برشي از يك خاطره-كريم ارغنده‌پور

همين 3 هفته پيش بود. مقابل در روزنامه اعتماد ملي در تشييع جنازه مهران قاسمي. گفتم احمد! بهشت زهرا مي‌آيي؟ مي‌دانستم كه براي اين نوع مراسم هميشه آماده‌اي. مكثي كردي و انگار كاري را در ذهنت به تعويق انداخته باشي قبول كردي. با هم راه افتاديم.

در بهشت‌زهرا حق‌شناس مدير اعتماد ملي مسوولا‌نه پيگير دفن مهران قاسمي در قطعه نويسندگان و خبرنگاران است. او بازگو مي‌كند كه در تمام 24 ساعت گذشته تلا‌شش با مانع روبه‌رو شده است و تو با ناراحتي از تنگ‌نظري سخن مي‌گويي. بعد هم روال اداري را مي‌گويي كه بخشي از تجاربت در دوران معاونت مطبوعاتي است. سپس خاطراتي را اضافه مي‌كني كه فلا‌ن هنرمند زنگ زد و در رابطه با درگذشته‌اي تقاضا داشت كه در قطعه هنرمندان دفن شود. علي‌القاعده بايد به معاونت هنري معرفي مي‌شد ولي چه فرق مي‌كرد خودم زنگ زدم به يكي از دوستان در سازمان بهشت زهرا و كارش راه افتاد. حتي نامه‌نگاري هم نشد. بعد هم يادت مي‌آيد كه مجيد شريف هم به همين صورت با پيگيري تو در اين قطعه دفن شده است. مي‌گويم عجب دنيايي است. بعد هر دو با هم به گردش دوران مي‌خنديم. مي‌گويي حالا‌ ديگر جايي براي مردن به خود ما هم نمي‌دهند! ‌

مدت‌ها بلا‌تكليف با ديگر همكاران معطل مي‌شويم. سوز سرما شديد است. در حال انجماد هستيم. از موافقت ارشاد خبري نيست تا اينكه خبر مي‌رسد مسجدجامعي موافقت شهرداري را براي اختصاص قطعه‌اي به اصحاب رسانه گرفته است. بر جنازه نماز مي‌خوانيم و به راه مي‌افتيم. من با اتومبيل به سمت جنوب مي‌روم ولي تو باورمندانه مي‌گويي راه خروج در جهت متضاد است. دور مي‌زنم و تو مي‌گويي من هز از گاهي براي تدفين عزيزي اينجا هستم و مي‌دانم راه خروج از كدام طرف است. دنبال قطعه اعلا‌م شده مي‌گرديم. تو پيشاپيش مي‌گويي ما هميشه بار اول اشتباه مي‌رويم و بار دوم پيدا مي‌كنيم. قطعه را مي‌يابيم ولي خبري از ساير دوستان نيست. سهام تلفني خبر مي‌گيرد و تو يادآوري مي‌كني كه ما هميشه بار دوم پيدا مي‌كنيم! ناگزير به راه مي‌افتيم و دوستان را در جاي ديگري پيدا مي‌كنيم. مسجد جامعي و رضاييان -مدير سازمان بهشت زهرا- هم آنجا هستند. قطعه اختصاص يافته را مي‌بينيم. من مي‌گويم احمد! آدم چه حسي دارد وقتي جايي را كه براي هميشه مي‌خواهد در آن آرام بگيرد مي‌بيند. لبخندي مي‌زني و مي‌گويي اينجا خيلي خوب است، به ما همچين جايي را نمي‌دهند. چيزهاي ديگري هم گفتي و باز هر دو خنديديم.

اعلا‌م مي‌شود كه مهران قاسمي اولين ميهمان اين قطعه است. آرام مي‌گويم به سرعت پر مي‌شود. تصديق مي‌كني. حركت سرت را به نشانه اين تاييد فراموش نمي‌كنم. ديگر هيچ نمي‌گويي. من هم خاموش مي‌مانم. ترجيح مي‌دهم رشته سخن را عوض كنم. ‌ بر مي‌گرديم. در بين راه مي‌گويي خوب شد كه رفتيم. من هم تاييد مي‌كنم. و بعد باز هم خاطرات و باز هم نشانه‌هاي جوانمردي و بزرگ منشي هويدا مي‌شود. ‌ حالا‌ تو نيستي و ما بايد امروز تو را به عنوان دومين نفر در گوشه‌اي به همان قطعه بسپاريم. ديدي چقدر زود آن قطعه پر مي‌شود؟

رازهای بورقانی-کریم ارغنده پور

در روزهای گذشته ده ها یادداشت خواندنی در وصف احمد بورقانی منتشر شده که هر یک از زاویه ای به شخصیت او پرداخته و فقدانش را به سوک نشسته اند. نویسندگان این یادداشت ها نه فقط دوستان و نزدیکان او بلکه پاره ای از آنها افرادی هستند که هیچگاه او را از نزدیک ندیده اند ولی چنانکه گفته اند تحت تاثیر شخصیت فوق العاده او قرار داشته اند. با اینکه مجموعه این یادداشت ها شاید تصویری از احمد بورقانی بتاباند ولی طبعا همه او نیست. شخصیتی که هر اندازه بیشتر درباره او گفته می شود توجهات و دوست داشتن عمومی نسبت به او را مضاعف می سازد و این همان چیزی است که من در اینجا مایلم از آن به عنوان شخصیت رازآلود او یاد کنم. شخصیتی که وقتی با او مواجه بودی آنقدر ساده و صمیمی بود که اگرچه دل ها را به خود جذب می کرد ولی در بدو امر تصور چنین رازآلودگی را نمی نمایاند.

زمان رفاقت من با احمد بورقانی کم نبود ولی همیشه این نکته از شخصیت او برایم مورد پرسش بود که او در عین این سادگی چگونه می تواند در روابط با دیگران صمیمیت بیافریند. بر این کلمه “آفرینش” در اینجا تاکید می کنم. آفرینش ابعاد مختلفی دارد و هنر احمد در روابطش با مردم، خلق و توسعه دوستی و دوست داشتن بود. و این بزرگترین راز در شخصیت اوست. می گویند وقتی کاری به حرفه ای ترین شکل ممکن انجام شود مخاطب نیز نزدیکترین احساس را با آن برقرار می کند. مثلا وقتی یک نقاش بزرگ اثر شگفت انگیزی را خلق می کند یا یک نویسنده، رمان زیبایی می نویسد مخاطب این آثار آنقدر به آنها نزدیک می شود که احساس هرگونه پیچیدگی که بین او و اثر فاصله بیاندازد از بین می رود تو گویی اثر را جزیی از وجود خودش می داند، واژه ها در این میان کاملا بیانگر نیستند گویی حسی در این بین رد و بدل می شود که بدون کلام، ارتباط خاصی را برقرار می کند که از حالات عادی خارج است. درباره روابط انسانی احمد نیز چنین رازی وجود داشت. این روابط اگرچه از جنس مکارم اخلاق بود ولی از همان نوعی است که واژه ها کمتر قادر به توصیف آن هستند. چنانکه سخاوت و ایثار و بزرگی و عشق و امثال اینها از شمار توصیف کامل خارجند.

احمد بورقانی به ویژه در چند سال گذشته اگرچه در زمره سیاسیون اصلاح طلب بود ولی دغدغه های اصلی اش از عرصه سیاست فراتر بود و پهنه وسیعتری را دربر می گرفت. او یک “درد مند” واقعی بود. درد مردم داشت: درد فقر، درد نا آگاهی، درد پس افتادگی. و یک “دین مدار” حقیقی بود چنانکه همه وجودش را صرف اعتلای حقیقت می خواست ولی مایل نبود نان و نامی از این سرچشمه هستی بخش طلب کند. و یک “زخم خورده” بود: زخم جنگ، زخم نامردمی و ناراستی، زخم سالوس و ریا و نفاق، و زخم از آنانی که آرمان های دین و انقلاب را دستاویز رسیدن به پاره ای منافع حقیر دنیوی قرار داده اند. با این همه اهل کینه نبود. شهد شیرین بخشش در کام او چنان گوارا بود که اثر کینه و انتقام را در ذهنش پریشان و محو می نمود.

بارها تامل کرده ام که بهترین واژه برای توصیف یک شخصیت کمال یافته چیست. به نظرم “بزرگ” بودن ناب ترین کلمه برای چنین مقصودی است و احمد بورقانی “بزرگ” بود. نه مرادش از مشارکت در عرصه سیاست، یافتن سهمی از مقام و قدرت بود و نه دستیابی به رفاه و آسایش. شخصیتی که برای خود “ساخته” بود چنین خواسته هایی را در نظرش حقیر و کوچک می داشت. اگرچه زندگی راحت و مرفهی نداشت ولی آرامشی که او در پی آن بود از این مسائل اوج گرفته بود. او چونان درویشان چراغ به دست گرفته بود و در روزهای روشن در طلب “انسانیت” بود. انسانی آزاد و رها. انسانی با کرامت. یک انسان وارسته و پاک. و البته زمینی نه آنچنان که نمونه اش فقط در آسمان ها جستجو شود. و به همین دلیل عموم مردم در نظرش محبوب بودند. یکی از دوستان چنین صفتی را در او “روشنفکر مردمی” نامیده است. من می خواهم کمی آن را تعدیل کنم و بگویم او خود “مردم” بود. به همان اندازه بزرگ و به همان اندازه آشنا. بین او و مردم هرگز فاصله ای وجود نداشت به همین سبب مردم داری همیشه بزرگترین دغدغه او بود. اگر چیزی می خواست برای مردم بود و در طول عمر نه چندان طولانی اش اگر هم چیزی کسب کرد همه آن را به جماعت بخشید و هیچ چیز از آن را برای خود نخواست. و در این راه هیچگاه مردم را به عناوین مختلف، خاص و عام نکرد. به همین سبب وقتی معاون مطبوعاتی شد قانون را برای همه به یکسان اجرا کرد. شرایط دریافت مجوز نشر را سهل کرد و هر درخواستی را وفق قانون با پاسخ مثبت مواجه ساخت چنانکه فریاد تنگ نظران برخاست و تحمل نشد.

او یک “باورمند” بود. به آنچه باور داشت عمل کرد و در این راه نیز مرارت های بسیار کشید -که شرحش مفصل است و چندان در پرده هم نیست و همگان کمابیش از آن باخبرند- ولی با این همه مردانه بر سر پیمانش ایستاد و رسم جوانمردی را معنا کرد.

این یادداشت اگرچه تلاش داشت که به رازهای بورقانی بپردازد ولی خود اقرار دارد که چنین امری ساده نبوده و نیست. حداقل امیدوارم گوشه هایی از آن را بر آفتاب افکنده باشد و رسم دوستی در برابر آن بزرگ را به سهم کوچک خود ادا کرده باشد. روحش همواره آرام و خشنود باد.

احمد بورقانی رفت-شکوری راد

اواخر جلسه دفتر سیاسی حزب بود و ما داشتیم در مورد تایید حکم اولیه در مرحله تجدید نظر و اجرای محکومیت آقای قابل یعنی 40 ماه زندان و اینکه چه باید کرد گفتگو می کردیم که تلفن همراه رضا که کنار من نشسته بود زنگ زد و اون پس از شنیدن صدای پشت خط با اضطراب جهت ادامه مکالمه بیرون رفت. پس از مدت کوتاهی در حالیکه از پشت تلفن سوال می کرد مگر دستگاه شوک ندارند. یک جمله کوتاه گفت “بورقانی…” وکتش را از روی صندلی برداشت و با عجله رفت بیرون. از این جمله مفهوم بدی فهمیده می شد به همین دلیل پشت سرش رفتم و قبل از اینکه ماشینش رو به حرکت دربیاره پرسیدم چی شده؟ در حالی که هنوز داشت پشت خط با کسی که اونجا بود صحبت می کرد یک لحظه رو به من کردو با نگرانی گفت نمی دونم فکر می کنم کار از کار گذشته! اورژانس هم اومده، بیست دقیقست نفس نداره. بعد نشانی رو از کسی که پشت خط بود پرسید و با عجله رفت. به جلسه برگشتم و برا دوستان تعریف کردم چی شده. محسن زنگ زد و دوباره از رضا پرسید؟ حرفای رضا جوری بود که به نظر می رسید که دیگه اونو به بیمارستان نخواهند برد. بهمین دلیل همه حرکت کردند رفتند خیابان وزرا، دفتر یکی از دوستاش، جایی که این اتفاق افتاده بود. وقتی رسیدیم اونجا، از محسن که زود تر رسیده و کنار خیابان بود پرسیدم چی شد؟ گفت آقا رضا اومده، بردنش بیمارستان قلب تهران. بعد همه رفتن بیمارستان.
آخرین بار پنجشنبه پیش تو مراسم ختم پدر علی باقری که تو مسجد الجواد بود دیدمش. به علت اینکه جای پارک پیدا نمی کردم ماشینمو گذاشتم تو خیابون بهار و کلی پیاده اومدم تا مسجد. همین که رسیدم دیدم احمد داره درست جلوی در مسجد پارک می کنه. وایستادم با هم بریم تو. بهش گفتم خیلی خوش شانسی که اینجا جا پیدا کردی. با همون لحن و روحیه مخصوصش گفت آره تا پیچیدم دیدم یکی داره می ره منم صاف اومدم جاش. بعد پس از تسلیت گویی به علی آقا با هم رفتیم تو. پشت سر من بود گفت علی برو جلو. رفتیم جلو نشستیم. قاری سوره الرحمن رو می خوند. بعد سخنران منبر رفت. وقتی مجلس تموم شد اومدیم بیرون. طبق معمول دوستان اونجا همدیگر رو می دیدن و حال احوال می کردن. یکی سراغ بورقانی رو از من گرفت. گفتم با هم اومدیم بیرون. گفت آره دیدم برای همین ازت می پرسم . نگاهی به اطراف کردم گفتم فکر کنم رفته.
آدم بخصوصی بود.شخصیت روونی داشت . همه دوسش داشتن.خیلی راحت کارا رو انجام میداد.یعنی کار براش سختی نداشت. بلد بود. می دونست چیکار کنه. نقششو تو هر کار پیدا می کرد و بدون اینکه منتظر بشه ازش بخوان انجامش می داد. خیلی آدم درستی بود. چارچوب داشت و اونو رعایت می کرد. خیلی آزاده بود. آدم متدینی بود ولی اصلاً تظاهر نمی کرد. معلوم بود اصالت خونوادگی داره. اصالت بچه های تهرون قدیم رو داشت. حیف شد. واقعاً. خیلی آدم بدرد بخوری بود. خیلی به اصلاحات خدمت کرد.
من همش دارم فکر می کنم بچه هاش چه حالی دارن. می تونم فکر کنم چه جور رابطه ای با بچه هاش داشته. یه بابای با حال و پر انرژی. بچه ها رو آزاد می ذاشته ولی هواشونو هم خیلی داشته که درست برن. چیزی رو به اونا تحمیل نمی کرده ولی هیچ وقت هم بی تفاوت نبوده. بچه ها هم نظر بابا براشون خیلی مهم بوده. حالا اون نیست. یه خلا بزرگ. خیلی سخته. خدا بهشون صبر بده.
خدا به همسرش، به پدر و مادرش به بقیه اعضاء خانوادش صبر بده! یه شوک بود برای همه. روحیه احمد اونقدر سر زنده بود که انگار مرگ براش تعریف نشده. بخاطر همین باورش برای همه سخته. حالا همه مجبوریم باورکنیم. فردا تشییع جنازه می شه و تو بهشت زهرا، قطعه اهالی رسانه که پس از مرگ ناگهانی مهران قاسمی خودش پیگیر بود تا اختصاص پیدا کنه دفن می شه ولی یادش از خاطر دوستان و از تاریخ این ملت و بخصوص تاریخ مطبوعات ایران هرگز پاک نمیشه.
خدایا! اونو در جوار رحمت خودت قرار بده و با بندگان خوب خودت و برادر شهیدش محشور بگردون!

مهياي وصال-سهام الدین بورقانی

 

هرچه محبوب پسندد زيباست

تو را با گلوی بهار باید سرود
که طنین دلت صدای رویش باغ بود
و چشمانت رنگ بیداری داشت
ای معنی مرد؛
شط ناآرام خون در شفق
معني پرواز نور در فلق
احمد
برخيز
آفتاب به سوگواريت آمده

پيش از هر كلامي شكر خداي متعال را بجاي مي آورم به سبب مصيبتي كه بر ما افتاد كه بي ترديد “خير” است. هرچه كه از لحظه فراق پدر مي گذرد و در حادثه تعمق مي كنم بيشتر درمي يابم كه اين رفتن، راحت روح است و او را بيش از اين كاري با دنيا نبود.

به دعاي خير دوستان و ياران و نيز محبت الهي، خداوند كريم بر ما صبر فرستاد و تاب اين داغ را بر ما آسان كرد، كه:

به صفاي دل رندان صبوحي زدگان بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند

باري، وقتي مروري بر اين هجران، از همان دقايق اول تا به امروز مي كنيم، همه درمي يابيم كه او رسيد به آنچه مي خواست؛ بي دردسر و گوارا.

پدر، دوست عزيزم!

چه زيباست اينكه دم رفتنت هم چون هميشه كتابي در دست داشتي و درآن به دنبال ردي از رفيق شفيق و شهيدت مسعود مشايخي بودي و چه زود او را يافتي…

بعداز آن هم كه آن ديگر دوستت عكس‌هاي باغ و كلبه اي و درخت و طبيعتي را نشانت مي دهد و تو مي گويي: “چقدر دلم آرامش مي خواهد” و چقدر از رنج‌هاي اين شهر لعنتي خسته شدي و چه زود آرامش را در آغوش مي كشي.

به من گفته اند كه اينجا قرار است خاطره بگويند از تو و از تمام شيريني‌هاي تو، اما باور كن براي من سخت است از تو نوشتن. دستانم لحظه اي از لرزش نمي ايستند… ذهنم خسته است از استخدام كلمات و عبارات براي تو. از ميان اين همه خاطره شيرين با تو بودن كدام را تعريف كنم؟ از كجايش بگويم؟ مگر غير از اين است كه لحظه‌لحظه در كنار تو بودن براي ما شيرين بوده است؟ تصميم گرفتم حداقل فعلا از حال و هواي خاطره بيرون بزنم و اندكي در مورد اين مدت اخير بنويسم.

آنچه در مدت هجر تو كشيدم هيهات در يكي نامه محال است كه تحرير كنم

آري، احمد بورقاني مدت ها بود كه به رفتن مي انديشيد. زمان طولاني بود كه علي‌الاتصال در مورد مرگ مي انديشيديم و با هم از اين رهگذر گپ مي زديم. مدت‌ها بود كه كابوس نبودن او را مي ديدم و به هر حيله اي متوسل مي شدم كه خودم را از شر اين افكار و كابوس ها برهانم، اما چه كنم كه باز به سراغم مي آمد.

او از مرگ مي گفت و اينكه خوش به حال آنهايي كه راحت چشم مي بندند و نزد محبوب مي روند. نه مريضي‌اي در كار است و نه بيمارستاني و نه دردي. از تسلط برخي اهل ايمان هنگام مرگ كه خيلي از آنها را هم در اين حال ديده بود سخن مي گفت و من مي گفتم: بابا! شما را مطمئنم كه از اين جهت پريشاني نبايد به خاطر راه دهي. مي گفتي همه اينها اعمال است و اعمال و اعمال و …
و تسلطت گواهي بود بر اعمال تو…

بگذريم، پدر ظاهرا فهميده بود كه بايد برود. هر كجا مي رفتيم و با هر كه بوديم ميان حرف‌هايش بوي وصيت هم مي آمد. از تشييع مهران قاسمي عزيز برمي گشتيم با آقايان ارغنده‌پور و سحرخيز كه مي گفت خب الحمدلله محل دفنمان هم روبراه شد.
مي گفت انجمن صنفي خانه ماست و ما را بايد جلوي آن تشييع كنند. همين چند وقت پيش بود كه دايي او مرحوم شده و به بهشت زهرا رفته بود و غسالخانه. ناراحت بود كه همه فقط گريه مي كردند و هيچ كس دعايي برايش نخواند. گفت خودم دست به كار شدم و زيارت عاشورايي برايش خواندم.
راستي بابا! ما برايت سنگ تمام گذاشتيم. وقتي مي شستندت يك دل سير زيارت عاشورا برايت خواندم و اين شب ها مدام دست سوي آسمان بالا مي گيريم و مناجات امام علي(ع) برايت زمزمه مي كنيم. يادت مي آيد چقدر اين دعا را دوست داشتي؟ مناجاتي كه سراسر فقر و حقارت انسان را در برابر خدايش نشان مي دهد و تو چه‌قدر خاشع بودي… ما از زبانت برايت مي خوانيم.

وقتي در اندك زماني كه دوستان و رفقايت از رفتنت خبردار شده بودند و سيل اشك جاري كرده بودند، گريه امانمان را بريده بود ولي من و زهرا همه را گفتيم كه بنشينند و برايت دعا بخوانند.

پدر همه‌چيز را مهيا كرده بود. او حتي مقادير معتنابه چاي و قند مراسمش را هم خريده بود…
خانه ما تا چندي پيش مبل و صندلي نداشت. ما حس خوبي از مبلمان نداشتيم، ولي نمي دانم چه شد كه رفتيم و خريديم؛ چرا؟ راستي چرا؟؟ مبادا مهمان‌هايت آزرده شوند از نشستن روي زمين؟ همواره مي گفتي كه وقتي زمان جدايي رسيد تنها نگرانيت اذيت نشدن و راحتي مهمان‌هايي است كه مي آيند و مي روند. اما تو فكر همه جايش را كرده بودي…

بابا، جلسه ستاد ائتلاف را به ياد داري كه چقدر اصرار داشتي كه حتما بيايم و عكس بگيرم؟ اولش مي گفتم نه و دليل اصرارت را هم نفهميدم. اما بعد از آنكه آمدم خيلي چيزها را فهميدم. آنجا كه اول صبح قاري نيامده بود و تو يعني- احمد بورقاني- چه راحت پشت تريبون رفتي و قرآن خواندي… و بعد كه بايد به روزنامه مي رفتم، گفتي دوربين را به من بسپار تا الباقي عكس‌ها را بگيرم….
عاشق آن عكسي‌ام كه حنيف شعاعي موقع عكاسي از شما گرفته. از نگاهت همه‌چيز را فهميدم… همه‌چيز…

چند وقت پيش حتي به مادرم گفته بود كه خيالم آسوده است، سهام‌الدين ديگر مي تواند زندگي را بچرخاند…
آه… عجب بار سنگيني بر دوشم نهادي…

يكي دو ماه پيش كه آقاي ثنايي همسايه ديوار به ديوارمان به رحمت خدا رفت بابا به شدت در تكاپو بود تا اين و آن را بگويد دعايش را فراموش نكنند و به‌ويژه ذكر “اللهم انا لا نعلم منه الا خيرا” و گويي با همه اين تكاپوها مي خواست نشان دهد كه ما نيز بايد همين كارها را براي او انجام دهيم. ولي تو را چه حاجت به شهادت ديگران؟

احمد بورقاني هيچ‌گاه مغرور نبود. يادم مي آيد كه قبل از شب جدايي با او در مورد مساله اي صحبت مي كرديم كه ناگهان زهرا هم جوياي مساله شد. با زبان شوخي به زهرا گفت: ما داريم در مورد مساله اي خصوصي حرف مي زنيم، تو براي چه بايد بداني؟ زهرا مكثي كرد و گفت: براي اينكه ما يك خانواده‌ايم. بابا پس از تاملي كوتاه گفت: درست مي گويي، معذرت مي خواهم! و اين عذرخواهي شوخي نبود.

بيش از اين اطاله كلام نمي دهم. پدر شب آخر تقريبا از همه نزديكانمان خداحافظي كرده بود، به خانه پدربزرگم رفت و عمويم. با زهرا از جلوي كافه نادري مي گذشتند كه به اصرارش به كافه مي روند تا آخرين ملاقات پدر و دختر هم آنجا باشد.
صبح با مادرم خداحافظي كرد و تا دقايقي قبل از رفتنش هم من و زهرا با او تلفني صحبت كرديم و آنقدر شاد و سرحال بود كه وقتي آقاي هوشنگي تماس گرفت و خبر بدحالي‌اش را داد، بعد از سه بار تكرار باورم شد و بعد از آن با پريشاني به سمت بيمارستان راه افتادم.

خلاصه اينكه همه جزئيات مرگ پدر به غايت زيبا بود و معنادار؛ و اين زيبايي در گرو خواست محبوب بود كه پدر همواره بر زبانش جاري بود:

هرچه محبوب پسندد زيباست

خلق “احمدی”-کرمی

امروزهمکاران مطبوعاتی احمد بورقانی در انجمن صنفی روزنامه نگاران گرد هم آمدند تا یاد او را گرامی بدارند.در این مراسم یادبود که خانواده مرحوم بورقانی هم حضورداشتند بسیاری از دوستان و همکاران سابق بورقانی خاطراتی از او نقل کردند که گواه مردانگی ، آزادگی ، صداقت ، خوشرویی و خوبیهای دیگر آن مرحوم بود. در این بین توسط آقای هوشنگی ( از همکاران ودوستان قدیمی ایشان ) خاطره ای نقل شد که متفاوت بود . اگر کمی با دقت این خاطره را مرور کنیم شاید به تنهایی بازگو کننده همه خوبیهای احمد بورقانی باشد.خلق و خویی که از هر کسی بر نمی آید و در زندگی اندکی از بزرگان چنین خصلتی دیده می شود. خاطره مقدمه ای دارد که از آن صرف نظر می کنم و به طور خلاصه این خاطره را می آورم .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سال ۶۱پس از عملیات والفجر مقدماتی که به اهدافش نرسید احمد بورقانی و چند همکار مامور می شوند گزارشی تهیه کنند و خدمت امام بدهند. در پایگاهی که مستقر بودند استواری به عنوان نگهبان حضور داشته که به خاطر لطفی که احمد و دوستانش در حق او کرده اند سعی می کند در جمع آوری اطلاعات و اخبار لازم آنها را یاری کند. نیمه شبی میر حسین موسوی ( نخست وزیر) جهت بررسی اوضاع به پایگاه می رود مرحوم بورقانی ساعت 2 پس از نیمه شب با او مصاحبه رادیویی کرده و جهت پخش در اخبار 7 صبح ارسال می کند. پس از مصاحبه هم به استراحت می پردازد.استوار که تا ساعت 4 صبح متوجه حضور نخست وزیر نشده بود به محض اطلاع سراغ بورقانی می رود و از خواب بیدارش می کند. بلند شو نخست وزیر اومده اینجا باهاش مصاحبه کن.احمد بورقانی ضمن تشکر از سنگر بیرون می رود و بعد از مدتی به سنگر برگشته و به استراحت ادامه می دهد. نزدیک ساعت 7 صبح سراغ استوار می رود و می گوید ساعت 7 خبر رادیو را گوش کن و حاصل زحمت دیشبت که منو خبر کردی رو ببین. اگر این قضیه برای آدمهای خوب پیش می آمد واکنش آنها چنین بود : از استوار تشکر می کردند و می گفتند قبلا مصاحبه کرده ایم.

مرگ، مرگ است؛ حتی اگر درباره تو باشد-فرید ذاکری

هفته گذشته، احمد بورقانی مُرد.
نه برای اینکه مرده باشد یا چون زمانش رسیده بود…
برای اینکه به‌مان چیزی را بگوید.نه‌اینکه بگوید: در ستون تسلیت‌ها/ نامی از ما یادگاری
یا اینکه بگوید: پرنده مردنی است
یا حتی اینکه: مرد نکونام نمیرد هرگز
و: اکنون تو مرده‌ای و ما مرده‌ها زنده هستیم
و: مُرد محسن، لیک احسانش نمُرد
و: وایستا دنیا…
و: باور نمی‌کنم
نه. نمی‌خواست این چیزها را بگوید یا حتی ما بگوییم.

برای چیزی دیگر مُرد. بله. مُرد. مٌرد آن مَرد.
مٌرد نه برای اینکه روح سعدی و قیصر و شریعتی و سهراب را زنده کند.
آنها زنده‌یادَند همیشه.
جوون‌ها هم می‌دونند حالا که تنهایی اصلاً سخت نیست.
می‌دونند که کبوتر با مرگ به پایان نمی‌رسه.
یا اینکه ما -آدما- مُردگان متحرکی هستیم.
جوون‌ها و همه و همه، اینها رو خوب می‌دونند.

بورقانی برای گفتن این چیزها نمُرد.
اَصلاً.
اَبداً.
بورقانی کسی نیست که همین‌طور اَلکی بمیرد.
برای گفتن چیزهای تکراری…
آن مَرد مُرد تا چیز تازه‌ای را بگوید.
مسافر بهشت شد، چون چیز تازه‌ای به‌مان گفت.
به‌مان درس نوئی داد. درسی جدید.

هفته گذشته، احمد بورقانی مُرد.
نه برای اینکه مرده باشد یا چون زمانش رسیده بود…
برای اینکه به‌مان چیزی را بگوید.

این را. این را:
“اعتماد: به جز آقایان باهنر، قالیباف، فیاضی از ایرنا و معاونانش و مرتضی تمدن از دوستانی که اجمالاً به جناح مقابل تعلق دارند کسی در مراسم تشییع ایشان شرکت نکرد و صدا و سیما هم به همین حداقلی که این خواننده محترم اشاره کرده‌اند، بسنده کرد. روزنامه‌های آن‌طرفی هم در حد چند سطر درج خبر اکتفا کردند، اشکالی هم ندارد، آقایان ان‌شاالله عمر نوح دارند، همه‌چیز هم فعلاً خلاصه می‌شود در سیاست و ماندن بر کرسی‌های قدرت. حالا یک برادر شهید فاضل با اخلاق فوت کرده است، چه معنی دارد که به خودشان زحمت تسلیت‌دادن به مادر و پدر شهید را بدهند؟”

حالا فهمیدید چرا می‌گویند احمد بورقانی مسافر بهشت شد؟
برای اینکه به‌مان گفت که فرقی ندارد، چه کسی بمیرد.

گفت: نباید گفت: مُرد؟ خوب شد که مُرد. اصلاً مَردِ خوبی نبود.

گفت که اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، واژه‌هایی دنیوی هستند…
و مَرگ و مُردنِ یک مَرد، اُخروی.

گفت که همه ما فقط و فقط یک‌بار متولد می‌شویم و
یک‌بار در این دنیا زندگی می‌کنیم.
اینکه زندگی بیشتر از دو روز است…
اما هر روزش، هر ساعت‌ش، هر ثانیه‌اش، هر لحظه‌اش
فقط یک‌بار است و فقط یک‌بار.
دیگر تکرار نمی‌شود.
همین یک‌بار است. تکرارناپذیر. غیرقابل تکرار. همین…
و بعدش مَرگ.
و مردن. و نیست‌شدن. و نبودن. و تمام. خلاص.

اینکه:
مرگ، مرگ است
حتی اگر درباره تو باشد

سرمايه اجتماعي وجامعه مدنی-علي خوشرو

از ميان مباحث مختلف جامعه شناختي، بورقاني به مفهوم سرمايه اجتماعي بيش از همه علاقمند بود. بارها وبارها از اين مفهوم در جلسات خصوصي ، در سخنراني هاي عمومي، درگفت وگوهاي دوستانه ودر پرس وجوهاي روشنفکرانه سخن مي گفت. کتابي هم که در دفتر او ديدم و نظر مرا جلب کرد و براي مطالعه برداشتم و هنوز نزد من باقي است کتاب “سرمايه اجتماعي” بود.
شايد بتوان هسته اصلي مفهوم سرمايه اجتماعي را وجود هنجارها وارزش هايي غير رسمي وغير اجباري در بين افراد تلقي کرد که همکاري وهمياري جمعي را تقويت مي کند. اين روابط غير رسمي کم وبيش ساختارمند به ايجاد اعتماد متقابل بين افراد واحترام به هنجارهاي مشترک مدد مي رساند. در درون اين شبکه ارتباطي تمايل به اقدامات داوطلبانه وآمادگي براي ياري رساندن به يکديگر تقويت مي شود.
احمد بورقاني ريشه در محله سنتي نظام آباد و روابط چهره به چهره مسجد فاطميه داشت. او اين ارتباط و اتصال را تا آخر عمر حفظ کرد. با دوستان دوران کودکي در عزا و شادي مردم محل سهيم بود. او خصلت هاي مردمي بودن، بي ريا بودن، مذهبي بودن، صريح بودن را از مسجد و محله گرفت و با خود به جامعه مدني آورد.
در جامعه مدني ، افراد نه بر مبناي روابط فاميلي و محلي که بر پايه حقوق شهروندي گرد هم جمع مي شوند. جامعه مدني بر خلاف همگوني هاي جامعه سنتي، مشحون است از تکثر برداشت ها، تفاوت رويکردها وگوناگوني سليقه ها ورفتارها. اين تنوع ريشه در اهميت استقلال فردي و آزادي مدني در عصر جديد دارد. با اين حال افراط در فرد گرايي به تضعيف پيوندها و تعهدات اجتماعي مي انجامد و اشخاصي به بار مي آورد با ظرفيت پائيني براي همکاري با ديگران وتمايل بالايي براي خزيدن در لاک خود.
جامعه مدني متشکل از انجمن هاي داوطلبانه اي است که همکاري افرادي را ميسر مي سازد که به آزادي فردي وتکثر اجتماعي باور دارند و با روشي عقلاني-انتقادي در حوزه عمومي وبراي خير همگاني به تعامل با يکديگر مي پردازند. بورقاني عمر گرانمايه در اين راه نهاد. با بهره گيري از ابزارهاي مدرن نظير خبرنگاري، روزنامه نويسي، کتاب خواني، جلسات نقد و نظر، مباحثات پارلماني ومشارکت مدني، به بسط حقوق شهروندي و تقويت انسجام اجتماعي همت گماشت.
احمد بورقاني سير وسلوک روشنفکرانه را با نفي وتمسخر سنت شروع نکرد و با کينه از سنت در جامعه مدني عقده گشايي ننمود. او از تحولات جهاني به زندگي محلي باز مي گشت و از محله به جهان سير مي کرد. رشته محکمي او را از محله به مدينه واز مدينه به جهان پيوند مي داد.
دستاورد بزرگ زندگي او چيزي جز رفتارهاي ريز هر روزه او در سلوک اجتماعي اش نبود. ازادگي و مردمداري او در جزء جزء کنش هاي خرد او در زندگي روزمره اش تجلي مي يافت. سرمايه بزرگي که او در زندگي داشت نه اقتصادي بود نه سياسي، سرمايه او اجتماعي بود. او اين سرمايه را سخاوتمندانه خرج مي کرد و از اين طريق لحظه به لحظه بر آن مي افزود. او ميکوشيد منافع اقتصادي، ميدان دار عرصه شهروندي نشود وسياست، سکاندار حقيقت نگردد. او مدافع هميشگي آزادي جامعه مدني در قبال قدرت اقتصادي و زور سياسي بود.
با بزرگان ارتباط داشت، اما حوزه اصلي ارتباطات او در سطح عموم بود. اگر به ديدار وزيري يا رئيسي مي رفت، با نگهبان و دفتردار زودتر جوش مي خورد تا با رؤسا. در ارتباطات اجتماعي افراد را به اصلاح طلب و محافظه کار، مدني وبدوي تقسيم نمي کرد. او وجدان وانسانيت افراد را ملاک ارتباط قرار ميداد. گاه از رفتار تعدادي از همفکران خود گلايه داشت وزماني رفتار پاره اي از مخالفان خود را مي ستود. او پاسدار فضيلت هاي انساني بود ودر هرجا که آنرا مي يافت ارج مي نهاد.
او از هر کجا که مي گذشت نشاني از وفا وصميميت وهمدردي وهمراهي از خود باقي مي گذاشت. در هر جمعي که وارد مي شد به عقل جمع مي افزود. از آن دسته آدم هايي نبود که با اضافه شدن به جمع خرد جمعي را کاهش مي دهند. اگر جلسه اي احساسي وتنش آميز بود مي کوشيد با استدلال و آرامش جمع را به تصميمي خردمندانه نزديک کند. اگر جلسه اي ياس آلود و رخوت انگيز بود او نشاط واميد به همراه مي آورد. احمد بورقاني با نرم خويي، خوش زباني وآينده بيني تلاش مي کرد يکدنگي ها، تند روي ها وبي اعتمادي ها را کاهش دهد.. در عمل به دنبال نزديک کردن افکار و ايجاد اجماع بين ارا و نظرات بود.
فعاليت او در جامعه مدني نه براي سود شخصي که به خاطر خير عمومي بود. او اهل ارتباطات گسترده بود. اين ارتباطات فارغ از ثروت وقدرت بود. ارتباط با به حاشيه رانده شده ها برايش يک وظيفه بود. اهل ظاهر سازي نبود، به باطن امور مي انديشيد. در برخي موارد به تندروي متهم ميشد درحالي که مدافع اعتدال وميانه روي بود. او اهل دوي وريا نبود. ملامت ها وسرزنش ها را به جان مي خريد ولي دم بر نمي آورد. سپر بلاي ديگران بود. کار کردن با او راحت نبود، از اصول انساني کوتاه نمي امد، شفاف بود، حق طلب بود و مدافع مظلوم.
او در زندگي اجتماعي کوتاه خودچنان سرمايه اي به کف اورد که ماتمش همه رادر بهت و حسرت فرو برد. فعالان جامعه مدني و مردم پاکدل محلي همه يک صدا در سوگش گريستند.
احمدکه در نوجواني نزد پدر بنايي اموخته بود به تدريج در اين حرفه استاد شد. معمار دوستيها و مهندس پل سازي! دل هر ديواري را با پنجره اي مي گشود؛ پنجره اي به سوي بهار، در زمستان دلسنگي ها و دلتنگي ها.

درسوگ مردي ازجنس بهار-دکتر مصطفی معین

قرارمان براين بودكه “گفتگوهاي انتخاباتي”راباشمادوستان ادامه دهيم،امادست تقديراينگونه رقم زدكه درآستانه سالگردانقلابي كه بارزترين وي‍ژگي آن“استبدادوستم ستيزي” بود،درسوگ عزيزي ديگربنشينيم! دوست عزيزوگرانقدرم احمد بورقاني“چريك عرصه فرهنگ ومطبوعات”ازميان مارفت.شخصيتي مردمي واخلاقي كه درطول حيات كوتاهش هيچگاه حقيقت رافداي مصلحت نكرد.درآغازدولت اصلاحات مدتي معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد بود كه به حق دوره آزادي،روشنگري وبهارمطبوعات درسرزميني استبدادزده بود.عليرغم تجارب گرانسنگ يكصدوپنجاه سال اخيردرراه مبارزه بااستبداد، مردان فرهيخته اي كه براستي دغدغه دموكراسي واحقاق حقوق ملت راداشته اند،زياد نيستندو”احمد”ازآن دسته بود كه درد آزادي،عدالت ومردم سالاري داشت وبدون هياهووغوغا دراين مسيرقدم هاي محكمي برداشت.

*****

آب وهواي طبيعت كشورمابه چهارفصل معروف است،امابرخلاف وي‍‍ژگيهاي طبيعت ايران،آب وهواي سياست دراين زادبوم چهارفصل نيست،ياكويرخشك وآتش جمودوتحجربرآن حكمفرماست ياسرماي سوزان استبداد!دراين ميان هرازچندي به ندرت نسيمي بهاري برفرازسياست مي وزدكه عمرچنداني هم ندارد.احمد بورقاني“مردي ازجنس بهار”بود،دربهاراصلاحات. چون گلي شكفت وازقضاعمرمديريت اوهم چون عمرگل كوتاه بود،چرا كه دل حقيقت جوي اوراه رابرمصلحت انديشي بسته وآرمان آزادي رادرقفس تنگ پست ومقام محبوس نكرده بود.من اورانمونه خوبي ازتجلي اخلاق درمديريت، اخلاق درسياست، اخلاق دررسانه وحتياخلاق دراصلاحات ميدانم .

*****

گشاده رو وشوخ طبع بود، سالهاقبل مرحوم كيومرث صابري درنشريه“گل آقا” به احمدبورقاني لقب“تپلي خوشمزه”! داده بود ومن وقتي درآن زمان درهواپيماي عازم مشهد كه بطوراتفاقي همسفربوديم طنزگل آقا رابه اويادآوري كردم با همان وارستگي ومتانت هميشگي ونگاه محجوبش فقط لبخندي زد.آخرين گفتگويمباآقاي بورقاني ،ماه رمضان امسال بود. افطارميهمان برادربزرگواروعزيزم ،جناب آقاي خاتمي بوديم وما زودتربه محل ميهماني رسيديم.درمحوطه بيرون سالن دقايقي باهم قدم زديم وازحال ووضع اش سوءال كردم.اوتوضيح دادكه بيشتربه كارمطالعه ونيزبرنامه ريزي وبرگزاري سمينارها ونشست هاي فرهنگي مشغول است وعليرغم دل پردردي كه داشت هيچ اشاره اي به قطع حقوقش ازسوي دولت مهرورزي ويا برخوردهاي تحقيرآميزدرجلسات مداوم دادگاه نداشت.سال گذشته كارسنگين همايش يكصدمين سال مشروطه رابرگزاركرد وامسال ازدست اندركاران نشست گفتگوي ايران ومصربود كه هردوازفعاليت هاي فرهنگي ماندگاردرتاريخ سياسي ايران است ومن خود شاهد نقش موءثروارزنده او درهردومناسبت بودم.

*****

غروب ديروز(سه شنبه) كه با حميد سيدي ونادرصديقي به منزل مرحوم بورقاني رفتيم، باورود به حياط خانه محقراو،هرآنچه ازسادگي،صداقت،اخلاص واخلاق اوميدانستم، به جان ودل هم مشاهده كردم، خانه اي پرازصفا وصميميت مثل خوداو.با ديدن چهره اندوهناك سهام الدين عزيز،يادگاراحمدبزرگ،به ناگاه ياد سي ويك سال قبل درپنجم اسفند سال ١٣٥٥وازدست دادن ناگهاني پدرخودم افتادم.من هم دانشجوئي به سن وسال سهام بودم كه به ناگاه سايه پدري جوانمرد وشجاع ازسرم رفت،ومن به عنوان پسرارشد خانواده ماندم ومادروخواهران وبرادرانم.ماجراي كشته شدن مشكوك پدرم رابراي سهام بازگوكردم.به اوگفتم كه خوشنامي وحسن شهرت پدرسرمايه اي بزرگ ومعنوي است كه به خاطرنيت پاك وعمل نيك وفقط به خواست خدادردلها قرارميگيرد،قدرآنراداشته وشكرگزارش باشد.ازاو خواستم كه دربرابرمشيت الهي،صبروصلابت داشته وراضي باشدوجاي خالي پدررادردرجه اول براي مادروخواهروبرادرعزيزش وبعد براي دوستان ونزديكان پركند.

*****

هنگام خارج شدن ازمنزل به دوستان گفتم: خانه نماينده واقعي مردم بايدهم چنين باشد! درروزگارغريب ما كه درخانه تزويروريا گشوده ترازهرزماني ست،تك ستاره هائي چون احمد بورقاني،بي توجه به اين فريب ها وگمراهي ها مي درخشندومي سوزندوچراغي فراراه اهل حقيقت برمي افروزند.قدرامثال احمد بورقاني رانه حاكمان تنگ نظرومدعيان اصولگرائي ميدانند ونه مردمان درگيردرتنگناي معيشت وگراني! قدرامثال احمدرافقط خدا ميداند،خداي مهربان وآگاهي كه انسان هاي خوبش راخود گلچين وانتخاب مي كند وبه حضور مي پذيرد. ” روحش شاد ويادش گرامي باد

در سوگ احمد بورقانی-امیدعلی نوروزی

نه اکنون که احمد بورقانی روی در نقاب خاک کشید بلکه اگر روز جمعه قبل از مرگش ( شنبه شب سیزدهم بهمن ) از من می پرسیدند دل در گرو کدام مدیر روزنامه نگار داری بدون از هیچ تعارف و تمجید پس از مرگی می گفتم : احمد بورقانی فراهانی

نام احمد بورقانی را اولین بار در ماههای آغازین وزارت مهاجرانی در روزنامه” ایران” خواندم و بعدها در روزهای قبل از انتخابات مجلس ششم به طور مکرر از روزنامه های ( به قولی زنجیره ای) که احمد بورقانی خود شرایط لازم را برای تولدشان فراهم کرده بود.

این بار این روزنامه های معروف بودند که احمد بورقانی و مجلش ششم را زاییدند هرچند که در این زایمان پردرد، خود جان باختند.هنوز طنین صدای دلنشین اش را در رادیو مجلس هنگام قرائت دستور کار جلسه و همچنین دفاع از وزارت شمخانی در دور دوم ریاست جمهوری خاتمی در گوش دارم. هرچند حضور پرثمر بورقانی در معاونت مطبوعاتی وزارت فرهنگ مهاجرانی دوره ای استثنایی در تاریخ روزنامه نگاری این ملک بود ولی دلبستگی من به واسطه مطالبی از این بزرگوار بود که در دوران فترت اصلاحات در روزنامه ها در باب معرفی کتاب می خواندم.

1- خوب به یاد دارم که شبی نوشته ایشان را در معرفی کتاب ((عطر سنبل عطر کاج)) می خواندم. این نوشته چنان بامزه بود که صبح زود به کتابفروشی مهدی در بهبهان تلفن کردم و سراغ کتاب را گرفتم. سوار بر ماشین از دهدشت به سمت بهبهان تخته گاز گرفتم .در بلواری نشستم و در حال خواندن کتاب تا عصر بسی خندیدم . نوشته بورقانی در کنارم بود و صدای خنده ای از آن نیز همراه من.

2- روز بعد از اعدام صدام نوشته ای از ایشان را در روزنامه اعتماد می خواندم. نوشته بود که به مادرشهید داده اش هر چه اصرار می کردند به کربلا برود می گفت عهد کردم تا زمانی که صدام در عراق زنده است نروم. ظاهرا مادر کوتاه آمده بود چرا که روز قبل از مرگ صدام با کاروانی بار سفر به کربلا بسته بود و شاید هنوز از مرز ایران خارج نشده بود که خبر مرگ صدام را شنید و عجبا که عهد به او وفا کرده بود. خط پایانی نوشته ایشان تا جایی که حافظه من اجازه می دهد چنین بود: “صدام به اين دليل در کار داور غل و غش بسيار کرد چون به روز داوری باور نداشت”.…

یکشنبه شب (چهاردهم بهمن ) سرکی به وبلاگ ها و سایت ها کشیدم.به سایت “امروز” که رسیدم حاشیه سیاهرنگ در اول صفحه دلم را لرزاند. پیام محمد خاتمی در سوگ احمد بورقانی درون آن ماسیده بود. سرد سردم شد. سریعا به جلوی تلویزیون آمدم .خبر بیست وسی شروع شده بود. درانتهای بخش ” ویژه ها” بعد از این که انزجار محمد هاشمی و مجید انصاری از تحصن مجلسیان ششم پخش شد خبر مرگ بورقانی نیز اعلام گردید. من به جای مجری گفتم روحش شاد و فاتحه ای برایش خواندم.

اکنون آخرین شماره مجله آیین و مطلب آخر بورقانی جلوی رویم است. همراه با خاطره ای نوستالژیک کتاب “زبان مادري” به قلم اگوتا كريستف ترجمه چنگیز پهلوان را معرفی می کند. من این کتاب را خواهم خرید و به یاد بورقانی خواهم خواند. او به روز داوری باور داشت.

مرگ احمد بورقاني را به همه روزنامه نگاران و خواننده گانشان تسليت مي گويم

به یاد بورقانی عزیزم-شمس‌الدين وهابی

رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دلاز کاروان چه ماند جز آتشی به منزلاحمد مسلمان مرد. او به این دلیل مسلمان مرد که مسلمان زیست. او سلم بود و سلام.در این وانفسایی که اسلام لقلقه زبان شده است و پوستین وارونه بر تن آن کرده‌اند مرد می‌خواهد که رادمرد باشد و تن به فضاحت ندهد. مرد می‌خواهد که راست بگوید، راست بشنود، راست بخندد و راست بگرید. احمد راست گفت و راست شنود و راست خندید و راست گریست و همین راستی بود که او را خواستنی کرده بود. آنان که با او زیستند و با او رفاقت کردند از او صراحت آموختند و رفاقت را تجربه کردند.در مرگ نیکان، در سنت اسلامی چنین گفته می‌شود که اگر 40 نفر از اهل ایمان بر نیک مردی او شهادت دهند او به فلاح رسته است و مأوا در هستی گسترده‌ای دارد که رضایت خالق هستی بر هر نعمت کوچک و بزرگ دیگر غلبه دارد. در آنجا هم رفاقت جاری است و هم رضایت، آنهم رفاقت با رفیق اعلی و رضایت رفیق اعلی از او. آن‌ها که رفاقت را تجربه کرده‌اند و مهر را تجربه کرده‌اند می‌دانند اکسیری است که شرب مدام است و خمار هم ندارد.حال اگر صلا در داده شود و از اهل ایمان شهادت به نیکویی و نیک مردی احمد خواسته شود. نه 40 که 400 و نه 400 که بیش‌تر و بیش‌تر در صف شاهدان خواهند بود. آیا از اهل ایمان کسی هست که بر علیه این شهادت، شهادت دهد. شاهدی که جنس او از جنس اهل ایمان باشد کسی که شهادت به عدل دهد و حکم بر عدل کند و نه بر ستم.حدیث احمد، حدیث راستی بود و جوانمردی. احمد این گوهر ناب، و این اکسیر حیات خود را به هیچ کس و هیچ قیمت و هیچ چیز نفروخت. در روزگاری که بسیاری از مدعیان عقیده، آن را راحت می‌فروشند بر عقیده ماندن سخت است و دشوار اما آنکه بر آن ماند و خواهد ماند به چنان مستی نابی می‌رسد که جز در میان و محفل عاشقان نرقصیده و نخواهد رقصید. شیدایی حتی او را به آنجا می‌رساند که دار و درفش را صلا گوید.بر در میکده این بار نویسند چنینکه هر آن کس که دروغ است بدان پا ننهدباید از خدا خواست که این مستی و شیدایی را به ما عطا کند. که رسیدن به آن سعی و تلاشی به وفور و عظیم می‌خواهد. آیا می‌توان بر این امید بود یا حسرتی خواهد ماند بر دل اما اگر میکده جای ما نیست آیا نمی‌توان راه میکده را در پیش گرفت و حشر و نشر با طائفه مستان را پیشه کرد؟خدایا! ای که غنای تو در همه چیز موجب شده است که خوان رحمتت گسترده باشد. او را در سکرات شرب مدام هستی ناب و رضایتمند خود قرار ده.