بایگانی ماهیانه: فوریه 2008

دو سوگ برای بورقانی-محمد ثاقب فرد

خبر فوت احمد بورقانی، از تلخ ترین اخباری بود، که طی این سالها شنیده ام. از نظر شخصی، او برایم نماد آزاد اندیشی و اصلاخات در عرصه فرهنگی بود. چهره خندانش را در جاهایی که هم او حضور داشت و هم من، هرگز از یاد نخواهم برد.
وقتی بورقانی را در کسوت نماینده مجلس و معاون وزیر می دیدم دلم قوی می شد که سیاست و سیاست مدار هم می توانند به این شیرینی و سادگی باشند و پشت پرده سیاست هم می تواند همین خنده و سادگی باشد.

وقتی با سخنان او مجلس ششم تمام شد با آن همه حاشیه، باز گفتم: خدایا این بورقانی را برای کشور حفظ کن، که او مرد لحظات حساس و سخت است. آخر بار او را در خانه هنرمندان – آری هنرمند نزدیک ترین واژه به شخصیت او- دیدم. باز هم به همان صمیمیت، شب عاشورا بود و الان می فهمم که خنده اش چقدر غریب وار حکایت از آخرین عاشورای زندگیش در خانه هنرمندان
داشت. من از مرگ او در سوگم.

سوگواری برای احمد بورقانی، فقط به خودم مربوط نمی شود. فقدان او ضایعه ای نه فقط برای فرهنگ که برای اقتصاد ایران هم است. شاید تعجب کنید، اگر بگویم حضور احمد بورقانی برای توسعه اقتصادی کشور موثر بود. او در نقش یک مدیر فرهنگی آزاد اندیش و آزاده، مجری دولت اصلاحات در آزاد سازی مطبوعات بود که در سال های بهار مطبوعات، رونق ارزشمندی به بازار نشر مطبوعات داد. خرید مطبوعات بالا رفت.

مشاغل پیرامونی مطبوعات رونق گرفت و به شهادت امار وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، نقش اقتصادی فرهنگ در دوران اصلاحات رشد کرد که بخش مهمی از آن نتیجه زحمات احمد بورقانی و هم کارانش در معاونت مطبوعات دولت اول خاتمی بود. بنابراین، سوگ دیگر از دست رفتن او به جامعه ای بر می گردد که یکی از متخصصین خود در عرصه ای نادر – مدیریت فرهنگی- را با نگرش رشد و کمک به بخش خصوصی در عرصه فرهنگی و هنری از دست داد.

آنجا روم، آنجا روم، بالا بدم بالا-حنیف مزروعی

رفتن بعضي‌ قابل باور نيست، همانطور كه در موقع حضور آنقدر صميمي‌اند كه هيچوقت فكر نمي‌كني او نيز روزي خواهد رفت، بودن بعضي آنقدر برايت طبيعي است كه رفتنش را تصوري نيست.

گويا در برنامه ذهنت اينگونه نگاشته‌اند كه او از جنس بودن است و نبودش در عالم امكان، امكان حدوث ندارد.

آري اينگونه است كه وقتي مي‌شنوي رفت تنها به ذهنت اين چراغ روشن مي‌شود كه نه، نه، او اينجاست و اين ما هستيم كه از درك وجودش غافليم.

برايم سخت است كه باور كنم امروز احمد بورقاني در كنار ما نباشد، صبح كه چشمانم را باز كردم با خود آرزو داشتم كه كاش هر آنچه ديشب شنيده و ديده و خوانده و نگاشته بودم خوابي بيش نبود و كابوسي بيش نبود، اما وقتي اولين سايت را باز مي‌كنم مي‌بينم كه آري ديگر او از ميان ما پر كشيده است و …

براي كساني كه از محضر وجودش استفاده‌اي هرچند جزئي برده باشند وداع با او سخت است، مهربان بود و دوست داشتي و در عين حال محكم استوار.

از ديشب هرچه فكر مي‌كنم نمي‌دانم چطور در چشمان پسرش كه از قضا همكار مطبوعاتي و پيش از همه و بيش از همه رفيق قديمي ام است نگاه كنم.

خدايش صبر دهد و خدايش بيامرزد؛ روح پاك و شجاعش شاد باد

ای عاشقان، ای عاشقان من خاک را گوهر کنم
وی مطربان، وی مطربان دف شما پر زر کنم

باز آمدم، باز آمدم، از پيش آن يار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندين هزاران سال شد تا من بگفتار آمدم

آنجا روم، آنجا روم، بالا بدم بالا روم
بازم رهان، بازم رهان کاينجا بزنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بدم، ديدی که ناسوتی شدم
دامش نديدم ناگهان در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نيستم، من در شهوار آمدم

ما را بچشم سر مبين، ما را بچشم سر ببين
آنجا بيا، ما را ببين کاينجا سبکسار آمدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نيز هم
من گوهر کانی بدم کاينجا بديدار آمدم

يارم به بازار آمدست، چالاک و هشيار آمدست
ورنه ببازارم چه کار ويرا طلب کار آمدم

ای شمس تبريزی، نظر در کل عالم کی کنی
کندر بيابان فنا جان و دل افکار آمدم

احمد بورقانی؛ آخرتی هست-مرتضی کاظمیان

از مرد آزاده و صادق و نازنینی چون او، چگونه می‌توان نوشت؟… آن‌ها که با او _کم یا بیش_ آشنا و نزدیک بوده‌اند و در تماس، نیک می‌دانند که از امروز باید فقدان چه انسان “ویژه”‌ای را تحمل و با حسرت و افسوس، اینجا و آنجا، نبودش را نظاره کرد…

از همین امروز که دوستان و یاران _و تردید نکنید، منتقدانش نیز_ دست به قلم شوند و از او سخن بگویند، تاسف‌های تمامی ما بیش‌تر و بیش‌تر خواهد شد…

چند ساعتی از شنیدن خبر درگذشت ناباورانه‌ی احمد بورقانی عزیز ما سپری نمی‌شود؛ سخن گفتن از مرد مهربان و پرانرژی و همیشه امیدوار، ذهنی آزادتر از آنی می‌خواهد که اینک اسیر آنم؛ اما نکته‌ای که در این چند ساعت، پیوسته خاطرم را به خویش مشغول داشته است، افزون بر این نکته‌ی تسلی‌بخش که:”مرگ، گوشه‌ای از واقعیت هستی است”، همانی است که به‌بیانی، سقراط می‌گوید: “گریز از مرگ مهم نیست؛ گریز از بدی دشوار است”…

مرگ بورقانی _هم‌چون تمامی مرگ‌ها_ اگر چشم بینایی باشد و گوش شنوایی، و اگر اندک ایمانی باشد و فهمی از “هستی”، یادآور و انذاردهنده‌ی زندگان است که “آخرتی نیز هست”…

بدانیم و بدانند که آخرتی نیز هست؛

آیا آنان که مرحوم ابراهيم لطف‌اللهی، دانشجوی بی‌پناه را پس از مرگ _در بازداشتگاهی در سنندج_ به خاک سپردند و تنها مرگ او را به خانواده‌اش خبر دادند، می‌دانند که آخرتی هست؟

آیا آنان که شاهد و ناظر مرگ تلخ خانم دکتر زهرا بنی يعقوب در بازداشتگاهی در همدان بودند، باور دارند که “آخرتی” هم در کار است؟

آیا آنان که هفته‌ها، سعید حبیبی و دوستانش _و بسیاری دیگر از دانشجویان و متهمان سیاسی_ را حتی از تماسی تلفنی با خانواده محروم می‌کنند و در انزوای انفرادی، می‌نوازند، “آخرت” را فهم کرده‌اند؟

آیا آنان که از طرح هیچ تهمت و اتهام و افترا و دروغی در مورد مخالفان خویش پرهیز نمی‌کنند، معنای “آخرت” را دریافته‌‌اند؟

آیا آنان که مسلمانی را به عدم التزام به اسلام متهم می‌سازند، “آخرت” را پیش چشم آورده‌اند؟

آیا آنان که ریاکارانه، قدرت‌‌طلبی و ثروت‌خواهی خویش را لباس دین پوشانده‌اند، به “آخرت” معتقدند؟

آیا آنان که در زندگی شخصی دیگران تجسس می‌کنند، به “آخرت” مومن‌اند؟

آیا آنان که معیشت انسان‌ها را به جرم آن که عقیده‌ای دیگر دارند، به خطر می‌افکنند، “آخرت” را باور دارند؟

آیا آنان که حقوق انسان‌ها را به پشیزی نمی‌گیرند، می‌دانند “آخرتی” نیز هست؟…

نام احمد بورقانی، عزیز و پرافتخار و ماندگار در این دیار خواهد ماند؛ نام آنها که به “آخرت” کار خویش بی‌اعتنا و بی‌عقیده‌اند، چگونه در دفتر تاریخ این سرزمین و حافظه‌ی هستی، ثبت خواهد شد؟

خاطرات شمس الواعظين از احمد بورقاني

پنج صبح-«مرگ» براي آزادگان هديه‌ گرانبهايي است و براي آنان كه «آزادي» را روي زمين جستجو مي‌كنند و نمي‌يابند گرانبهاتر!

گرچه يكي از گزنده‌ترين طعنه‌ها اشاره مي‌كند كه بعد از مرگ آزادي است. نوشتن درباره مرگ چه بصورت واقعي و چه بصورت طنه‌آميز، بسيار دشوار است. اما آنچه در مورد مرگ آزادگان قابل نگارش است بجز يادمان و يادبودف توصيف حس و حال سوگواران و عزاداران است.

در غروب سرد روز سيزدهم بهمن ماه خبري حيرت‌آور، از طريق تلفن منتشر ‌شد. خبري كه هر گيرنده‌اي را متعجب كرد. سرانجام خبر مخابره شد و سايت‌هاي اينترنتي نوشتند: « احمد بورقاني درگذشت…» با كمال شرمساري از روح بزرگوار احمد بورقاني، نوشتار حاضر به نقش وي در معماري، توسعه و دفاع از حقوق مطبوعات آزاد و مستقل مي‌پردازد؛ لابد همگان ريشه‌هاي اين شرمساري را در روحيه‌ ايراني سراغ دارند.

زيرا كه ما ايرانيان در يك «اجماع غيرعقلاني» عادت كرده‌ايم كه زندگان را منزوي و مرده‌ها را بپرستيم.
معمار، مدافع، طراح و مشفق مطبوعات

احمد بورقاني در دولت هفتم معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد بود. دوره‌اي از تاريخ كه مطبوعات ايران بيشترين توقيف‌ها و تعليق‌ها را تحمل كرد. واقعيت اين است كه ويژگي برجسته اين دوران رويش، تولد و شكل‌گيري بهترين ساختارها در عرصه‌ي روزنامه‌نگاري مستقل و جريان آزاد اطلاعات بود.

اين رويش‌ها از وجود مردي سرچشمه مي‌گرفت كه غروب زود هنگام زندگي‌اش فعالان سياسي اصلاح‌طلب را داغدار و چهره روزنامه‌نگاران ايراني را اشكبار كرد.

ماشاالله شمس‌الواعظين يك از فعال‌ترين روزنامه‌نگاران آن دوران و سخنگوي انجمن دفاع از آزادي مطبوعات از بورقاني گفتني‌ها و خاطرات زيادي دارد.

شمس الواعظين مي‌گويد: احمد بورقاني در يكي از حساس‌ترين مراحل تاريخ مطبوعات ايران بعد از پيروزي انقلاب و در شروع جنبش اصلاحات نقش محوري داشت. واقعيت اين است كه او معمار تكثرگرايي و رقابت رسانه‌اي در دوران شكوفايي مطبوعات بود.

وي با اشاره به درايت بورقاني در فضاي حاكم در جريان رسانه‌اي دوران مسئوليتش، مي‌افزايد: او تصور مي‌كرد كه تكثر رسانه‌اي قادر است ظرفيت‌هاي پنهان جامعه را براي خدمت به اصلاح و پيشرفت آشكار كند و با در پيش گرفتن اين سياست قابليت رسانه‌ها را در دولت اصلاحات افزايش داد.

به گفته سردبير روزنامه‌هاي توقيف شده‌ جامعه، توس و عصرآزادگان پيش از روي كارآمدن احمد بورقاني به عنوان معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد 1830 عنوان نشريه اعم از روزنامه، هفته‌نامه و غيره در كشور منتشر مي‌شد و اگر اين آمار را با عملكرد وي مقايسه كنيم متوجه عمق درايت و كارآمدي بورقاني خواهيم شد. چرا كه 1830 عنوان نشريه در دوران بعد از ايشان منتشر مي‌شد.

شمس الواعظين در ادامه افزود: اين ميزان رشد در حوزه مطبوعات مرهون تلاش هاي او در تشويق و ترغيب به انتشار بود و مي‌توان از آن دوران به عنوان دوران بهار مطبوعات ياد كرد.

وي در ادامه با تاكيد بر اينكه بورقاني در معماري دورانديشانه و دقيق مطبوعات دوره اصلاحات نقش ارزنده‌اي داشت، گفت: بايد اين نكته را هم اضافه كنم كه احمد بورقاني پس از پايان دوران مسئوليتش هم نقش بسزايي در دفاع جانانه از حقوق مطبوعات و روزنامه‌نگران ايفا كرد.

سخنگوي انجمن دفاع از آزادي مطبوعات، افزود: به نظر من احمد بورقاني در نقش مدافع قدرتمند حقوق مطبوعات به اندازه‌ نقش مهندس و معمار مطبوعات آزاد و مستقل فعال بود.

شمس الوعظين با اشاره به تلاش‌هاي مرحوم بورقاني در ايجاد نهادهاي صنفي روزنامه‌نگاران، گفت: ايجاد انجمن صنفي مطبوعات و تعاوني مديران مسئول روزنامه‌ها بخشي از كارنامه‌ مدبرانه احمد بورقاني را آشكارتر مي‌كند و به همين دليل تحمل او از سوي كساني كه نگران كاهش نفوذ دولت در رسانه‌ها بودند بسيار دشوار بود.

به گفته‌ شمس الواعظين همين موضوع عمده‌ترين عامل براي مخالفاني بود كه بورقاني را وادار به كناره‌گيري كردند. ولي نمي‌توان تلاش‌هاي ارزنده و كارنامه‌ درخشان مطبوعاتي احمد بورقاني را از صحنه‌ تاريخ پاك كرد.

وي در پايان به ذكر خاطراتي از زنده‌ياد احمد بورقاني پرداخت و گفت: پس از توقيف هر كدام از روزنامه‌هاي آن دوران از جمله توس، عصر آزادگان و… او در تحريريه حضور پيدا مي‌كرد و براي حضور در دادگاه مطبوعات به صورت مشفقانه مديران مسئول و روزنامه‌نگاران را راهنمايي مي‌كرد

احمد اقا بورقانی هم رفت-امید محدث

سهام ..سهام ..سهام …
به خدا می فهمت … درکت میکنم
احمد اقا که ۲-۳ روز پیش مثه عکاسا عکس می گرفت ، سهام نبودی مثه عکاسا با دقت هر عکس رو با دقت نگاه می کرد …

مثه همیشه که این خبرهای بد رو می دن کوتاه بود ..خیلی کوتاه

احمد بورقانی رفت
مهدی محمودیان اس ام اس زد
به شوخی میگم : کجا ؟
جواب می اید : پیش خدا
دلم شور میوفته ، ناراحتی قلبی داشت اما سر حال بود

به هر کی زنگ می زنم جواب نمیده ، به محمد رضا یزدان پناه زنگ می زنم میگه خبر راسته ، باور نمی کنم
به شهاب زنگ میزنم که صحت خبر رو جویا بشم ، صداش بغض داره ، نپرسیده مطمئن می شم که خبر صحت داره
به هر کی اس ام اس می زنم فکر میکنه شوخیه …
یکی میگه که بابا احمد اقا که حالش خوب بود خودم دیروز دیدمش
یکی تا می گم الو بفرمایید می زنه زیر گریه
من گیجم ،
احمد اقا ناراحت قلبی داشت اما تو این هفته که چند بار دیدمش تو ستاد خوب بود ، به خدا حالش خیلی بد نبود
از پله ها که بالا می اومد نفس نفس می زد
به شوخی گفتم خسته نباشید
گفت شما برو یه فکری واسه خودت کن از دو ماه پیش که دیدمت چاق تر شدی
دو -سه تا تیکه انداخت و خندیدیم
سهام به خدا می خندید ، درد نداشت ، می خندید .
مثه اون روز که تو بیمارستان بود

سهام سهام ، زهرای بورقانی ……
به قول نوشین طریقی خیلی حیف شد
من نمی خوام باور کنم .
خیلی زود بود .. خیلی

خبر خوش، خبر بد-محمد معینی


انگاری هیچ خبر خوشی قرار نیست به دلت بچسبد در این طوفان خبرهای خوش؛ خبر خوش هسته ای، خبر خوش هوا فضا، خبر خوش دفاعی، خبر خوش پزشکی، خبر خوش … خبر خوش …! لابد عادت کرده ای به خبر خوش! یا شاید باور نداری که این ها خبر خوش است! اما آن قَدر قدرت داری که بوی خبر بد را از فرسنگ ها دورتر هم بشنوی و دل خودت را بلرزانی و حتی بغض کنی. تلنبار شده خبر بد این جا و آن جای ذهن و دلت و مرگ آزاد اندیشان غمی بی مثال تر از همه؛ می خوانی “احمد بورقانی درگذشت”. بدون آن که دیده باشی اش، غصه پف می کند و بغض بالا می آید. اصلا پژمردگی هر گل در باغچه ای کم گُل هراس انگیز است، بیابان وقتی شروع می شود که گُل تمام شده باشد. دلت را اگر بخواهی آرام کنی هیچ چیز به اندازه حرفی که خدا به محمد زد، آرامت نمی کند: همانا انسان را در رنج و سختی آفریدیم. خدا لابد به انسان ماندمان یا انسان شدمان امید دارد. خدا کند عادت نکنیم به خبرهای بد، به پژمردگی گل های کم شمار، به تنهاییِ آزادگی! /ا

ز منجنیق فلک غم و غصه می بارد

باز هم خبری کوتاه، بهم می ریزد تو را و آندم تو خودت و این روزگار را لعنت می کنی که چرا قسمت ما در این روزگار ملال آور فقط مصیبت است. گویی «زمنجنیق فلک غم و غصه و سنگ فتنه» همه یکجا باهم می بارند.

هنوز چندی از داغ مهران قاسمی فرزند برومند مطبوعات ایران نمی گذرد که جامعه مطبوعاتی ایرن داغ پدر دید. و به همین راحتی احمد بورقانی از میان ما رفت. احمد بورقانی به حق برای مطبوعات ایران پدری کرد، چه اینکه بی شک اوج شکوفایی و بهار روزنامه و نشریات ایران در زمان معاونت مطبوعاتی وی در وزارت ارشاد دولت پرافتخار اصلاحات بود. هنوز یادداشت بورقانی در سالنامه شرق را که از خاطره اش در اولین روزهای معاونت مطبوعاتیش گفته بود:”بر سر در خانقاه خرقانی نوشته بود، هرکس که از این در درآید، نانش دهید از ایمانش مپرسید که هرکس که نزد خدا به جان ارزد، نزد خواجه نیز به نانی خواهد ارزید”از خاطرم نرفته است. در ادامه همان یادداشت نوشته بود که در زمان مسئولیتش همین اصل را سرلوحه کار خویش قرار داده است و به همین واسطه بسیار دشمنی ها و تکفیر های تنگ نظران را به جان خریده بود.

یادم می آید چهار سال پیش در همین روزها محمد علی ابطحی در وبلاگ شخصی اش عکسی از این نماینده شجاع مجلس پر افتخار ششم کار کرده بود که آرام متین در گوشه ای نشسته و به واسطه اینکه بلند نظرانه از کاندیداتوری برای مجلس هفتم سر باز زده و ننگ ردصلاحیت های غیر قانونی شورای نگهبان را به خود نخریده بود،خنده بر کار دنیا می زند.

احمد بورقانی آنقدر دوست داشتنی بود و آنقدر در سمت های مختلفش ـ از مدیریت خبر خبرگزاری جمهوری اسلامی گرفته تا معاونت مطبوعاتی اش در وزرات فرهنگ دولت پر افتخار اصلاحات و نمایندگی و کارپردازی فرنگی اش در مجلس پر افتخار ششم ـ کارنامه درخشانی داشت که حتی اگر یک بار هم در عمرت ندیده باشیَش باز هم غم فقدانش را به شدت احساس خواهی کرد.

خدایش بیامرزد، روحش شاد و قرین رحمت، راحش پر رهرو باد.

مردی از جنس تفکر-محسن فرهمند

اواخر پاییز 1378، با دفتر ایشان تماس گرفتم. پدر یکی از دانش آموزان بود و لازم بود پس از گذشت حدود دو ماه و نیم از آغاز سال تحصیلی، گفت و گویی حضوری با ایشان داشته باشم. پیش از آن روز و حتی پس از آن، به دلایل شغلی، بارها و بارها با دفتر کسانی که موقعیت اجتماعی برجسته ای دارند تماس داشته ام. جالب ترین چیزی که به نظرم آمد، این بود که احمد بورقانی فراهانی، به شدت سهل الوصول بود. او خود را در پس پرده عنوان و میز و موقعیت پنهان نساخت. منشی دفتر ایشان از نام و عنوان من پرسید. خودم را معرفی کردم. تغییر فاحش نحوه برخورد منشی، نشان داد احمد بورقانی برای علوی و هرکه از آنجاست، احترامی فوق العاده قایل است. مطلب را گفتم و درخواست دیدار کردم. شاید می توانست محترمانه ما را به دفترش فرابخواند یا قراری نیمه رسمی یا هرچیز دیگر از این دست. یک ساعت بعد، خودش با مدرسه تماس گرفت و مستقیم با من صحبت کرد. گرم و صمیمی و شفاف. همانگونه که فکر می کرد و سخن می گفت و می نوشت. فردای آن روز در اتاق مشاوره دبیرستان، قرار گذاشتیم. می دانستم فرد گرفتار و پرمشغله ای مانند او، بسیاری از کارهایش را برای شنیدن مطالب عادی من جابجا کرده. خودرویی ویژه در کار نبود. خودم ایستاده بودم و دیدم. تواناترین مرد رسانه ای مجلس ششم شورای اسلامی از راهروی دبیرستان عبور کرد و وارد حیاط شد. با هم به اتاق مشاوره رفتیم و در حضور جناب آقای حاج محمدرضا اویسی به گفت و گو نشستیم. اکثر مسؤولین، عادت کرده اند تمایزی بین محل کار و سایر اماکن قایل نباشند. همه جا از بالا نگاه می کنند و عمدتا در مقام ارشاد و راهنمایی هستند. احمد بورقانی در آن دیدار، بیش از آنکه بگوید، شنید. برای شنیدن آمده بود و این را در همان ابتدای جلسه با خارج کردن قلم و کاغذی از داخل جیبش، نشان داد و البته آنجا که در مقام پاره ای توضیحات، بر سر کلام آمد، نشان داد که سکوتش از سر فروتنی و ادب است. بگذریم که هدف از این مطلب، شرح آن دیدار خاص نیست. در خبر خواندم که دیشب بر اثر سکته قلبی در بیمارستان قلب تهران و در سن 48 سالگی، چراغ عمرش خاموش گشته است. پیش از هر چیز، ناگهان به یاد دوست خوب، فاضل، باصفا و غربت نشینم « کمال الدین » افتادم. فرزند مرحوم بورقانی. کمال مدتیست برای ادامه تحصیل، خارج از ایران است و مانند همیشه با توان، پشتکار و روحیه ای مثال زدنی، درس می خواند و با مجموعه بزرگ « آی بی ام » همکاری دارد. اجازه می خواهم چند جمله ای خطاب به دوست خوبم کمال بنویسم:

کمال عزیز؛ درگذشت پدر بزرگوارت، بیش از آنکه یک حادثه خانوادگی باشد، ضایعه ای اجتماعیست. جامعه فرهنگی ایران، « مردی از جنس تفکر » را از دست داد. مردی آزاداندیش، دورنگر، فروتن، فهیم، مؤمن، متعهّد، پرکار و خستگی ناپذیر. اصحاب رسانه در سوگ آن مرد بزرگ نشسته اند و دیگر کسی شاهد قلم زنی شیوا و قدرتمند پدرت نیست. این مصیبت بزرگ را که برای هر فرزندی از بزرگ ترین مصایب است، صمیمانه تسلیت عرض می کنم. امیدوارم خداوند متعال، به آبروی حضرت زین العابدین علیه السلام، روح پدر مرحوم شما دوست گرامی را غریق رحمت فرماید و به جنابعالی و سایر بازماندگان، صبر جمیل و اجر جزیل عنایت فرماید اما جامعه فرهنگی ایران در این روزگار، از آفرینش کسی مانند مرحوم بورقانی سخت عقیم است. روحش شاد و یادش گرامی باد.

چه بي رحم شده يي مرد-حمید رضا ابک

عجب فيلمي هستي احمد آقا. خيلي بامزه بود. فکر کن در اين اره بده، تيشه بگير اس ام اس هاي انتخاباتي، موبايل هرچه سياسي و مطبوعاتي و فرهنگي، ديلينگ ديلينگ صدا کند و اس ام اس بيايد که احمد بورقاني مرد. ولوله شده بود. مرده بودم از خنده. گفتم احتمالاً کار آقا مصطفي است. بعد گفتم نه بابا، آقا مصطفي از اين کارها بلد نيست. گرم يک صحبت جدي بودم. گفتم حالا بعداً ته و تويش را درمي آورم. ديدم خلايق ول کن نيستند؛ ديلينگ، احمد بورقاني مرد؛ ديلينگ، معمار مطبوعات ايران مرد؛ ديلينگ،… گفتم زنگ بزنم به بچه ها بخنديم. بد هم نبود. روزگار که عبوس مي شود، فقط احمد آقاي بورقاني مي تواند کاري کند که از ته دل بخندي. گفتم احتمالاً يک تاليا خريده يي و اس ام اسي زده يي و بعد هم خاموش کرده يي و رفته يي به آن دفتر کوچک و قاه قاه مي خندي و چين و چروک شکم دوست داشتني ات را بالا و پايين مي کني. زنگ زدم. همه گفتند داريم مي رويم خانه احمد آقا. گفتم بابا کوتاه بياييد. اين هم يک بامبول تازه است. مثل همه بامبول هايي که احمد آقا راه مي اندازد و پاي همه را وسط گود مي کشد و بعد هم يواشکي و به بهانه جلسه، جيم فنگ مي زند و ياعلي. چه جلسه يي؟ چه کشکي؟ بي محلي کردند و رفتند. بروند. اصلاً به من چه؟ واقعاً اين آدم هاي دوروبرت ظرفيت شوخي ندارند. بابا چرا نمي فهميد. شوخي بود، تمام شد و رفت.

چهلصد نفر زنگ زدند که چرا نمي آيي. گفتم عمراً بيايم. خودتان برويد هر کاري مي خواهيد بکنيد. ته دلم ريسه رفتم از اين همه سادگي. اما عجب داستاني شده بود آن شب. فردا هم که روزنامه ها را ترکاندي. از حاج آقا مسجدجامعي بگير و بيا تا پستچي اعتماد. دو مقاله ات را هم در يک روزنامه زده بودند که حالش را ببري. ديدي روزنامه ها را؟ «بورقاني نامه» بود. زبانم لال اگر واقعاً بميري مي خواهند چه کنند. از آن تسليت هاي پانصد هزار امضايي هم برايت زده بودند که مي گفتي حتي يک نفر هم نگاه نمي کند، ببيند اين بندگان خدا که اسم شان پاي آگهي آمده، الان خودشان در قيد حياتند يا در ديار باقي، در به در اجاره يک شصت متري دو خوابه اند.

دوشنبه صبحي پا شدم رفتم دم انجمن. عجب محشري به پا کرده بودي. يک سور به همه تشييع جنازه هايي زده بود که تا حالا ديده بودم. بنده خدا مردم ساده. تمام رفقايت آمده بودند. چند تا از آن عکس هاي غلط اندازت را هم جماعت گرفته بودند دستشان که اگر کسي نمي دانست، فکر مي کرد مديرکلي، معاون وزيري، چيزي بوده يي در اين مملکت. همان موقع هم يادت است گفتند معاون وزير شده يي، دوستانت مي گفتند از فردا ارشاد مي شود خنده بازار، از دست شوخي هاي تو.

شيخ عبدالله هم آمده بود وسط جمعيت. باورش شده بود. اما ابوالفضلي ندايي به سهام مي دادي. خودش را کشت. به والله دلم سوخت. خواستم بکشمش کنار و بگويم بچه نشو پسر. برو زنگ بزن دفتري، جايي، احتمالاً نشسته و به سر کار تشريف داشتن خلايق مي خندد. ديدم نه، اصلاً انگار نمي شنود. گيج بود. ولي خدا وکيلي احمد آقا بعضي وقت ها از حد مي گذراني شوخي را. به رفاقت قسم بيشتر از اينش صلاح نيست. مردم را زابه راه کردي.

گفتم احتمالاً جمعيت که برسد به بلوار کشاورز، از آن طرف خيابان بوق مي زني و براي همه دست تکان مي دهي و دنده چهارصد و پنج را چاق مي کني و ياعلي مدد. فکر کن. اين همه آدم حسابي را يکجا علاف خودت کرده بودي. خواستم بروم جلوي تابوت را بگيرم و بگويم بابا چقدر ساده ايد. احمد آقا عزرائيل را هم سر کار مي گذارد. خواستم داستان بلايي را تعريف کنم که سر دکتر نصر آوردي. ديدم اصلاً کسي گوشش بدهکار نيست. سراسيمه اشک مي ريزند و راه مي روند و ورد زبان شان شده «به عزت و شرف لا اله الا الله». به خودم گفتم اصلاً به تو چه؟ احمد آقاست. دلش خواسته. حالا تو مثلاً کجاي معرکه يي که بخواهي خودت را بيندازي وسط. صد تا از تو گنده ترش را نصيحت مي کرد.راهم را کج کردم و رفتم. يکي دو روز ديگر هم گذشت و تو انگار نه انگار. اما بالاغيرتاً ديگر شورش را درآورده يي. مرد حسابي، عکست را که چاپ کردند، کرورکرور هم که ملت آمدند تشييع جنازه ات، مراسم و تشکيلات هم که راه افتاد. بس است ديگر. به خدا قسم بلند مي شوم مي روم هر مطلبي که به دستم رسيد به اسمت چاپ مي کنم، ببينم چه کسي مي خواهد در روزنامه اعتماد ملي جوابيه چاپ و شيرين زباني کند و بگويد روحم خبر ندارد که اين مطالب از کجا آمده. اصلاً چو مي اندازم که کانديداي مجلس شده يي و دوباره برگشته يي به سياست. آخر مردن هم شد کار؟ اين همه کار نکرده را روي زمين گذاشته يي. اين همه کتاب نخوانده، اين همه فيلم نديده، اين همه يادداشت ننوشته. حالا تريپ مردن برداشته يي که چه؟ بلند شو بيا بالا سر زن و بچه ات مرد. شوخي بامزه تر از اين پيدا نکردي؟ اين راهش نيست برادر. مردم که معطل شما نيستند. ببخشيد من اينجوري حرف مي زنم احمد آقا. خب چه کنم. اينها که همه باورشان شده. بالاخره يک نفر بايد اين حرف ها را بزند به شما. از حالا دارند براي هفتم و چهلمت برنامه ريزي مي کنند. از شما بعيده برادر. حالا يه اس ام اس زدي و خنديدم ديگر. بي خيال شو. بس است. به فاطمه زهرا(س) بس است. به روح اميرالمومنين بس است. بلند شو بيا بيرون از آن گوشه دنج لعنتي که خودت را قايم کرده يي. به خدا کسي حال و روز خوشي ندارد. به والله مردم گرفتارند. در کار يوميه شان هم مانده اند. دست بردار. چقدر سنگ دل شده يي احمد آقا. چه بي رحم شده يي مرد.

باور به رفتن…-سهام

نمي دانم از كجا شروع كنم،چه بنويسم…مي گويند بنويس تا آرام شوي.اما مگر اين داغ آرام هم مي شود؟…

تسليت مي گويند،غم آخرت باشد،خدا رحمتش كند،خدا صبرش بدهد،خدا بيامرزدش و…

ذهنم پر است از اين عبارت ها وجمله ها،اما چه سود؟مي دانم كه همه لطف دارند ولي چه كنم كه افاقه نكرده است.

چه بنويسم،چه بگويم؟…چند جمله اي در رثاي احمد بورقاني بنويسم كفايت مي كند؟دستم به سمت قلم نمي رود؛يخ زده است در اين سرماي لعنتي. همه جا سرد است…وحشتناك است اين سرما، گرماي خامه ما را دزديد…

مي گفتم مگر مرگ غيرناگهاني هم داريم كه علي الدوام مي نويسند و مي گويند درگذشت ناگهاني فلان وبهمان؟ اما حالا معناي واقعي ناگهاني را گرفتم. يعني اينكه ساعت 18:19دقيقه با بابات صحبت كني، بگويي، بخندي، با لهجه به هم تيكه بيندازيد و يك ساعت بعد زنگ بزنند بگويند خودت را برسان،كه چه؟ بابات افتاده، به سختي نفس مي كشد والخ.

باري، ناگهان يعني همين ديگر.گيريم يك سال پيش عمل كرده ومريض بود، اما اين يك سال اخير را كه متصل ورزش مي كرد، كمتر مي خورد و با همه دلسردي ها كما في السابق مي خنديد و مي خنداند و مي خواند و مي خواند و مي خواند و…

بله ديگر، غم فراق احمد بورقاني دشوار است نه از آن رو كه پدري مهربان و سرحال و… بود بلكه او رفيقي «پايه» بود به قول ماها. دوست بود و همراهي خوش محضر وبا وسعت مشرب و اين كار را سخت تر مي كند. باورش سخت است انگار. مدام با خودت كلنجار مي روي كه چاره اي نيست وبايد ساخت. گريه ميكني وخالي مي شوي. لختي مي گذرد اما بد مصب انگار همه چيز ريست مي شود! دو جمله مي آيي حرف بزني، 10بار بابا به كار مي بري كه خوب برو اينو از بابا بپرس، با بابا مشورت كند.سوئيچ رو از بابا بگير و همين طور تا آخرش برويد…

معضل همين “باور” است، باور اينكه ببيني «رفتن»احمد بورقاني تيتر شده است وعكس هايش در اين صفحه و آن صفحه روزنامه ها خود نمايي مي كنند.باور اينكه پارچه سياه را سر در خانه ات ببيني كه رويشان اسم احمد نوشته شده ئگويي تو را واردا مي كنند كه به آنها خيره شويي…

خلاصه اينكه سخت است،نمي توانم وانمود كنم كه همه چيز رو به راه است،«باور»كنيد سخت است وفقط يقين مي دانم كه با دعاي خير دوستان در حق من و خانواده ام است كه خدا صبرمان مي دهد.

ببخشيد خيلي پراكنده شد،ذهنم مشوش است و از اين بهتر نمي شد.