميقاً باور داشت وجود مطبوعات، اساس آزادي است و مي گفت مطبوعات سالم، متنوع و متعهد و پايبند به اخلاق، اجازه فساد و ترويج فساد را نخواهد داد و به خصوص راه را بر فساد سياسي و اقتصادي خواهد بست. باور داشت ستم و بدبختي جوامع بشري زاييده فقر است و آزادي مطبوعات دشمن فقر و پايه گذار تعالي.

احمد متدين و بسيار متعهد بود و بيش از هر چيز به اخلاق تعهد داشت. بي ريا بود و بي تکلف. در حلقه دوستان جزء اولين کساني بود که براي خواندن نماز اول وقت به پا مي خاست.

براي کمک به کساني که مشکلي را با او در ميان مي گذاشتند، لحظه يي درنگ نمي کرد و ياري رساني به خلق خدا را اوجب واجبات مي دانست. در اين زمينه عموماً از خود مايه مي گذاشت يا از دوستان کمک مي گرفت و آنقدر تلاش مي کرد تا کار را به سامان برساند. در ياري رساني به خلق پيرو شيخ خرقان بود که مي گفت نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد.

صراحت لهجه اش کم نظير بود و بسيار منصف. قضاوت هايش صميمانه بود و بي نظرانه و به همين دليل اکثراً به ميانجيگري فراخوانده مي شد، نظراتش دقيق وصائب بود و عموماً کارساز. آن گروه اندکي که گاه قضاوتش را در ظاهر قبول نمي کردند، خود مي دانستند نظريات احمد درست است و مبتني بر صداقت.

احمد حلقه وصل اطرافيان و دوستان بود و رافع کدورت اطرافيان و دوستان. سيماي هميشه متبسم، روحيه يي شوخ و طبعي طناز داشت و بسيار نکته دان بود و به موقع از مخزن اطلاعات وسيع ادبي اش بهره مي گرفت و ظرايف بسيار چاشني مطلب مي کرد.

عاشق خواندن و خواندن بود و يار هميشگي کتاب و مطالعه. مصلحي فرهنگي از ديار قائم مقام و اميرکبير، به دوستانش عمدتاً کتاب هديه مي کرد و مروج فرهنگ فارسي بود. از خواندن و تحقيق که فارغ مي شد به حافظ پناه مي برد و قرآن و شعر. با حافظ حال و هوايي تماشايي داشت. به ايران و تمامي آن عشق مي ورزيد، سعادت ايران را هدف داشت.

رفيق باز بود و در عين حال دشمن آزار نبود. با دوستان مروت، با دشمنان هم مروت و هم مدارا.

احمد هميشه از مهندس فقيد بازرگان به نيکي ياد مي کرد و احترامي که به زندگي علمي، سياسي و مذهبي ايشان مي گذاشت صريح و روشن بود و سعي مي کرد بدون قرابت گروهي، از پيروان مشي مصلح مهندس بازرگان باشد.

در صحنه انقلاب و دفاع مقدس به خود و نقش خانواده اش، تلاش هاي مادرش در مسجد فاطميه تهران مفتخر و ساکت بود و از کنار شهادت برادرش اميرحسين به سرعت مي گذشت و از جانبازي برادر ديگرش يادي نمي کرد. هرگز حاضر نشد از حقوقي که بحق به خانواده شهدا تعلق مي گيرد بهره گيرد و مي گفت ما هنوز مديون آنانيم و نه سفره خوارشان. هرگز راضي نشد که با شهادت بستگان سوداگري کند و گويا مي دانست اين سکوت تعمدي براي خيلي از مخالفانش از هر فريادي رساتر است.

احمد توانايي علمي و حرفه يي کم نظيري داشت. بسيار روان و سريع مي نوشت و بعد از مقدمه وارد بحث مي شد و به درستي به نتيجه گيري مي رسيد. نوشته ول نداشت و در جمع و جور کردن مطلب و بحث استاد بود. شاگردي بود که از تمام مدرسان خود جلو افتاد. گاه در طول دوستي بيست وهشت ساله مان از سر لطف و سخا در جمع دوستان، استادم مي خواند اما خود مي دانم که اگر به شاگردي ام مي پذيرفت صدها بار مفتخرم کرده بود.

احمد فرهنگ را از فراهان، مرام و مروت را از نظام آباد، آزادي را در مطبوعات و سياست را در پهناي وسيع اصلاحات و جامعه مدني يافته بود.

احمد تاريخ شفاهي اصلاحات ايران بود و چه حيف که به خاطر خيلي از مصالح، اين اسطوره خبري و حرفه يي روزنامه نگاري ايران معاصر خاطرات خود را به صورت مکتوب و تحت عنوان خاطرات روزانه در جايي نگذاشت و بدا بر حال جامعه يي که چنين فرزندان نادري را بدين سادگي و در زماني که بيش از همه به آن نيازمند است از دست مي دهد.

در اين ديار پهلوانان بسيار آمده و رفته اند و تنها ياد حماسي رستم، پهلواني پورياي ولي و تختي در دل تاريخ نشسته است. دوست ندارم اهل اغراق باشم اما احمد تختي زمانه بود و «تختي مطبوعات» و مدافع واقعي روزنامه نگاري مسوولانه در تاريخ معاصر ايران. نام آوري که پانزده بهمن در قطعه نام آوران به تاريخ ايران پيوست.

و آخرين کلام

در نيم ساعت آخر عمرش وقتي چند قطعه از عکس نقطه يي در صد کيلومتري تهران را در دفتر کارم به تماشا نشسته بود، گفت؛ چه خوب مي شد از غوغاي شهر به چنين جايي مي رفتم و به آرامش مي رسيدم؛ خواستي که بدون خروج از اتاق آخر زندگي نيم ساعت بعد تحقق گرفت و به آرامشي ابدي رسيد.

احمد در حالي عصر شنبه در کنار من جان داد که هنوز سه روز پس از گذشت اين تلخ ترين وداع مي گويم «اي کاش مرگ احمد دروغ بود.»

احمد مرد آزادی-سراج الدین میردامادی

بسیاری از مردم گمان می بردند این دوران طلایی مطبوعات محصول شجاعت و پایمردی وزیر وقت ارشاد جناب آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی بود اما در واقع امر این احمد بورقانی بود که تمام قد از آزادی مطبوعات دفاع می کرد و اعتقاد داشت دولت باید در برابر توقیفهای فله ای و غیر قانونی بایستد و کوتاه نیاید و الا وزیر ارشاد وقت با تمام فضائلی که برای ایشان شمرده می شود که واقعیت هم دارد انسانی به غایت پراگماتیست بود و حداقل قائل به ایستادگی به میزانی که مرحوم بورقانی اصرار داشت نبود و این اختلاف نهایتا منجر به استعفای بورقانی از معاونت مربوطه و ترک وزارت ارشاد از سوی او شد. میز و مقام نزد او وقتیکه در دفاع از حقی بکار نمی آمد ارزش دیگری نداشتاین یادداشت در وبلاگ زمانه نیز انتشار یافتخبر دردناک درگذشت احمد بورقانی در این سرمای زمستان دلهای زیادی را افسرد. فقدان او بیش از آنکه برای سیاسیون و اصلاح طلبان صدمه محسوب شود برای روزنامه نگاران بازمانده از نسل روزنامه نگاران دوران اصلاحات سخت و ناگوار بود.احمد بورقانی انسانی آشنا با مقوله رسانه و اطلاع رسانی بود . او با خبرنگاری شروع کرد و در کنار سید محمد خاتمی افتخار حضور در دفاع از وطن و فعالیت در ستاد تبلیغات جنگ را داشت. سالها کار در بزرگترین رسانه خبری و اطلاع رسانی کشور (ایرنا) از سطح خبرنگاری تا سرپرستی دفتر ایرنا در واشنگتن و تا مدیریت خبر و سردبیری خبر او را یک کارشناس و خبره این کار نموده بود. او از نقش آفرینان دوم خرداد و پیروزی اصلاح طلبان بود . هنگامیکه در جایگاه معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد دولت خاتمی قرار گرفت به معنی واقعی کلمه از مطبوعات و رسانه ها حمایت کرد. او بر این باور بود که دولت باید نسبت به رسانه ها نقش پدری داشته باشد و فارغ از ایدئولوژی حاکم بر رسانه ها باید از حقوق صنفی و آزادیهای قانونی آنها دفاع کند.بورقانی در مدت زمان نه چندان طولانی تصدی اش در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد به حق دوران طلایی آزادی مطبوعات پس از انقلاب اسلامی را رقم و برگهای زرین و افتخار آمیزی از تاریخ مطبوعات و رسانه های ایران را ورق زد و به دلیل ایجاد این فضای فراخ تنفس رسانه ای بود که نسلی از روزنامه نگاران اصلاح طلب را تقدیم جامعه رسانه ای ایران کرد که هنوز نشریات نیمه جانی که از فراز و نشیبهای تعطیلی فله ای مطبوعات موقتاً جان سالم بدر برده اند یادگار آن دورانند.بسیاری از مردم گمان می بردند این دوران طلایی مطبوعات محصول شجاعت و پایمردی وزیر وقت ارشاد جناب آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی بود اما در واقع امر این احمد بورقانی بود که تمام قد از آزادی مطبوعات دفاع می کرد و اعتقاد داشت دولت باید در برابر توقیفهای فله ای و غیر قانونی بایستد و کوتاه نیاید و الا وزیر ارشاد وقت با تمام فضائلی که برای ایشان شمرده می شود که واقعیت هم دارد انسانی به غایت پراگماتیست بود و حداقل قائل به ایستادگی به میزانی که مرحوم بورقانی اصرار داشت نبود و این اختلاف نهایتا منجر به استعفای بورقانی از معاونت مربوطه و ترک وزارت ارشاد از سوی او شد. میز و مقام نزد او وقتیکه در دفاع از حقی بکار نمی آمد ارزش دیگری نداشت.احمد بورقانی آنگاه که به مجلس رفت نیز فراموش نکرد که رأی بالای او در انتخابات مجلس ششم مرهون حمایت گسترده روزنامه نگاران اصلاح طلب از او بود. بورقانی در مجلس و در سنگر هیأت رئیسه از آزادی مطبوعات دفاع می کرد و همچنان خود را نماینده و مدافع اصحاب رسانه در مجلس می دانست . او درست برعکس برخی اصلاح طلبان که پس از راهیابی به مجلس فراموش کردند برای چه و با رأی کی به خانه ملت فرستاده شده اند راه و هدف خود را گم نکرد و از کرسی نمایندگی مردم فریاد حق خواهی روزنامه نگاران مظلوم را به گوش حاکمیت رساند ، اینکه حاکمیت اساساً گوش شنوایی برای اینگونه فریادها نداشت او را از فریاد کشیدن باز نمی داشت.یکی از همکاران مطبوعاتی ام که سابقه همکاری نزدیک با احمد بورقانی در ایرنا را داشت از حسن خلق و صفای باطن او بسیار تعریف می کرد. او بورقانی را مدیری قوی ، جدی و در عین حال بی نهایت انسان دوست و حامی حقوق کارمندان و همکاران زیر دستش می دانست.مرحوم بورقانی علیرغم آنکه کار و تخصصش در راستای رسانه و مطبوعات بود شخصاً آدم مدیاتیکی نبود. حتی در اوج بحرانهای سیاسی که او و اصلاح طلبان خبرسازترین افراد بودند بورقانی ترجیح می داد زیاد بر روی صحنه نرود و به مصاحبه های کوتاه بسنده می کرد.ساده زیستی را هم باید به خصایص بورقانی افزود؛ خانه ای معمولی در حوالی میدان امام حسین با وسائلی ساده و عاری از هر گونه تجمل که بازدید کننده هرگز گمان نمی برد صاحب این خانه زمانی در نیویورک مأموریت داشته ، زمانی معاون وزیر بوده و یا عضو هیأت رئیسه مجلس.درگذشت این مرد آزادی را به آزادی خواهان و جامعه مطبوعاتی ایران و خانواده گرامی و بویژه همسر و فرزندانش تسلیت می گویم.

بورقاني،معاوني بزرگتر از وزير-بابک داد

… چندماه پيش مهمان يك نماينده مشاركتي مجلس ششم بودم كه بحمدلله صاحب جلال و جبروتي شده بود و حالا مدير يكي از بزرگترين بنگاههاي صنعتي كشور شده بود! بيشتر از اينطرف و آنطرف حرف ميزد تا وقت بگذرد و لابد مجبور نشود درباره خودش و اين جاه و جلال و چگونگي برنده شدن بليط شانسش سخني بگويد! از هرجايي و هركسي گفت و بالاخره وقت را به نحو مطلوب مديريت كرد و گذراند. وقت رفتن،منشي اش وارد شد و جزوه اي بدست آقاي رئيس داد و چيزي را به يادش آورد! او جزوه را بمن داد و گفت:<اين رو يه نگاهي بنداز ببين ميتوني عيبهاشو بگيري و اصلاحش كني؟داده بودم يكي از دوستان بنويسه تا بتونم بابتش يه حق التحريري بهش بدم اما كارش رو نمي پسندم!> در ترديد بودم كه كار نيمه تمامي را قبول كنم يا نه، كه خط احمد را شناختم! پرسيدم:<اين خط بورقاني نيست؟>گفت:<شناختيش؟راستش نمي خواستم شناخته بشه!البته براي حفظ شأن و آبروي خودش!> اول منظورش را نفهميدم.به شوخي گفتم:<يعني اينقدر بد نوشته كه ممكنه آبروش هم بره؟اونم احمدبورقاني؟> گفت:<اونو كه خيلي خوب ننوشته!يعني مورد پسند من نيست. اما براي اينكه مجبور شده حق التحريري بشه نخواستم آبروش بريزه!البته احمد وقتي ديد من مطلبو نپسنديدم گذاشت و رفت و پولشو هم نگرفت!> بعد مثل يك كارشناس تمام عيار سخن راند كه:<بورقاني ميتونست وضع بهتري داشته باشه،بالاخره معاون وزير بود،نماينده مجلس بود!مي تونست مدير يه جايي مثل اينجا،حالا يه كم كوچيكتر باشه.اما حالا داره با اين خرده كاريا امرار معاش ميكنه!> بعد با تحسين به جلال و جبروت دفترش نگاهي انداخت.غرور از همه سلولهاي نگاهش مي ريخت. جزوه را گذاشتم روي ميزش و بيرون زدم.عصر مزخرف گندي بود و من حال استفراغ داشتم!***چهره احمد بورقاني جلوي چشمانم رژه ميرود.بخصوص عصر روزي كه براي اعتراض به تعطيلي روزنامه جامعه از معاونت وزارت ارشاد استعفا داد و خرسند و رها بود.آقاي مهاجراني ماندن در پست وزارت را انتخاب كرده بود و در خروجي وزارتخانه را به شريف ترين و انسان ترين معاونش نشان داده بود. بعد از آن،صاحبان روزنامه جامعه به زودي ثروتمندتر شدند و ساختمان بزرگي در جردن خريدند و مهاجراني با حرفهاي تندش عليه آزادي مطبوعات و جانبداري از توقيف روزنامه ها، مدتي زمان خريد و در مسند وزارت باقي ماند.هرچند صدارتش ديري نپاييد! اين اواخر بورقاني براي خرج خانواده و بيماري قلبي اش،حق التحرير بگير شده بود و فرسنگها دورتر از جايي كه استحقاقش را داشت،با سختي اما شرافت و آزادگي روزگار مي گذراند. كساني كه در مرام و مسلك و روش مانند بورقاني زندگي مي كنند و دنيا را به پشيزي نمي گيرند،امروز از مرگ غريبانه او بايد بيش از سايرين سوگوارباشند.بورقاني آدم بزرگي بود.خيلي بزرگتر از وزيري كه مدتي معاونش بود.بسيار بزرگتر از خيلي از مديران مطبوعاتي كه روزگاري سپر بلايشان و خادم بي ادعايشان بود.وخيلي بزرگتر از حزب مشاركتي كه عضو آن بود.روانش شاد.

مهربانی که کتاب ها را می بلعيد-ژيلا بنی يعقوب

احمد بورقانی را نخستين بار کجا ديدم، يادم نيست اما هميشه مهربان ديدمش، مهربان و با لبخند. حتی روزی که از توقيف فله ای روزنامه ها در ارديبهشت ۷۹ غمگين بود، حتی روزی که بسياری از دوستان همفکرش در مجلس تصميمی گرفتند که او با آن مخالف بود و حتی وقتی که پای درد دل روزنامه نگارانی می نشست که می خواستند غم و غصه هايشان را با او تقسيم کننداحمد بورقانی را نخستين بار کجا ديدم، يادم نيست اما هميشه مهربان ديدمش، مهربان و با لبخند. حتی روزی که از توقيف فله ای روزنامه ها در ارديبهشت ۷۹ غمگين بود، حتی روزی که بسياری از دوستان همفکرش در مجلس تصميمی گرفتند که او با آن مخالف بود و حتی وقتی که پای درد دل روزنامه نگارانی می نشست که می خواستند غم و غصه هايشان را با او تقسيم کنند، لبخند دوست داشتنی اش از صورت مهربانش محو نمی شد.هم مهربان بود و هم صبور و باحوصله. اين ويژگی ها را وقتی بيش تر در او شناختم که در يک عصر تابستانی در تحريريه پر تلاطم يکی از روزنامه هايی که همه ما (نويسندگان و خبرنگاران)اعتصاب کرده بوديم، به حرف های ما گوش فرا می داد. همه همکاران اين روزنامه به تندی و گاه حتی خشمگين سخن می گفتند و او چه صبوری به خرج می داد در شنيدن همه حرف های منطقی و غير منطقی ما و چه مهربان پاسخ تک تک ما را می داد.گلايه های بچه ها را در باره مديريت روزنامه می شنيد و حق را به آن ها می داد.کسی حاضر نبود به سرکار بازگردد و بيم آن می رفت انتشار روزنامه متوقف شود.قول داد که از حقوق تحريريه دفاع کند و آنچه را اعضای تحريريه می خواهند از مديريت برای آن ها طلب کند اما بچه ها نمی پذيرفتند. می گفتند: احمد آقا ، ما تو را قبول داريم اما آنقدر از اوضاع به وجودآمده ناراحتيم که حاضر نيستيم به سر کار بازگرديم…و احمد آقا بيش تر و بيش تر اصرار می کرد و همه می دانستيم چرا؟ او نفعی در آن روزنامه نداشت .او فقط می خواست چراغ يک روزنامه خاموش نشود.فقط می خواست که کارکنان يک روزنامه بيکار نشوند.وقتی ديد اصرارهای منطقی در برابر احساسات و خشم اين جماعت اثری ندارد، لحنش را عوض کرد. گفت: «من کوچک همه شما هستم ،من مخلص همه شما هستم. شما تقصيرهای ديگران را به من ببخشيد.» آن روز بغض در گلوی خيلی از ما شکست، چشم های خيلی از ما مرطوب شد و پذيرفتيم که بمانيم. گفتيم اين احمد آقاست که مثل هميشه ما را شرمنده می کند. آن هم به خاطر خودمان. می دانستيم می ترسد بيکار شويم.دو نفر از دبيرانی که حاضر نبودند به سرکار بازگردند در حال ترک روزنامه بودند.دويد دنبالشان. توی راه پله ها محکم دست هايشان را توی دستانش گرفت، سينه اش را جلو آن ها سپر کرد: «به خدا نمی گذارم برويد. من نوکر شما هستم ، من می دانم حق باشماست .اما خواهش می کنم اعتصاب را بشکنيد.» اشک امان آن ها را بريد: «احمد آقا، برمی گرديم، فقط به خاطر اين همه بزرگی و فروتنی شما.»همه به سر کار بازگشتيم و احمد بورقانی تا چند هفته ،ما را ترک نکرد. هيچ مسووليت رسمی نداشت، اما می گفت: «هر روز می آيم، نکند کسی چيزی بگويد که برنجيد.»بعضی ها می گفتند: «اين احمد آقا ،روزنامه نگاران را لوس و پرتوقع بارمی آورد.» درست می گفتند؟ نمی دانم. اما هيچ وقت با ما نامهربانی نکرد و حامی بزرگ ما در برابر مديران مسوول بود. چه کسی پس از اين از ما حمايت خواهد کرد؟ روزنامه نگاران چه بسيار داستان ها که از حمايت احمد آقا ازخودشان در برابر کارفرماها دارند.بورقانی فقط با روزنامه نگاران مهربان نبود.با همه مهربان بود.مادر پيرش همان شب اول وداع فرزندش با جهان فانی، اشک می ريخت و خطاب به عزاداران می گفت: «احمدم خيلی مهربان بود. کاش کمی ، فقط کمی نامهربان بود.شايد در آن صورت رفتنش اين چنين آتش به جانم نمی ريخت.»و همسری که احمد آقا تا روزهای آخر عمر همچون روزهای اول زندگی عاشقش بود،دردمندانه می گريست و می گفت: «احمد من خيلی خوب بود.»کمال و سهام الدين و زهرا حکايت های فراوان از مهربانی پدر دارند.زندگی اش به طرز شگفت انگيزی ساده است، خانه ای قديمی در جنوب شرقی تهران (نظام آباد) با لوازمی معمولی، حتی معمولی تر از يک زندگی متوسط. ديدن اين زندگی هرکس را متحير می کند، چنين خانه محقری برای کسی که سال ها از مديران ارشد کشور بوده است و يک دوره هم نماينده مجلس.پروفسور حسابی گفته بود :”روشنفکری که خانه خود را ويران کرد،ايران را آباد کرد و روشنفکری که خانه خود را آباد کرد،ايران را ويران کرد.”آنچه اما در خانه اش کم نديدم، کتاب بود.احمد بورقانی عاشق کتاب بود، کتاب از همه نوع، تاريخ و سياست و شعر و رمان و علوم اجتماعی. يکبار در نقد يکی از شخصيت های سياسی همفکرش با هم حرف می زديم. خيلی حرف ها زد اما ناگهان مکثی کرد و گفت: «اما می دانی مهم ترين ضعف او چيست؟» با کنجکاوی که نگاهش کردم، گفت: «او هيچ وقت رمان نمی خواند، هيچ وقت شعر نمی خواند و هيچ وقت تاريخ نمی خواند. فقط و فقط کتاب های علمی رشته خودش را می خواند. چنين آدمی هيچ وقت يک سياستمدار برجسته نخواهد شد، چنين کسی هرگز سخنوری که به قلب ها نفوذ کند، نخواهد شد.»هروقت می ديدمش بخشی از گفت وگوی ما درباره کتاب های تازه به بازار آمده بود و من هميشه از آخرين کتاب هايی که خوانده بود عقب بودم. دوره ای که مداوم تر می ديدمش سعی می کردم هرجور شده خودم را حداقل در زمينه مطالعه رمان های ايرانی و خارجی به روز نگاه دارم تا هروقت نام رمان جديدی را گفت من کم نياورم اما هيچ وقت به گرد پايش نرسيدم.به قول يکی از دوستانش: «احمد آقا کتاب نمی خواند، کتاب
را می بلعيد.»

مرثيه‌اي براي خودم-اسدا… امرايي

اعتراف مي‌كنم از ديدن و شنيدن كلمه درگذشت، به رحمت ايزدي رفت، جان‌به‌جان‌آفرين تسليم كرد، ديگر شوكه نمي‌شوم. مدت‌هاست كه ديگر مثل قديم‌ها كه وقتي خبر مرگ دوستي را مي‌شنيدم حالم بد مي‌شد، حالم بد نمي‌شود و براي همين است كه در دو ماه گذشته تعدادي از دوستانم را كه از دست داده‌ام در رثاي آنها نگفته‌ام كه چرا مرده‌اند، يا زود بود بميرند.

مگر من كي هستم كه بخواهم دير و زودش را تعيين كنم؟ ننوشتم چرا مردند اما ناراحتم كه اين همه مرگ مي‌بينم. جوانمرگي درد جانكاهي است و براي اطرافيان تحملش دشوار. دو سه سال پيش كه به علت عارضه قلبي در بيمارستان قلب شهيدرجايي بستري بودم و از دروازه مرگ ديپورت شدم، پرستار بالا‌ي سرم آمد و خواست ببيند كه بيدارم يا خواب. حالا‌ كاري ندارم كه وقتي مرا قلم و كاغذ به دست ديد دعوايم كرد، گفت ملا‌قاتي داري.

دفتر و كاغذ را از دستم گرفت. گفت آن از همراه روزت كه صبح تا شب روزنامه مي‌خواند و توي فضاي آزاد سيگار مي‌كشد، اين از خودت، اين هم از ملا‌قاتي‌ات كه ساعت 10 شب به عيادت آمده. همراه روزم غلا‌محسين سالمي مترجم و شاعر بود كه مثل پدر و مادري مهربان از صبح مي‌آمد بالا‌ي سرم تا شب كه پرستار بيرونش مي‌كرد. گفتم پدر و مادر. آخر او براي فرزندان خود هم پدر بود و هم مادر. اجرش ماجور. ملا‌قاتي ساعت 10 شب احمد بورقاني بود كه البته فقط يك بار آمد. با يك كتاب. با كاغذ روزنامه جلدش كرده بود. ‌

حرف‌هايي درباره كتاب زد. كتاب خودم بود. برايم بسيار ارزشمند بود و براي اولين‌بار از ديدن سياستمدار كتابخوان خوشحال شدم. برايم بسيار آموزنده بود و انتظار نداشتم مرد سياست و مديركل و نماينده و الي آخر اينقدر كتابخوان باشد. گفت به عنوان عيادت‌كننده آمده و نه منتقد. نقدش بماند براي بعد. گفت زود خوب شو و مواظب خودت باش. گفتم چشم. شما هم مواظب خودت باش. بورقاني خيلي نماند، مي‌دانست كه بايد مريض را تنها بگذارد. تا زماني ديگر كه از بيمارستان مرخص شدم و بعد نوبت من شد كه ديدار او را پس بدهم. در بيمارستان بستري شد به همان عارضه قلبي.

قول داد مواظب خودش باشد. بود. سيگار را ترك كرد و رژيم خود را مدتي رعايت كرد. گاه و بيگاه در برخي مجامع فرهنگي مي‌ديدمش كه آرام در گوشه‌اي مي‌نشست و گوش مي‌داد. آخرين‌بار در مراسم سلا‌م غدير ديدمش در خانه هنرمندان. بعد خبر فوتش را پريشب شنيدم. در خيابان بودم و عازم خانه.

براي سرسلا‌متي راهي خانه‌اش شدم. خانه‌اش جايي بود حول و حوش قاسم‌آباد تهران نو. خانه‌اي در كوچه‌پس‌كوچه‌هاي باريك و دراز شرق تهران. خانه‌اي قديمي در محله‌اي كه شايد خيلي‌ها اسمش را هم نشنيده باشند. خانه‌اي كه در مقايسه با خانه‌هاي اعياني شايد كلبه‌خرابه هم نباشد. معلوم بود دلبستگي دارد به خانه. دست به تركيب خانه نخورده بود. خانه يك مديركل، خانه يك نماينده مجلس، خانه آدمي كه با يك چرخش قلم ارقام بالا‌ي رقم را جا‌به‌جا مي‌كرد.

آري، اين خانه ساده و محقر اما گرم كسي است كه حاضر نشد بر حقي پا بگذارد ولو به بهاي پامال شدن حق خودش. نمي‌دانم، اينها ارزش‌هايي است كه شايد در چشم ظاهربين خريدار نداشته باشد. در طبقه دوم خانه كوهي از كتاب رديف شده بود. كتاب‌هايي كه گاهي خودم شاهد بودم مي‌خريد.

در نمايشگاه كتاب اگر مي‌خواستند هديه بدهند مي‌گفت پولش را بگيريد مي‌برم. خيلي دلنشين بود. بورقاني خنده از لبش دور نمي‌شد. صريح، متواضع و نجيب بود و چقدر مبادي‌آداب. به احترامش مي‌ايستم و مرثيه‌خوان دل وامانده خويش مي‌شوم و مي‌گويم سلا‌م احمد بورقاني، يك جا هم براي من نگهدار.

هنوز خنده‌ات در قاب پنجره نور مي‌پراكند و عكس آسمان در چشمانت است و هنوز خنده‌نجيبانه‌ات گرماي محبت مي‌پراكند. قرار است از مقابل انجمن صنفي روزنامه‌نگاران تشييع‌اش كنند. نمي‌دانم آيا در قطعه روزنامه‌نگاران دفنش مي‌كنند يا نه. كاش به آنجا ببرند تا مهران قاسمي تنها نماند.

كم‌كم با اين وضعي كه پيش مي‌رود شايد تحريريه‌اي براي خفتگان در خاك هم تشكيل شود. ليلي فرهاد‌پور مي‌گويد هم‌سن ما بود بورقاني. گفتم از كجا معلوم نفر بعدي من نباشم؟ دخترم به شدت گريه مي‌كند، همكار سهام است در اعتماد ملي و جاهاي ديگر.

در گورستان بهشت زهرا جمع نويسندگان و تحريريه روزنامه‌ها جمع است. روزنامه‌هايي كه نوشته‌هايشان و زبانشان ما فعلا‌ً زنده‌ها باشيم. سخنم را با اين كلا‌م جان دان به پايان مي‌برم كه مي‌گويد ناقوس كه به صدا در مي‌آيد مپرس ناقوس در عزاي كه مي‌زند، ناقوس در عزاي تو مي‌زند.

جان دان مي‌گويد شعرش ملهم از سعدي است و همينگوي نام رمان معروفش را از آن گرفته. بورقاني هم سعدي را دوست داشت، هم ناقوس همينگوي را. روانش شاد.

اهل مروت-فياض زاهد

كتاب تاريخ مطبوعات ايران چندان قطور نيست. اما پرماجرا و حيرت‌انگيز و گاهي عبرت‌آموز است. قريب دو سده ما هم كاغذ اخبار را دريافتيم و هم جريده و روزنامه را.

از قيمت اجناس گرفته تا فرامين دولتي، اخبار جنگ اول و دوم تا سقوط ژاپن، از ترور محمدعليشاه تا سقوط استبداد صغير، از كودتاي رضاخاني تا غارت‌خانه مصدق، از رفتن شاه تا آمدن امام(ره)، از روزهاي خون و غم در خرمشهر تا فتح فاو و شلمچه، از دولت سازندگي تا عصر اصلا‌حات، از دور اول مجلس شوراي ملي تا انتخابات مجلس هشتم شوراي اسلا‌مي، نوشته‌ايم و خوانده‌ايم و رفته‌ايم.

مطبوعات نحيف اما پرماجراي ما، هم آزادي ديده است، هم سانسور، هم فراز ديده است، هم فرود، هم تيراژ ديده است و هم تعطيل، هم دولت آورده است و هم به دست دولت‌ها رفته است.

در اين تاريخ نه‌چندان موسع چه بسيار قلم‌ها و چه تعداد نام‌ها و چه فراوان انديشه‌ها سياه‌قلمي كرده‌اند و سياه رنگي نوشته‌اند.

روزگاري مطبوعات ايران به كاكل ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل مي‌چرخيد و به اشعار ميرزاده عشقي! به تحليل ملك‌الشعرا بهار زنده بود و به قلم نافذ ميرزاحسين كسمايي تپنده.

زماني محمد مسعود چنان مي‌نوشت كه دولت‌ها جابه‌جا مي‌شدند. قوام‌ها مي‌راندند و مصدق‌ها مي‌آوردند.

دير زماني هم نيست كه مطبوعات عصري كه زماني حماسه‌اش مي‌خواندند. يعني همين چند سال پيش دوم خرداد مرحوم! مجددا فصل خزان مطبوعات گذشت و به جاي فرو غلطيدن به زمستان، بهاران را در آغوش كشيديم. جامعه، توس، عصر آزادگان، صبح امروز، جامعه مدني… آمدند و با خود نسيم خنك آگاهي، زندگي و خردورزي را وزاندند.

در اين ميانه اگر مي‌خواستيم و بخواهيم نامي از كسي بياوريم نمي‌توانيم از نام <احمد بورقاني> بگذريم. سياستمدار اخلا‌ق‌مدار و روزنامه‌نگار آزاده‌اي كه همپاي ميرزا جهانگيرخان زنده خواهد ماند، نطقش به سان ملك‌المتكلمين نافذ و روح بلندش به پاكي ميرزاده عشقي تجلي مي‌يابد. افسوس كه احمد بورقاني در زمانه‌اي رفت كه سرماي طاقت‌فرساي زمستاني كسي را سوداي دست از جيب در انداختن نيست. كسي به سلا‌م كسي جواب نخواهد داد. در برهوت نفس‌گير بي‌مرامي و بي‌معرفتي و دين‌فروشي، چه خالي است جاي امثال احمد بورقاني‌ها. مردي كه براي همه دوستي منصف و براي دشمنانش اهل مروت بود.