بدرقه-یدالله اسلامی

امروز برای تشییع جنازه آقای بورقانی به محل انجمن صنفی روزنامه نگاران رفتم .همه آمده بودند .اصحاب رسانه وسیاست وفرهنگ. همه آنها که دلی دربند اصلاحات دارند .نگاه ها که درهم گره می خورد اشکی به چشم ها می نشست .باران اشک گونه ها را شستشو می داد وپرسش ها درنگاه ها جان می گرفت .سختی راه ودشواری ها وتنگناها وازدست دادن انسان هایی که دلی دربند میهن دارند همه را به یکدلی می خواند .روزنامه نگاران وخبرنگاران آمده بودند نه برای به دست آوردن خبر بلکه درنقش صاحبان عزا . گاهی نیز حال واحوالپرسی همراه بود با پرسش ازچند وچون اوضاع .

آقای قابل درمیان جمعیت با لباس روحانی دید ه می شد .او که باید هم این لباس را درآورد وهم راهی زندان شود .آقای کدیور وکیان ارثی وروحانیون دیگر نیز درمیان جمعیت دیده می شدند.آقای موسوی لاری وابطحی هم دربین مردم بودند .آقای اشکوری هم که خلع لباس شده است برای بدرقه خودرا رسانده بود.آقای سحر خیز هم که پر

کا ر وفعال بود .نام بردن ازآن همه که آمده بودند ممکن نیست .انبوه جمعیت دربلوار کشاورز ازرفتن ایستاد. راه بندانی بزرگ پدید آمد . برای گریز ازراه بندان برخی از افراد دست به کار شدند ومردم را برای سوار شدن به اتوبوس ها راهنمایی می کردند .گروهی با خودروهای شخصی وگروهی نیز با اتوبوس به سمت بهشت زهرا به راه افتادند .تا ساعتی بعد نیز افرادی درگوشه وکنار خیابان ایستاده وگفتگوها جریان داشت .من به دلیل اینکه باید برای انجام چند عمل جراحی چشم به بیمارستا ن بروم امکان رفتن به بهشت زهرارا نداشتم .چه اینکه بیماران ازگذشته نوبت گرفته بودند ولغو عمل جراحی برایشان مشکل پیش می آورد .اندکی با آقای اشکوری درگوشه خیابان به گفتگو پرداختیم . ازخلع لباس آقای قابل به حکم دادگاه . وازآقای مجتهد شبستری که لباس روحانی را ازتن به در آورد وپیش از آن آقای ملازاده که همین کاررا کرده بود .

پس ازآن راهی بیمارستان شدم وکارروزانه را پی گرفتم وچند عمل آب مروارید همراه با کار گذاشتن لنز داخل چشمی انجام دادم وراهی خانه شدم .کمی قدم زدم وبا تاکسی به سمت خانه راه افتادم . درسوگ آقای بورقانی هم صبح امروز چیزی سروده ام که پاره ای از بیت های آن را برای گروهی از دوستان درمراسم تشییع جنازه خواندم واینک متن کامل آن را دراینجا می گذارم .:

خاموش چراغی به سراپرده ما شد

یک باره به پا سوگ دراین خانه چرا شد

نشکفته گل باغ سخن بال کشید

ازما بگسست وبه خدا باز رسید

درسینه، نهان ، راز نهان داشت فراوان

او بسته دلی بود برآن پیر جماران

بر او چو همه ظلم بسی بنمودند

آسایش وامنش همه یک جا بربودند

برلب همه لبخند از این جور وجفا داشت

برلب به خدا یاد خدا نام خدا داشت

این مرکب مرگی که ورا برد جفا کرد

هرچند که اورا زجفا زود رها کرد

پرواز سفر چون همه را درپیش است

این فرصت ما بهر نگه درخویش است

دیروز یکی ؛ امروز یکی ؛ فردا باز

او بی خبر آهنگ سفر سازد ساز

ما واژه خاموش جهان خواهیم شد

یک باره روان ما زجهان خواهیم شد

بودنی که جایز نیست

می گن حاج کاظم رستگاری فرمانده بوده…تنگ نظری ها رو که می بینه همه چیز رو ول می کنه …خبری ازش نبوده ….یه چند وقت بعد می فهمن حاج کاظم با یه اسم مستعاره ……یه داوطلبه که رفته جبهه …مثه یه بسیجی عادی …حالا دیگه فرمانده نیست یه بسیجی شهیده

می گن حاج داود فرمانده بوده ,تو مرصاد جانباز می شه بعد جنگ بر می گرده تو تراشکاریش ,اما اونجا هم براش زیاده می برنش زندون …حالا حاج داود سردار شهید نیست …یه تراشکار زندانی یه شهیده

می گن بورقانی بچه جنگ بوده ,برادر شهید بوده …اما یه یه سالی بوده که تو دادگاه مشغول دفاع از خودش بوده یعنی متهم بوده…حالا دیگه بورقانی متهم نیست…یه آدم خوبه که مرده

می گن هادی قابل که آخوند بوده به حکم دادگاه خیلی چیزها شده …دیگه نه آخونده نه شهروند …دیگه یه زندانی یه

بودن جایز نیست …..باید رفت… مگه زندگی مون با مردگی مون فرقی داره؟….مگه آزادی مون به بزرگی زندونی نیست که برامون ساختن ؟…چرا باید از مردن و زندون رفتن بورقانی و قابل ناراحت شیم ؟!……

بودنی که باید رفت

من غریب خلوت تنهاییم /سوزد از غم سینه سوداییم

چشم من بارانی ابر فراق/داغدار لاله صحراییم

من اسیر بند زندان تنم /بیقرار این دل شیداییم

آه سرد من نشان درد من/دردمند نکته داناییم

همچو نیلوفر به بالا سرکشم/چون زمینی نیستم بالاییم

چه سخت است مرگ با عزت-محمد هادی صباغ

۱. نزدیک به ده سال قبل، گروهی از نمایندگان مجلس که سوالاتی و تردیدهایی در مورد عملکرد معاونت مطبوعاتی وزارت ارشاد اولین دوره‌ی اول ریاست جمهوری سید محمد خاتمی داشته‌اند، برآن می‌شوند که معاونت مذکور را فراخوانند. یکی از آن‌ها پیش از جلسه به هم‌فکران هشدار می‌دهد که مبادا شیفته‌ی بیان گرم بورقانی شوند. اما بورقانی می‌آید و با پاسخ‌هایش اکثریت را متقاعد می‌کند. در پایان کسی از او می‌پرسد که آیا پدرش روحانی بوده که چنین می‌تواند سخن بگوید و استدلال کند؟ بورقانی به سادگی پاسخ می‌دهد: نه پدر من بنا است.

۲. بعدها از فرهاد شنیدم که روزی در حوالی میدان ولی‌عصر تهران رهگذری را دیده که تسبیح در دست و با چهره‌ای گشاده قدم می‌زده و بسیار شباهت داشته به احمد بورقانی. او نتوانسته جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد، پس جلو می‌رود و از او سوال می‌کند که آیا ایشان احمد بورقانی،نماینده فعلی مجلس است؟ و با تعجب پاسخ مثبت می‌شنود. شاید تعجب از این بوده که یکی از نمایندگان تهران در مجلس شورای اسلامی این چنین بی‌تکلف در میان عموم ظاهر می‌شود و در واقع خود را جزئی از مردم می‌داند.

۳. نقل است زمانی که از خبرگزاری جمهوری اسلامی دنبال او فرستادند برای همکاری، خبردار شدند که سرساختمان است؛ به ساختمان که رسیدند، دیدند که آستین بالا زده و به پدر یاری می‌رساند.

۴. زمانی که خبر فوت شدن بورقانی را شنیدم، چند لحظه مکث کردم و بر او غبطه خوردم که چنین با حیثیت از این دنیا رفت. می‌دانم که دوره‌ی معاونت مطبوعاتی او در ارشاد را دوره‌ی طلایی مطبوعات می‌خوانند، و چه رونقی پیدا کرد مطبوعات در آن دوره.


شنیده‌ام که زمانی که کسی از این دنیا می‌رود، اگر بیش از چهل فرد در تشیع پیکرش او معترف به نیکی‌ او شوند، خداوند رحمتش را شامل حال مرده خواهد کرد. اگر این شنیده صحیح باشد، بورقانی مسلما مشمول رحمت ایزد متعال خواهد بود. خدا رحمتش کند.

آی آی آی-هوشنگ دودانی

از دست این کامپیوتر! از دست آنهایی که خبر می‌نویسند! نه خیر. از دست احمد بورقانی.

باید ایرانی بوده باشی. باید بتوانی دوست داشته باشی و دست کم نیمچه توانی داشته باشی تا بتوانی گرهی از کار فروبسته‌ای بگشایی. بر تو هم همان می‌رود که بر احمد بورقانی می‌رفت. گرفتار می‌شوی. به بن‌بست می‌رسی. و بر تو هم همان می‌رود که بر احمد بورقانی رفت. همانی که من با خواندن آن بی‌تاب شدم و نوشتم و نوشتم و دست آخر هم نوشتم آی، آی، آی. و اگر از من می‌پرسیدی می‌گفتم دوست داشتنی‌ترین آی، آی، آی بود که در آن لحظه می‌توانستم بگویم. و گفتم هم. باز هم می‌گویم آی، آی، آی، و این بار با بغض و اشگ. آقا باز هم به بن‌بست رسید و این بار با قلبش و نه با مردمانی که دوستش داشتند. و گذاشت و رفت. با دست خودش دریچه همواره بسته صندوقچه دلم را باز کرد و به درون خزید و ماند. انسان‌ها حق دارند صندوقچه‌ای در دل داشته و یادمان‌هایشان را در آن بگذارند.

من سرنوشت ندارم، و برای همین است که نمی‌دانم بیست و چهار ساعت آینده‌ام چگونه خواهد شد. اما سرگذشت چرا. سرگذشت دارم. یکی از خوش نشینان سرگذشت من احمد بورقانی است بدون اینکه خودش بداند یا بخواهد. فردای دوم خرداد هفتاد و شش من می‌توانستم به فاصله بیست و چهار ساعت همه آنچه را که انسان‌ها مورچه‌وار گرد می‌آورند بر جا بگذارم و در تهران باشم. مردم ایران جنبشی کرده بودند که رهگذار آینده را نشان می‌داد. و برای من آشنا بود. می‌توانستم در بیست و چهار ساعت همه چیز خود را زیر و رو کنم. یکی از همواره صندوقچه‌نشینان دل من ندا داد دست نگهدار. همه چیز رفته هوا. آقا با همه ذوب شدگانش نیز همچنین. تا یک چیزهایی به زمین برگردد شکیب داشته باش. یک چیز اما روشن است، اینگونه نمی‌تواند بماند، یا تو می‌آیی یا ما هم ناچار می‌شویم لانه و کاشانه گذاشته و گرد جهان بگردیم. و دیگر نیاز نیست من بگویم چه شد.

از آن روز می‌خواستم بدانم چه کسانی خواسته مردم ایران را پی می‌گیرند. احمد بورقانی در نگاه من یکی از آنها بود. و من هر روز با او سر و کار داشتم بدون اینکه او بداند. و او به سرگذشت من گره خورد. به دست مردم ایران.

مردم ایران اگر بدانند بر آنها چه می‌رود در یک چشم به هم زدنی همه چیز را زیر و زبر می‌کنند. شک ندارم. و اگر چنان نمی‌کنند، نمی‌دانند بر آنها چه می‌رود. من دریافته بودم احمد بورقانی می‌داند بر او و مردمان ایران چه می‌رود. هولناک است. و من این را چندی از دوم خرداد هفتاد و شش نگذشته دریافته بودم و نگرانش می‌شدم. و کم نبودند کسانی که می‌دانستند او می‌داند. برای همین بود که آخرین یادمان من پیش از صندوقچه‌نشینی او یک آی، آی، آی دوست داشتنی است. میانجی با اعتبار باز هم برای گره گشایی رفته بود. و بر او همان رفته بود که در میان ایرانیان دوستان سر آدم می‌آورند. و آی، آی، آی. کاشکی نمی‌رفت. همانی که در فرهنگ رفتاری امروزی ایرانیان گفتنش ساده است و انجام دادنش دشوار. اگر او با من هم دوستی داشت و از من هم می‌پرسید شاید می‌گفتم برو ببین چه کاری از دستت بر می‌آید، چیزی که از تو کم نمی‌شود. چه می‌دانم. بیچاره احمد بورقانی. بیچاره ما. بیچاره من، که می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی، این در همیشه در صدف روزگار نیست.

و خبر این است: دری که احمد بورقانی بود از صدف روزگار جست و در صندوقچه دل من نشست.

کپی از یادداشتهای هوشنگ دودانی

برای احمد بورقانی-دکتر حسین آبادیان

داشتم اخبار اینترنتی را مرور میکردم، خبری کوتاه مرا به شدت در این دیار غربت شوکه کرد؛ خبر درگذشت احمد بورقانی نماینده سابق مجلس ششم و معاون اسبق مطبوعاتی وزارت ارشاد. من با بورقانی از ابتدای دهه هفتاد آشنا شدم، زمانیکه که کتاب مبانی نظری حکومت مشروطه و مشروعه را به نشر نی سپرده بودم تا چاپ کنند. کتاب را قبل از چاپ عده زیادی از محققین کشورمان دیده بودند: از استاد سید جواد طباطبائی تا دکتر حسین بشیریه و حتی اکبر گنجی و عده ای دیگر. توصیه چاپ کتاب را هم دکتر یعقوب آژند داده بود که در دوره لیسانس استاد من بود و در رادیو همکار ایشان به شمار میرفتم و ایشان از جمله تهیه کنندگان برنامه های رادیوئی من در سالهای 1364 به بعد بودند. من در نشر نی ابتدا با دوست خوب و متواضع عبدالعلی رضائی که ظاهرا در کاناداست آشنا شدم، برای پیگیری کارهای کتاب هر از چند گاهی به نشر نی می رفتم، روزی در آنجا فردی را دیدم خوش مشرب و دوست داشتنی، مردی نسبتا چاق که همیشه با گشاده روئی از من استقبال میکرد و با فروتنی بسیار گاهی یک چای هم جلو من میگذاشت. این مرد که شوخ طبع و بذله گو هم بود، همان احمد بورقانی است. من تازه بعدها آنهم از زبان رضائی بود که دانستم بورقانی در کشور ما دارای موقعیت های فراوان اداری بوده است از آن جمله سرپرستی ایرنا در نیویورک و مناصب عدیده دیگر؛ با این وصف احمد نشسته بود و در نشر نی کتاب ویرایش میکرد؛ از جمله کتاب مرا. گاهی اوقات مقالاتش را در نشریه مجاهدین انقلاب اسلامی به من نشان میداد و برایم میخواند، برخی از آنها مضامینی طنزآلود داشت. بورقانی بر خلاف بسیاری از اصلاح طلبان دروغینی که جز به جیب نمی اندیشیدند و معیار دوری و نزدیکی‎شان از دیگران یا مقام و منصب بود و یا مال و منال؛ به این چیزها بی اعتنا بود. یک بار بورقانی به موسسه مطالعات تاریخ معاصر آمده بود، در آنجا با فردی ملاقات داشت که اصلاح طلبان را به تمسخر میگرفت و وقتی واژه های چپ و اصلاح طلب و امثالهم را به کار می برد می خندید و این گروه را به باد مسخره میگرفتَ؛ شگفت آنکه همین فرد که شنیده ام یکی از بزرگترین ثروتمندان ایران شده است و در دولت موسوم به اصلاحات مقام و منصب فراوانی یافت و به اعتبار پشتوانه های مالی و سیاسی خویش با همه تبختر آمیز برخورد مینمود و فخر میفروخت و می فروشد، از مقربین دولت موسوم به اصلاحات شد و اصلاح طلبان راستینی مثل بورقانی حتی در اوج دوره خویش گوشه نشین گردیدند. من با بورقانی نه ارتباطی غیر از آنچه نوشتم داشتم و نه جلسه ای مشترک داشتیم. بعد از انتشار کتابم، بورقانی را گاهی اوقات و تصادفی میدیدم، بار اول در موسسه مطالعات تاریخ معاصر که با همان مدعی بعدی دوره اصلاحات ملاقات داشت، یک بار زمانی که معاون مطبوعاتی ارشاد بود او را در کنار حوض بزرگ نمایشگاه بین المللی دیدم و سلام و علیکی بود و همین. بار سوم تصادفی او را در میدان ولیعصر دیدم که با عبدالعلی رضائی قدم میزد، باز هم سلام و علیک کوتاهی کردیم و چون من زندگینامه سیاسی بقائی را نوشته بودم، میگفت عده ای در مجلس ششم او را با بقائی مقایسه میکرده اند که من گفتم بلانسبت شما! دفعه آخر او را سال گذشته در مجلسی دیدم واقع در تپه های الهیه. من با SMS و توسط دکتر جواد اطاعت که او هم نماینده مجلس ششم بود از حوزه انتخابیه داراب؛ دعوت شده بودم. آنجا بورقانی و من یک جا کنار هم نشسته بودیم و اندکی بعد غلامرضا ثانی نژاد هم آمد که شهردار منطقه 15 بود در دوره کرباسچی، بورقانی به شدت ساکت بود؛ دیگر آن مرد بذله گو و شوخ طبع جای خود را به مردی عزلت گزین داده بود. من خوشبختانه توانستم با او جملاتی رد و بدل کنم؛ لیکن معلوم بود افسرده است. بورقانی از میان ما رفت و من با اینکه خیلی با او نزدیک نبودم، لیکن لازم دیدم یاد او را به مثابه یک اصلاح طلب راستین پاس دارم و به قول خودمانی ذکر خیری از او کرده باشم. روانش شاد باد.

قلم سلاحی که به زمین نخواهد ماند

این سخن محکمی بود از مادری داغدار که در اخرین دقایق مراسمی که به یاد احمد بورقانی در انجمن صنفی روزنامه نگاران بر پا شده بود از سوی مادر احمد بورقانی و بردار شهیدش عنوان شد. :
سلاح احمد يعني قلم او به زمين نيفتاده و پسرانش سهام الدين و كمال الدين آن را نگه مي دارند و اگر كسي نبود، من خودم سلاح پسرم احمد را نگه مي دارم و هيچ گاه نمي گذارم كه به زمين بيفتد.

342009_orig.jpg

342006_orig.jpg

گاهي مرگ ريحان مي چيند، اين جمله بر روي يكي از پوسترهاي مجلس يادبود احمد بورقاني نوشته شده است، مجلس يادبودي كه انجمن صنفي روزنامه نگاران در پنجشنبه 25 بهمن ماه به یادش برگزار کرد. اين زمستان سرناسازگاري با اهالي مطبوعات دارد و دوباره پنجشنبه اي ديگر در ماه دوم از زمستان به سوگ يكي ديگر از ريحان هاي چيده شده ، دورهم گرد آمديم.
342001_orig.jpg

برنامه مثل همه برنامه ها با سرود ملي ايران و با قرآن آغاز شد. همسر ودختر احمد بورقاني رديف جلو به احترام سرود ملي ايستاده بودند، همسر احمد بورقاني هنوز نا آرام بود وهمراه با سرود ملي گريه مي كرد، و دخترش زهرا هنوز بهتی در پهنای صورتش بود.

برنامه آغاز شد ، مزروعی رئیس انجمن صنفی بعنوان مجری سخن از این غم گفت و از كساني كه مايل بودند درباره احمد بورقاني وخاطرات با اوبودن سخنی بگویند، دعوت كرد تا پشت تريبون بيايند. افراد زيادي درباره احمد آقا حرف داشتند؛ از كساني كه مدت ها دركنار او كار کرده بودند و رفاقت چندساله داشتند تا كساني كه تنها در يك برخورد او را شناخته بودند. هركسي از بعد خاصی او را وصف مي كرد؛مهندس ميثمي ، جلايي پور، عبدي،حجت الاسلام هادي خامنه اي ، سحرخيز ، خوش رو، هوشنگي وبسياري از دوستان و همكاران مطبوعاتي هركدام به توصيف ويژگي هایی از احمد بورقاني پرداختند.
342000_orig.jpg
از اخلاق هاي فردي او گرفته تا اخلاق حرفه اي در مطبوعات و سياست و اخلاق اجتماعي. يكي با استناد به آيه اي ازقرآن اورا ستود، ديگري با استفاده از مفاهيمي چون سرمايه اجتماعي و جامعه مدني، و نگاه هاي جامعه شناختي از او سخن گفت. كسي براي او شعري سروده بود، دیگری به یادش آوازی سر داد، يكي ديگر و خاطره های فراوانی که از بودن با او عنوان شد. از دریغها و گفتنها بخوبی می شد نتیجه ا گرفت كه عالم مطبوعات ، سياست و فرهنگ حامي و انديشمند بزرگي را از دست داده است، او از همه ابعاد ستودني بود.

اين رسم تمام مجالس يادبود است كه از مرحوم خاطره مي گويند و ويژگي هاي خوب اورا بر مي شمرند اما مجالس يادبود انسان هاي بزرگي چون احمد بورقاني همراه با حسرت و اندوه عظيمي است.

سهام الدين پسرش پشت تريبون آمد، آرامش خاصي در كلامش بود، هنوز باور اين مصيبت برايش سخت است، ولي خود وخانواده اش را با اين كلام كه او راحت شد تسلي مي دهد. يادداشتي را آماده كرده بود كه بخواند اوهم از احمد بورقاني خاطره گفت ، خاطره اي كه مربوط به آخرين روزهاي زندگي پدرش مي شد. پدر به روايت پسر تأثرو اندوه خاصي را به جمع انتقال داد. از نوشته سهام، رنگ سادگي زندگي احمد بورقاني، انسان دوستي و بسياري از ويژگي هايي كه دوستان او گفته بودند، برمي آمد. سهام خاطره گفت از زماني كه در روزهاي آخر حرف هايش بوي وصيت مي داد وزماني كه مقدمات مرگش را آماده مي كرد ، سهام از خداحافظي پدر با دخترش زهرا دركافه نادري گفت و خداحافظي اش با همه دوستان واقوام تا رسيد به لحظه اي كه تمام شد و احمد بورقاني رفت و گفت همین چند روز پیش پس از تشييع مهران قاسمي گفته بود كه خدارا شكر كه پس از مرگ جايي داريم.
پس از سخنان سهام يكي از سخنراني هاي احمد بورقاني درمجلس ششم پخش شد، آنقدر سخنراني عالي بود كه پس از اتمام آن حضار احمد بورقاني را تشويق كردند. و حالا اندوهي دوباره كه مجلس هشتمي دركار است و عرصه از ياران نام آور تهي . درآخر مادر احمد بورقاني از همه كساني كه در مجلس يادبود شركت كردند از طرف خود وخانواده بورقاني تشكر كرد و خاطره اي كوتاه از احمد بورقاني در زمان انتخابات مجلس ششم گفت و درآخر بيان كرد كه سلاح احمد بورقاني يعني قلم او به زمين نيفتاده و پسرانش سهام الدين و كمال الدين آن را نگه مي دارند و بسيار با صلابت عنوان کرد كه اگر كسي نبود، من خودم سلاح پسرم احمد را نگه مي دارم و هيچ گاه نمي گذارم كه به زمين بيفتد.
زمستان سرد می گذرد، با خاطراتی تلخ از رفتنها.

اما قلم برای انانکه سوگند به آن را باور دارند تقدسی جاودان دارد

341996_orig.jpg

يك ساعت پيش از مرگ هم مهرباني را ستود-پناه فرهاد بهمن

نمي‌دانم چرا، ولي نمي‌خواهم از خوابي بنويسم كه ديده‌بودم و نمي‌خواهم بگويم كه آن‌قدر اين خواب برايم عجيب و مضطرب بود كه اذان مغرب شنبه را به مسجد شفا پي تعبيرش رفتيم.

بماند كه خواب چه بود، اما آيت‌ا… سيد رضي‌شيرازي در تعبير آن خواب گفت كه شما يك دوست يا همكار را كه به بنده لطف و مرحمت دارند از دست خواهيد داد. هر كجايي كه بگويي ذهنم رفت غير از اين‌كه منظور از «رفتن» در گفته‌هاي وي چيزي شبيه «مرگ» باشد. و آن هم مرگ چه‌كسي!

قلبم به ضرباهنگ تندي مي‌زد. با دوستي خواب و تعبيرش را در ميان گذاشتم. نمي‌دانم چه شده بود كه پيش از آن و پيش از هر كسي خواب را براي سهام‌الدين تعريف كرده‌بودم و او بود كه مرا تشويق كرده‌بود كه براي تعبيرش پيش آقا‌ سيد رضي بروم.

پس از بيرون آمدن از مسجد، يك دسيسه كودكانه باعث شد تا به ناچار حدود دو ساعتي را در سرماي هوا و به گز كردن خيابان بگذرانيم. در ميانه گام‌ها بود كه اس‌ام‌اس سهام‌الدين رسيد: «يادداشت را برايت ايميل كردم.»

احمد بورقاني، پدرش، دانسته بود كه ما در شماره پيش گفتگويي كرده‌ايم با آيت‌ا… سيد رضي شيرازي و «احمد آقا» از سر ارادت به آقا سيد رضي نوشته‌اي كوتاه برايمان نوشته‌بود.

تو را به خدا بگذاريد كه از اين‌جا به بعدش را ننويسم… تنها دقايقي بعد… آن تماس تلفني لعنتي… باز هم خبر مرگ لعنتي… باز هم ناباوري لعنتي… باز هم بهت لعنتي…

مغزم «هَنگ» كرد… آن خواب… آن تعبير… آن يادداشت كه انگاري آخرين نوشته احمد بورقاني‌فراهاني براي يك رسانه ‌بود و…

انگار که سرنوشت محتوم این روزهای ما نوشتن از «مرگ» است. سراسیمه تا خانه صمیمی‌اش در نظام آباد رفتیم و غرق شدیم در انبوه جمعیتی که تنها ساعتی پس از اتفاق، ناباوری‌شان را با دیگران قسمت می کردند. فراوانی آدمها و گوناگونی چهره‌ها که بازه‌ای بود از کمال تبریزی تا کمال خرازی و ماتم بی‌حجابشان، تصویر گویایی از خصایل و ویژگی های صاحب آن خانه بود که هنوز «فقدان»ش برای هیچ کس باورپذیر نيست.

از این لحظه که دارم این‌ها را می نویسم بدم می آید. بدم می آید از این لحظه‌های گم و گیج. بدم می آید از این که حالا که اس‌ام اس سهام‌الدین برای یادآوری نماز وحشت شب اول قبر پدرش آمده، دستم به جواب دادنش نمی رود که: «رفیق! نگران وحشت شب اول قبر پدرت نباش که آن‌قدر دعای خیر بدرقه حاج احمدآقا بوده که امشب را بی دغدغه عبور کند.»

رسماً کم می‌آورم وقتی که یاد لحظه‌لحظه خاطراتی می افتم که پر بود از مهربانی های احمدآقا چه وقتی که گوشه‌اش متوجه شخص من مي‌شد و چه همه آن وقتهایی که سهام‌الدین باد افتخار به غبغب می انداخت و روایتگر «پدری»های احمدآقا می شد و این بغض لعنتی که باز روی بغض های نشکسته این روزها تلنبار می‌شود.

اين چند روز تا به سهام‌الدين مي‌رسم، لال مي‌شوم براي گفتن حرفهايي با او كه بر دل دارم.

كدام حرف، كدام تسليت و كدام دلداري مي‌تواند در اين لحظه‌هاي خانواده بورقاني كارگر باشد؟!

كدام ويژه‌نامه، كدام گراميداشت و كدام سوگواره مي‌تواند احمد بورقاني‌فراهاني را آن‌گونه كه خانواده‌اش سراغ داشتند و آن‌طور كه دوستان نزديكش مي‌شناختند، به ديگران بنمايد؟!

البته اين‌ها، هيچ‌كدام، خيلي مهم نيست… كسي بگويد كدام اين‌ها مي‌تواند «بابا»ي سهام‌الدين، كمال‌الدين و زهرا را به آنها بازگرداند؟!

باز هم به چرند و توضيح واضحات افتاده‌ام. راستش پر از بغضم و پر از حرف. بغض‌هايي كه تمامي ندارد و حرفهايي كه مخاطبش سهام‌الدين، دوست‌ترين آقازاده دنياست و نگهش مي‌دارم براي روزي كه سنگيني اين روزها عادت شود و بتوانيم با او مثل روزگار پيش از اين مسافت‌هاي طولاني را همراه شويم و حرفهايمان فاصله‌ها را بكاهد.

هر كس از احمدآقا چيزي نوشته‌است. خاطره‌اي، نكته‌اي، چيزي…

اما من دوست دارم از ارثيه حسادت‌برانگيزش بنويسم. ارثيه‌اي كه آن‌قدر بزرگ است كه بيشتر از هر چيزي اين روزها به چشمم مي‌آيد.

احمد بورقاني در عين اينكه به همه‌كس و همه عقيده‌اي احترام مي‌گذاشت، خطوط قرمز مشخص خودش را حفظ مي‌كرد. او به تعادل كم‌نظيري رسيده‌بود. با همه سلام‌و عليك داشت، همه با او خوب بودند، همه لا‌اقل در «انسانيت» او را مي‌ستودند، اما هيچ‌كس او را منافق يا فرصت‌طلب نمي‌شناخت.

او به مذهب با همه جوانب و ظواهر عيني‌اش پايبند بود. نه به اين‌معنا كه بخواهد در جمع تظاهر كند، كه نيازي نداشت. نه به اين مفهوم كه اعتقاداتش را بر سر كسي آوار كند و آن را ملاك قضاوتش در باره ديگران قرار دهد، كه در مرامش نبود.

او به مذهبي معتقد بود كه او را به مهرباني و مردم‌دوستي و همدلي با خلق خدا وادار مي‌كرد. او مومن به آييني بود كه در آن مي‌توان روشنفكر بود ولي عقايد كسي را به سخره نگرفت و در پوستين خلق نرفت؛ و مي‌توان نماز خواند و مسجد رفت ولي با «تارك‌الصلوه»ها هم نشست و برخواست داشت و تاثير گذاشت و تاثير گرفت.

وقتي ذكر خواندن‌هاي سهام را مي‌بينم و مي‌بينم كه چگونه اين مظاهر مذهب بيش از هر تسليتي دلش را آرام مي‌كند، بي‌آنكه از تمسخرها و دخالت‌هاي كوته‌فكرهاي روشنفكرنما كه حتي در ريش و انگشتر عقيق و تسبيحش هم دخالت مي‌كنند، هراسي داشته‌باشد، آن‌وقت است كه مرگ احمدآقا از باورم پر مي‌كشد. او براي خانواده‌اش ارثيه‌اي گذاشته كه حالا سهام‌الدين، كمال‌الدين و زهرا، در مرام و منش، هر كدام يك احمد بورقاني‌فراهاني هستند و حالا سهام‌الدين علاوه بر همه اين‌ها يك خصلت ديگر را به تنهايي بايد به دوش بگيرد و آن «مرد خانه» بودن است…

زيبا‌ترين جمله اين‌روزها را از نيك‌آهنگ كوثر خواندم: «نه، ما مرده پرست نيستيم. اصلا بحث مرده​پرستی نيست. به قول يارو گفتني، ما مرده​ايم و او زنده است. اصلا معنای مرگ چیست؟

بازهم بخوان-محمد جواد غلامرضاکاشی

می‌گویند ما ملت گریه‌ایم.

راست می‌گویند.

هر چه به فضاهای سنتی نزدیک می‌شوید، بار گریه افزون‌تر است. تا دور هم می‌نشینیم، کسی مرثیه‌ای می‌خواند، اشکی می‌ریزیم، سبک بال می‌شویم و بر می‌خیزیم.

نسل جوان، خسته است از اینهمه گریه. شادی می‌خواهد و سرور. خنده و بامزه‌گی. چرا باید اینهمه گریه کند؟

چه می‌دانم شاید اینهمه راست باشد.

شاید با همین تحلیل‌ها نیز بود که ما روشنفکرها، در این دوره سهم مهمی در بی معنا کردن سوگواری و عزاداری داشته‌ایم. عزاداری با جنس زندگی در جهان جدید سازگار نیست. جهان جدید نیازمند شادی است. زندگی در جهان جدید انر‌ژی کار از تو طلب می‌کند و جوهر تلاش. مگر چقدر اوقات فراغت برای تو می‌ماند؟ فراغت خود را نیز باید با شادی و شور سر کنی.

کمی بخندی. سر به سر این و آن بگذاری. تا وقت به سرآید و دوباره سر کار حاضر شوی.

چه می‌دانم این‌ها با عقل امروز سازگار است.

بگذریم.

امروز یادداشت کامبیز نوروزی را خواندم که در سوگ احمد بورقانی نوشته بود. هر چه می‌خواندم بیشتر از فضای پیرامونم گسیخته می‌شدم. متن که تمام شد، انگار کوه اندوهی در دلم انبار شده بود. دست خودم نبود، با صدای بلند در اطاق کوچک دانشکده گریستم. خدا رحم کرد کسی متوجه نشد.

متن را می‌خواندم، اما گویی زنجیر بر سر و کول می‌کوفتم. در خویش فرومی‌رفتم. مثل آب بر زمین پخش می‌شدم. چیزی از من نمانده بود. همه چیز گویی می‌شکست، بر سرم فرومی‌ریخت و ….

آخر این چه کاری است؟ احمد بورقانی، پدر و برادر و خواهرمان که نبود. اما اگر بود نیز باید به سرعت فراموشش کرد و به کار و بار زندگی پرداخت.

نوروزی روضه خوانده است. یک متن با ساختار آشنای روضه و مرثیه. متن نوروزی نگذاشت که فراموش کنم. ساعت‌هاست از همه کار افتاده‌ام.

متن گرم است، اما بی رحم.

روضه‌خوان، اگر روضه خوان باشد و روضه بخواند، نه از جور یزید، که از جور زمانه می‌نالد. چه اهمیتی دارد شمر با امام حسین، چه کرد؟ مهم این است که با امام حسین می‌توان چنان کرد و دور زمانه نیز به همان روال سابق بگردد.

روضه فریادی است دم مرز زندگی. پرسشی است بنیادی از متن و سرشت زندگی.

روضه خوانی گاهی در اندوه عمیق شهادتی است که مسیح یا حسین قهرمان آن است. چگونه در جهان و زندگی و ساختاری که امام حسینی را می‌کشند، می‌توان از خیر سخن گفت. چگونه می‌توان به چیزی باور داشت. در جهانی که مسیح را به صلیب می‌کشند، اساساً چگونه می‌توان به سرشت نیک جهان ایمان آورد؟

روضه به این معنا، سرشتی کفرآمیز دارد.

کفر مقدسی که تو را از متن متعارف زندگی بیرون می‌برد. از حدود پست و حقیر نیک و بد جهان. فردی که در معرض گوهر ویرانگر و کفرآمیز روضه است، برجهان خروج می‌کند،

روضه اگر روضه باشد، و روضه خوان روضه خوان، امکانی برای رها شدن می‌یابی.

اما تنها نباید مسیح و امام حسین باشی، تا روضه خوانی ضرورت یابد. گاهی روضه خوانی از سوی دیگری نیز ضرورت دارد. نوروزی راست می‌گوید. به یک معنا، بورقانی هیچ کس نبود. نه پست و مقامی داشت، نه پولی، نه موقعیتی، نه جاه و جلالی، نه نظریه‌پرداز بود نه حرف‌های قلمبه می‌زد، نه از چهره‌های ماندگار بود.

او تنها انسان بود. برای اثبات انسانیت‌اش هم هیچ سند پر افتخاری و دهان پركني نیست. تنها تفاوت‌ معنی‌دارش در محیط بود که اینهمه او را برجسته می‌کرد. او تنها نشان داده بود که می‌توان عاشق و ساده و انسان زیست.

مرگ او گویی یادآور پیمانی است که همه شکسته‌ایم. معلوم نیست پشیمان از چه چیزی سر درگریبان کرده‌ایم.

روضه خوانی بورقانی به معنایی متفاوت با امام حسین ضرورت داشت. می‌توان بازهم بر عالم و آدم خروج کرد، از این حیث که جماعتی اینهمه در ابتذال روزمره‌گی است.

او نیز روضه خوان خود را طلب می‌کرد و نوروزی چه خوب روضه آن را خوانده است.

به نوروزی گفتم که این کار تو نبوده است، شاید ضرورت داشته است که روضه‌ای خوانده شود. والا تو از کجا اینهمه استعداد روضه خوانی کسب کرده‌ای؟ کسی باید روضه‌ای می‌خواند تا جمعی گریه کنیم. ما نیازی جمعی به گریه داریم. شاید گریه صفایی به روح‌مان بخشد. و الا از کف رفته‌ایم.

مرگ نابهنگام احمد ضرورت داشت.

از خودمان شروع کن، به دور و برمان نگاهی بیانداز، از ذیل بالا برو تا به صدر، ببین همه چگونه گرفتاریم. چگونه از دست رفته‌ایم.

کسانی دوستش می‌داشتند، کسانی هم با او خصومت داشتند. اما چه فرقی می‌کند. هر دو به یک اندازه خجالت زده‌اند. بورقانی گویی همه ما را به یاد گناهی جمعی می‌اندازد. سالگرد انقلاب است. نزدیک سه دهه است که از انقلاب می‌گذرد. با خود چه کردیم؟ با مردم چه کردیم؟ با آنهمه تلنبار عشق و امید چه کردیم؟ بنگر کجا ایستاده‌ایم. مردم کجا؟

عشق سيري چند،‌ مردانگي سيري چند،‌ صداقت سيري چند؟

خوب مگر تنها در عالم فردی است که گاهی دلمان می‌گیرد و گریه می‌کنیم، گاهی نیز باید به معنای جمعی دور هم بنشینیم و گریه کنیم. گاهی ضرورت دارد چندان شرافت جمعی داشته باشیم که دل جمعی‌مان بگیرد. با حلقوم جمعی گریه کنیم.

می‌گویند امت گریه‌ایم. راست می‌گویند، اما چه باید کرد، شاید اشکی که از روضه‌ روضه خوانی بر چشم می‌نشیند نجاتمان دهد از اینهمه بار.

دمت گرم روضه خوان، باز هم بخوان.

احمدآقای بورقانی؛ دومين ميهمان ضيافت نام آوران-امید ایران مهر

اول- وارد ساختمان قدیمی می شوم و در را پشت سرم باز می گذارمکسی می گوید:- امید هوا سرده، درو پشت سرت ببند!- آخه آقای بورقانی پشت دره…- نه! گمونم رفت…به سمت در بر می گردم تا ببندمشپشت در صدایی آرام می گوید:- آقا امید نبند!در را باز می کنم؛ چهره مهربانش را می بینمکه با همان علامت سوال همیشگی که در چشمانش سراغ دارم مرا می نگرد،آرام لبخند می زند و می گوید:- الآن میام تو، خودم می بندم.دوم- جلسه روتین یکشنبه که تمام می شود، ناگهان صدای اس ام اس موبایل کسی فضا را می شکند… چهره پویا ناگهان رنگ عوض می کند، هم رنگ گچ می شود و خبر را بلند بلند می خواند… با صدایی لرزان مملو از بهت و حیرت :«با کمال تاسف احمد بورقانی نماینده اصلاح طلب مجلس ششم دقایقی پیش …»پاهایم سست می شود و گلویم خشک، گویی در لحظه یی جهان بر سرمان آوار می شود… یکی می گوید او که سنی نداشت.. دیگری امیدوار است خبر یک شوخی بی مزه باشد … اس ام اس می دهم از هادی بپرسم که آیا خبر صحت دارد یا … که پاسخ چون آب سردی در لحظه منجمدمان می¬کند:- سلام. متاسفانه، بله …به بچه ها می گویم راست است… او رفته … سهام تکیه گاهش را …، کمرمان شکست…بیرونم مستحکم می نماید، از درون اما می شکنم… تا به خانه برسم مضطربم، چشمان پر نشاطش را در همایش «صدسال پس از مشروطه» به خاطر می آورم، همان روزی که بی مقدمه از مراد ثقفی که بورقانی در حال بدرقه اش بود عکسی با فلاش گرفتم که چشمانش را آزرد ، احمد آقا بی درنگ انذارم داد که:«دیگه قرار نشد مهمون های مارو اذیت کنید!»همان روز که به شرط گرفتن عکسی دو نفره از او و ثقفی دست از آزار مهمانانش برداشتم!!! همان عکسی که حالا دیدنش داغ دلم را تازه می کند …همان روز که از باب مزاح، ساندویچ مرغ ناهار را نشانش دادم و به واسطه ماجرایی پیش از آن گفتم:«آقای بورقانی! جز چلو کباب که چیز دیگری غذا حساب نبود!» و او زیرکانه سرنخ شوخی ام را گرفت و با ظرافت خاص خودش گفت:«میدونم! اینو به عنوان پیش غذا قبول کنید، آخه بودجه مون نرسید!»حالا دیگر اس ام اس پشت اس ام اس می آید که:”بی بورقانی شده ایم …”دورم از سهام اما از همیشه به او نزدیک ترم…سوم-تا خانه بغضم را فرو می دهم، به کنار کامپیوترم که می رسم، دست که برمی¬آرم چند خطی به یادش قلمی کنم، همان جاست که بغضم امان می بُرد…اشکهایم قطره قطره بر روی صفحه کلید و انگشتانم می چکد…«… حالا چگونه می توان در چشمان سهام نگریست؟»می دانم جای پدر هرگز پر نمی شود،پدرت فرزانه یی چون بورقانی باشد که هیچ!چشمان سهام را به یاد می آورم وقتی مهران را بدرقه می کردیمو حالا هنوز یکماه نگذشته، باید …چهارم- صبح سردی است. مقابل انجمن صنفی روزنامه نگاران ایستاده ایم. چهره ها همگی آشنایند. همه مغموم و مبهوت و سهام بیش از همه … از چهره ها می توان دانست که احمد آقا با صفا بود و بی¬ریا… می توان فهمید احمد آقا محصور به حصار یک تفکر بسته نبود. می توان شهادت داد که احمد آقا با تمام افق های باز نسبت داشت که اینچنین افق مشایعت کنندگانش باز است و فراخ …پنجم- حالا سر مزاریم … از خود می پرسم سهام را چگونه تسلی دهم، وقتی صادق خرازی را می بینم که بر روی پاهایش توان ایستادن ندارد از فرط سنگینی این غم نابهنگام؟ نابهنگام! آری… همان صفتی که اکثریت قریب به همه ی این جماعت بر توصیف این سوگ معترفانند.هیچ صدایی نمی شنوم … به مزار مهران قاسمی چشم می دوزم و حالا می فهمم که خدا چقدر او را دوست داشت… آنقدر که کمتر از یکماه بیشتر تنها نماند… حالا او همسایه ای دارد به واقع دوست داشتنی و شریف… اما قطعه نام آوران «اصحاب رسانه» چه نام آورانی را از ما می گیرد… گویی تاب ندارد چند سالی منتظر پر شدن بماند که یک به یک با فواصلی کوتاه داغ بر دلمان می نهد… در همین فکرم، که احسان را می بینم… بی درنگ می گویم:«گویا این قطعه عجله داره که زود پر بشه»، بغض در گلو پاسخم می دهد که:«خدا سومی رو به خیر بگذرونه …»ششم- حضرت اجل! بی رحمی! به خدا بی رحمی…این همه ناملایمات را تحمل می کنیم… ظلم از جماعت بی خدا می بینیم… دم بر نمی آوریم و تو!تو هم که هر دم نمک پاش زخممان می شوی که پیمانه عمر نازنینی پر شده!این بلانسبت انسان ها مانده اند و تو نازنینان روزگار را ازمان می گیری که چه؟که ناامیدمان کنی از خدا؟بی رحمی به خدا بی رحمی…چطور در چشمان دکمه ای مهران چشم دوختی؟جواب سارا را چه دادی؟حالا چگونه در چشمان سهام و زهرا نگاه می کنی؟جوابشان را چه می دهی؟بی رحم شده یی بیرحم!حضرت اجل ننگ بر تو باد! ننگ!هفتم- احمدآقا هر چه منتظر ماندیم بازنگشتی … در هنوز نیمه باز است و گویی پرچم ها نیمه افراشته اند… به گمانم آقای خانیکی از «تجربه بورقانی» سخن می گفت … آری! تو پیشقراول یک نسل شدی و به راستی که تجربه تو ذیقیمت است و عبرت، برای آنانی که معجون تحول¬طلبی و پایبندی به اصول را جمع ضدین می دانند…راستی، مهران جان! امشب هوای احمدآقای ما را داشته باش!از همکارانت شنیده ام رسم همسایگی را نیک می دانی!

مرگ گاهی ریحان می چیند /وداع با بورقانی-محسن دلاویز

171390.jpg

مرگ گاهی ریحان می چیند این شعری بود که در کنار عکسی از بورقانی حک شده بود و روی پیکر بی جانش تقش بسته بود تا نزدیکترین دوستان که تا چند روز پیش با خنده های احمد شاد بودند امروز در سرمای بیرحم و سوزناك هوا هق هق کنان او را بدرقه کنند.روز تلخی بود انگار همه غصه های عالم دست به دست سرما داده بودند تا دل اصلاح طلبان را چنگ بزنند.چهره ها مبهوت و غمگین ،خیلی ها رفتنش را باور نکرده بودند، ابطحی بغض کرده دستانش را به ماشینی تکیه داده بود ،رضا خاتمی در میان جمعیت اشک هایش را پاک می کرد ، مصطفی تاج زاده هنوز قهقهه احمد را در گوشش حس می کرد و هق هق کنان پیکر بی جان احمد را نظاره می کرد، کمی دورتر مژگان حکمت اشک آلود با همسر احمد همدردی میکرد،
غم سنگین است . انگار روزهای تلخ اصلاحات تمامی ندارد کم لطفی قدرت نشینان و فراق دوستان، اردوگاه اطلاح طلبان سراسر غم و غصه است.
احمد رفت، احمد در ميان هق هق دوستان در جلوي انجمن صنفي روزنامه نگاري سنگري كه احمد حامي هميشگي و مدافع راستين آن بود با دوستان وداع كرد تا در سرماي سخت زمستان راهي قطعه نامداران بهشت زهرا شود. به راستي عرصه سياست ما چند احمد دارد كه صادق، صميمي و راسخ باشند. خنده هاي بورقاني را دوستانش هرگز فراموش نخواهند كرد.
افسوس افسوس احمد هم رفت …قلم را یارای نوشن نیست، گریزی نیست باید رفتنش را باور کنیم…….مرگ گاهی ریحان می چیند .