صبح روزي که احمد بورقاني از خانواده اش خداحافظي کرد و پا از منزل بيرون گذاشت، وعده ديدار با سيدمحمد خاتمي داشت تا با وي در خصوص مشکلات و گرفتاري هاي مطبوعات گفت وگويي داشته باشد. آن وعده ديدار البته محقق نشد و بورقاني نتوانست به گفت وگو با رئيس جمهور سابق بنشيند و به ناچار به يک خوش وبش کوتاه با وي بسنده کرد اما قسمت اين بود که در آخرين روز حيات، هر سه خاتمي شناخته شده او را ببينند.سيدمحمد، سيدعلي و سيدمحمدرضا خاتمي از جمله افرادي بودند که در آخرين روز زندگي هر يک به نحوي بورقاني را ديدند. دو نفر اول البته فکرش را هم نمي کردند که احمدآقاي سرحال و قبراق تا ساعتي ديگر با زندگي وداع گويد. سيدمحمدرضا خاتمي اما بورقاني را زماني ديد که سکته قلبي او را از پا انداخته بود اما هنوز اميد به اتاق احيا وجود داشت و چشم ها به اتاق بود تا پزشک خبر از رفع خطر مرگ بدهد. پزشک معالج اما پيام آور تندرستي نبود، سرش را به زير انداخت و با صدايي آرام به شنوندگان مشتاق حاضر در بيمارستان گفت متاسفم…يک روز معموليآخرين روز زندگي احمد بورقاني به گونه يي عصاره يي بود از مجموع فعاليت هايش در اين سال هاي دور از مسووليت اجرايي. او در برنامه فشرده کاري اش همان جلسات، ملاقات ها، پيگيري ها و رايزني هايي را قرار داده بود که در ديگر ايام سال دنبال مي کرد.شنبه سياهي که شب هنگام به مرگ بورقاني منجر شد با صبحي معمولي آغاز شد. ساعت 30/5 صبح بورقاني با صداي زنگ ساعت از خواب برمي خيزد، چند دقيقه بعد با بلند شدن صداي اذان از مسجد محل به نماز مي ايستد و آخرين نماز صبح حياتش را به جا مي آورد. پس از نماز يک ساعتي براي مرور برنامه ها و رسيدگي به کارهاي شخصي فرصت داشت. طبق برنامه از قبل تعيين شده، بورقاني مي بايست روزش را با حضور در جمع اهالي رسانه آغاز کند براي اين منظور ناچار بود محله سنتي نظام آباد را به قصد محله نوساز سعادت آباد ترک کند. ساعت جلسه هشت صبح بود و ميزباني جلسه را بهزاد نبوي به عهده داشت. با اين حال ترافيک صبحگاهي در آن منطقه از تهران، آن هم اولين روز هفته آنقدر زياد بود که بورقاني مجبور شد کمي زودتر از خانه خارج شود تا ترافيک سنگين، باعث بدقولي و تاخير در رسيدن به جلسه نشود.اهالي رسانه و مديران مطبوعاتي در منزل بهزاد نبوي از هر دري گفتند و شنيدند، آخرين وضعيت ردصلاحيت ها را بررسي کردند، مشکلات به وجود آمده براي رسانه هاي اصلاح طلب را مرور کردند و در جهت چاره جويي براي حل سوءتفاهمات برآمدند و در نهايت از چگونگي مواجهه با انتخابات سخن گفتند.جلسه تا ساعت 10 به صورت رسمي ادامه پيدا مي کند و پس از آن گپ خودماني اعضا شروع مي شود. بورقاني البته وقت زيادي براي ماندن و گپ زدن با رفقاي مطبوعاتي اش نداشت. ساعت 11 بايد خودش را به جماران مي رساند تا گرفتاري هاي جديد اهالي مطبوعات را به اطلاع سيدمحمد خاتمي رسانده و از وي چاره جويي کند.در ديدار با خاتمي، بورقاني قرار بود چند دقيقه يي پيرامون مشکلات روزنامه هاي اصلاح طلب وارد مذاکره شود و نقش هميشگي خود در برطرف کردن گرفتاري هاي اهل قلم را بار ديگر ايفا کند. بورقاني ساعت 11 به دفتر خاتمي مي رسد و در اتاق انتظار، منتظر مي ماند تا وقت ملاقات فرا برسد. از بخت بد کارهاي خاتمي طول مي کشد و انتظار طولاني مي شود، نه يک ربع و دو ربع و سه ربع که ساعتي طول مي کشد و در تمام اين مدت، بورقاني آرام و صبور پشت در منتظر مي ماند و هيچ گله و شکايتي نمي کند. علي آقاي خاتمي که در زمان انتظار، ميزباني از بورقاني را بر عهده داشت و با وي به صحبت نشست، در توصيف آخرين ديدارش با بورقاني و شرح اتفاقاتي که گذشت اينگونه روايت مي کند؛ «آن روز سرمان خيلي شلوغ بود و کارهاي زيادي داشتيم، آقاي خاتمي هم مسوول پيگيري بسياري از امور بود و احمد آقا با صبوري و تواضع، بي آنکه لب به اعتراض بگشايد، يک ساعت معطل شد و انتظار کشيد تا آقاي خاتمي را ببيند. ساعت از 12 که گذشت و مجال ديدار فراهم نيامد، تصميم گرفت ملاقات را به روز ديگري موکول کند و عزم رفتن کرد.به پله هاي خروجي نرسيده بود که دوباره برگشت و گفت؛ حيف است تا اينجا آمده ام از فيض نمازجماعت بهره يي نبرم. پس وضويي گرفت و چند دقيقه يي انتظار کشيد تا وقت اذان ظهر فرا برسد. پس از نماز گرچه فرصتي نيافت با آقاي خاتمي ملاقات کند اما تقبل الله گويان، خوش و بش کوتاهي با ايشان داشت و سپس ساز رفتن کوک کرد. پس از اقامه نماز به او گفتم احمد آقا، حالا که اينجا آمدي و تا حالا هم منتظر شدي بمان و ناهاري با ما باش، پاسخي که بورقاني به اين درخواست داد آن وقت براي ما خيلي ساده به نظر مي رسيد اما اکنون که جمله اش را به ياد مي آوريم به تامل فرو مي رويم؛ «حالا ديگر وقت رفتن است.» بورقاني اين را به مکثي گفت و دفتر خاتمي را ترک کرد چرا که اعتقاد داشت حالا ديگر وقت رفتن است،سمفوني ناتمامآخرين روز زندگي احمد بورقاني قرار بود در چهار بخش بگذرد؛ بخش اول در منزل بهزاد نبوي به فعاليت هاي سياسي و مطبوعاتي گذشت، بخش دوم در دفتر سيدمحمد خاتمي به قصد پيگيري دغدغه هاي صنفي سپري شد، بخش سوم را به مطالعه و مرور خاطرات خود اختصاص داد و مرگ فرصت نداد چهارمين بخش پيش بيني شده، يعني احوالپرسي از دوستان و نزديکان و سر زدن به آشنايان تحقق پيدا کند.بورقاني و جمعي از رفقا قصد داشتند شب هنگام به منزل دوستي که منزل جديدي خريده بود، بروند. قرارها گذاشته شده بود و نقطه عزيمت دفتر کار حميد هوشنگي معين شده بود. هوشنگي از دوستان قديمي ب
بورقاني؛ سياست و شوخ طبعي-هادي خانيکي
1- رندل کالينز جامعه شناس معاصر امريکايي کتاب مشهوري دارد به نام «جامعه شناسي فلسفه ها».در وراي پژوهش پردامنه و تاريخي او در باب نحله ها و حلقه هاي گوناگون فلسفه هاي شرقي و غربي، نظريه مهمي نهفته است که قابليت تعميم به حوزه ها و حلقه هاي غيرفلسفي نيز دارد.به نظر کالينز ساختار اجتماعي شبکه هاي فلسفي تشکيل شده است از مجموعه افرادي که بيشتر يکي از آنها سخنگو و رسانه يي مي شود، اما در پشت اين پرده کسان ديگري با نقش هاي ديگر قرار دارند که اين حلقه را به سرانجام مي رسانند. کالينز در پي معرفي و بازنمايي همه آن ديگراني است که با ارتباطات، دانش و رفتار خويش زمينه هاي اجتماعي شدن و طرح حلقه هاي مختلف فلسفي را فراهم کرده اند.اين «ديگران» از يک جنس نبوده اند و يک نوع کار نکرده اند، مثل ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کار بوده اند تا از ميان کار و کنش هاي آنها در نهايت سخني به زبان سخنگويي درآيد و بيشتر و بهتر شنيده شود. در واقع پشت هر حلقه فکري يک سازمان اجتماعي است و در اين سازمان اجتماعي کنشگران متفاوتي نقش آفريده اند.از اين نظريه کالينز مي خواهم در حوزه سياست و فرهنگ بهره گيرم و با طرح ضرورت «جامعه شناسي سياست ها» از صاحب نظران بخواهم در حلقه هاي فکري و سياسي ايران نيز، کنشگراني را بجويند که اگرچه در همه جا قيل و قال نداشته اند اما تاثيرگذار بوده اند. «سياست ورزي اصلاح طلبانه» که از جمله حلقه هاي مهم فکري و سياسي امروز ماست، از اين قاعده به کنار نيست. در «سياست ورزي اصلاح طلبانه» که «حلقه يي مرکب» با «فاعلاني متفاوت» است، شخصيت هاي موثر آشکار و پنهان را بايد در پيوند با هم ديد، آنان که گفته اند و نوشته اند و آنان که کمتر گفته اند يا کمترها را گفته اند ولي بيشتر دويده اند و بيشتر به زمينه ها پرداخته اند، اجزاي معنادار همين حلقه اند.با اين مقدمه بگويم «احمد بورقاني» يکي از کنشگران غيررسمي اما موثري بود که بايد به نقش و منش و روش او در اين حوزه از زاويه هاي گوناگون پرداخت. او يک حلقه «وصل» بود و سياست ورزي آن هم از نوع اصلاح طلبانه اش بدون حلقه هايي از اين دست چه در حوزه نظر و چه در حوزه عمل ناممکن است. بورقاني در گشودن باب گفت وگو زمينه بود و زمينه ساز و توانست به رغم همه جفاها و ناملايمت ها در دولت اصلاحات، در مجلس و در جامعه سياسي و مدني عرصه هاي نويي از هم رايي و همراهي بگشايد.2- اين نقش بورقاني از خصوصيت ها و رفتار ويژه يي برمي خاست که در جامعه ما اهميت و اولويت خاصي دارد. او فروتن بود و فرهيخته و در عين حال صريح و شوخ طبع و اين مجموعه از ويژگي ها روي ديگران را به او و روي او را به ديگران مي گشود. باختين نظريه پرداز بزرگ «مکالمه»، خنده را عامل گشودگي جهان هاي انديشه به روي يکديگر مي داند، به نظر او شخصيت هاي دموکرات با خنديدن و شوخ طبعي راه را بر ورود ديگران به دنياي خود مي گشايند و شخصيت هاي بسته با عبوس بودن و اخم اين راه را مسدود مي کنند، پس خنده با مکالمه و دموکراسي و خشونت و غرور با انسداد در انديشه و رفتار نسبت دارند. بورقاني به اعتبار برخورداري از اين خوي و خلق شاد و شوخ طبعانه توانست راه نحله ها و شخصيت هاي موثر در عرصه سياست را به روي هم باز کند و به جاي ديوارهاي رايج، درخت هاي دوستي بکارد.نمونه ها زيادند و ذهن من هم از آنها پر، اما نه مجال اين نوشتار و نه حال اين روزها با آن مناسب نيست، اگرچه اگر مناسب هم بود با زبان او نمي شد در همه جا نوشت و از همه چيز گفت.3- اين نگاه کالينز و باختين را البته مي توان در سوگ ها و در تاريخ ما هم دنبال کرد. من در سوگ نوشت احمد، اين مرثيه منسوب به رودکي را درباره خواجه ابوالحسن مرادي زبان حال مي دانم. در اين مرثيه جان دوم و ناشناخته مرادي «مصقله» بودن او ناميده مي شود، يعني از آنجا و در آنجا که او مايه و موجب صيقل و صفاي جامعه خويش است، نقش هاي ويژه مي آفريند. به واقع آيا بورقاني در اين حلقه سياست ورزي اصلاح طلبانه ما با خنده و شوخ طبعي نقش هاي بسيار نداشت؟ پس همان مرثيه را براي او هم مرور کنيم؛مرا مرادي نه همانا که مردمرگ چنان خواجه نه کاريست خردجان گرامي به پدر باز دادکالبد تيره به مادر سپردکاه نبد او که به بادي پريدآب نبد او که به سرما فسردشانه نبود او که به مويي شکستدانه نبود او که زمينش فشردگنج زري بود در اين خاکدانکه دو جهان را به جوي مي شمردقالب خاکي سوي خاکي فکندجان و خرد سوي سماوات برد«جان دوم» را که ندانند خلق«مصقله يي» کرد و به جانان سپردصاف به آميخته با در و ميبر سر خم رفت و جدا شد ز دïرد
از دفتر خوابها-محسن مخملباف
1- هر كس در سالهاي اخير از خواندن مطلبي در روزنامهاي به حقيقتي كه نام آن آزادي است پي برده است، از ياد نميبرد كه احمد بورقاني بر گردن او حقي دارد.2 – دوباره دو شب پياپي خواب ترور و شكنجه ديدم، كسي مرا خبر كرد كه رفيقات احمد بورقاني سكته كرد.1من از خوابيدن ميترسم. خوابهاي شبانه من روز بعد اتفاق ميافتند. ماه پيش خواب ديدم پدرم مرده است و من دارم در گور او خاك ميريزم. همان شب با صداي تلفن از خواب بيدار شدم. از كابوسي كه ديده بودم هنوز ميلرزيدم. زنگ تلفن مرا نيمه عريان از رختخواب بيرون كشيد. گوشي را برداشتم. مادرم با ضجه گفت كه پدرم مرده است و من فردا صبح همان خاكي را در گور پدرم ميريختم كه در خواب شب قبل ريخته بودم…سه هفته پيش، درست يك هفته پس از مرگ پدرم، خواب مرگ نزديكترين دوستم را ديدم. در همان خواب فهميدم كه دارم خواب ميبينم. اگر پيش از اين بود از خواب بر ميخاستم و دست و صورتم را ميشستم تا ببينم كه خواب ديدهام. اما اين بار فرق ميكرد. يقين داشتم كه اگر از جا برخيزم دوستم را از دست خواهم داد. صداي تلفن را نشنيده گرفتم. زنگ خانه را كه به شدت درآن صبح زود به صدا در ميآمد با پناه بردن به زير لحاف نديده گرفتم. اما سرانجام برادرم كه كليد خانه مرا داشت وارد شد، لحاف را از روي من كنار زد و تكانم داد تا چشم باز كنم و صاف توي چشمهاي پف كرده من نگاه كرد و گفت: پاشو رفيقت را كشتند. تمام روز بعد را در كنار بچههاي رفيقم گريه ميكردم و خاك گور او را بر سر ميكردم. مثل خوابي كه شب قبل ديده بودم. هيچكس جرات نميكرد از قاتل حرفي بزند اما همه درباره شوم بودن خوابهاي من حرف ميزدند. حرف اين و آن در مقابل رفيق از دست دادهام هيچ بود، اما وقتي مراسم تمام شد، از خوابهايي كه ديده بودم دچار عذاب وجدان شدم. آيا روياهاي صادقي كه ديده بودم، جرم نبود؟ قاتل كه تنها من او را ميشناختم ،همه گناه را به شومي خوابهاي من نسبت داد و خود را خلاص كرد و گريخت. آن قدر بد خوابهاي مرا گفت كه من ديگر ميترسيدم بخوابم. پنجشب قبل دوباره از خستگي خوابم برد و خواب مرگ برادرم را ديدم. وحشتزده از خواب برخاستم. براي آنكه از ترس بيرون بيايم، به خانه او زنگ زدم. زنش گوشي را برداشت. به او گفتم: خواب بدي ديدهام.آيا حال برادرم خوب است؟زنش گفت:حالش خيلي خوب است. ديشب هم كلي خنديد و حالا هم آرام خوابيده است. از او خواستم به خاطر اطمينان دل من لااقل صداي نفساش را بشنود تا من بدانم كه او زنده است. حتي او را تكان تكان بدهد و بيدار كند تا من با خيال راحت بخوابم و زن برادرم رفت تا از او براي من خبر بياورد اما به دقيقه نكشيد كه صداي جيغ او خواب مرا تعبير كرد. برادرم مرده بود و من همانطور كه در خواب ديده بودم روز بعد شاهد شستوشوي او در غسالخانه بودم. از پنج شب پيش نخوابيدهام. هر كس ديگري هم بود نميخوابيد. هرگاه خوابم برده است، پيش از آنكه خوابي ببينم وحشتزده از جا جستهام. صورتم را شستهام. قهوه نوشيدهام تا خوابم نبرد. ديگر من از خوابهايم ميترسم. حتي يك لحظه در خواب و بيداري ديدم كه گربه همسايه مرد، روز بعد آن قدر برف آمد و هوا سرد شد كه گربه همسايه كه پشت در مانده بود شبانه يخ زد. اگر خوابم ببرد و در خواب ببينم كه مادرم مرد، چه؟اگر در خواب ببينم كه دخترم كه پيش خالهاش زندگي ميكند، يك باره ور پريده است، چه ؟ نه ديگر نميخوابم. خوابهاي من واقعياتي است كه يك شب زودتر اتفاق ميافتند. 2پنج سال است كه نخوابيدهام. خيليها حرف مرا باور نميكنند. پشت سرم ميگويند كه او در خانهاي تنها زندگي ميكند تا كسي خوابيدن او را نبيند. حتي چند بار فاميل و دوستان و آشنايان به سراغم آمدهاند و بهانه كردهاند كه ديگر دير شده و اين وقت شب ماشين گيرشان نميآيد تا به خانه خود بروند و پيش من ماندهاند. بعد تا نيمه شب بر و بر مرا نگاه كردهاند و با وقاحت تمام توي صورت من دهان دره كردهاند تا مرا خواب كنند. دست آخر همه خوابشان برده و صبح روز بعد خودم بيدارشان كردهام ،اما آنها با پر رويي تمام گفتهاند:- صبحها چه زود از خواب بيدار ميشوي؟من براي آنها نيست كه نميخوابم. براي خاطر خودم است كه نميخوابم. اگر اين پنج سال را خوابيده بودم، تا حالا بي كس و كار شده بودم. اگر خوابيده بودم نصف آنها مرده بودند. اگر خوابيده بودم، حالا ديگر مادر نداشتم. خاله و عمه و دايي و عمو نداشتم. بهخصوص مادر بزرگم 7 كفن پوسانده بود. مادربزرگم زني نود و پنج ساله است. با اين كه هيچ جايش سالم نمانده اما نميميرد، چون كه من خواب مرگ او را نديدهام. مادربزرگم آسم دارد. وقتي نفس ميكشد، همه از صداي نفس او به نفس تنگي ميافتند. زانوهايش چنان درد ميكند كه سه سال است روي پايش نايستاده. زير بغلش را ميگيرند و او را به توالت ميبرند. فشار خونش بالاست. سرش گيج ميرود. تيزاب معدهاش را سوراخ ميكند، از درد خوابش نميبرد اما نميميرد. چند بار دستم را گرفته و التماس كرده است كه بگذارم ديگر بميرد اما من جرات خوابيدن نكردهام. چه كسي باور ميكند كه خوابيدن هم جرات ميخواهد. هزار بار به خودم تلقين كردهام كه جرات خوابيدن داشته باش. ببين همه مردم چه خوب و بيخيال به خواب ميروند و آب از آب هم تكان نميخورد. مادرم ميگويد به فكر خودت نيستي، به فكر من باش. به فكر من نيستي، به فكر دختر بيچارهات باش. اگر از بيخوابي سكته كني و بميري چه كسي غم دخت
نامهاي براي احمد بورقاني-كامبيز نوروزي
سلام احمد جان خوبي برادر ؟ يكشنبه قرار داشتيم. نيامدي سرقرار و ماي بيقرار را به امان خدا رهاندي. آنقدر كه يادم هست مبادي ادب بودي. اين جور وقتها لااقل خبر ميدادي. مرا كه ميشناسي، گفتم به خودت گلايه بياورم. شنبه ساعت 8 شب كه تلفني خبرت را دادند، گفتم ياوه است اين خبر. گفتند ساعت 7 شب در دفتر حميد هوشنگي قلبت گرفته و بعد از چند دقيقه، گرفتهاي خوابيدهاي. آرام و ساده و راحت؛ براي ابد.حالا هم در بيمارستان قلبي. گفتم مگر ميشود اين لوطي عصر گردههاي زخمي چاقوهاي پنهان شبانه، خلف وعده كند. فردا قرار داريم. اين يكي، از آن خوبها نيست كه هزار وعدهشان يكي وفا نكند. گفتند قلبش ناسور بود و تاب نياورد. گفتم اين قلب بزرگتر از آن است كه در اين همه دستانداز آشنا و بيگانه از جا در رود. اما خب، قبول دارم كه چيني قلبت نازك بود. زياد ترك برداشته بود. آدم پوستكلفت دل نازكي هستي برادر. اينجور آدمها، لپ سرخي دارند، اما قلبشان سرختر است. مثل خودت. بعضيها قلبشان ميسوزد و سكوت ميكنند و خودشان را ميخورند. تلفن را قطع كردم، فيالفور پريدم توي ماشين. آژانس گرفتم كه وقت تلف نشود. هنوز ساعت به 9 نرسيده بود كه رسيدم به بيمارستان قلب. گفتند همه رفتهاند به خانه تو. اما ميزبان در بيمارستان جا مانده است. مزروعي بود. ارغندهپور، تاجرنيا، داودي، نعيمي پور، رضا خاتمي و هوشنگي و چند نفر ديگر هنوز مانده بودند و داشتند راه ميافتادند. قبلا كه تو را اينجا ديده بودم همان دو سال پيش بود. دير خبر شده بودم از بستري شدنت و دير آمدم به عيادت. خجالت كشيدم. براي عرض پوزش برايت نوشتم <اي قلبشان بشكند كه از رنجش آن قلب نازك با خبر شدند و خبر نكردند حقير را تا از> شرق <خبر برسد در يوم سهشنبه هفدهم آبان المزخرف سنه 1384 شمسي…> يادت هست چقدر زحمت كشيدي براي شرق و روزنامههاي ديگري كه از 76 با مرارت و مصيبت منتشر ميشدند. نشستيم در ماشين مزروعي. من و تاجرنيا و… نفر چهارم را هر چي زور ميزنم يادم نميآيد. پيش خودم ميگفتم اگر پيدا كنم كسي را كه اين خبر كذب كه تو فردا سر قرار نميآيي را پخش كرده است، خودم شخصا به جرم نشر اكاذيب، شناسنامهاش را لغو امتياز ميكنم. مزروعي مدام ذكر ا… اكبر گرفته بود و لا اله الا ا…. ذكرش را، پاره پاره هق هق گريه قطع ميكرد. آن يكي، كه اسمش را هنوز به ياد نياوردهام، … ها… يادم افتاد. هوشنگي بود، حميد هوشنگي، گزارش واقعه را ميداد و لابهلاي جملههايش شهادتين ميگفت. تاجرنيا گوش ميكرد و حيرت از نگاهش ميباريد. من به خيابان سياه شب خيره مانده بودم. بغضم تركيد و شانههايم به لرزه افتادند. يك لحظه به اين فكر افتادم كه همين فردا اول صبح قبل از ملاقات تو، يك اعلام جرمي بنويسم به دادستان تهران و از ايشان درخواست كنم بگردند ببينند خبر تو را كدام شيرپاكخوردهاي منتشر و نشر اكاذيب كرده است. با تجربهاي كه دارند بگيرندش. خودش و جد و آبادش را توقيف و لغو امتياز و محروم كنند. گفتم فردا، پسفردا ميآيي، يقهام را ميگيري و رفاقت چندين و چند ساله را به هم ميزني و ميگويي مردك نادان اين همه سال با خود تو و بقيه تقلا كرديم و بيچارگي كشيديم و فحش خورديم كه آدمها راحت حرفشان را بنويسند و روزنامهشان را دربياورند و به خاطر چهار كلام حرف، توقيف و لغو امتياز و در به در و بيچاره نشوند. حالا تو غلط كردهاي كه يك همچنين كاري كردهاي. به دادار دودورت خنديدي… منصرف شدم. در اين حال و هوا، كلي طول كشيد تا برسيم خيابان دماوند و خانه تو. همان خانهاي كه با محلهاش عشقات بود. همان خانه كوچك تروتميزي كه از قبل داشتي و با هر سمتي كه داشتي در همانجا زندگي كردي و خانوادهات باليدند. تو هم به همه چيز اين خانه و محله وفادار ماندي. خانه پر بود از آدمهاي مبهوت. شرمندهام كه حافظهام قوي نيست تا اسم آنها را كه بودند برايت بنويسم. هميشه به حافظه قدرتمند تو غبطه خوردهام. از 20 سال پيش چنان خبر و خاطره ميگفتي كه انگار همين ديروز بود. خيليها بودند. آنجا فهميدم كه فقط من نيستم كه كلك نخوردهام. بقيه هم همينجور بودند. اغلب باور نكرده بودند و منتظر بودند كه راوي صادقي خبر را تكذيب كند. سهامالدين روي پا بند نبود. برادر من، نميخواهم فضولي كنم اما آدم با پسر رعنايش چنين كاري ميكند كه تك و تنها ولش كند توي اين شهر شبزده !؟ تازه، فكر نكردي كمالالدين در ولايت غربت چه خواهد كرد ؟! آن شب سياه، در آن همهمه تيره، بيشتر از يك نگاه نتوانستم فاطمه خانم را ببينم. يك مصاحبهاي داشتي، با كجا يادم نيست، با لحن شيرين شيطنتآميزت از دوره جواني گفته بودي و عشقت به دختر جواني كه خيلي زود همسرت شد و شد مادر دو پسر و يك دختر. حالا اين يار ديرين تو با اين خبر كه ميگويند عشق پركشيد بايد چه كند ؟ وا…، به خدا اين رسمش نيست برادر من. زهرا هم كنار مادرش بود. صورتش در قاب آن چادر مشكي محو بود و شايد چشم انتظار. ميآمدند و ميرفتند. نه. ميآمدند. نميرفتند. منتظر تو بودند شايد. جاي سوزنانداختن نبود. هر گوشه كسي نالهاي ميكرد. يكي آرام ميگريست و ديگري به هق هق. از كمتر كسي حرفي در ميآمد. هيچ كس با هيچ كس سخن نميگويد كه خاموشي به هزار زبان در سخن است سحرخيز داشت با موبايلش با آن طرف دنيا با عبدالعلي رضايي حرف ميزد. گوشي را گرفتم. گفت، آخر چرا؟…
گريه امانش را گرفت. بغضم تركيد. دو سه دقيقه تمام كلمات جملههايمان قطرههاي اشك بود. گفتم، در آن تنهايي مواظب خودت باش. گفت، چهجوري آخر؟… ساعت داشت آرام به نيمه شب نزديك ميشد. حرفهايي شروع شده بود براي كارهاي فردا. روزنامهها دنبال مطلب بودند. مراسم تشييع، شستوشو، ت ت ت…. تد تد تد… تدفين ! تدفين احمد ! احمد بورقاني و…. كارهاي ديگري كه بايد انجام ميشد. خودت اوستاي كاري در اينجور ماجراها. ياد ندارم براي كسي از نزديكان و آشناها اتفاقي افتاده باشد و در كارهاشان مثل يك برادر مشاركت نكرده باشي. ميدانداري ميكردي و همه چيز را درست و درمان، سر و سامان ميدادي. حالا اما كارها يك جوري در هم پيچيده است. پدرت محكم ايستاده است. سايه پنهانش روي تمام خانه است. از صلابت و اقتدار حاج آقا زياد گفته بودي. اما اينجا، در اين محشر، خوب ميشد لمس كرد صلابتش را. بعضي دنبال مطلب بودند براي روزنامههاي فردا. خب براي تو بايد نوشت. بايد زياد هم نوشت. اگر چه فكرها از كار افتاده بودند. بالاخره كارها رو به راه شد و قرارها را گذاشتند. شب از نيمه گذشته است. شايد 5/1 صبح بود كه آمديم بيرون. با كريم ارغنده پور و جواد كاشي و محسن گودرزي. در ميدان فردوسي پياده شديم تا راه كريم هم دور نشود. شب سردي بود. پياده راه افتاديم. يك چيزهايي براي خودمان ميگفتيم. مثل آدمهاي خوابزده. كابوس ديده يا كسي كه بختك رويش افتاده باشد. اما من بايد زودتر ميخوابيدم تا صبح خواب نمانم و به قراري كه با تو داشتم برسم. ساعت 5/2 صبح بود كه سر به بالين گذاشتم. اما مگر خوابم برد. همهاش تقصير توست. آنقدر در ذهنم رژه رفتي كه جايي براي خواب نماند. <مگر خيال تو بيرون رود كه خواب درآيد.> چند دقيقه بعد از نماز آمدم بيرون. نكند دير به دفتر برسم و تو پشت در بماني. سر راه، غير از روزنامههايي كه برايم ميآيد، روزنامههاي ديگري را هم گرفتند.اي بابا ! اغلب از رفتن ابدي تو خبر داده بودند. خب كسي از اينها نپرسيده است كه اگر به جرم نشر اكاذيب توقيفشان كند چه كار خواهند كرد. روزگار هم كه مثل دوره معاونت تو نيست. آقاي وزير از خارجه گفته بود اگر من هم جاي دادگستري بودم فلان روزنامه را توقيف ميكردم و تو با او حرفت شد. اين قصههاي اينجوري ادامه پيدا كرد و بالاخره تو، كه حرف و عملت يكي بود، راضي نشدي به دو دوزه. عطاي معاونت را بخشيدي به لقاي آزاد منشي. شد حكايت اينكه بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد. زحمتش را تو بردي و شهرتش را ديگري. اما هيچ نگفتي، بيخيال. سيره اهل معرفت و فتوت همين است ديگر. يك رويي و يك رنگي و تحمل و شكيب و سكوت… به دفتر رسيدم. نيامدي اما سرقرار. با رضا تهراني تلفني در ارتباط بودم. تا بالاخره گفت ساعت دو بايد برويم بيمارستان. احمد را ببريم براي شستوشو. گفتم حالا احمد بدقولي كرده و نيامده است. من نكنم. سر ساعت رسيدم. سهامالدين و سعيد شريعتي آمده بودند. ساعت دو روز يكشنبه چهاردم بهمن 86. در اورژانس منتظر ماندم. سعيد دنبال كارهاي اداري ترخيص تو بود و سهامالدين هم بيتاب و مبهوت. گفتند تو در سردخانهاي. فاطمه خانم و زهرا خانم و چند نفر ديگر هم آمدند. قرار بود امروز خلوت باشد تا فردا كه مراسم اصلي است. مقدمات فراهم شد. با رضا و سهام و فاضلي سه طبقه آمديم زيرزمين. رسيديم به سردخانه. در را كه باز كردند، روبرويمان دو رديف 7 تايي يخچال بود. مامور بيمارستان رفت به طرف يخچال اول در رديف پايين. رنگم شده بود مثل كهربا. چيزي به افتادن سهامالدين نمانده بود. رضا دو دستش را به هم ميفشرد و لبش را ميگزيد. بايد شناسايي ميشدي. آقاي من! كدام شناسايي ؟! در بهمن 78، كرور كرور مردم تهران به تو رأي داده بودند. وقتي هم كه رفتي مجلس و شدي عضو هيات رئيسه، كسي نبود كه كارش را به تو آورده باشد و تو انجام نداده باشي. از قديمها براي خواص و عوام، راست و چپ و… دست ياري رسان بودي. حالا بايد شناسايي ميشدي دوباره !!! مامور بيمارستان در يخچال را باز كرد. چشمهاي ما از كاسه و قلب ما از سينه داشت بيرون ميزد. مامور دستش را برد به طرف دستگيره تخت روان يخچال. صداي حركت تخت رواني كه تو رويش آرام و بيخيال خوابيده بودي، مثل غرش آتشفشان در هوا پيچيد. سهامالدين افتاد روي تو. من و رضا و شايد فاضلي هم، شايد از ترس اينكه باور كنيم خبر راست است، فقط خيره نگاهت كرديم. با چشمها بلعيديمت. مامور بيمارستان، پارچه را از روي صورتت كنار زد. آرام، خوابيده بودي. مرد حسابي صبح با ما قرار داشتي حالا گرفتهاي تخت خوابيدهاي اينجا ؟ راستي اگر قلبت اينقدر گرم نبود، حتما يخ ميزدي در اين يخچال سرد و ميمردي. برو دعايش را به جان قلبت كن كه اين دكترها هي بيخودي از آن ايراد ميگيرند. قلبي كه اينقدر گرم و بزرگ و شريف و جوانمرد است، چه اشكالي ميتواند داشته باشد. روي همان تخت روان گذاشتنت پشت يك بنز استيشن طوسي رنگ آژيردار. نميشد من هم سوار شوم. جا نبود. نميشد مثل آن روز ترور حجاريان فشرده بنشينيم. همان روز اول واقعه گلولهباران سعيد حجاريان بود كه با هم از بيمارستان سينا آمديم بيرون. ده ده خبرنگار دوربين به دست ميخواستند با تو حرف بزنند كه تازه هم براي مجلس انتخاب شده بودي. در آن وضعيت چه ميشد بگويي. خودت هم نميدانستي كه بايد در مقابل اين همه نامردي چه بگويي. آن هم تو كه اصلا نامردي زياد چشيدي اما اين واژه را درك نميكردي. اولين تاكسي كه آمد، جلوي
ش را گرفتم. از وسط آن همه آدم زور چپانت كردم داخل ماشين و خودم هم نشستم و الفرار. ماشين كه راه افتاد، زدي زير خنده. بنز راه افتاد. لابد حالا در آن بنز با استفاده از انگشت مبارك شست دست راستت، به ما كه از پشت سر رفتن تو و بنز را نگاه ميكرديم، خنديدي. ما هم دنبالت راه افتاديم به طرف گورستان بزرگ شهر: بهشت زهرا. فاطمهخانم البته مجبور شد برود خانه. گفتند سيدمحمد خاتمي آمده براي سر سلامتي. گفتم اين چه وقتش است. آن هم بيخبر. ساعت از چهار گذشته بود. كارگران شستوشو، بندگان خدا، مانده بودند براي تو فقط. پارچه را كه از بدنت باز كردند، ناله همه در آمد. كم بوديم اما گريههامان چند برابر تعدادمان بود. حتي گاهي صداي زيارت عاشورا با صداي خوش بالاي سر تو ميخواندند در صداي گريههاي ما گم ميشد. احمد جان ! پر ميگويم شايد. خوش به حالت كه خواب بودي و غروب آن روز يكشنبه چهاردهم بهمن 86 را كه ما ديديم، تو نديدي. از غروب آن روز چندم ارديبهشت 79 كه روزنامهها را بستند و نيمي از حاصل كار تو و ديگران را به گل نشاندند تيرهتر و تلختر. برگشتيم خانه تو. پر بود از همه جور آدم. كوچك و بزرگ. پير و جوان. سياسي، فرهنگي، هنري. بچههاي نظام آباد و غيره و غيره. پسر مگر تو مهره مار داري؟ بگذريم. يكشنبه هم گذشت و باز هم سر قرار نيامدي. گفتم دوشنبه لابد ميآيد. تازه اگر هم نيامدي من ميآيم. صبح زود، شال و كلاه كردم و آمدم بيرون. ميدانستم صد صد نفر آدم ديگر هم مثل مناند و همين كار را كردهاند، به مقصد تو. نميدانم روزنامههاي دوشنبه 15 بهمن را ديدهاي يا نه. همه روزنامهها پر است از نام تو. تو كه خيلي وقت است تنها سمتي كه داري عضويت انجمن صنفي است و ديگر هيچ. نه پولداري كه كسي از پولت حساب ببرد. نه صاحبمنصبي كه مرئوسان ريزهخوار خوشرقصي كنند. تنها سمتت آدميت است و جوانمردي. آنقدر كه خودت را فقط با همين سمت به همه تحميل كردهاي. آدميت، بالاتر از همه اين حرفهاست. خيليها را در اين روز سرد دوشنبه 15 بهمن، صبح زود از خانه كشاندي به مسجد فاطمي نظام آباد و انجمن صنفي و بعدش هم گورستان بزرگ شهر. بعضي البته نبودند. لابد كارهاي مهمتري داشتند. سيدمحمد خاتمي را گفتند در ترافيك گير كرده است! شيخ مهدي كروبي هم از مسجد برگشت و راه بيشتر را بر خود هموار نكرد. هر چند اگر از خودت بپرسم، دستت را در هوا ميچرخاني و ميگويي بيخيال ! تخت روانت روي دستها ميرفت. وقتي براي آخرين بار ميخواستيم از خاك برت داريم و به افلاكت بسپاريم، ديديم تنت خيلي سنگين است. مثل كوه. كسي نتوانست تكانش بدهد. فكر كنم خودت بلند شدي و رفتي و گرنه همه آن جمعيت انبوه هم نميتوانست اين كوه شرف و جوانمردي را تكان بدهد. حالا دانستم…. آن مهره مار تو همين شرف و جوانمردي است كه بر آن پاي فشردي همه عمر. همان وقتها كه بيوفايي نميكردي و سرقرارها ميآمدي يك بار كه <در آستانه> شاملو را ميخواندم بياختيار ياد تو افتادم: انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود: توان دوست داشتن و دوست داشته شدن توان شنفتن توان ديدن و گفتن توان اندوهگين و شادمان شدن توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سوداي جان توان گردن به غرور برافراشتن در ارتفاع شكوهناك فروتني توان جليل به دوش بردن بار امانت و توان غمناك تحمل تنهايي تنهايي تنهايي تنهايي عريان سرازيرت كه كردند به خاك پذيرنده، ديگر هيچ چيز نديدم و نشنيدم، جز خطبه كوتاه مادرت كه عظيم بود و پرشكوه كه گفت در اندوه اميرحسين، پسرش، كه 12 سال در خاك جبههها پنهان بود و آخرسر فقط پلاكش را آوردند تاب داشت و در اندوه تو، احمد، نه. ***در راه برگشت از گورستان بزرگ شهر، از بلندگوي ماشين ميشنيدم كه كسي ميخواند شعر شفيعي كدكني را، كه آنقدر دوستش داري. شايد بد نباشد كه از اين راه دور خاك كه منم و افلاك كه تويي برايت زمزمه كنم تكهاي از آن را كه: آه از اين قوم ريايي كه در اين شهر دو رويي / روزها شحنه و شب باده فروشند همه باغ را اين تب روحي به كجا خواهد برد / قمريان از همه سوخانه به دوشند همه اي هر آن قطره، زآفاق هر آن ابر بهار / بيشه و باغ به آواز تو گوشند همه گرچه شد ميكدهها بسته و ياران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه به وفاي تو كه رندان بلاكش فردا / جز به ياد تو و نام تو ننوشند همه فعلا خداحافظ برادر لا حول ولا قوه الا بالله
چه کم اند خوبان ماندگار-سام غفارزاده
چه کم اند آنهايي که خوبند و زياد مي مانند. چه کم اند آنهايي که به ديوان سالاري مي روند ولي خلق وخوي بوروکراتيک نمي گيرند. چه کم اند آنهايي که در دوره شکوفايي اتفاقي فرهنگي نقش کليدي دارند ولي هيچ گاه مدعي آن نيستند.1 چه کم اند آنهايي که در پرجنجال ترين پروژه هاي سياسي، سنگين ترين مسووليت ها را مي پذيرند و کسي پي به گذران امور نمي برد.2 چه کم اند آنهايي که همواره در کسوت مرضي الطرفين دعاوي دوستانه اند ولي نه از باب جاه و سياست بلکه از روي مرام و رفاقت. چه کم اند آنهايي که با کوچک و بزرگ با قادر و ناتوان به يک لحن و سياق سخن مي گويند. چه کم اند آنهايي که همه را چه دور و چه نزديک به دقت مي شناسند و اين شناخت هوشمندانه را متواضعانه نمايان مي کنند. چه کم اند آنهايي که در کار سياست ماهرند ولي صادقند. چه کم اند آنهايي که خاکي اند چه در قدرت و چه در بيرون آن، اما چه بسيارند آنهايي که احمد بورقاني مي شناسند و اکنون غصه دارند. يادش گرامي است و روحش هم هميشه شاد باشد.پي نوشت ها؛1- شکوفاترين دوره مطبوعاتي پس از انقلاب در دوران آغازين زمامداري اصلاح طلبان پس از دوم خرداد بود؛ زماني که احمد بورقاني در منصب معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد بود و با شکستن ساختارهايي کهنه رونقي به ياد ماندني و شايد تکرارناشدني به مطبوعات ايران داد.2- مجلس ششم يکي از پرماجرا و پرچالش ترين عصر اصلاح طلبان بود. در اين دوره امور اجرايي مجلس تماماً بر عهده سه کارپرداز هيات رئيسه بود. احمد بورقاني در سمت کارپرداز فرهنگي مجلس ششم اقدامات شايسته يي نظير آسان سازي روابط رسانه ها و مجلس را انجام داد.
قدر پيچ و مهره ها را مي شناخت-محمدجواد روح
1آخرين مرگ قبل از احمد بورقاني، از آن دکتر سيدجعفر شهيدي بود. از دفتر محمدجواد مظفر راهي روزنامه بودم. اتوبان مدرس هميشه جاي خوبي است براي صحبت کردن با تلفن همراه. البته من رانندگي نمي کردم. در تاکسي، زنگ زدم. خبري را که از مظفر شنيده بودم، به بورقاني گفتم. يادداشتي خواستم از او درباره دکتر شهيدي. مثل هميشه گفت که از او، لايق تر براي نوشتن هستند و نام دکتر کديور و آرمين و خانيکي را آورد. خواست قطع کند که پس از من و مني، حرفي را که مدتي بود مي خواستم، با او گفتم؛ «آقاي بورقاني، مجرم من بودم.» ماجرا به يادداشتي بدون نام برمي گشت که اوايل پاييز درباره اخراج دکتر بشيريه و سمتي از دانشگاه تهران در خبرنامه مشارکت نوشته بود و من آن را با نام او در سايت «نوروز» منتشر کرده بودم؛ کاري که بورقاني را ناراحت کرده بود و در نهايت هم به خواست او، نامش را حذف کرديم. از بورقاني عذر خواستم. گفت؛ «نه. مهم نبود. من مشکلي نداشتم ولي اين وسط عده يي بيچاره شدند.» و بعد توضيح داد که چون يادداشت در نقد وزارت علوم بوده، پژوهشکده يي که او در هيات امنايش عضويت داشته و وابسته به اين وزارتخانه بوده، بودجه 500 ميليون توماني خود را از دست داده است. در تصورم نمي گنجيد، اما بورقاني به راحتي تعريف مي کرد. گويي از اين تنگ نظري هاي ناگفته، بسيار در اين ماه هاي آخر ديده بود و اين، براي کساني چون احمد که خداوند شرح صدر را ارزاني شان داشته، دشوارتر است.2دو بار به خانه اش رفتم و يک بار به دفتر کارش در خيابان ويلا. کتاب بود که از ديوارهاي هر دو ساختمان محقر به چشم مي زد. از هر جنس کتابي در گنجه اش نشاني بود. اما وقتي حرف مي زد يا گاه به گاه که مي نوشت چنان نبود که گويي به مطالعاتش غره است. مصداق حرف بوعلي بود که «همي دانم که نادانم». چند بار مي خواستم گفت وگويي با او داشته باشم. گرچه سوژه هايم در حوزه هايي بود که به آگاهي در آن شهره بود و حتي اهالي سياست در آن حوزه ها از او مشورت مي طلبيدند، باز مي گفت؛«تازه تامل نکرده ام، حرفي ندارم. بگذار بعد.» آن بعد هنوز فرا نرسيده است و امثال من غبطه مي خوريم بر آنچه او خوانده و ما نامش را هم نشنيده ايم.3اما وراي اين تنگ نظري که اين روزها شامل حال همه اصلاح طلبان است و آن مطالعه و انديشه که کساني ديگر نيز در ميان اصلاح طلبان و اهل فکر و فرهنگ و سياست به آن علاقه مندند، «احمد بورقاني» واجد ويژگي يا خصلتي است که او را به يک Case Study تبديل مي کند. بورقاني در عرصه سياست به دنبال «رفاقت» بود. برخوردهاي او با هر آنکه سراغ دارم مبتني بر همين رفاقت بود. گرچه اين بحثي است که همسن و سال ها و هم دوره يي هاي او بايد بشکافند و بپردازند، اما به عنوان يک روزنامه نگار هوادار اصلاحات بورقاني را چهره يي شناخته ام که برايش رفاقت اولي بر هر چيز – و از جمله رقابت- بوده است. اين رفاقت بود که مانع مي شد در مجادلات درون جبهه يي از دور قضاوت کند. نه مصلحت انديشانه و از هراس سوءاستفاده رقيب سکوت مي کرد و نه خام انديشانه يا عجولانه به قضاوت دست مي زد و در صف اين يا آن مي ايستاد. سعي در حل مسائل داشت و چنين بود که چه در اختلافات اهالي مطبوعات و چه مردان سياست، وارد مي شد و ميانداري پيشه مي کرد. اين ميانه را گرفتن، البته با آن اعتدالي که سکه رايج تبليغات اقتدارگرايان و برخي فريب خوردگان است، متفاوت بود. ميانداري از آن گونه که بورقاني در جهت آن مي کوشيد و در بين اصلاح طلبان به آن معروف بود، در جهت تجميع نيروها – و به عبارت بهتر در جهت مقابله با هرز رفتن نيروهاي خودي – صورت مي گرفت. در واقع، بورقاني شکاف اصلي را مد نظر داشت و از اين منظر، به مقابله با پررنگ شدن شکاف هاي فرعي مي پرداخت و مثلاً در انتخابات رياست جمهوري دوره نهم، به پيروزي هر دو نامزد اصلاح طلبان علاقه داشت. اما اين ميانداري، به آن معنا نبود که وقتي طرفي از طرفين اختلاف در جبهه اصلاح طلبان به گونه يي عمل کند که در واقع به سود مخالفان باشد، باز هم در برابر مساله سکوت کند. اينجا بود که اصولگرايي بورقاني رخ مي نمود و همان طور که در دوران معاونت مطبوعات وزارت ارشاد سکوت را نپذيرفت و کنار رفت، در اينجا هم ادامه سکوت در برابر روايات تحريف آميز از اصلاحات را برتابد. در واقع، آنچه بورقاني به آن اولويت مي داد حفظ رفاقت بود و از همين رو، از آنان که شرط رفاقت را به جا نمي آوردند و به هر بهانه، به روي خودي خط مي انداختند، گلايه داشت. هر چند براي ممانعت از کمرنگ تر شدن رفاقت ها، اين گلايه ها را علني نمي کرد و اسباب و بهانه به دست رقيب نمي داد. اما چرا مساله يي چون «رفاقت» در فضاي سياسي ايران اهميت مي يابد و چهره هايي چون بورقاني به بازيگراني تعيين کننده -گرچه کمتر ديده شده و روي صحنه – تبديل مي شوند؟ به نظر مي آيد ايفاي چنين نقشي از سوي امثال بورقاني – که البته معدودند و شايد منحصر به فرد- به دليل شناخت آنها از ساختار جامعه ايراني و از جمله احزاب، گروه ها و جريان هاي سياسي و اجتماعي آن است. جامعه ايراني با وجود پيشرفت و توسعه يي که در سطوح مختلف داشته، اما از توسعه يي متوازن محروم مانده است. سايه سنگين دولت بر تحولات اجتماعي – به ويژه در سده اخير- منجر به آن شده که جامعه يي نامتوازن را شاهد باشيم که با وجود پيشرفت در عرصه هاي فني و تکنولوژيک، در حوزه نهادسازي و جامعه مدني به شدت آسيب پذير و شکننده است. در چنين جامعه يي، اگر هم نهادي شکل گرفته باشد، کمتر بر مبناي منافعي تعريف شده و نظام مند است و همين امر
ياد آن يار عزيز-محمدرضا تابش
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستمگسستي از من و از غير دوست گسستمشگفت مانده ام از بامداد روز وداعکه برنخاست قيامت چو بي تو بنشستماينک بانگ رحيل، صلاي هجرت رادمردي شد که پيشتر چون تسلايي سترگ بر غم هايمان، مهر و مرهم بود. مردي از آن دست که مناعت طبع را به اهتمام ستوده خويش با سعه صدر توام نموده بود تا از آن بطن منزه، حريت و جوانمردي و وارستگي متولد شود.احمد بورقاني فراهاني بزرگمرد باصفاي نظام آباد که به سرفرازي ميهن کمر بسته بود از ميان ما رفت و دل دريايي و قلب مملو از عشق و ايمانش به مردم در جوار مهر خداوندگار آرام گرفت.اگر مردان خدا را به صفتي نشانه کنند، بي شک او ميانداري کريم و پهلواني پرجلالت و انساني امين و خدمتگزاري نستوه و رشيد در اين روزگار بود. مردم دوستي و مردم خواهي، گرهگشايي و ره نشاني و فروتني و سخاوت از خيل نشانه هاي ملکوتي او بودند.از ياد نمي بريم زندگي ساده و شکوهمندش را در خانه يي محقر اما سرشار از شرافت و صداقت که نفس به نفس مردمي مي زد که به او دل بسته بودند و او نيز جان نازنين و قلب پرعطوفتش را رهين لطفشان داشت.مرد ديروز نبرد و ميدان و مجاهد دوره مقاومت و دفاع مقدس در کسوت رسانه و فرهنگ نيز طلايه دار و پرچمدار و خط شکن بود. با اين حال ساحت مغفول و پنهان وي، انديشه ورزي و سياستمداري بود.بزرگمردي که اين دو را با اخلاق مي آميخت و شهد سياستمداري شريف و فرهمند را با تحليل ها و تفسيرهاي روشنگرانه به کام جان مي ريخت. مرد داهي و نجيب اصلاحات در عرصه نمايندگي مردم نيز از اصول خويش دست نشست و از هيچ تلاش و کوششي دريغ نکرد.دوري از تعلقات، حضور مستمر در کنار مردم و همنشيني در جشن و سوگ مردمان او را به همراهي امين و ياري صديق و ياوري کريم بدل کرده بود. عضويت هيچ حزبي را يدک نمي کشيد اما براي اصلاحات فروتنانه جان بر آستان داشت و در اين راه گرچه به محکمه و محاکمه نيز تن سپرد اما قرآن و مهر برادر شهيدش که هيچ گاه او را وجه المصالحه تندخويي هاي مدعيان نکرد، سربلندي و رهايي اش را پاس مي داشت.مرد شکيباي مبارزه و مهر از مضايق مدعيان مهرورزي و دولت مهربان نيز بي بهره نماند و او را سخت در تنگنا نهاد. اما احمد چون هم نام بزرگش زيسته بود، او را با کژي ها و ناراستي ها سر سازش نبود.عزيز رحيل ما اينک تکيه زده بر مجال متعالي خويش و سرشار از نفحات مينوي خداوندگار، راه بهشت سرمدي را رصد مي کند و با ما راز مي گويد.ما نيز در فراق جانسوزش، در کنار پدر و مادر بزرگوار، همسر داغدار و فرزندان دلسوخته اش، حکمت رحيلش را با نعمت بي بديل حضورش شکر مي گوييم و از اينکه خداوند فرصت درک همجواري اش را به ما ارزاني کرد، شاکريم.روحش شاد و قرين رحمت حق باد.
احمد بورقاني؛ غزلواره اصلاحات-مرتضي کاظميہ
بنال بلبل اگر با منت سر ياري استکه ما دو عاشق زاريم و کار ما زاري استدر آن زمين که نسيمي وزد ز طره دوستچه جاي دم زدن نافه هاي تاتاري است1- اکنون که او پهنه ناسوت را به سوي عرصه لاهوت ترک گفته و تنها نسيم طره اوست که بر سرزمين خاطر ما مي وزد، صريح تر مي توانم احساس خويش را نسبت به او بر زبان قلم روان سازم و صميمانه بگويم که وجود سراسر احساس و انديشه او همانند غزلي ناب بود آن هم از نوع غزليات خداوندگار غزل، خواجه شيراز. يقين دارم ماندگاري منش او بر جريده عالم به ماندگاري غزليات حافظ خواهد بود بر ديوان روزگاران، مصون از دستبرد حراميان ادب و انديشه و کرامت انساني. شايد نزد کسي که غوطه ور شدن در ژرفاي احساس احمد را نصيب نبرده باشد، تشبيه او به غزل گزافه نمايد، اما من که همراهي سالياني را با او به تجربه کسب کرده ام، مي توانم گفت که هميشه از همسنگي عيار شخصيت او با عيار غزل شگفت زده مي شدم. استواري و استحکام، لطف و ظرافت، گزيدگي و ايجاز، کنايه و شوخي، قلندري و رندي، شيدايي و شورانگيزي، مهم ترين ويژگي هاي شخصيت احمد بود که همگي از ويژگي هاي شخصيت غزل در شعر فارسي است و من در وصف نسبت او با جريان اصلاحات تنها مي توانم او را غزلواره اصلاحات بخوانم؛ صفتي که ويژه اوست و نه هيچ کس ديگر.2- احمد بورقاني انساني والا بود. انساني که تصور سلوک و جوانمردي و عياري او در خيال خام انديشان و سفلگان نمي گنجد.خيال زلف تو پختن نه کار هر خامي استکه زير سلسله رفتن طريق عياري استراستي و درستي و صداقت نه لقلقه زبان که آويزه جانش بود و روشنگر راهش. قضاوت از پيش را بر هيچ کس روا نمي دانست و بدون پرسيدن از ايمان کسي، مهر و محبت و عاطفه خود را بر او ارزاني مي داشت. جامه زرق در پاي بلندنظري او، خوار بود و مقام دنيايي در مقام انديشه او بهايي نداشت.بيار باده که رنگين کنيم جامه زرقکه مست جام غروريم و نام هوشياري است3- احمد بورقاني يک شخصيت فرهنگي بود؛ مدير و مدبر و خيرخواه فرهنگ و هنر و انديشه.پيش از اين در جايي گفته ام که در اين روز و روزگاران، مي توان مديران فرهنگي را در چهار طايفه منحصر دانست؛ نخستين طايفه مديران مرتجع که سعي دارند برخلاف جريان بالنده فرهنگ حرکت کنند و صدالبته که عرض خود مي برند و زحمت فرهنگ مي دارند. طايفه دوم مديران غيرفعال يا منفعل که در جريان بالنده فرهنگ، همچنان غريقي در رود، شاخه يي از درختي را مي چسبند يا بر تکه سنگي سوار مي شوند تا دست از پا خطا نکنند، مبادا غرق شوند. سومين طايفه مديران فعال هستند که بر امواج توفنده جريان فرهنگ سوار مي شوند و براي حرکت به جلو اهتمام مي ورزند. برخلاف دو طايفه ديگر اينان ياري رسان فرهنگ مي شوند، اگرچه بدون پيش بيني و تدارک آينده. و بالاخره طايفه چهارم مديران تعامل گرايند که با درک خردمندانه از جريان بالنده فرهنگ، موقعيت ها را مي شناسند و در هر موقعيتي، با خلاقيتي تازه ظاهر مي شوند، حتي در موقعيت هاي بحراني، همچون سياوش از آتش بحران سربلند بيرون مي آيند. احمد بورقاني از اين طايفه بود. در هر ظرف زماني و مکاني فرهنگ، شأن فرهنگ را مي شناخت و درخور آن ابتکاري تازه را براي بالندگي فرهنگ به کار مي بست. چه آنگاه که از مسووليت معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي کناره گرفت و صفت چريک بودن را بر اصحاب راستين مطبوعات شايسته دانست و چه آنگاه که بر کرسي نمايندگي مجلس شوراي اسلامي نه تکيه زد که قرار گرفت از معدود نمايندگاني بود که شأن شورا را مي شناخت و آن را قدر مي دانست و با تمام وجود براي تحقق آن مي کوشيد. حتي آنگاه که نخستين بارقه هاي مهرورزي، به زعم مهرورزان، سهم سايه نشيني را براي او رقم زد، خود آفتابي شد که انوار انديشه هاي ناب و نازنينش همه جا را منور کرد و حتي تا صدمين سال مشروطيت نيز فرا رفت.احمد قلندر حقيقتي بود که فرهنگ و هنر را هميشه تکريم مي کرد.جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خالهزار نکته در اين کار و بار دلداري استقلندران حقيقت به نيم جو نخرندقباي اطلس آن کس که از هنر عاري است4- احمد بورقاني يک شخصيت سياسي بود، نه سياست باز و سياستمدار و سياست پيشه که سياست انديش، بدون خط کش کهنه سياست در دست و بدون ميل سرکش خط کشيدن بر سطور انديشه هاي ديگران. انگشتش اگر کسي يا جايي را نشانه مي رفت، نمي لرزيد، زيرا به اتهام نبود که در مقام تذکر بود و هشدار و خيرانديشي. نيش کلامش اگر بر زخمي مي نشست نمکي از روي کينه نبود، که نيشتري از روي گشودن عقده هاي چرکين و مزمن بود…به ريشه ها مي انديشيد نه به شاخه ها و برگ ها و همين بود که در زمستان نيز جوانه هاي بهاري را مي شد در وجود نازکش ديد. ايمان داشت که؛سحر کرشمه چشمت به خواب مي ديدمزهي مراتب خوابي که به ز بيداري استاگر درک رفتار سياسي او براي برخي دشوار بود، مشکل از خودشان بود که به ريشه ها و کرشمه هاي بهاري نمي انديشيدند و با اولين خزان برمي آشفتند.بر آستان تو مشکل توان رسيد آريعروج بر فلک سروري به دشواري است5- عروج احمد، درست چهل روز مانده به انتخابات مجلس هشتم رخ نشان داد. در اين نکته چه رمز و رازي نهفته است؟ او که تا آخرين لحظات هستي پرثمر خويش عشق به آزادي را در تار و پود خويش نجوا مي کرد، چرا همراهان را در آزمون دشوار هشتم تنها گذاشت؟ گمان نمي کنم انديشه بشري را توان درک اين نکته باشد. پاسخ را با ذکر دو بيت مانده از غزل حافظ مي آورم که در نوشتن اين سوگنامه از آن مدد جستم.لطيفه يي است نهاني که عشق از آن خيزدکه نام آن نه لب لعل و خط زنگ
احمد بورقاني از نگاه ناظر آخرين لحظات زندگي پرافتخار او-حمید هوشنگی
احمد، سلطان سخاوت بود در عين درويشي به مصداق آيه شريفه لن تنالو البر حتي تنفقوا مما تحبون،
آنچه را که خود نيازمند بود و دوست مي داشت به راحتي به ديگران مي بخشيد، حتي تا مرز آبرو.
احمد خداوندگار اخلاق بود و دوستي بي غش. متنفر از بي اخلاقي و بخصوص از بي اخلاقي سياسي و معتقد به اصلاح و بسيار آزادانديش. ستار عيوب دوست و دشمن و ضربه گير تندروي هاي بعضي از اطرافيان.
انساني بود از جنس ديگر. درويش و ساده زيست بود، بعد از 27 سال کار و مسووليت هاي بالا و والا همچنان در سادگي تمام مي زيست، در منزلي معمولي در جنوب شهر، بسيار آبرومند و بي منت.
دشمنانش را بدون اجازه به ديدن منزل و زندگي ساده اش دعوت مي کنم تا انصاف دهند کدامين مسلمان ترند و ثابت قدم تر در گفته ها و ادعاها. معاون اسبق وزير و نماينده مجلسي که با هر يادداشت کوتاهش مي توانست زندگي مالي ديگران را زير و رو کند چگونه در کف اتاق هايش فرش ماشيني است و در بعضي از قسمت ها زيلو، و چگونه آبرومندانه زندگي مي کند. واقعياتي که در ذهن هر تازه واردي مي نشيند تا سيه روي شود هر که در او غش باشد.
امکان نداشت براي رسيدن به هدف اخلاق را زير پا بگذارد، سعه صدري داشت مثال زدني. به راحتي دشمنان و منتقدان غيرمنصف خود را مي بخشيد و از کسي کينه به دل نمي گرفت. گلايه يي از «مهرورزي»هاي اخير نداشت و کمتر از «عدالتي» سخن مي گفت که در حقش روا داشته بودند.
در مقابل مشکلاتي که چند سال اخير برايش پيش آمد و قلبش را آزرد کينه توزي نکرد و آن را جدلي مي خواند سياسي که گروهي کم توجه به اخلاق براي بيرون کردن حريف ساز کرده اند و قطعاً در باطن خود مي دانند که ادله شان مقبول دادگاه الهي نيست و آنچه به عنوان راي انشا و صادر مي کنند در دادگاه ملت نيز از قبل مردود شناخته شده است.
در مقام نمايندگي مجلس ششم که مردم قدردان تهران به نمايندگي اش انتخاب کردند، هرگز حاضر نشد قدمي برخلاف راي و مصلحت مردم و اين ديار بردارد و در صحنه مادي از تسهيلاتي بهره گيرد که براي گشايش امور مالي نمايندگان جنبه قانوني گرفته بود. در زمان خدمت در خبرگزاري جمهوري اسلامي در حالي که خود نيازمند مسکن بود و با داشتن همسر و فرزند در خانه پدري زندگي مي کرد، حق خود را براي گرفتن مسکن به ديگران بخشيد. در زمان معاونت وزارت ارشاد اسلامي به گفته يکي از همراهان صديقش حقوق يک ماه خود را به مستخدمي داد که مي دانست از او نيازمندتر است و قانوناً نمي تواند برايش درآمدي اضافي دست و پا کند. وقتي در کنارش بودي و سائلي دست تکدي دراز مي کرد، محال بود احمد بي عمل بگذرد. گاه به او اعتراض مي شد که تعدادي از اين متکديان نيازمندان واقعي نيستند، احمد در پاسخ مي گفت همين که آبروي خود را خرج مي کنند کافي است و بايد به آنها کمک کرد.
احمد عاشق تعليم و تربيت فرزندان خود بود و با اجازه پسرانش مي گويم به تصور من زهرا را بسيار دوست مي داشت و سهام و کمال را نيز و به مديريت همسرش در خانواده بسيار مفتخر بود و به همراهي همه آنان در گردش چرخ هاي سخت زندگي مستحظر. از فداکاري ها و زحمات پدرش که استاد بازنشسته بنايي است و مسلماني سختکوش. با صميميت فراوان در هر مناسبت لازم ياد مي کرد و به واقع بي نيازي مادي را از پدر به ارث بوده بود. فرزند رشيد فراهان و يادآور بزرگان آن خطه مصلح پرور اين ديار. بزرگ شده نظام آباد تهران و تداعي کننده جوانمردان بي رياي آن گوشه تهران کم مروت. نفس کشيده در فضاي روشنفکري متعهد. پرورده مطبوعات و عاشق ايران و آزادي بيان. مصلحي بود فرهيخته و درد آشنا و قلمي داشت روان و چه نثري صميمي و طناز که به سرعت به دل مي نشست.
احمد فارغ التحصيل جغرافيا بود اما استاد عملي روزنامه نگاري اين ديار شد و يکي از بزرگ ترين هاي روابط عمومي در صحنه واقعي زندگي. سياست مي دانست و چه خوب مي دانست که تحول زمان مي خواهد و زمينه علمي مي طلبد و هر دگرگوني لاجرم مي بايست با فرهنگ مردم دمساز باشد. به قانع کردن مردم و لزوم پذيرش عمومي باور داشت و معتقد بود مخالف را بايد قانع کرد و نه قلع و قمع. به گفتمان واقعي به عنوان يک ارزش پايبند بود و هميشه به دوستان اطرافيان سياستمدار و روزنامه نگارش يادآور مي شد اين ديار فرهنگي اسلامي دارد و اداره اش سياستي مي خواهد که برگرفته از اعتقادات مردمي باشد وگرنه تحولات بي ريشه، حبابي خواهد بود بر آب.
معتقد به قانون و قانونمندي بود و عميقاً باور داشت وجود مطبوعات، اساس آزادي است و مي گفت مطبوعات سالم، متنوع و متعهد و پايبند به اخلاق، اجازه فساد و ترويج فساد را نخواهد داد و به خصوص راه را بر فساد سياسي و اقتصادي خواهد بست. باور داشت ستم و بدبختي جوامع بشري زاييده فقر است و آزادي مطبوعات دشمن فقر و پايه گذار تعالي.
احمد متدين و بسيار متعهد بود و بيش از هر چيز به اخلاق تعهد داشت. بي ريا بود و بي تکلف. در حلقه دوستان جزء اولين کساني بود که براي خواندن نماز اول وقت به پا مي خاست.
براي کمک به کساني که مشکلي را با او در ميان مي گذاشتند، لحظه يي درنگ نمي کرد و ياري رساني به خلق خدا را اوجب واجبات مي دانست. در اين زمينه عموماً از خود مايه مي گذاشت يا از دوستان کمک مي گرفت و آنقدر تلاش مي کرد تا کار را به سامان برساند. در ياري رساني به خلق پيرو شيخ خرقان بود که مي گفت نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد.
صراحت لهجه اش کم نظير بود و بسيار منصف. قضاوت هايش صميمانه بود و بي نظرانه و به همين دليل اکثراً به ميانجيگري فراخوانده مي شد، نظراتش دقيق وصائب بود و عموماً کارساز. آن گروه اندکي که گاه قضاوتش را در ظاهر قبول نمي کردند، خود مي دانستند نظريات احمد درست است و مبتني بر صداقت.
احمد حلقه وصل اطرافيان و دوستان بود و رافع کدورت اطرافيان و دوستان. سيماي هميشه متبسم، روحيه يي شوخ و طبعي طناز داشت و بسيار نکته دان بود و به موقع از مخزن اطلاعات وسيع ادبي اش بهره مي گرفت و ظرايف بسيار چاشني مطلب مي کرد.
عاشق خواندن و خواندن بود و يار هميشگي کتاب و مطالعه. مصلحي فرهنگي از ديار قائم مقام و اميرکبير، به دوستانش عمدتاً کتاب هديه مي کرد و مروج فرهنگ فارسي بود. از خواندن و تحقيق که فارغ مي شد به حافظ پناه مي برد و قرآن و شعر. با حافظ حال و هوايي تماشايي داشت. به ايران و تمامي آن عشق مي ورزيد، سعادت ايران را هدف داشت.
رفيق باز بود و در عين حال دشمن آزار نبود. با دوستان مروت، با دشمنان هم مروت و هم مدارا.
احمد هميشه از مهندس فقيد بازرگان به نيکي ياد مي کرد و احترامي که به زندگي علمي، سياسي و مذهبي ايشان مي گذاشت صريح و روشن بود و سعي مي کرد بدون قرابت گروهي، از پيروان مشي مصلح مهندس بازرگان باشد.
در صحنه انقلاب و دفاع مقدس به خود و نقش خانواده اش، تلاش هاي مادرش در مسجد فاطميه تهران مفتخر و ساکت بود و از کنار شهادت برادرش اميرحسين به سرعت مي گذشت و از جانبازي برادر ديگرش يادي نمي کرد. هرگز حاضر نشد از حقوقي که بحق به خانواده شهدا تعلق مي گيرد بهره گيرد و مي گفت ما هنوز مديون آنانيم و نه سفره خوارشان. هرگز راضي نشد که با شهادت بستگان سوداگري کند و گويا مي دانست اين سکوت تعمدي براي خيلي از مخالفانش از هر فريادي رساتر است.
احمد توانايي علمي و حرفه يي کم نظيري داشت. بسيار روان و سريع مي نوشت و بعد از مقدمه وارد بحث مي شد و به درستي به نتيجه گيري مي رسيد. نوشته ول نداشت و در جمع و جور کردن مطلب و بحث استاد بود. شاگردي بود که از تمام مدرسان خود جلو افتاد. گاه در طول دوستي بيست وهشت ساله مان از سر لطف و سخا در جمع دوستان، استادم مي خواند اما خود مي دانم که اگر به شاگردي ام مي پذيرفت صدها بار مفتخرم کرده بود.
احمد فرهنگ را از فراهان، مرام و مروت را از نظام آباد، آزادي را در مطبوعات و سياست را در پهناي وسيع اصلاحات و جامعه مدني يافته بود.
احمد تاريخ شفاهي اصلاحات ايران بود و چه حيف که به خاطر خيلي از مصالح، اين اسطوره خبري و حرفه يي روزنامه نگاري ايران معاصر خاطرات خود را به صورت مکتوب و تحت عنوان خاطرات روزانه در جايي نگذاشت و بدا بر حال جامعه يي که چنين فرزندان نادري را بدين سادگي و در زماني که بيش از همه به آن نيازمند است از دست مي دهد.
در اين ديار پهلوانان بسيار آمده و رفته اند و تنها ياد حماسي رستم، پهلواني پورياي ولي و تختي در دل تاريخ نشسته است. دوست ندارم اهل اغراق باشم اما احمد تختي زمانه بود و «تختي مطبوعات» و مدافع واقعي روزنامه نگاري مسوولانه در تاريخ معاصر ايران. نام آوري که پانزده بهمن در قطعه نام آوران به تاريخ ايران پيوست.
و آخرين کلام
در نيم ساعت آخر عمرش وقتي چند قطعه از عکس نقطه يي در صد کيلومتري تهران را در دفتر کارم به تماشا نشسته بود، گفت؛ چه خوب مي شد از غوغاي شهر به چنين جايي مي رفتم و به آرامش مي رسيدم؛ خواستي که بدون خروج از اتاق آخر زندگي نيم ساعت بعد تحقق گرفت و به آرامشي ابدي رسيد.
احمد در حالي عصر شنبه در کنار من جان داد که هنوز سه روز پس از گذشت اين تلخ ترين وداع مي گويم «اي کاش مرگ احمد دروغ بود.»
احمد مرد آزادی-سراج الدین میردامادی
بسیاری از مردم گمان می بردند این دوران طلایی مطبوعات محصول شجاعت و پایمردی وزیر وقت ارشاد جناب آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی بود اما در واقع امر این احمد بورقانی بود که تمام قد از آزادی مطبوعات دفاع می کرد و اعتقاد داشت دولت باید در برابر توقیفهای فله ای و غیر قانونی بایستد و کوتاه نیاید و الا وزیر ارشاد وقت با تمام فضائلی که برای ایشان شمرده می شود که واقعیت هم دارد انسانی به غایت پراگماتیست بود و حداقل قائل به ایستادگی به میزانی که مرحوم بورقانی اصرار داشت نبود و این اختلاف نهایتا منجر به استعفای بورقانی از معاونت مربوطه و ترک وزارت ارشاد از سوی او شد. میز و مقام نزد او وقتیکه در دفاع از حقی بکار نمی آمد ارزش دیگری نداشتاین یادداشت در وبلاگ زمانه نیز انتشار یافتخبر دردناک درگذشت احمد بورقانی در این سرمای زمستان دلهای زیادی را افسرد. فقدان او بیش از آنکه برای سیاسیون و اصلاح طلبان صدمه محسوب شود برای روزنامه نگاران بازمانده از نسل روزنامه نگاران دوران اصلاحات سخت و ناگوار بود.احمد بورقانی انسانی آشنا با مقوله رسانه و اطلاع رسانی بود . او با خبرنگاری شروع کرد و در کنار سید محمد خاتمی افتخار حضور در دفاع از وطن و فعالیت در ستاد تبلیغات جنگ را داشت. سالها کار در بزرگترین رسانه خبری و اطلاع رسانی کشور (ایرنا) از سطح خبرنگاری تا سرپرستی دفتر ایرنا در واشنگتن و تا مدیریت خبر و سردبیری خبر او را یک کارشناس و خبره این کار نموده بود. او از نقش آفرینان دوم خرداد و پیروزی اصلاح طلبان بود . هنگامیکه در جایگاه معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد دولت خاتمی قرار گرفت به معنی واقعی کلمه از مطبوعات و رسانه ها حمایت کرد. او بر این باور بود که دولت باید نسبت به رسانه ها نقش پدری داشته باشد و فارغ از ایدئولوژی حاکم بر رسانه ها باید از حقوق صنفی و آزادیهای قانونی آنها دفاع کند.بورقانی در مدت زمان نه چندان طولانی تصدی اش در معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد به حق دوران طلایی آزادی مطبوعات پس از انقلاب اسلامی را رقم و برگهای زرین و افتخار آمیزی از تاریخ مطبوعات و رسانه های ایران را ورق زد و به دلیل ایجاد این فضای فراخ تنفس رسانه ای بود که نسلی از روزنامه نگاران اصلاح طلب را تقدیم جامعه رسانه ای ایران کرد که هنوز نشریات نیمه جانی که از فراز و نشیبهای تعطیلی فله ای مطبوعات موقتاً جان سالم بدر برده اند یادگار آن دورانند.بسیاری از مردم گمان می بردند این دوران طلایی مطبوعات محصول شجاعت و پایمردی وزیر وقت ارشاد جناب آقای دکتر عطاء الله مهاجرانی بود اما در واقع امر این احمد بورقانی بود که تمام قد از آزادی مطبوعات دفاع می کرد و اعتقاد داشت دولت باید در برابر توقیفهای فله ای و غیر قانونی بایستد و کوتاه نیاید و الا وزیر ارشاد وقت با تمام فضائلی که برای ایشان شمرده می شود که واقعیت هم دارد انسانی به غایت پراگماتیست بود و حداقل قائل به ایستادگی به میزانی که مرحوم بورقانی اصرار داشت نبود و این اختلاف نهایتا منجر به استعفای بورقانی از معاونت مربوطه و ترک وزارت ارشاد از سوی او شد. میز و مقام نزد او وقتیکه در دفاع از حقی بکار نمی آمد ارزش دیگری نداشت.احمد بورقانی آنگاه که به مجلس رفت نیز فراموش نکرد که رأی بالای او در انتخابات مجلس ششم مرهون حمایت گسترده روزنامه نگاران اصلاح طلب از او بود. بورقانی در مجلس و در سنگر هیأت رئیسه از آزادی مطبوعات دفاع می کرد و همچنان خود را نماینده و مدافع اصحاب رسانه در مجلس می دانست . او درست برعکس برخی اصلاح طلبان که پس از راهیابی به مجلس فراموش کردند برای چه و با رأی کی به خانه ملت فرستاده شده اند راه و هدف خود را گم نکرد و از کرسی نمایندگی مردم فریاد حق خواهی روزنامه نگاران مظلوم را به گوش حاکمیت رساند ، اینکه حاکمیت اساساً گوش شنوایی برای اینگونه فریادها نداشت او را از فریاد کشیدن باز نمی داشت.یکی از همکاران مطبوعاتی ام که سابقه همکاری نزدیک با احمد بورقانی در ایرنا را داشت از حسن خلق و صفای باطن او بسیار تعریف می کرد. او بورقانی را مدیری قوی ، جدی و در عین حال بی نهایت انسان دوست و حامی حقوق کارمندان و همکاران زیر دستش می دانست.مرحوم بورقانی علیرغم آنکه کار و تخصصش در راستای رسانه و مطبوعات بود شخصاً آدم مدیاتیکی نبود. حتی در اوج بحرانهای سیاسی که او و اصلاح طلبان خبرسازترین افراد بودند بورقانی ترجیح می داد زیاد بر روی صحنه نرود و به مصاحبه های کوتاه بسنده می کرد.ساده زیستی را هم باید به خصایص بورقانی افزود؛ خانه ای معمولی در حوالی میدان امام حسین با وسائلی ساده و عاری از هر گونه تجمل که بازدید کننده هرگز گمان نمی برد صاحب این خانه زمانی در نیویورک مأموریت داشته ، زمانی معاون وزیر بوده و یا عضو هیأت رئیسه مجلس.درگذشت این مرد آزادی را به آزادی خواهان و جامعه مطبوعاتی ایران و خانواده گرامی و بویژه همسر و فرزندانش تسلیت می گویم.