داشتم اخبار اینترنتی را مرور میکردم، خبری کوتاه مرا به شدت در این دیار غربت شوکه کرد؛ خبر درگذشت احمد بورقانی نماینده سابق مجلس ششم و معاون اسبق مطبوعاتی وزارت ارشاد. من با بورقانی از ابتدای دهه هفتاد آشنا شدم، زمانیکه که کتاب مبانی نظری حکومت مشروطه و مشروعه را به نشر نی سپرده بودم تا چاپ کنند. کتاب را قبل از چاپ عده زیادی از محققین کشورمان دیده بودند: از استاد سید جواد طباطبائی تا دکتر حسین بشیریه و حتی اکبر گنجی و عده ای دیگر. توصیه چاپ کتاب را هم دکتر یعقوب آژند داده بود که در دوره لیسانس استاد من بود و در رادیو همکار ایشان به شمار میرفتم و ایشان از جمله تهیه کنندگان برنامه های رادیوئی من در سالهای 1364 به بعد بودند. من در نشر نی ابتدا با دوست خوب و متواضع عبدالعلی رضائی که ظاهرا در کاناداست آشنا شدم، برای پیگیری کارهای کتاب هر از چند گاهی به نشر نی می رفتم، روزی در آنجا فردی را دیدم خوش مشرب و دوست داشتنی، مردی نسبتا چاق که همیشه با گشاده روئی از من استقبال میکرد و با فروتنی بسیار گاهی یک چای هم جلو من میگذاشت. این مرد که شوخ طبع و بذله گو هم بود، همان احمد بورقانی است. من تازه بعدها آنهم از زبان رضائی بود که دانستم بورقانی در کشور ما دارای موقعیت های فراوان اداری بوده است از آن جمله سرپرستی ایرنا در نیویورک و مناصب عدیده دیگر؛ با این وصف احمد نشسته بود و در نشر نی کتاب ویرایش میکرد؛ از جمله کتاب مرا. گاهی اوقات مقالاتش را در نشریه مجاهدین انقلاب اسلامی به من نشان میداد و برایم میخواند، برخی از آنها مضامینی طنزآلود داشت. بورقانی بر خلاف بسیاری از اصلاح طلبان دروغینی که جز به جیب نمی اندیشیدند و معیار دوری و نزدیکیشان از دیگران یا مقام و منصب بود و یا مال و منال؛ به این چیزها بی اعتنا بود. یک بار بورقانی به موسسه مطالعات تاریخ معاصر آمده بود، در آنجا با فردی ملاقات داشت که اصلاح طلبان را به تمسخر میگرفت و وقتی واژه های چپ و اصلاح طلب و امثالهم را به کار می برد می خندید و این گروه را به باد مسخره میگرفتَ؛ شگفت آنکه همین فرد که شنیده ام یکی از بزرگترین ثروتمندان ایران شده است و در دولت موسوم به اصلاحات مقام و منصب فراوانی یافت و به اعتبار پشتوانه های مالی و سیاسی خویش با همه تبختر آمیز برخورد مینمود و فخر میفروخت و می فروشد، از مقربین دولت موسوم به اصلاحات شد و اصلاح طلبان راستینی مثل بورقانی حتی در اوج دوره خویش گوشه نشین گردیدند. من با بورقانی نه ارتباطی غیر از آنچه نوشتم داشتم و نه جلسه ای مشترک داشتیم. بعد از انتشار کتابم، بورقانی را گاهی اوقات و تصادفی میدیدم، بار اول در موسسه مطالعات تاریخ معاصر که با همان مدعی بعدی دوره اصلاحات ملاقات داشت، یک بار زمانی که معاون مطبوعاتی ارشاد بود او را در کنار حوض بزرگ نمایشگاه بین المللی دیدم و سلام و علیکی بود و همین. بار سوم تصادفی او را در میدان ولیعصر دیدم که با عبدالعلی رضائی قدم میزد، باز هم سلام و علیک کوتاهی کردیم و چون من زندگینامه سیاسی بقائی را نوشته بودم، میگفت عده ای در مجلس ششم او را با بقائی مقایسه میکرده اند که من گفتم بلانسبت شما! دفعه آخر او را سال گذشته در مجلسی دیدم واقع در تپه های الهیه. من با SMS و توسط دکتر جواد اطاعت که او هم نماینده مجلس ششم بود از حوزه انتخابیه داراب؛ دعوت شده بودم. آنجا بورقانی و من یک جا کنار هم نشسته بودیم و اندکی بعد غلامرضا ثانی نژاد هم آمد که شهردار منطقه 15 بود در دوره کرباسچی، بورقانی به شدت ساکت بود؛ دیگر آن مرد بذله گو و شوخ طبع جای خود را به مردی عزلت گزین داده بود. من خوشبختانه توانستم با او جملاتی رد و بدل کنم؛ لیکن معلوم بود افسرده است. بورقانی از میان ما رفت و من با اینکه خیلی با او نزدیک نبودم، لیکن لازم دیدم یاد او را به مثابه یک اصلاح طلب راستین پاس دارم و به قول خودمانی ذکر خیری از او کرده باشم. روانش شاد باد.
بایگانی ماهیانه: فوریه 2008
قلم سلاحی که به زمین نخواهد ماند
این سخن محکمی بود از مادری داغدار که در اخرین دقایق مراسمی که به یاد احمد بورقانی در انجمن صنفی روزنامه نگاران بر پا شده بود از سوی مادر احمد بورقانی و بردار شهیدش عنوان شد. :
سلاح احمد يعني قلم او به زمين نيفتاده و پسرانش سهام الدين و كمال الدين آن را نگه مي دارند و اگر كسي نبود، من خودم سلاح پسرم احمد را نگه مي دارم و هيچ گاه نمي گذارم كه به زمين بيفتد.
گاهي مرگ ريحان مي چيند، اين جمله بر روي يكي از پوسترهاي مجلس يادبود احمد بورقاني نوشته شده است، مجلس يادبودي كه انجمن صنفي روزنامه نگاران در پنجشنبه 25 بهمن ماه به یادش برگزار کرد. اين زمستان سرناسازگاري با اهالي مطبوعات دارد و دوباره پنجشنبه اي ديگر در ماه دوم از زمستان به سوگ يكي ديگر از ريحان هاي چيده شده ، دورهم گرد آمديم.
برنامه مثل همه برنامه ها با سرود ملي ايران و با قرآن آغاز شد. همسر ودختر احمد بورقاني رديف جلو به احترام سرود ملي ايستاده بودند، همسر احمد بورقاني هنوز نا آرام بود وهمراه با سرود ملي گريه مي كرد، و دخترش زهرا هنوز بهتی در پهنای صورتش بود.
برنامه آغاز شد ، مزروعی رئیس انجمن صنفی بعنوان مجری سخن از این غم گفت و از كساني كه مايل بودند درباره احمد بورقاني وخاطرات با اوبودن سخنی بگویند، دعوت كرد تا پشت تريبون بيايند. افراد زيادي درباره احمد آقا حرف داشتند؛ از كساني كه مدت ها دركنار او كار کرده بودند و رفاقت چندساله داشتند تا كساني كه تنها در يك برخورد او را شناخته بودند. هركسي از بعد خاصی او را وصف مي كرد؛مهندس ميثمي ، جلايي پور، عبدي،حجت الاسلام هادي خامنه اي ، سحرخيز ، خوش رو، هوشنگي وبسياري از دوستان و همكاران مطبوعاتي هركدام به توصيف ويژگي هایی از احمد بورقاني پرداختند.
از اخلاق هاي فردي او گرفته تا اخلاق حرفه اي در مطبوعات و سياست و اخلاق اجتماعي. يكي با استناد به آيه اي ازقرآن اورا ستود، ديگري با استفاده از مفاهيمي چون سرمايه اجتماعي و جامعه مدني، و نگاه هاي جامعه شناختي از او سخن گفت. كسي براي او شعري سروده بود، دیگری به یادش آوازی سر داد، يكي ديگر و خاطره های فراوانی که از بودن با او عنوان شد. از دریغها و گفتنها بخوبی می شد نتیجه ا گرفت كه عالم مطبوعات ، سياست و فرهنگ حامي و انديشمند بزرگي را از دست داده است، او از همه ابعاد ستودني بود.
اين رسم تمام مجالس يادبود است كه از مرحوم خاطره مي گويند و ويژگي هاي خوب اورا بر مي شمرند اما مجالس يادبود انسان هاي بزرگي چون احمد بورقاني همراه با حسرت و اندوه عظيمي است.
سهام الدين پسرش پشت تريبون آمد، آرامش خاصي در كلامش بود، هنوز باور اين مصيبت برايش سخت است، ولي خود وخانواده اش را با اين كلام كه او راحت شد تسلي مي دهد. يادداشتي را آماده كرده بود كه بخواند اوهم از احمد بورقاني خاطره گفت ، خاطره اي كه مربوط به آخرين روزهاي زندگي پدرش مي شد. پدر به روايت پسر تأثرو اندوه خاصي را به جمع انتقال داد. از نوشته سهام، رنگ سادگي زندگي احمد بورقاني، انسان دوستي و بسياري از ويژگي هايي كه دوستان او گفته بودند، برمي آمد. سهام خاطره گفت از زماني كه در روزهاي آخر حرف هايش بوي وصيت مي داد وزماني كه مقدمات مرگش را آماده مي كرد ، سهام از خداحافظي پدر با دخترش زهرا دركافه نادري گفت و خداحافظي اش با همه دوستان واقوام تا رسيد به لحظه اي كه تمام شد و احمد بورقاني رفت و گفت همین چند روز پیش پس از تشييع مهران قاسمي گفته بود كه خدارا شكر كه پس از مرگ جايي داريم.
پس از سخنان سهام يكي از سخنراني هاي احمد بورقاني درمجلس ششم پخش شد، آنقدر سخنراني عالي بود كه پس از اتمام آن حضار احمد بورقاني را تشويق كردند. و حالا اندوهي دوباره كه مجلس هشتمي دركار است و عرصه از ياران نام آور تهي . درآخر مادر احمد بورقاني از همه كساني كه در مجلس يادبود شركت كردند از طرف خود وخانواده بورقاني تشكر كرد و خاطره اي كوتاه از احمد بورقاني در زمان انتخابات مجلس ششم گفت و درآخر بيان كرد كه سلاح احمد بورقاني يعني قلم او به زمين نيفتاده و پسرانش سهام الدين و كمال الدين آن را نگه مي دارند و بسيار با صلابت عنوان کرد كه اگر كسي نبود، من خودم سلاح پسرم احمد را نگه مي دارم و هيچ گاه نمي گذارم كه به زمين بيفتد.
زمستان سرد می گذرد، با خاطراتی تلخ از رفتنها.
اما قلم برای انانکه سوگند به آن را باور دارند تقدسی جاودان دارد
يك ساعت پيش از مرگ هم مهرباني را ستود-پناه فرهاد بهمن
نميدانم چرا، ولي نميخواهم از خوابي بنويسم كه ديدهبودم و نميخواهم بگويم كه آنقدر اين خواب برايم عجيب و مضطرب بود كه اذان مغرب شنبه را به مسجد شفا پي تعبيرش رفتيم.
بماند كه خواب چه بود، اما آيتا… سيد رضيشيرازي در تعبير آن خواب گفت كه شما يك دوست يا همكار را كه به بنده لطف و مرحمت دارند از دست خواهيد داد. هر كجايي كه بگويي ذهنم رفت غير از اينكه منظور از «رفتن» در گفتههاي وي چيزي شبيه «مرگ» باشد. و آن هم مرگ چهكسي!
قلبم به ضرباهنگ تندي ميزد. با دوستي خواب و تعبيرش را در ميان گذاشتم. نميدانم چه شده بود كه پيش از آن و پيش از هر كسي خواب را براي سهامالدين تعريف كردهبودم و او بود كه مرا تشويق كردهبود كه براي تعبيرش پيش آقا سيد رضي بروم.
پس از بيرون آمدن از مسجد، يك دسيسه كودكانه باعث شد تا به ناچار حدود دو ساعتي را در سرماي هوا و به گز كردن خيابان بگذرانيم. در ميانه گامها بود كه اساماس سهامالدين رسيد: «يادداشت را برايت ايميل كردم.»
احمد بورقاني، پدرش، دانسته بود كه ما در شماره پيش گفتگويي كردهايم با آيتا… سيد رضي شيرازي و «احمد آقا» از سر ارادت به آقا سيد رضي نوشتهاي كوتاه برايمان نوشتهبود.
تو را به خدا بگذاريد كه از اينجا به بعدش را ننويسم… تنها دقايقي بعد… آن تماس تلفني لعنتي… باز هم خبر مرگ لعنتي… باز هم ناباوري لعنتي… باز هم بهت لعنتي…
مغزم «هَنگ» كرد… آن خواب… آن تعبير… آن يادداشت كه انگاري آخرين نوشته احمد بورقانيفراهاني براي يك رسانه بود و…
انگار که سرنوشت محتوم این روزهای ما نوشتن از «مرگ» است. سراسیمه تا خانه صمیمیاش در نظام آباد رفتیم و غرق شدیم در انبوه جمعیتی که تنها ساعتی پس از اتفاق، ناباوریشان را با دیگران قسمت می کردند. فراوانی آدمها و گوناگونی چهرهها که بازهای بود از کمال تبریزی تا کمال خرازی و ماتم بیحجابشان، تصویر گویایی از خصایل و ویژگی های صاحب آن خانه بود که هنوز «فقدان»ش برای هیچ کس باورپذیر نيست.
از این لحظه که دارم اینها را می نویسم بدم می آید. بدم می آید از این لحظههای گم و گیج. بدم می آید از این که حالا که اسام اس سهامالدین برای یادآوری نماز وحشت شب اول قبر پدرش آمده، دستم به جواب دادنش نمی رود که: «رفیق! نگران وحشت شب اول قبر پدرت نباش که آنقدر دعای خیر بدرقه حاج احمدآقا بوده که امشب را بی دغدغه عبور کند.»
رسماً کم میآورم وقتی که یاد لحظهلحظه خاطراتی می افتم که پر بود از مهربانی های احمدآقا چه وقتی که گوشهاش متوجه شخص من ميشد و چه همه آن وقتهایی که سهامالدین باد افتخار به غبغب می انداخت و روایتگر «پدری»های احمدآقا می شد و این بغض لعنتی که باز روی بغض های نشکسته این روزها تلنبار میشود.
اين چند روز تا به سهامالدين ميرسم، لال ميشوم براي گفتن حرفهايي با او كه بر دل دارم.
كدام حرف، كدام تسليت و كدام دلداري ميتواند در اين لحظههاي خانواده بورقاني كارگر باشد؟!
كدام ويژهنامه، كدام گراميداشت و كدام سوگواره ميتواند احمد بورقانيفراهاني را آنگونه كه خانوادهاش سراغ داشتند و آنطور كه دوستان نزديكش ميشناختند، به ديگران بنمايد؟!
البته اينها، هيچكدام، خيلي مهم نيست… كسي بگويد كدام اينها ميتواند «بابا»ي سهامالدين، كمالالدين و زهرا را به آنها بازگرداند؟!
باز هم به چرند و توضيح واضحات افتادهام. راستش پر از بغضم و پر از حرف. بغضهايي كه تمامي ندارد و حرفهايي كه مخاطبش سهامالدين، دوستترين آقازاده دنياست و نگهش ميدارم براي روزي كه سنگيني اين روزها عادت شود و بتوانيم با او مثل روزگار پيش از اين مسافتهاي طولاني را همراه شويم و حرفهايمان فاصلهها را بكاهد.
هر كس از احمدآقا چيزي نوشتهاست. خاطرهاي، نكتهاي، چيزي…
اما من دوست دارم از ارثيه حسادتبرانگيزش بنويسم. ارثيهاي كه آنقدر بزرگ است كه بيشتر از هر چيزي اين روزها به چشمم ميآيد.
احمد بورقاني در عين اينكه به همهكس و همه عقيدهاي احترام ميگذاشت، خطوط قرمز مشخص خودش را حفظ ميكرد. او به تعادل كمنظيري رسيدهبود. با همه سلامو عليك داشت، همه با او خوب بودند، همه لااقل در «انسانيت» او را ميستودند، اما هيچكس او را منافق يا فرصتطلب نميشناخت.
او به مذهب با همه جوانب و ظواهر عينياش پايبند بود. نه به اينمعنا كه بخواهد در جمع تظاهر كند، كه نيازي نداشت. نه به اين مفهوم كه اعتقاداتش را بر سر كسي آوار كند و آن را ملاك قضاوتش در باره ديگران قرار دهد، كه در مرامش نبود.
او به مذهبي معتقد بود كه او را به مهرباني و مردمدوستي و همدلي با خلق خدا وادار ميكرد. او مومن به آييني بود كه در آن ميتوان روشنفكر بود ولي عقايد كسي را به سخره نگرفت و در پوستين خلق نرفت؛ و ميتوان نماز خواند و مسجد رفت ولي با «تاركالصلوه»ها هم نشست و برخواست داشت و تاثير گذاشت و تاثير گرفت.
وقتي ذكر خواندنهاي سهام را ميبينم و ميبينم كه چگونه اين مظاهر مذهب بيش از هر تسليتي دلش را آرام ميكند، بيآنكه از تمسخرها و دخالتهاي كوتهفكرهاي روشنفكرنما كه حتي در ريش و انگشتر عقيق و تسبيحش هم دخالت ميكنند، هراسي داشتهباشد، آنوقت است كه مرگ احمدآقا از باورم پر ميكشد. او براي خانوادهاش ارثيهاي گذاشته كه حالا سهامالدين، كمالالدين و زهرا، در مرام و منش، هر كدام يك احمد بورقانيفراهاني هستند و حالا سهامالدين علاوه بر همه اينها يك خصلت ديگر را به تنهايي بايد به دوش بگيرد و آن «مرد خانه» بودن است…
زيباترين جمله اينروزها را از نيكآهنگ كوثر خواندم: «نه، ما مرده پرست نيستيم. اصلا بحث مردهپرستی نيست. به قول يارو گفتني، ما مردهايم و او زنده است. اصلا معنای مرگ چیست؟
بازهم بخوان-محمد جواد غلامرضاکاشی
میگویند ما ملت گریهایم.
راست میگویند.
هر چه به فضاهای سنتی نزدیک میشوید، بار گریه افزونتر است. تا دور هم مینشینیم، کسی مرثیهای میخواند، اشکی میریزیم، سبک بال میشویم و بر میخیزیم.
نسل جوان، خسته است از اینهمه گریه. شادی میخواهد و سرور. خنده و بامزهگی. چرا باید اینهمه گریه کند؟
چه میدانم شاید اینهمه راست باشد.
شاید با همین تحلیلها نیز بود که ما روشنفکرها، در این دوره سهم مهمی در بی معنا کردن سوگواری و عزاداری داشتهایم. عزاداری با جنس زندگی در جهان جدید سازگار نیست. جهان جدید نیازمند شادی است. زندگی در جهان جدید انرژی کار از تو طلب میکند و جوهر تلاش. مگر چقدر اوقات فراغت برای تو میماند؟ فراغت خود را نیز باید با شادی و شور سر کنی.
کمی بخندی. سر به سر این و آن بگذاری. تا وقت به سرآید و دوباره سر کار حاضر شوی.
چه میدانم اینها با عقل امروز سازگار است.
بگذریم.
امروز یادداشت کامبیز نوروزی را خواندم که در سوگ احمد بورقانی نوشته بود. هر چه میخواندم بیشتر از فضای پیرامونم گسیخته میشدم. متن که تمام شد، انگار کوه اندوهی در دلم انبار شده بود. دست خودم نبود، با صدای بلند در اطاق کوچک دانشکده گریستم. خدا رحم کرد کسی متوجه نشد.
متن را میخواندم، اما گویی زنجیر بر سر و کول میکوفتم. در خویش فرومیرفتم. مثل آب بر زمین پخش میشدم. چیزی از من نمانده بود. همه چیز گویی میشکست، بر سرم فرومیریخت و ….
آخر این چه کاری است؟ احمد بورقانی، پدر و برادر و خواهرمان که نبود. اما اگر بود نیز باید به سرعت فراموشش کرد و به کار و بار زندگی پرداخت.
نوروزی روضه خوانده است. یک متن با ساختار آشنای روضه و مرثیه. متن نوروزی نگذاشت که فراموش کنم. ساعتهاست از همه کار افتادهام.
متن گرم است، اما بی رحم.
روضهخوان، اگر روضه خوان باشد و روضه بخواند، نه از جور یزید، که از جور زمانه مینالد. چه اهمیتی دارد شمر با امام حسین، چه کرد؟ مهم این است که با امام حسین میتوان چنان کرد و دور زمانه نیز به همان روال سابق بگردد.
روضه فریادی است دم مرز زندگی. پرسشی است بنیادی از متن و سرشت زندگی.
روضه خوانی گاهی در اندوه عمیق شهادتی است که مسیح یا حسین قهرمان آن است. چگونه در جهان و زندگی و ساختاری که امام حسینی را میکشند، میتوان از خیر سخن گفت. چگونه میتوان به چیزی باور داشت. در جهانی که مسیح را به صلیب میکشند، اساساً چگونه میتوان به سرشت نیک جهان ایمان آورد؟
روضه به این معنا، سرشتی کفرآمیز دارد.
کفر مقدسی که تو را از متن متعارف زندگی بیرون میبرد. از حدود پست و حقیر نیک و بد جهان. فردی که در معرض گوهر ویرانگر و کفرآمیز روضه است، برجهان خروج میکند،
روضه اگر روضه باشد، و روضه خوان روضه خوان، امکانی برای رها شدن مییابی.
اما تنها نباید مسیح و امام حسین باشی، تا روضه خوانی ضرورت یابد. گاهی روضه خوانی از سوی دیگری نیز ضرورت دارد. نوروزی راست میگوید. به یک معنا، بورقانی هیچ کس نبود. نه پست و مقامی داشت، نه پولی، نه موقعیتی، نه جاه و جلالی، نه نظریهپرداز بود نه حرفهای قلمبه میزد، نه از چهرههای ماندگار بود.
او تنها انسان بود. برای اثبات انسانیتاش هم هیچ سند پر افتخاری و دهان پركني نیست. تنها تفاوت معنیدارش در محیط بود که اینهمه او را برجسته میکرد. او تنها نشان داده بود که میتوان عاشق و ساده و انسان زیست.
مرگ او گویی یادآور پیمانی است که همه شکستهایم. معلوم نیست پشیمان از چه چیزی سر درگریبان کردهایم.
روضه خوانی بورقانی به معنایی متفاوت با امام حسین ضرورت داشت. میتوان بازهم بر عالم و آدم خروج کرد، از این حیث که جماعتی اینهمه در ابتذال روزمرهگی است.
او نیز روضه خوان خود را طلب میکرد و نوروزی چه خوب روضه آن را خوانده است.
به نوروزی گفتم که این کار تو نبوده است، شاید ضرورت داشته است که روضهای خوانده شود. والا تو از کجا اینهمه استعداد روضه خوانی کسب کردهای؟ کسی باید روضهای میخواند تا جمعی گریه کنیم. ما نیازی جمعی به گریه داریم. شاید گریه صفایی به روحمان بخشد. و الا از کف رفتهایم.
مرگ نابهنگام احمد ضرورت داشت.
از خودمان شروع کن، به دور و برمان نگاهی بیانداز، از ذیل بالا برو تا به صدر، ببین همه چگونه گرفتاریم. چگونه از دست رفتهایم.
کسانی دوستش میداشتند، کسانی هم با او خصومت داشتند. اما چه فرقی میکند. هر دو به یک اندازه خجالت زدهاند. بورقانی گویی همه ما را به یاد گناهی جمعی میاندازد. سالگرد انقلاب است. نزدیک سه دهه است که از انقلاب میگذرد. با خود چه کردیم؟ با مردم چه کردیم؟ با آنهمه تلنبار عشق و امید چه کردیم؟ بنگر کجا ایستادهایم. مردم کجا؟
عشق سيري چند، مردانگي سيري چند، صداقت سيري چند؟
خوب مگر تنها در عالم فردی است که گاهی دلمان میگیرد و گریه میکنیم، گاهی نیز باید به معنای جمعی دور هم بنشینیم و گریه کنیم. گاهی ضرورت دارد چندان شرافت جمعی داشته باشیم که دل جمعیمان بگیرد. با حلقوم جمعی گریه کنیم.
میگویند امت گریهایم. راست میگویند، اما چه باید کرد، شاید اشکی که از روضه روضه خوانی بر چشم مینشیند نجاتمان دهد از اینهمه بار.
دمت گرم روضه خوان، باز هم بخوان.
احمدآقای بورقانی؛ دومين ميهمان ضيافت نام آوران-امید ایران مهر
اول- وارد ساختمان قدیمی می شوم و در را پشت سرم باز می گذارمکسی می گوید:- امید هوا سرده، درو پشت سرت ببند!- آخه آقای بورقانی پشت دره…- نه! گمونم رفت…به سمت در بر می گردم تا ببندمشپشت در صدایی آرام می گوید:- آقا امید نبند!در را باز می کنم؛ چهره مهربانش را می بینمکه با همان علامت سوال همیشگی که در چشمانش سراغ دارم مرا می نگرد،آرام لبخند می زند و می گوید:- الآن میام تو، خودم می بندم.دوم- جلسه روتین یکشنبه که تمام می شود، ناگهان صدای اس ام اس موبایل کسی فضا را می شکند… چهره پویا ناگهان رنگ عوض می کند، هم رنگ گچ می شود و خبر را بلند بلند می خواند… با صدایی لرزان مملو از بهت و حیرت :«با کمال تاسف احمد بورقانی نماینده اصلاح طلب مجلس ششم دقایقی پیش …»پاهایم سست می شود و گلویم خشک، گویی در لحظه یی جهان بر سرمان آوار می شود… یکی می گوید او که سنی نداشت.. دیگری امیدوار است خبر یک شوخی بی مزه باشد … اس ام اس می دهم از هادی بپرسم که آیا خبر صحت دارد یا … که پاسخ چون آب سردی در لحظه منجمدمان می¬کند:- سلام. متاسفانه، بله …به بچه ها می گویم راست است… او رفته … سهام تکیه گاهش را …، کمرمان شکست…بیرونم مستحکم می نماید، از درون اما می شکنم… تا به خانه برسم مضطربم، چشمان پر نشاطش را در همایش «صدسال پس از مشروطه» به خاطر می آورم، همان روزی که بی مقدمه از مراد ثقفی که بورقانی در حال بدرقه اش بود عکسی با فلاش گرفتم که چشمانش را آزرد ، احمد آقا بی درنگ انذارم داد که:«دیگه قرار نشد مهمون های مارو اذیت کنید!»همان روز که به شرط گرفتن عکسی دو نفره از او و ثقفی دست از آزار مهمانانش برداشتم!!! همان عکسی که حالا دیدنش داغ دلم را تازه می کند …همان روز که از باب مزاح، ساندویچ مرغ ناهار را نشانش دادم و به واسطه ماجرایی پیش از آن گفتم:«آقای بورقانی! جز چلو کباب که چیز دیگری غذا حساب نبود!» و او زیرکانه سرنخ شوخی ام را گرفت و با ظرافت خاص خودش گفت:«میدونم! اینو به عنوان پیش غذا قبول کنید، آخه بودجه مون نرسید!»حالا دیگر اس ام اس پشت اس ام اس می آید که:”بی بورقانی شده ایم …”دورم از سهام اما از همیشه به او نزدیک ترم…سوم-تا خانه بغضم را فرو می دهم، به کنار کامپیوترم که می رسم، دست که برمی¬آرم چند خطی به یادش قلمی کنم، همان جاست که بغضم امان می بُرد…اشکهایم قطره قطره بر روی صفحه کلید و انگشتانم می چکد…«… حالا چگونه می توان در چشمان سهام نگریست؟»می دانم جای پدر هرگز پر نمی شود،پدرت فرزانه یی چون بورقانی باشد که هیچ!چشمان سهام را به یاد می آورم وقتی مهران را بدرقه می کردیمو حالا هنوز یکماه نگذشته، باید …چهارم- صبح سردی است. مقابل انجمن صنفی روزنامه نگاران ایستاده ایم. چهره ها همگی آشنایند. همه مغموم و مبهوت و سهام بیش از همه … از چهره ها می توان دانست که احمد آقا با صفا بود و بی¬ریا… می توان فهمید احمد آقا محصور به حصار یک تفکر بسته نبود. می توان شهادت داد که احمد آقا با تمام افق های باز نسبت داشت که اینچنین افق مشایعت کنندگانش باز است و فراخ …پنجم- حالا سر مزاریم … از خود می پرسم سهام را چگونه تسلی دهم، وقتی صادق خرازی را می بینم که بر روی پاهایش توان ایستادن ندارد از فرط سنگینی این غم نابهنگام؟ نابهنگام! آری… همان صفتی که اکثریت قریب به همه ی این جماعت بر توصیف این سوگ معترفانند.هیچ صدایی نمی شنوم … به مزار مهران قاسمی چشم می دوزم و حالا می فهمم که خدا چقدر او را دوست داشت… آنقدر که کمتر از یکماه بیشتر تنها نماند… حالا او همسایه ای دارد به واقع دوست داشتنی و شریف… اما قطعه نام آوران «اصحاب رسانه» چه نام آورانی را از ما می گیرد… گویی تاب ندارد چند سالی منتظر پر شدن بماند که یک به یک با فواصلی کوتاه داغ بر دلمان می نهد… در همین فکرم، که احسان را می بینم… بی درنگ می گویم:«گویا این قطعه عجله داره که زود پر بشه»، بغض در گلو پاسخم می دهد که:«خدا سومی رو به خیر بگذرونه …»ششم- حضرت اجل! بی رحمی! به خدا بی رحمی…این همه ناملایمات را تحمل می کنیم… ظلم از جماعت بی خدا می بینیم… دم بر نمی آوریم و تو!تو هم که هر دم نمک پاش زخممان می شوی که پیمانه عمر نازنینی پر شده!این بلانسبت انسان ها مانده اند و تو نازنینان روزگار را ازمان می گیری که چه؟که ناامیدمان کنی از خدا؟بی رحمی به خدا بی رحمی…چطور در چشمان دکمه ای مهران چشم دوختی؟جواب سارا را چه دادی؟حالا چگونه در چشمان سهام و زهرا نگاه می کنی؟جوابشان را چه می دهی؟بی رحم شده یی بیرحم!حضرت اجل ننگ بر تو باد! ننگ!هفتم- احمدآقا هر چه منتظر ماندیم بازنگشتی … در هنوز نیمه باز است و گویی پرچم ها نیمه افراشته اند… به گمانم آقای خانیکی از «تجربه بورقانی» سخن می گفت … آری! تو پیشقراول یک نسل شدی و به راستی که تجربه تو ذیقیمت است و عبرت، برای آنانی که معجون تحول¬طلبی و پایبندی به اصول را جمع ضدین می دانند…راستی، مهران جان! امشب هوای احمدآقای ما را داشته باش!از همکارانت شنیده ام رسم همسایگی را نیک می دانی!
مرگ گاهی ریحان می چیند /وداع با بورقانی-محسن دلاویز
مرگ گاهی ریحان می چیند این شعری بود که در کنار عکسی از بورقانی حک شده بود و روی پیکر بی جانش تقش بسته بود تا نزدیکترین دوستان که تا چند روز پیش با خنده های احمد شاد بودند امروز در سرمای بیرحم و سوزناك هوا هق هق کنان او را بدرقه کنند.روز تلخی بود انگار همه غصه های عالم دست به دست سرما داده بودند تا دل اصلاح طلبان را چنگ بزنند.چهره ها مبهوت و غمگین ،خیلی ها رفتنش را باور نکرده بودند، ابطحی بغض کرده دستانش را به ماشینی تکیه داده بود ،رضا خاتمی در میان جمعیت اشک هایش را پاک می کرد ، مصطفی تاج زاده هنوز قهقهه احمد را در گوشش حس می کرد و هق هق کنان پیکر بی جان احمد را نظاره می کرد، کمی دورتر مژگان حکمت اشک آلود با همسر احمد همدردی میکرد،
غم سنگین است . انگار روزهای تلخ اصلاحات تمامی ندارد کم لطفی قدرت نشینان و فراق دوستان، اردوگاه اطلاح طلبان سراسر غم و غصه است.
احمد رفت، احمد در ميان هق هق دوستان در جلوي انجمن صنفي روزنامه نگاري سنگري كه احمد حامي هميشگي و مدافع راستين آن بود با دوستان وداع كرد تا در سرماي سخت زمستان راهي قطعه نامداران بهشت زهرا شود. به راستي عرصه سياست ما چند احمد دارد كه صادق، صميمي و راسخ باشند. خنده هاي بورقاني را دوستانش هرگز فراموش نخواهند كرد.
افسوس افسوس احمد هم رفت …قلم را یارای نوشن نیست، گریزی نیست باید رفتنش را باور کنیم…….مرگ گاهی ریحان می چیند .
برشي از يك خاطره-كريم ارغندهپور
همين 3 هفته پيش بود. مقابل در روزنامه اعتماد ملي در تشييع جنازه مهران قاسمي. گفتم احمد! بهشت زهرا ميآيي؟ ميدانستم كه براي اين نوع مراسم هميشه آمادهاي. مكثي كردي و انگار كاري را در ذهنت به تعويق انداخته باشي قبول كردي. با هم راه افتاديم.
در بهشتزهرا حقشناس مدير اعتماد ملي مسوولانه پيگير دفن مهران قاسمي در قطعه نويسندگان و خبرنگاران است. او بازگو ميكند كه در تمام 24 ساعت گذشته تلاشش با مانع روبهرو شده است و تو با ناراحتي از تنگنظري سخن ميگويي. بعد هم روال اداري را ميگويي كه بخشي از تجاربت در دوران معاونت مطبوعاتي است. سپس خاطراتي را اضافه ميكني كه فلان هنرمند زنگ زد و در رابطه با درگذشتهاي تقاضا داشت كه در قطعه هنرمندان دفن شود. عليالقاعده بايد به معاونت هنري معرفي ميشد ولي چه فرق ميكرد خودم زنگ زدم به يكي از دوستان در سازمان بهشت زهرا و كارش راه افتاد. حتي نامهنگاري هم نشد. بعد هم يادت ميآيد كه مجيد شريف هم به همين صورت با پيگيري تو در اين قطعه دفن شده است. ميگويم عجب دنيايي است. بعد هر دو با هم به گردش دوران ميخنديم. ميگويي حالا ديگر جايي براي مردن به خود ما هم نميدهند!
مدتها بلاتكليف با ديگر همكاران معطل ميشويم. سوز سرما شديد است. در حال انجماد هستيم. از موافقت ارشاد خبري نيست تا اينكه خبر ميرسد مسجدجامعي موافقت شهرداري را براي اختصاص قطعهاي به اصحاب رسانه گرفته است. بر جنازه نماز ميخوانيم و به راه ميافتيم. من با اتومبيل به سمت جنوب ميروم ولي تو باورمندانه ميگويي راه خروج در جهت متضاد است. دور ميزنم و تو ميگويي من هز از گاهي براي تدفين عزيزي اينجا هستم و ميدانم راه خروج از كدام طرف است. دنبال قطعه اعلام شده ميگرديم. تو پيشاپيش ميگويي ما هميشه بار اول اشتباه ميرويم و بار دوم پيدا ميكنيم. قطعه را مييابيم ولي خبري از ساير دوستان نيست. سهام تلفني خبر ميگيرد و تو يادآوري ميكني كه ما هميشه بار دوم پيدا ميكنيم! ناگزير به راه ميافتيم و دوستان را در جاي ديگري پيدا ميكنيم. مسجد جامعي و رضاييان -مدير سازمان بهشت زهرا- هم آنجا هستند. قطعه اختصاص يافته را ميبينيم. من ميگويم احمد! آدم چه حسي دارد وقتي جايي را كه براي هميشه ميخواهد در آن آرام بگيرد ميبيند. لبخندي ميزني و ميگويي اينجا خيلي خوب است، به ما همچين جايي را نميدهند. چيزهاي ديگري هم گفتي و باز هر دو خنديديم.
اعلام ميشود كه مهران قاسمي اولين ميهمان اين قطعه است. آرام ميگويم به سرعت پر ميشود. تصديق ميكني. حركت سرت را به نشانه اين تاييد فراموش نميكنم. ديگر هيچ نميگويي. من هم خاموش ميمانم. ترجيح ميدهم رشته سخن را عوض كنم. بر ميگرديم. در بين راه ميگويي خوب شد كه رفتيم. من هم تاييد ميكنم. و بعد باز هم خاطرات و باز هم نشانههاي جوانمردي و بزرگ منشي هويدا ميشود. حالا تو نيستي و ما بايد امروز تو را به عنوان دومين نفر در گوشهاي به همان قطعه بسپاريم. ديدي چقدر زود آن قطعه پر ميشود؟
رازهای بورقانی-کریم ارغنده پور
در روزهای گذشته ده ها یادداشت خواندنی در وصف احمد بورقانی منتشر شده که هر یک از زاویه ای به شخصیت او پرداخته و فقدانش را به سوک نشسته اند. نویسندگان این یادداشت ها نه فقط دوستان و نزدیکان او بلکه پاره ای از آنها افرادی هستند که هیچگاه او را از نزدیک ندیده اند ولی چنانکه گفته اند تحت تاثیر شخصیت فوق العاده او قرار داشته اند. با اینکه مجموعه این یادداشت ها شاید تصویری از احمد بورقانی بتاباند ولی طبعا همه او نیست. شخصیتی که هر اندازه بیشتر درباره او گفته می شود توجهات و دوست داشتن عمومی نسبت به او را مضاعف می سازد و این همان چیزی است که من در اینجا مایلم از آن به عنوان شخصیت رازآلود او یاد کنم. شخصیتی که وقتی با او مواجه بودی آنقدر ساده و صمیمی بود که اگرچه دل ها را به خود جذب می کرد ولی در بدو امر تصور چنین رازآلودگی را نمی نمایاند.
زمان رفاقت من با احمد بورقانی کم نبود ولی همیشه این نکته از شخصیت او برایم مورد پرسش بود که او در عین این سادگی چگونه می تواند در روابط با دیگران صمیمیت بیافریند. بر این کلمه “آفرینش” در اینجا تاکید می کنم. آفرینش ابعاد مختلفی دارد و هنر احمد در روابطش با مردم، خلق و توسعه دوستی و دوست داشتن بود. و این بزرگترین راز در شخصیت اوست. می گویند وقتی کاری به حرفه ای ترین شکل ممکن انجام شود مخاطب نیز نزدیکترین احساس را با آن برقرار می کند. مثلا وقتی یک نقاش بزرگ اثر شگفت انگیزی را خلق می کند یا یک نویسنده، رمان زیبایی می نویسد مخاطب این آثار آنقدر به آنها نزدیک می شود که احساس هرگونه پیچیدگی که بین او و اثر فاصله بیاندازد از بین می رود تو گویی اثر را جزیی از وجود خودش می داند، واژه ها در این میان کاملا بیانگر نیستند گویی حسی در این بین رد و بدل می شود که بدون کلام، ارتباط خاصی را برقرار می کند که از حالات عادی خارج است. درباره روابط انسانی احمد نیز چنین رازی وجود داشت. این روابط اگرچه از جنس مکارم اخلاق بود ولی از همان نوعی است که واژه ها کمتر قادر به توصیف آن هستند. چنانکه سخاوت و ایثار و بزرگی و عشق و امثال اینها از شمار توصیف کامل خارجند.
احمد بورقانی به ویژه در چند سال گذشته اگرچه در زمره سیاسیون اصلاح طلب بود ولی دغدغه های اصلی اش از عرصه سیاست فراتر بود و پهنه وسیعتری را دربر می گرفت. او یک “درد مند” واقعی بود. درد مردم داشت: درد فقر، درد نا آگاهی، درد پس افتادگی. و یک “دین مدار” حقیقی بود چنانکه همه وجودش را صرف اعتلای حقیقت می خواست ولی مایل نبود نان و نامی از این سرچشمه هستی بخش طلب کند. و یک “زخم خورده” بود: زخم جنگ، زخم نامردمی و ناراستی، زخم سالوس و ریا و نفاق، و زخم از آنانی که آرمان های دین و انقلاب را دستاویز رسیدن به پاره ای منافع حقیر دنیوی قرار داده اند. با این همه اهل کینه نبود. شهد شیرین بخشش در کام او چنان گوارا بود که اثر کینه و انتقام را در ذهنش پریشان و محو می نمود.
بارها تامل کرده ام که بهترین واژه برای توصیف یک شخصیت کمال یافته چیست. به نظرم “بزرگ” بودن ناب ترین کلمه برای چنین مقصودی است و احمد بورقانی “بزرگ” بود. نه مرادش از مشارکت در عرصه سیاست، یافتن سهمی از مقام و قدرت بود و نه دستیابی به رفاه و آسایش. شخصیتی که برای خود “ساخته” بود چنین خواسته هایی را در نظرش حقیر و کوچک می داشت. اگرچه زندگی راحت و مرفهی نداشت ولی آرامشی که او در پی آن بود از این مسائل اوج گرفته بود. او چونان درویشان چراغ به دست گرفته بود و در روزهای روشن در طلب “انسانیت” بود. انسانی آزاد و رها. انسانی با کرامت. یک انسان وارسته و پاک. و البته زمینی نه آنچنان که نمونه اش فقط در آسمان ها جستجو شود. و به همین دلیل عموم مردم در نظرش محبوب بودند. یکی از دوستان چنین صفتی را در او “روشنفکر مردمی” نامیده است. من می خواهم کمی آن را تعدیل کنم و بگویم او خود “مردم” بود. به همان اندازه بزرگ و به همان اندازه آشنا. بین او و مردم هرگز فاصله ای وجود نداشت به همین سبب مردم داری همیشه بزرگترین دغدغه او بود. اگر چیزی می خواست برای مردم بود و در طول عمر نه چندان طولانی اش اگر هم چیزی کسب کرد همه آن را به جماعت بخشید و هیچ چیز از آن را برای خود نخواست. و در این راه هیچگاه مردم را به عناوین مختلف، خاص و عام نکرد. به همین سبب وقتی معاون مطبوعاتی شد قانون را برای همه به یکسان اجرا کرد. شرایط دریافت مجوز نشر را سهل کرد و هر درخواستی را وفق قانون با پاسخ مثبت مواجه ساخت چنانکه فریاد تنگ نظران برخاست و تحمل نشد.
او یک “باورمند” بود. به آنچه باور داشت عمل کرد و در این راه نیز مرارت های بسیار کشید -که شرحش مفصل است و چندان در پرده هم نیست و همگان کمابیش از آن باخبرند- ولی با این همه مردانه بر سر پیمانش ایستاد و رسم جوانمردی را معنا کرد.
این یادداشت اگرچه تلاش داشت که به رازهای بورقانی بپردازد ولی خود اقرار دارد که چنین امری ساده نبوده و نیست. حداقل امیدوارم گوشه هایی از آن را بر آفتاب افکنده باشد و رسم دوستی در برابر آن بزرگ را به سهم کوچک خود ادا کرده باشد. روحش همواره آرام و خشنود باد.
احمد بورقانی رفت-شکوری راد
اواخر جلسه دفتر سیاسی حزب بود و ما داشتیم در مورد تایید حکم اولیه در مرحله تجدید نظر و اجرای محکومیت آقای قابل یعنی 40 ماه زندان و اینکه چه باید کرد گفتگو می کردیم که تلفن همراه رضا که کنار من نشسته بود زنگ زد و اون پس از شنیدن صدای پشت خط با اضطراب جهت ادامه مکالمه بیرون رفت. پس از مدت کوتاهی در حالیکه از پشت تلفن سوال می کرد مگر دستگاه شوک ندارند. یک جمله کوتاه گفت “بورقانی…” وکتش را از روی صندلی برداشت و با عجله رفت بیرون. از این جمله مفهوم بدی فهمیده می شد به همین دلیل پشت سرش رفتم و قبل از اینکه ماشینش رو به حرکت دربیاره پرسیدم چی شده؟ در حالی که هنوز داشت پشت خط با کسی که اونجا بود صحبت می کرد یک لحظه رو به من کردو با نگرانی گفت نمی دونم فکر می کنم کار از کار گذشته! اورژانس هم اومده، بیست دقیقست نفس نداره. بعد نشانی رو از کسی که پشت خط بود پرسید و با عجله رفت. به جلسه برگشتم و برا دوستان تعریف کردم چی شده. محسن زنگ زد و دوباره از رضا پرسید؟ حرفای رضا جوری بود که به نظر می رسید که دیگه اونو به بیمارستان نخواهند برد. بهمین دلیل همه حرکت کردند رفتند خیابان وزرا، دفتر یکی از دوستاش، جایی که این اتفاق افتاده بود. وقتی رسیدیم اونجا، از محسن که زود تر رسیده و کنار خیابان بود پرسیدم چی شد؟ گفت آقا رضا اومده، بردنش بیمارستان قلب تهران. بعد همه رفتن بیمارستان.
آخرین بار پنجشنبه پیش تو مراسم ختم پدر علی باقری که تو مسجد الجواد بود دیدمش. به علت اینکه جای پارک پیدا نمی کردم ماشینمو گذاشتم تو خیابون بهار و کلی پیاده اومدم تا مسجد. همین که رسیدم دیدم احمد داره درست جلوی در مسجد پارک می کنه. وایستادم با هم بریم تو. بهش گفتم خیلی خوش شانسی که اینجا جا پیدا کردی. با همون لحن و روحیه مخصوصش گفت آره تا پیچیدم دیدم یکی داره می ره منم صاف اومدم جاش. بعد پس از تسلیت گویی به علی آقا با هم رفتیم تو. پشت سر من بود گفت علی برو جلو. رفتیم جلو نشستیم. قاری سوره الرحمن رو می خوند. بعد سخنران منبر رفت. وقتی مجلس تموم شد اومدیم بیرون. طبق معمول دوستان اونجا همدیگر رو می دیدن و حال احوال می کردن. یکی سراغ بورقانی رو از من گرفت. گفتم با هم اومدیم بیرون. گفت آره دیدم برای همین ازت می پرسم . نگاهی به اطراف کردم گفتم فکر کنم رفته.
آدم بخصوصی بود.شخصیت روونی داشت . همه دوسش داشتن.خیلی راحت کارا رو انجام میداد.یعنی کار براش سختی نداشت. بلد بود. می دونست چیکار کنه. نقششو تو هر کار پیدا می کرد و بدون اینکه منتظر بشه ازش بخوان انجامش می داد. خیلی آدم درستی بود. چارچوب داشت و اونو رعایت می کرد. خیلی آزاده بود. آدم متدینی بود ولی اصلاً تظاهر نمی کرد. معلوم بود اصالت خونوادگی داره. اصالت بچه های تهرون قدیم رو داشت. حیف شد. واقعاً. خیلی آدم بدرد بخوری بود. خیلی به اصلاحات خدمت کرد.
من همش دارم فکر می کنم بچه هاش چه حالی دارن. می تونم فکر کنم چه جور رابطه ای با بچه هاش داشته. یه بابای با حال و پر انرژی. بچه ها رو آزاد می ذاشته ولی هواشونو هم خیلی داشته که درست برن. چیزی رو به اونا تحمیل نمی کرده ولی هیچ وقت هم بی تفاوت نبوده. بچه ها هم نظر بابا براشون خیلی مهم بوده. حالا اون نیست. یه خلا بزرگ. خیلی سخته. خدا بهشون صبر بده.
خدا به همسرش، به پدر و مادرش به بقیه اعضاء خانوادش صبر بده! یه شوک بود برای همه. روحیه احمد اونقدر سر زنده بود که انگار مرگ براش تعریف نشده. بخاطر همین باورش برای همه سخته. حالا همه مجبوریم باورکنیم. فردا تشییع جنازه می شه و تو بهشت زهرا، قطعه اهالی رسانه که پس از مرگ ناگهانی مهران قاسمی خودش پیگیر بود تا اختصاص پیدا کنه دفن می شه ولی یادش از خاطر دوستان و از تاریخ این ملت و بخصوص تاریخ مطبوعات ایران هرگز پاک نمیشه.
خدایا! اونو در جوار رحمت خودت قرار بده و با بندگان خوب خودت و برادر شهیدش محشور بگردون!
مهياي وصال-سهام الدین بورقانی
هرچه محبوب پسندد زيباست
تو را با گلوی بهار باید سرود
که طنین دلت صدای رویش باغ بود
و چشمانت رنگ بیداری داشت
ای معنی مرد؛
شط ناآرام خون در شفق
معني پرواز نور در فلق
احمد
برخيز
آفتاب به سوگواريت آمده
پيش از هر كلامي شكر خداي متعال را بجاي مي آورم به سبب مصيبتي كه بر ما افتاد كه بي ترديد “خير” است. هرچه كه از لحظه فراق پدر مي گذرد و در حادثه تعمق مي كنم بيشتر درمي يابم كه اين رفتن، راحت روح است و او را بيش از اين كاري با دنيا نبود.
به دعاي خير دوستان و ياران و نيز محبت الهي، خداوند كريم بر ما صبر فرستاد و تاب اين داغ را بر ما آسان كرد، كه:
به صفاي دل رندان صبوحي زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند
باري، وقتي مروري بر اين هجران، از همان دقايق اول تا به امروز مي كنيم، همه درمي يابيم كه او رسيد به آنچه مي خواست؛ بي دردسر و گوارا.
پدر، دوست عزيزم!
چه زيباست اينكه دم رفتنت هم چون هميشه كتابي در دست داشتي و درآن به دنبال ردي از رفيق شفيق و شهيدت مسعود مشايخي بودي و چه زود او را يافتي…
بعداز آن هم كه آن ديگر دوستت عكسهاي باغ و كلبه اي و درخت و طبيعتي را نشانت مي دهد و تو مي گويي: “چقدر دلم آرامش مي خواهد” و چقدر از رنجهاي اين شهر لعنتي خسته شدي و چه زود آرامش را در آغوش مي كشي.
به من گفته اند كه اينجا قرار است خاطره بگويند از تو و از تمام شيرينيهاي تو، اما باور كن براي من سخت است از تو نوشتن. دستانم لحظه اي از لرزش نمي ايستند… ذهنم خسته است از استخدام كلمات و عبارات براي تو. از ميان اين همه خاطره شيرين با تو بودن كدام را تعريف كنم؟ از كجايش بگويم؟ مگر غير از اين است كه لحظهلحظه در كنار تو بودن براي ما شيرين بوده است؟ تصميم گرفتم حداقل فعلا از حال و هواي خاطره بيرون بزنم و اندكي در مورد اين مدت اخير بنويسم.
آنچه در مدت هجر تو كشيدم هيهات در يكي نامه محال است كه تحرير كنم
آري، احمد بورقاني مدت ها بود كه به رفتن مي انديشيد. زمان طولاني بود كه عليالاتصال در مورد مرگ مي انديشيديم و با هم از اين رهگذر گپ مي زديم. مدتها بود كه كابوس نبودن او را مي ديدم و به هر حيله اي متوسل مي شدم كه خودم را از شر اين افكار و كابوس ها برهانم، اما چه كنم كه باز به سراغم مي آمد.
او از مرگ مي گفت و اينكه خوش به حال آنهايي كه راحت چشم مي بندند و نزد محبوب مي روند. نه مريضياي در كار است و نه بيمارستاني و نه دردي. از تسلط برخي اهل ايمان هنگام مرگ كه خيلي از آنها را هم در اين حال ديده بود سخن مي گفت و من مي گفتم: بابا! شما را مطمئنم كه از اين جهت پريشاني نبايد به خاطر راه دهي. مي گفتي همه اينها اعمال است و اعمال و اعمال و …
و تسلطت گواهي بود بر اعمال تو…
بگذريم، پدر ظاهرا فهميده بود كه بايد برود. هر كجا مي رفتيم و با هر كه بوديم ميان حرفهايش بوي وصيت هم مي آمد. از تشييع مهران قاسمي عزيز برمي گشتيم با آقايان ارغندهپور و سحرخيز كه مي گفت خب الحمدلله محل دفنمان هم روبراه شد.
مي گفت انجمن صنفي خانه ماست و ما را بايد جلوي آن تشييع كنند. همين چند وقت پيش بود كه دايي او مرحوم شده و به بهشت زهرا رفته بود و غسالخانه. ناراحت بود كه همه فقط گريه مي كردند و هيچ كس دعايي برايش نخواند. گفت خودم دست به كار شدم و زيارت عاشورايي برايش خواندم.
راستي بابا! ما برايت سنگ تمام گذاشتيم. وقتي مي شستندت يك دل سير زيارت عاشورا برايت خواندم و اين شب ها مدام دست سوي آسمان بالا مي گيريم و مناجات امام علي(ع) برايت زمزمه مي كنيم. يادت مي آيد چقدر اين دعا را دوست داشتي؟ مناجاتي كه سراسر فقر و حقارت انسان را در برابر خدايش نشان مي دهد و تو چهقدر خاشع بودي… ما از زبانت برايت مي خوانيم.
وقتي در اندك زماني كه دوستان و رفقايت از رفتنت خبردار شده بودند و سيل اشك جاري كرده بودند، گريه امانمان را بريده بود ولي من و زهرا همه را گفتيم كه بنشينند و برايت دعا بخوانند.
پدر همهچيز را مهيا كرده بود. او حتي مقادير معتنابه چاي و قند مراسمش را هم خريده بود…
خانه ما تا چندي پيش مبل و صندلي نداشت. ما حس خوبي از مبلمان نداشتيم، ولي نمي دانم چه شد كه رفتيم و خريديم؛ چرا؟ راستي چرا؟؟ مبادا مهمانهايت آزرده شوند از نشستن روي زمين؟ همواره مي گفتي كه وقتي زمان جدايي رسيد تنها نگرانيت اذيت نشدن و راحتي مهمانهايي است كه مي آيند و مي روند. اما تو فكر همه جايش را كرده بودي…
بابا، جلسه ستاد ائتلاف را به ياد داري كه چقدر اصرار داشتي كه حتما بيايم و عكس بگيرم؟ اولش مي گفتم نه و دليل اصرارت را هم نفهميدم. اما بعد از آنكه آمدم خيلي چيزها را فهميدم. آنجا كه اول صبح قاري نيامده بود و تو يعني- احمد بورقاني- چه راحت پشت تريبون رفتي و قرآن خواندي… و بعد كه بايد به روزنامه مي رفتم، گفتي دوربين را به من بسپار تا الباقي عكسها را بگيرم….
عاشق آن عكسيام كه حنيف شعاعي موقع عكاسي از شما گرفته. از نگاهت همهچيز را فهميدم… همهچيز…
چند وقت پيش حتي به مادرم گفته بود كه خيالم آسوده است، سهامالدين ديگر مي تواند زندگي را بچرخاند…
آه… عجب بار سنگيني بر دوشم نهادي…
يكي دو ماه پيش كه آقاي ثنايي همسايه ديوار به ديوارمان به رحمت خدا رفت بابا به شدت در تكاپو بود تا اين و آن را بگويد دعايش را فراموش نكنند و بهويژه ذكر “اللهم انا لا نعلم منه الا خيرا” و گويي با همه اين تكاپوها مي خواست نشان دهد كه ما نيز بايد همين كارها را براي او انجام دهيم. ولي تو را چه حاجت به شهادت ديگران؟
احمد بورقاني هيچگاه مغرور نبود. يادم مي آيد كه قبل از شب جدايي با او در مورد مساله اي صحبت مي كرديم كه ناگهان زهرا هم جوياي مساله شد. با زبان شوخي به زهرا گفت: ما داريم در مورد مساله اي خصوصي حرف مي زنيم، تو براي چه بايد بداني؟ زهرا مكثي كرد و گفت: براي اينكه ما يك خانوادهايم. بابا پس از تاملي كوتاه گفت: درست مي گويي، معذرت مي خواهم! و اين عذرخواهي شوخي نبود.
بيش از اين اطاله كلام نمي دهم. پدر شب آخر تقريبا از همه نزديكانمان خداحافظي كرده بود، به خانه پدربزرگم رفت و عمويم. با زهرا از جلوي كافه نادري مي گذشتند كه به اصرارش به كافه مي روند تا آخرين ملاقات پدر و دختر هم آنجا باشد.
صبح با مادرم خداحافظي كرد و تا دقايقي قبل از رفتنش هم من و زهرا با او تلفني صحبت كرديم و آنقدر شاد و سرحال بود كه وقتي آقاي هوشنگي تماس گرفت و خبر بدحالياش را داد، بعد از سه بار تكرار باورم شد و بعد از آن با پريشاني به سمت بيمارستان راه افتادم.
خلاصه اينكه همه جزئيات مرگ پدر به غايت زيبا بود و معنادار؛ و اين زيبايي در گرو خواست محبوب بود كه پدر همواره بر زبانش جاري بود:
هرچه محبوب پسندد زيباست