… چندماه پيش مهمان يك نماينده مشاركتي مجلس ششم بودم كه بحمدلله صاحب جلال و جبروتي شده بود و حالا مدير يكي از بزرگترين بنگاههاي صنعتي كشور شده بود! بيشتر از اينطرف و آنطرف حرف ميزد تا وقت بگذرد و لابد مجبور نشود درباره خودش و اين جاه و جلال و چگونگي برنده شدن بليط شانسش سخني بگويد! از هرجايي و هركسي گفت و بالاخره وقت را به نحو مطلوب مديريت كرد و گذراند. وقت رفتن،منشي اش وارد شد و جزوه اي بدست آقاي رئيس داد و چيزي را به يادش آورد! او جزوه را بمن داد و گفت:<اين رو يه نگاهي بنداز ببين ميتوني عيبهاشو بگيري و اصلاحش كني؟داده بودم يكي از دوستان بنويسه تا بتونم بابتش يه حق التحريري بهش بدم اما كارش رو نمي پسندم!> در ترديد بودم كه كار نيمه تمامي را قبول كنم يا نه، كه خط احمد را شناختم! پرسيدم:<اين خط بورقاني نيست؟>گفت:<شناختيش؟راستش نمي خواستم شناخته بشه!البته براي حفظ شأن و آبروي خودش!> اول منظورش را نفهميدم.به شوخي گفتم:<يعني اينقدر بد نوشته كه ممكنه آبروش هم بره؟اونم احمدبورقاني؟> گفت:<اونو كه خيلي خوب ننوشته!يعني مورد پسند من نيست. اما براي اينكه مجبور شده حق التحريري بشه نخواستم آبروش بريزه!البته احمد وقتي ديد من مطلبو نپسنديدم گذاشت و رفت و پولشو هم نگرفت!> بعد مثل يك كارشناس تمام عيار سخن راند كه:<بورقاني ميتونست وضع بهتري داشته باشه،بالاخره معاون وزير بود،نماينده مجلس بود!مي تونست مدير يه جايي مثل اينجا،حالا يه كم كوچيكتر باشه.اما حالا داره با اين خرده كاريا امرار معاش ميكنه!> بعد با تحسين به جلال و جبروت دفترش نگاهي انداخت.غرور از همه سلولهاي نگاهش مي ريخت. جزوه را گذاشتم روي ميزش و بيرون زدم.عصر مزخرف گندي بود و من حال استفراغ داشتم!***چهره احمد بورقاني جلوي چشمانم رژه ميرود.بخصوص عصر روزي كه براي اعتراض به تعطيلي روزنامه جامعه از معاونت وزارت ارشاد استعفا داد و خرسند و رها بود.آقاي مهاجراني ماندن در پست وزارت را انتخاب كرده بود و در خروجي وزارتخانه را به شريف ترين و انسان ترين معاونش نشان داده بود. بعد از آن،صاحبان روزنامه جامعه به زودي ثروتمندتر شدند و ساختمان بزرگي در جردن خريدند و مهاجراني با حرفهاي تندش عليه آزادي مطبوعات و جانبداري از توقيف روزنامه ها، مدتي زمان خريد و در مسند وزارت باقي ماند.هرچند صدارتش ديري نپاييد! اين اواخر بورقاني براي خرج خانواده و بيماري قلبي اش،حق التحرير بگير شده بود و فرسنگها دورتر از جايي كه استحقاقش را داشت،با سختي اما شرافت و آزادگي روزگار مي گذراند. كساني كه در مرام و مسلك و روش مانند بورقاني زندگي مي كنند و دنيا را به پشيزي نمي گيرند،امروز از مرگ غريبانه او بايد بيش از سايرين سوگوارباشند.بورقاني آدم بزرگي بود.خيلي بزرگتر از وزيري كه مدتي معاونش بود.بسيار بزرگتر از خيلي از مديران مطبوعاتي كه روزگاري سپر بلايشان و خادم بي ادعايشان بود.وخيلي بزرگتر از حزب مشاركتي كه عضو آن بود.روانش شاد.
مهربانی که کتاب ها را می بلعيد-ژيلا بنی يعقوب
احمد بورقانی را نخستين بار کجا ديدم، يادم نيست اما هميشه مهربان ديدمش، مهربان و با لبخند. حتی روزی که از توقيف فله ای روزنامه ها در ارديبهشت ۷۹ غمگين بود، حتی روزی که بسياری از دوستان همفکرش در مجلس تصميمی گرفتند که او با آن مخالف بود و حتی وقتی که پای درد دل روزنامه نگارانی می نشست که می خواستند غم و غصه هايشان را با او تقسيم کننداحمد بورقانی را نخستين بار کجا ديدم، يادم نيست اما هميشه مهربان ديدمش، مهربان و با لبخند. حتی روزی که از توقيف فله ای روزنامه ها در ارديبهشت ۷۹ غمگين بود، حتی روزی که بسياری از دوستان همفکرش در مجلس تصميمی گرفتند که او با آن مخالف بود و حتی وقتی که پای درد دل روزنامه نگارانی می نشست که می خواستند غم و غصه هايشان را با او تقسيم کنند، لبخند دوست داشتنی اش از صورت مهربانش محو نمی شد.هم مهربان بود و هم صبور و باحوصله. اين ويژگی ها را وقتی بيش تر در او شناختم که در يک عصر تابستانی در تحريريه پر تلاطم يکی از روزنامه هايی که همه ما (نويسندگان و خبرنگاران)اعتصاب کرده بوديم، به حرف های ما گوش فرا می داد. همه همکاران اين روزنامه به تندی و گاه حتی خشمگين سخن می گفتند و او چه صبوری به خرج می داد در شنيدن همه حرف های منطقی و غير منطقی ما و چه مهربان پاسخ تک تک ما را می داد.گلايه های بچه ها را در باره مديريت روزنامه می شنيد و حق را به آن ها می داد.کسی حاضر نبود به سرکار بازگردد و بيم آن می رفت انتشار روزنامه متوقف شود.قول داد که از حقوق تحريريه دفاع کند و آنچه را اعضای تحريريه می خواهند از مديريت برای آن ها طلب کند اما بچه ها نمی پذيرفتند. می گفتند: احمد آقا ، ما تو را قبول داريم اما آنقدر از اوضاع به وجودآمده ناراحتيم که حاضر نيستيم به سر کار بازگرديم…و احمد آقا بيش تر و بيش تر اصرار می کرد و همه می دانستيم چرا؟ او نفعی در آن روزنامه نداشت .او فقط می خواست چراغ يک روزنامه خاموش نشود.فقط می خواست که کارکنان يک روزنامه بيکار نشوند.وقتی ديد اصرارهای منطقی در برابر احساسات و خشم اين جماعت اثری ندارد، لحنش را عوض کرد. گفت: «من کوچک همه شما هستم ،من مخلص همه شما هستم. شما تقصيرهای ديگران را به من ببخشيد.» آن روز بغض در گلوی خيلی از ما شکست، چشم های خيلی از ما مرطوب شد و پذيرفتيم که بمانيم. گفتيم اين احمد آقاست که مثل هميشه ما را شرمنده می کند. آن هم به خاطر خودمان. می دانستيم می ترسد بيکار شويم.دو نفر از دبيرانی که حاضر نبودند به سرکار بازگردند در حال ترک روزنامه بودند.دويد دنبالشان. توی راه پله ها محکم دست هايشان را توی دستانش گرفت، سينه اش را جلو آن ها سپر کرد: «به خدا نمی گذارم برويد. من نوکر شما هستم ، من می دانم حق باشماست .اما خواهش می کنم اعتصاب را بشکنيد.» اشک امان آن ها را بريد: «احمد آقا، برمی گرديم، فقط به خاطر اين همه بزرگی و فروتنی شما.»همه به سر کار بازگشتيم و احمد بورقانی تا چند هفته ،ما را ترک نکرد. هيچ مسووليت رسمی نداشت، اما می گفت: «هر روز می آيم، نکند کسی چيزی بگويد که برنجيد.»بعضی ها می گفتند: «اين احمد آقا ،روزنامه نگاران را لوس و پرتوقع بارمی آورد.» درست می گفتند؟ نمی دانم. اما هيچ وقت با ما نامهربانی نکرد و حامی بزرگ ما در برابر مديران مسوول بود. چه کسی پس از اين از ما حمايت خواهد کرد؟ روزنامه نگاران چه بسيار داستان ها که از حمايت احمد آقا ازخودشان در برابر کارفرماها دارند.بورقانی فقط با روزنامه نگاران مهربان نبود.با همه مهربان بود.مادر پيرش همان شب اول وداع فرزندش با جهان فانی، اشک می ريخت و خطاب به عزاداران می گفت: «احمدم خيلی مهربان بود. کاش کمی ، فقط کمی نامهربان بود.شايد در آن صورت رفتنش اين چنين آتش به جانم نمی ريخت.»و همسری که احمد آقا تا روزهای آخر عمر همچون روزهای اول زندگی عاشقش بود،دردمندانه می گريست و می گفت: «احمد من خيلی خوب بود.»کمال و سهام الدين و زهرا حکايت های فراوان از مهربانی پدر دارند.زندگی اش به طرز شگفت انگيزی ساده است، خانه ای قديمی در جنوب شرقی تهران (نظام آباد) با لوازمی معمولی، حتی معمولی تر از يک زندگی متوسط. ديدن اين زندگی هرکس را متحير می کند، چنين خانه محقری برای کسی که سال ها از مديران ارشد کشور بوده است و يک دوره هم نماينده مجلس.پروفسور حسابی گفته بود :”روشنفکری که خانه خود را ويران کرد،ايران را آباد کرد و روشنفکری که خانه خود را آباد کرد،ايران را ويران کرد.”آنچه اما در خانه اش کم نديدم، کتاب بود.احمد بورقانی عاشق کتاب بود، کتاب از همه نوع، تاريخ و سياست و شعر و رمان و علوم اجتماعی. يکبار در نقد يکی از شخصيت های سياسی همفکرش با هم حرف می زديم. خيلی حرف ها زد اما ناگهان مکثی کرد و گفت: «اما می دانی مهم ترين ضعف او چيست؟» با کنجکاوی که نگاهش کردم، گفت: «او هيچ وقت رمان نمی خواند، هيچ وقت شعر نمی خواند و هيچ وقت تاريخ نمی خواند. فقط و فقط کتاب های علمی رشته خودش را می خواند. چنين آدمی هيچ وقت يک سياستمدار برجسته نخواهد شد، چنين کسی هرگز سخنوری که به قلب ها نفوذ کند، نخواهد شد.»هروقت می ديدمش بخشی از گفت وگوی ما درباره کتاب های تازه به بازار آمده بود و من هميشه از آخرين کتاب هايی که خوانده بود عقب بودم. دوره ای که مداوم تر می ديدمش سعی می کردم هرجور شده خودم را حداقل در زمينه مطالعه رمان های ايرانی و خارجی به روز نگاه دارم تا هروقت نام رمان جديدی را گفت من کم نياورم اما هيچ وقت به گرد پايش نرسيدم.به قول يکی از دوستانش: «احمد آقا کتاب نمی خواند، کتاب
را می بلعيد.»
مرثيهاي براي خودم-اسدا… امرايي
اعتراف ميكنم از ديدن و شنيدن كلمه درگذشت، به رحمت ايزدي رفت، جانبهجانآفرين تسليم كرد، ديگر شوكه نميشوم. مدتهاست كه ديگر مثل قديمها كه وقتي خبر مرگ دوستي را ميشنيدم حالم بد ميشد، حالم بد نميشود و براي همين است كه در دو ماه گذشته تعدادي از دوستانم را كه از دست دادهام در رثاي آنها نگفتهام كه چرا مردهاند، يا زود بود بميرند.
مگر من كي هستم كه بخواهم دير و زودش را تعيين كنم؟ ننوشتم چرا مردند اما ناراحتم كه اين همه مرگ ميبينم. جوانمرگي درد جانكاهي است و براي اطرافيان تحملش دشوار. دو سه سال پيش كه به علت عارضه قلبي در بيمارستان قلب شهيدرجايي بستري بودم و از دروازه مرگ ديپورت شدم، پرستار بالاي سرم آمد و خواست ببيند كه بيدارم يا خواب. حالا كاري ندارم كه وقتي مرا قلم و كاغذ به دست ديد دعوايم كرد، گفت ملاقاتي داري.
دفتر و كاغذ را از دستم گرفت. گفت آن از همراه روزت كه صبح تا شب روزنامه ميخواند و توي فضاي آزاد سيگار ميكشد، اين از خودت، اين هم از ملاقاتيات كه ساعت 10 شب به عيادت آمده. همراه روزم غلامحسين سالمي مترجم و شاعر بود كه مثل پدر و مادري مهربان از صبح ميآمد بالاي سرم تا شب كه پرستار بيرونش ميكرد. گفتم پدر و مادر. آخر او براي فرزندان خود هم پدر بود و هم مادر. اجرش ماجور. ملاقاتي ساعت 10 شب احمد بورقاني بود كه البته فقط يك بار آمد. با يك كتاب. با كاغذ روزنامه جلدش كرده بود.
حرفهايي درباره كتاب زد. كتاب خودم بود. برايم بسيار ارزشمند بود و براي اولينبار از ديدن سياستمدار كتابخوان خوشحال شدم. برايم بسيار آموزنده بود و انتظار نداشتم مرد سياست و مديركل و نماينده و الي آخر اينقدر كتابخوان باشد. گفت به عنوان عيادتكننده آمده و نه منتقد. نقدش بماند براي بعد. گفت زود خوب شو و مواظب خودت باش. گفتم چشم. شما هم مواظب خودت باش. بورقاني خيلي نماند، ميدانست كه بايد مريض را تنها بگذارد. تا زماني ديگر كه از بيمارستان مرخص شدم و بعد نوبت من شد كه ديدار او را پس بدهم. در بيمارستان بستري شد به همان عارضه قلبي.
قول داد مواظب خودش باشد. بود. سيگار را ترك كرد و رژيم خود را مدتي رعايت كرد. گاه و بيگاه در برخي مجامع فرهنگي ميديدمش كه آرام در گوشهاي مينشست و گوش ميداد. آخرينبار در مراسم سلام غدير ديدمش در خانه هنرمندان. بعد خبر فوتش را پريشب شنيدم. در خيابان بودم و عازم خانه.
براي سرسلامتي راهي خانهاش شدم. خانهاش جايي بود حول و حوش قاسمآباد تهران نو. خانهاي در كوچهپسكوچههاي باريك و دراز شرق تهران. خانهاي قديمي در محلهاي كه شايد خيليها اسمش را هم نشنيده باشند. خانهاي كه در مقايسه با خانههاي اعياني شايد كلبهخرابه هم نباشد. معلوم بود دلبستگي دارد به خانه. دست به تركيب خانه نخورده بود. خانه يك مديركل، خانه يك نماينده مجلس، خانه آدمي كه با يك چرخش قلم ارقام بالاي رقم را جابهجا ميكرد.
آري، اين خانه ساده و محقر اما گرم كسي است كه حاضر نشد بر حقي پا بگذارد ولو به بهاي پامال شدن حق خودش. نميدانم، اينها ارزشهايي است كه شايد در چشم ظاهربين خريدار نداشته باشد. در طبقه دوم خانه كوهي از كتاب رديف شده بود. كتابهايي كه گاهي خودم شاهد بودم ميخريد.
در نمايشگاه كتاب اگر ميخواستند هديه بدهند ميگفت پولش را بگيريد ميبرم. خيلي دلنشين بود. بورقاني خنده از لبش دور نميشد. صريح، متواضع و نجيب بود و چقدر مباديآداب. به احترامش ميايستم و مرثيهخوان دل وامانده خويش ميشوم و ميگويم سلام احمد بورقاني، يك جا هم براي من نگهدار.
هنوز خندهات در قاب پنجره نور ميپراكند و عكس آسمان در چشمانت است و هنوز خندهنجيبانهات گرماي محبت ميپراكند. قرار است از مقابل انجمن صنفي روزنامهنگاران تشييعاش كنند. نميدانم آيا در قطعه روزنامهنگاران دفنش ميكنند يا نه. كاش به آنجا ببرند تا مهران قاسمي تنها نماند.
كمكم با اين وضعي كه پيش ميرود شايد تحريريهاي براي خفتگان در خاك هم تشكيل شود. ليلي فرهادپور ميگويد همسن ما بود بورقاني. گفتم از كجا معلوم نفر بعدي من نباشم؟ دخترم به شدت گريه ميكند، همكار سهام است در اعتماد ملي و جاهاي ديگر.
در گورستان بهشت زهرا جمع نويسندگان و تحريريه روزنامهها جمع است. روزنامههايي كه نوشتههايشان و زبانشان ما فعلاً زندهها باشيم. سخنم را با اين كلام جان دان به پايان ميبرم كه ميگويد ناقوس كه به صدا در ميآيد مپرس ناقوس در عزاي كه ميزند، ناقوس در عزاي تو ميزند.
جان دان ميگويد شعرش ملهم از سعدي است و همينگوي نام رمان معروفش را از آن گرفته. بورقاني هم سعدي را دوست داشت، هم ناقوس همينگوي را. روانش شاد.
اهل مروت-فياض زاهد
كتاب تاريخ مطبوعات ايران چندان قطور نيست. اما پرماجرا و حيرتانگيز و گاهي عبرتآموز است. قريب دو سده ما هم كاغذ اخبار را دريافتيم و هم جريده و روزنامه را.
از قيمت اجناس گرفته تا فرامين دولتي، اخبار جنگ اول و دوم تا سقوط ژاپن، از ترور محمدعليشاه تا سقوط استبداد صغير، از كودتاي رضاخاني تا غارتخانه مصدق، از رفتن شاه تا آمدن امام(ره)، از روزهاي خون و غم در خرمشهر تا فتح فاو و شلمچه، از دولت سازندگي تا عصر اصلاحات، از دور اول مجلس شوراي ملي تا انتخابات مجلس هشتم شوراي اسلامي، نوشتهايم و خواندهايم و رفتهايم.
مطبوعات نحيف اما پرماجراي ما، هم آزادي ديده است، هم سانسور، هم فراز ديده است، هم فرود، هم تيراژ ديده است و هم تعطيل، هم دولت آورده است و هم به دست دولتها رفته است.
در اين تاريخ نهچندان موسع چه بسيار قلمها و چه تعداد نامها و چه فراوان انديشهها سياهقلمي كردهاند و سياه رنگي نوشتهاند.
روزگاري مطبوعات ايران به كاكل ميرزا جهانگير خان صوراسرافيل ميچرخيد و به اشعار ميرزاده عشقي! به تحليل ملكالشعرا بهار زنده بود و به قلم نافذ ميرزاحسين كسمايي تپنده.
زماني محمد مسعود چنان مينوشت كه دولتها جابهجا ميشدند. قوامها ميراندند و مصدقها ميآوردند.
دير زماني هم نيست كه مطبوعات عصري كه زماني حماسهاش ميخواندند. يعني همين چند سال پيش دوم خرداد مرحوم! مجددا فصل خزان مطبوعات گذشت و به جاي فرو غلطيدن به زمستان، بهاران را در آغوش كشيديم. جامعه، توس، عصر آزادگان، صبح امروز، جامعه مدني… آمدند و با خود نسيم خنك آگاهي، زندگي و خردورزي را وزاندند.
در اين ميانه اگر ميخواستيم و بخواهيم نامي از كسي بياوريم نميتوانيم از نام <احمد بورقاني> بگذريم. سياستمدار اخلاقمدار و روزنامهنگار آزادهاي كه همپاي ميرزا جهانگيرخان زنده خواهد ماند، نطقش به سان ملكالمتكلمين نافذ و روح بلندش به پاكي ميرزاده عشقي تجلي مييابد. افسوس كه احمد بورقاني در زمانهاي رفت كه سرماي طاقتفرساي زمستاني كسي را سوداي دست از جيب در انداختن نيست. كسي به سلام كسي جواب نخواهد داد. در برهوت نفسگير بيمرامي و بيمعرفتي و دينفروشي، چه خالي است جاي امثال احمد بورقانيها. مردي كه براي همه دوستي منصف و براي دشمنانش اهل مروت بود.
قلندروار زيستن-سهيل محمودي
آدمي براساس تعلقات و دلبستگيهايي كه دارد، رفتارش شكل ميگيرد. نوع زندگي ما، بر مبناي همين وابستگيها و دلبستگيهاست. هر چه بخواهيم آدمي را براساس شرايط و سازوكارهاي جهان امروز بسنجيم، باز آنچه جوهره و ذات و نهاد اوست، در نوع زندگي و عكسالعمل او نسبت به شرايط، تاثير اصلي را دارد.
در ميان دوستان مطبوعاتي ما، كه در طي اين سالها، شرايط گوناگون اجتماعي، فرهنگي و مديريتي را تجربه كرد و براساس همان نهاد و جوهره آزاديهاي خود زيست، يكي زندهياد احمد بورقاني است.خوب به ياد دارم. پس از دوم خرداد بود و بورقاني عهدهدار مسووليتي سنگين در آن شرايط، در حوزه مطبوعات، روزي، با دوستي همدل، داستاننويس ارزندهاي روزگار، علي اصغر شيرزادي صحبت از او بود. و او براي من از اين معاون وزيري ميگفت كه به خاطر آزادگي و بيتعلقي و زيستن ساده و زندگي درويشياش، اين همه شجاعانه از مطبوعات آزاد و آزادي مطبوعات دفاع ميكند… و اينكه او، همه رفتار و منش و سلوكش، مثل خود ما، قلمزنها و اهالي مطبوعات، ساده و رها و بيدلواپسي يك شاهي و صنار ناچيز است. اين تعابير و تعاريف شيرزادي، در ذهن و حافظهام مانده بود، كه زمينههاي آشنايي بيشتري با او، در برخي از محافل و نشستهاي فكري و فرهنگي، پيش آمد.دانستم كه بزرگ شده در دامان فرهنگ و زندگي و شرايطي است كه هنوز برخي از سنتهاي ديرين در ميانشان، زنده مانده. يعني دنياي سياست و عوالم روشنفكري داد و ستدهاي فكري، او را نهتنها از علقههاي رها و آزاده خاستگاهش، كه همان سنتها و منشهاي قلندروار زيستن است، دور نساخته، بلكه به رمز و راز و ظرايف و لطايف اين حوزههاي فرهنگي- تربيتي، دقيقتر شده است.مثلا، پس از درگذشت شوريده اهل معرفت، حاج حسن نيري تهراني يادداشتي درباره شخصيت و زندگي حاج حسن نوشته بود. و ضمن نقل خاطرهها، ياد كرده بود از بيتي كه بر بالاي سر بخاري اتاق مرحوم نيري،ديده:
گر پشت پا، به عالم صورت نميزني / تا حشر در شكنجه اين كفش تنگ باش
و اين، فقط خواندن بيتي بر تابلويي در خانه دوستي نبوده. بلكه بورقاني، خودش را در اين بيت يافته بود و اين زنهار او را به منش رهاي خود نزديكتر ساخته است و به همين جهت در حافظه و خاطرهاش، به روشنايي باقي مانده.و يادم است، با او و دوست نازنين ما، آقا رضا تهراني، در حاشيه يادكرد حاج حسن نيري، دقايقي راجع به ظرايف اين بيت، و شعر سبك هندي و اينگونه نگاه رها و آزاد به زندگي، در مفعوليابي از عناصر همين زندگي ساده، سخن گفتيم.ساعتي بيشتر از هجرت او، سپري نشده، ساعت حدود 10 شب است. و دوستان و ياران احمد بورقاني، در خانه او، جمعاند. اهالي فرهنگ و انديشه و قلم و مطبوعات. تهراننو، ايستگاه قاسمآباد، خيابان شهيد اشراقي، در اين خانه و زندگي ساده كه ميبيني، رمز و راز همان آزادگي و شجاعت و رهايي و دل نبستن را در مييابي. سادهترين و رهاترين شكلي كه ميشود در اين دنياي وسوسهها وغوغاي نفس زيست.در اتاق از طبقه دوم اين خانه ساده، در بهت و سكوت جمعيت، چشم دوختهام به ديوار روبهرو كه تابلو نقاشيخطي را در آغوش فشرده. اثري از استاد سيدمحمد احصايي، كلمه جلاله، و به ياد آخرين ديدارمان ميافتم كه در مجلس شب عاشروا بود. در خانه هنرمندان و به دعوت موزه قرآن. و به سخنراني جناب سيدمحمد خاتمي، تمام وقت را با حضور و توجهي شايسته، بر جاي خود نشسته بود، و هر گاه كه به روي صحنه ميرفتم، يكي از نگاههاي آشنا كه با او تلاقي داشتم، نگاه احمد بورقاني بود. آخر مجلس، مجال سلام و عليكي پيش آمد. و به سادگي گذشتيم… و اين آخرين ديدار بود. در مجلس ياد كرد سالار آزادگان و سرور شهيدان حضرت امام حسين(ع.)
آخر شب، در ميان خيل عزاداران مبهوت، وقتي از منزل او ميخواهم بيرون بيايم، آهسته، در حالي كه سهامالدين، فرزند جوان و شايسته و برومندش را، به تعزيت و تسليتي در آغوش كشيدهام، فكر ميكنم از آزادگي و سربلندي و نادلبستگي پدرش به اين دنيا در گوش فرزندم بگويم و يادآوري كنم كه او از آبروداران اين جهان خاكي ما بود كه بر باد سوداها سوار شد و آتش وسوسهها جانش را نسوزاند.
اين زندگي حلال كساني كه در جهان/ آزاد زيست كرده و آزاد ميروند
كه ميدانم، فرزند بهتر از من اينها را ميداند و در زندگي پدر ديده است.
در ميهماني برادر شهيدش-عليرضا تابش
غروب بعد از جلسهاي، با آقاي مسجدجامعي داشتيم ميرفتيم روضه؛ حين رانندگي وسط بزرگراه مدرس، خانم اشراقي به موبايلم زنگ زد و گفت از احمد آقاي بورقاني چه خبر داري؟ جا خوردم و گفتم يكي دو روز است كه بيخبرم.
گفت آقا رضا (خاتمي – همسر خانم اشراقي) با عجله تماس گرفته و گفته حال احمد بورقاني خوب نيست، پيش او ميرود اما هرچه موبايل آقا رضا را ميگيرد جواب نمي دهد. ادامه داد: عليرضا ! نگرانم. ببين چه شده.سعي كردم از ديگران خبر دقيقتر بگيرم. دقايقي بعد در بهت و ناباوري خبر مرگ احمد بورقاني عزيز را شنيدم. من و آقاي مسجدجامعي، بهتزده، بغض كرديم و آرام آرام گريستيم. به سمت خانه احمد بورقاني حركت كرديم. چندينبار در خانه باصفايش – در محله تهراننو – ميهمان احمدآقا بودهام با همان لبخند و لطف و روي گشادهاش. حالا در مسير، به خاطراتم با او فكر ميكنم.
زمستان 75 در ستاد انتخاباتي آقاي خاتمي از نزديك با احمد بورقاني آشنا شدم. سپس با آغاز كار دولت آقاي خاتمي، در وزارت ارشاد همكار شديم. احمد آقا معاون مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي و من دبير شوراي معاونان و سرپرست دفتر وزارتي. از همان آغاز آشناييام با احمد آقا و بعد در پي رفاقت با وي دريافتم كه او از جنس ديگري است. او صريح، شوخطبع، متواضع، نجيب، مبادي آداب، به شدت اخلاقي، صادق و صميمي بود. يادم نميرود وقتي از ارشاد رفت همه كاركنان معاونت مطبوعاتي و كاركنان وزارتخانه ناراحت و دمق بودند. احمد بورقاني در كنار خدمات تاريخي و به ياد ماندنياش در دوران تصدي معاونت مطبوعاتي به طرز عجيبي پيگير مسائل و مشكلات همكارانش در معاونت مطبوعاتي بود. حتي وقتي دوره نمايندگياش در مجلس ششم به پايان رسيد، تا تابستان 84 كه من در وزارت ارشاد بودم، تماس ميگرفت و پيگير رفع مشكل و گرفتاري اصحاب فكر و فرهنگ بود. به ياد دارم مسائل و مشكلات كارمندان را شخصا پيگيري ميكرد. هركس با احمد بورقاني حشر و نشر داشت ميدانست كه او هنگام اذان هر كجا كه هست: جلسه، محل كار، مسافرت، ميهماني و… نماز اول وقتش را ميخواند. او ديندار واقعي بود و از ريا و تظاهر به شدت دوري ميكرد. احمد خوش خوراك بود و سيگار هم ميكشيد. دو سال پيش (آبان 84) بر اثر عارضه قلبي در مركز قلب تهران بستري شد و آنژيوگرافي كرد. عروق قلب احمد گرفتگي داشت و با گذاشتن فنر در رگها اين مشكل برطرف شد. احمد آقا طي دو سال اخير سيگار را كنار گذاشت و با رژيم غذايي و ورزش، وزن خود را كاهش داد و در اين كار مصمم بود. احمد بورقاني طي 3 سال اخير مورد مهرورزي دولت قرار گرفت و… اما مناعت طبع احمد مانع از اين ميشد كه زبان به گلايه گشايد.امروز احمد بورقاني از ميان ما رفت. وارد خانه احمد كه شديم پر بود از جمعيت دوستان و رفقايش كه در غم او ميگريستند. با خود ميانديشم كه همسر و فرزندان احمد -كه هميشه به آنها عشق ميورزيد – در دل شب چه حالي دارند.
احمد به ميهماني برادر شهيدش رفته است
انساني شرافتمند-جواد اطاعت
ساعت 23/22 شنبهشب (14 بهمنماه) پيامي با اين كلمات روي تلفن همراهم نقش بست: <احمد بورقاني، درويش فرهيخته و انسان روحاني پاكباخته و بيريا از اين عالم خاكي رخت بربست و به ديار باقي شتافت.>
نميدانيد چه حالي پيدا كردم. با سرعت خاطرهها از ذهنم عبور كرد، دوره معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد، دوره نمايندگي مجلس و… تا رسيد به آخرين ديدار؛ سهشنبه 9 بهمن.
در آن روز احمدآقا قاري قرآن جلسه گردهمايي اصلاحطلبان بود. با لحني زيبا قرآن خواند، آنهم بيش از آنكه مرسوم چنين مراسمي باشد، قرائت قرآن را ادامه داد و… .
مجدداً ذهنم به عقب برگشت. به ياد نوشتههايش افتادم با آن سبك زيبا، به ياد سخنرانياش در سالگرد روزنامه اعتماد ملي، به ياد لطيفهگوييها در جلسات مشاوران مطبوعاتي آقاي كروبي بهويژه زماني كه در كنار ابطحي قرار ميگرفت و… اما باور كنيد آنچه بيش از همه چيز تداعيكننده بود؛ تواضع، فروتني، صبر، متانت و بردباري اين انسان فرهيخته بود. اگر بخواهم در يك كلمه او را توصيف كنم، بايد بگويم او انساني <شرافتمند> بود.
كاري نميتوانستم بكنم، تنها با ارسال يك پيام كوتاه از طريق پيامك ضمن اعلام خبر درگذشتش، از دوستان برايش درخواست قرائت يك حمد و سوره نمودم
خدايش رحمت كند… به ياد احمد بورقاني-الهه كولايي
بغضي سنگين از ديشب گلويم را ميفشارد، بغض غم از دست دادن عزيزي، همراهي، همفكري، همكاري… گرانقدر، هر لحظه مرا با ياد مرگ و اينكه <همه چيز رو به نابودي دارد و تنها وجه اوست كه باقي ميماند>، آرامم ميسازد. كه، <همه از خداييم و به سوي خدا بازميگرديم.>
از دست دادن انساني پرتلاش و صادق كه در راه آزادي بيان و انتشار عقايد گوناگون بسيار كوشيد، ضربهاي دردناك و غمي جانكاه براي همه آزاديخواهان و مدافعان ارزشهاي انساني و اسلامي است. احمد بورقاني به سراي باقي شتافت، ولي ياد و خاطره او براي همه همكاران و همفكرانش شور حركت و جنبش را زنده ميكند.<نام نيك> احمد بورقاني حاصل يك زندگي كوتاه، ولي پرثمر در مسير به بار نشستن ارزشهاي انقلاب اسلامي در روزهايي است كه ياد و خاطره فداكاريها و از جانگذشتگيهاي ايرانيها در كوچهها و خيابانها زندهتر شده است.از دست دادن اين انسان فرهيخته و دردآشنا، كه هيچگاه محله زندگي خود را از مناطق جنوبي تهران تغيير نداد و هيچگاه تعهد و رسالت انقلابي خود را براي تكريم انسانها و تأمين آزاديهاي آنان رها نكرد، بر خانواده گرامي، همسر و فرزندان آن عزيز و همه اصحاب مطبوعات كه حامي پرتلاش و وفادار خود را از دست دادند، تسليت و راهش پررهرو باد
صداي نفسهاي مرگ را ميشنوم-علياصغر سيدآبادي
نميخواهم به مرگ فكر كنم، نميخواهم از مرگ بنويسم، اما مرگ رهايمان نميكند. پاييز و زمستان امسال همهاش بوي مرگ ميدهد. خسته شدهام از بس مجلس ختم رفتهام، از بس خبر مرگ نوشتهام، از بس بهشت زهرا رفتهام و برگشتهام. فصل مرگ است انگار، فصل مرگهايي كه آدم را ميسوزاند، بدجور ميسوزاند.مرگ احمد بورقاني از آن مرگهايي است كه دل و جان را ميسوزاند.
او سنگ صبور ما مطبوعاتيها بود. هر جا اختلافي پيش ميآمد، او قاضي ما ميشد. هر جا ظلمي ميشد، او وكيل ما ميشد، هر جا دعوايي ميشد، او براي آشتي حاضر بود و هر وقت مشورتي ميخواستيم، مشاورمان بود، بدون هيچ حرفي. گمانم ميان سياسيون اصلاحطلب هم چنين وضعيتي داشت، زيرا نه سوداي مقام داشت كه ديگران به چشم رقيب نگاهش كنند و نه سوداي ثروتاندوزي كه در قضاوتهايش، منافعش را دخالت بدهد و آنان كه خانه قديمياش را در خيابان دماوند (محله پدرياش) در آن شب غمگين يا پيشتر ديدهاند، ميدانند كه هيچ زيادهگويياي در اين حرف نيست.باانصاف بود، دليلهاي زيادي براي با انصاف بودنش دارم، اما يكي بسيار پررنگتر به يادم مانده است؛ بعد از انتخابات مجلس ششم كه با راي بالايي نماينده مردم تهران شده بود، در پاسخ نميدانم چه پرسشي گفته بود كه من به اين دليل راي آوردم كه بسياري حق شركت در انتخابات را ندارند و اگر همه امكان حضور داشتند، شايد راي نميآوردم. بامعرفت بود. فكر ميكنم دليل سياسي بودنش بيش از اينكه به علاقهاش به سياست ربط داشته باشد، به معرفتش نسبت به دوستانش ربط داشت كه نبايد در بزنگاهها تنهايشان ميگذاشت وگرنه ترديدي ندارم كه علاقهاش به فرهنگ بيش از هر حوزه ديگري بود و اگر نبود كه اين همه كتاب نميخواند. هميشه كتابي توي كيفش بود كه با روزنامه جلدش كرده بود؛ رماني، سفرنامهاي، خاطرهاي، چيزي براي خواندن در بساطش بود. <كيفر آتش> الياس كانتي را كه خوانده بود، خيلي خوشش آمده بود و تا مدتها تعريفش ميكرد و ميگفت كه هنوز كتابي بهتر از آن نخوانده است. آن شب لعنتي در ميان قفسه كتابهايش دنبال <كيفر آتش> گشتم پيدايش نكردم. در گرماگرم انتخابات رياستجمهوري نهم در جلسهاي كه بچههاي روزنامهنگار نشسته بودند و از اين طرف و آن طرف حرف ميزدند، ديدم كتابي جلدكرده ميخواند. گفت خيلي خوب است. ما هنوز نخوانده بوديمش. دو روز بعد در روزنامه ديدمش پاكتي داد كه كتاب درونش بود. كتاب نو بود. برگه كوچكي گذاشته بود در صفحه اولش و تقديميهاي نوشته بود، به نثر قديم، اما رسايي كه به آن علاقه داشت و شايد از علاقهاش به ادبيات قديم و به خصوص سفرنامه ناصرخسرو سرچشمه ميگرفت و گاه در ياداشتهاي مطبوعاتياش خود را نشان ميداد.خوش اخلاق بود و بيادعا و در رعايت حق و حقوق ديگران محكم. در روزهايي كه معاونت مطبوعاتي وزارت فرهنگ و ارشاد را بر عهده داشت، همان دورهاي كه دوره طلايي مطبوعات نام گرفته است و اگر چنين نامي برازنده باشد، بخشي از آن نتيجه پايمرديهاي او و همكارانش در صدور مجوز و دفاع از مطبوعات بود، روزي شنيده بود كه دو تن از خانمهاي مامور، كيف كارمندان زن را گشتهاند و به خاطر داشتن لوازم آرايش تذكر دادهاند. آن دو نفر را صدا زده بود و گفته بود كيفتان را روي ميز خالي كنيد و وقتي اعتراض كرده بودند كه شما حق نداريد چنين كاري كنيد، گفته بود كاملا درست است، اما شما چرا بدون اينكه چنين حقي داشته باشيد، اين كار را كردهايد؟مرگ احمد بورقاني از آن مرگهايي است كه جان و دل آدم را ميسوزاند، بدجور ميسوزاند. گريستن هم علاجش نيست. تنها دمي اين مرگ لعنتي فراموش ميشود و باز خود را آوار ميكند بر تمام زندگي و من دارم به مرگ فكر ميكنم. با اينكه زندگي را دوست دارم، به واقعيت ناگزير مرگ فكر ميكنم كه در يك قدمي ماست و هيچگاه اين قدر به ما نزديك نشده بود، صداي نفسهايش را ميشنوم. چند ماهي است كه صداي نفسهايش را ميشنوم.
مرگ احمد بورقاني براي ما از آن مرگهايي است كه جان و دلمان را ميسوزاند، اما با سهام و زهرا و كمال و همسر محترمش كه طعم زندگي با او را چشيدهاند و از مهربانيهاي بيدريغش برخوردار بودهاند، اين مرگ لعنتي چه ميكند امشب و شبهاي در راه كه سياهتر از هميشهاند و سرد
بيرون از قاعده فهم من بود-محمدجواد غلامرضاكاشي
هر مرگي، حامل نكته نغزي است براي زندگي. براي من، مرگ احمد بورقاني، پديدآورنده سوال بزرگي بود. سوالي كه مثل سرچشمهاي جوشان، نكتههاي نغز ميزايد.
در جهاني زندگي ميكنيم، كه عقلانيت بر محور انواع داد و ستدهاي سودآور بنيان نهاده ميشود. براي فرومايگان، اين داد و ستد سودي است كه از يك معامله و كسب و كار اقتصادي حاصل ميشود. براي پارهاي كسب موقعيتهاي بوروكراتيك. براي بعضي، منزلتهاي اجتماعي و فرهنگي. كساني نيز با خلاقيتهاي شگرف هنري يا قهرمانيها و رشادتها در جستوجوي نام ماندگارند و كساني با باورهاي عميق ديندارانه، در جستجوي پاداش الهي و رهايي از عقاب اخرويموضوع داد و ستدها و حاصل آنها براي هر كس، چيزي است و البته اينها هر يك ارزش و جايگاهي شايسته خود دارند. اما بهرغم تفاوتها، اين همه مولد شخصيتهايي كم و بيش مشابه، اگر چه با شان و موقعيتهايي متفاوتاند. هر چه از صور داني به سمت صور بالاتر و پربهاتر اين مردم پيش ميروي، پيچيدهتر، چند لايهتر و غيرقابل فهمتر ميشوند. اما در خيل اين منظومهاي كه در كار داد و ستد در اين جهاناند، معدود كساني را تجربه كردهام كه از اين قاعده مستثني هستند. در همه اركان زندگيشان، در اطوار و عادات و رفتارهاشان، در دغدغههاي روزمرهشان، نشاني از اين قاعده نمييابي. بهرغم آنكه به شدت سادهاند، و هيچ نشاني از پيچيدگيهاي آنچناني در شخصيتشان نيست، عميقاً از محدوده فهم تو فراترند. احمد بورقاني از معدود شخصيتهايي است كه نفس بودن و زندگي متعارفشان پديد آورنده سوالي بزرگ در قاعده فهم آدمياند. هيچگاه چيزي از كسي نميخواهند، مطالبهاي ندارند، اصولاً ويتريني نگستردهاند، و در ويترين خود چيزي براي عرضه ننهادهاند. طالب هيچ رنگي از مشتري نيز نيستند. زندگيشان را عشقي پر كرده است، بي آنكه با انتظار معشوقي گرم شود. گويي بزرگتر و بلندطبعتر از همه معشوقان اين زمين زندگي ميكنند. زندگي اينان، به اندازه مرگاينان، آدمي را در جدال با پرسشي بزرگ رها ميكند. بورقاني از آن جمله بود. از جمله بهترينشان كه در عمر خود تجربه كردهام.