ز منجنیق فلک غم و غصه می بارد

باز هم خبری کوتاه، بهم می ریزد تو را و آندم تو خودت و این روزگار را لعنت می کنی که چرا قسمت ما در این روزگار ملال آور فقط مصیبت است. گویی «زمنجنیق فلک غم و غصه و سنگ فتنه» همه یکجا باهم می بارند.

هنوز چندی از داغ مهران قاسمی فرزند برومند مطبوعات ایران نمی گذرد که جامعه مطبوعاتی ایرن داغ پدر دید. و به همین راحتی احمد بورقانی از میان ما رفت. احمد بورقانی به حق برای مطبوعات ایران پدری کرد، چه اینکه بی شک اوج شکوفایی و بهار روزنامه و نشریات ایران در زمان معاونت مطبوعاتی وی در وزارت ارشاد دولت پرافتخار اصلاحات بود. هنوز یادداشت بورقانی در سالنامه شرق را که از خاطره اش در اولین روزهای معاونت مطبوعاتیش گفته بود:”بر سر در خانقاه خرقانی نوشته بود، هرکس که از این در درآید، نانش دهید از ایمانش مپرسید که هرکس که نزد خدا به جان ارزد، نزد خواجه نیز به نانی خواهد ارزید”از خاطرم نرفته است. در ادامه همان یادداشت نوشته بود که در زمان مسئولیتش همین اصل را سرلوحه کار خویش قرار داده است و به همین واسطه بسیار دشمنی ها و تکفیر های تنگ نظران را به جان خریده بود.

یادم می آید چهار سال پیش در همین روزها محمد علی ابطحی در وبلاگ شخصی اش عکسی از این نماینده شجاع مجلس پر افتخار ششم کار کرده بود که آرام متین در گوشه ای نشسته و به واسطه اینکه بلند نظرانه از کاندیداتوری برای مجلس هفتم سر باز زده و ننگ ردصلاحیت های غیر قانونی شورای نگهبان را به خود نخریده بود،خنده بر کار دنیا می زند.

احمد بورقانی آنقدر دوست داشتنی بود و آنقدر در سمت های مختلفش ـ از مدیریت خبر خبرگزاری جمهوری اسلامی گرفته تا معاونت مطبوعاتی اش در وزرات فرهنگ دولت پر افتخار اصلاحات و نمایندگی و کارپردازی فرنگی اش در مجلس پر افتخار ششم ـ کارنامه درخشانی داشت که حتی اگر یک بار هم در عمرت ندیده باشیَش باز هم غم فقدانش را به شدت احساس خواهی کرد.

خدایش بیامرزد، روحش شاد و قرین رحمت، راحش پر رهرو باد.

مردی از جنس تفکر-محسن فرهمند

اواخر پاییز 1378، با دفتر ایشان تماس گرفتم. پدر یکی از دانش آموزان بود و لازم بود پس از گذشت حدود دو ماه و نیم از آغاز سال تحصیلی، گفت و گویی حضوری با ایشان داشته باشم. پیش از آن روز و حتی پس از آن، به دلایل شغلی، بارها و بارها با دفتر کسانی که موقعیت اجتماعی برجسته ای دارند تماس داشته ام. جالب ترین چیزی که به نظرم آمد، این بود که احمد بورقانی فراهانی، به شدت سهل الوصول بود. او خود را در پس پرده عنوان و میز و موقعیت پنهان نساخت. منشی دفتر ایشان از نام و عنوان من پرسید. خودم را معرفی کردم. تغییر فاحش نحوه برخورد منشی، نشان داد احمد بورقانی برای علوی و هرکه از آنجاست، احترامی فوق العاده قایل است. مطلب را گفتم و درخواست دیدار کردم. شاید می توانست محترمانه ما را به دفترش فرابخواند یا قراری نیمه رسمی یا هرچیز دیگر از این دست. یک ساعت بعد، خودش با مدرسه تماس گرفت و مستقیم با من صحبت کرد. گرم و صمیمی و شفاف. همانگونه که فکر می کرد و سخن می گفت و می نوشت. فردای آن روز در اتاق مشاوره دبیرستان، قرار گذاشتیم. می دانستم فرد گرفتار و پرمشغله ای مانند او، بسیاری از کارهایش را برای شنیدن مطالب عادی من جابجا کرده. خودرویی ویژه در کار نبود. خودم ایستاده بودم و دیدم. تواناترین مرد رسانه ای مجلس ششم شورای اسلامی از راهروی دبیرستان عبور کرد و وارد حیاط شد. با هم به اتاق مشاوره رفتیم و در حضور جناب آقای حاج محمدرضا اویسی به گفت و گو نشستیم. اکثر مسؤولین، عادت کرده اند تمایزی بین محل کار و سایر اماکن قایل نباشند. همه جا از بالا نگاه می کنند و عمدتا در مقام ارشاد و راهنمایی هستند. احمد بورقانی در آن دیدار، بیش از آنکه بگوید، شنید. برای شنیدن آمده بود و این را در همان ابتدای جلسه با خارج کردن قلم و کاغذی از داخل جیبش، نشان داد و البته آنجا که در مقام پاره ای توضیحات، بر سر کلام آمد، نشان داد که سکوتش از سر فروتنی و ادب است. بگذریم که هدف از این مطلب، شرح آن دیدار خاص نیست. در خبر خواندم که دیشب بر اثر سکته قلبی در بیمارستان قلب تهران و در سن 48 سالگی، چراغ عمرش خاموش گشته است. پیش از هر چیز، ناگهان به یاد دوست خوب، فاضل، باصفا و غربت نشینم « کمال الدین » افتادم. فرزند مرحوم بورقانی. کمال مدتیست برای ادامه تحصیل، خارج از ایران است و مانند همیشه با توان، پشتکار و روحیه ای مثال زدنی، درس می خواند و با مجموعه بزرگ « آی بی ام » همکاری دارد. اجازه می خواهم چند جمله ای خطاب به دوست خوبم کمال بنویسم:

کمال عزیز؛ درگذشت پدر بزرگوارت، بیش از آنکه یک حادثه خانوادگی باشد، ضایعه ای اجتماعیست. جامعه فرهنگی ایران، « مردی از جنس تفکر » را از دست داد. مردی آزاداندیش، دورنگر، فروتن، فهیم، مؤمن، متعهّد، پرکار و خستگی ناپذیر. اصحاب رسانه در سوگ آن مرد بزرگ نشسته اند و دیگر کسی شاهد قلم زنی شیوا و قدرتمند پدرت نیست. این مصیبت بزرگ را که برای هر فرزندی از بزرگ ترین مصایب است، صمیمانه تسلیت عرض می کنم. امیدوارم خداوند متعال، به آبروی حضرت زین العابدین علیه السلام، روح پدر مرحوم شما دوست گرامی را غریق رحمت فرماید و به جنابعالی و سایر بازماندگان، صبر جمیل و اجر جزیل عنایت فرماید اما جامعه فرهنگی ایران در این روزگار، از آفرینش کسی مانند مرحوم بورقانی سخت عقیم است. روحش شاد و یادش گرامی باد.

چه بي رحم شده يي مرد-حمید رضا ابک

عجب فيلمي هستي احمد آقا. خيلي بامزه بود. فکر کن در اين اره بده، تيشه بگير اس ام اس هاي انتخاباتي، موبايل هرچه سياسي و مطبوعاتي و فرهنگي، ديلينگ ديلينگ صدا کند و اس ام اس بيايد که احمد بورقاني مرد. ولوله شده بود. مرده بودم از خنده. گفتم احتمالاً کار آقا مصطفي است. بعد گفتم نه بابا، آقا مصطفي از اين کارها بلد نيست. گرم يک صحبت جدي بودم. گفتم حالا بعداً ته و تويش را درمي آورم. ديدم خلايق ول کن نيستند؛ ديلينگ، احمد بورقاني مرد؛ ديلينگ، معمار مطبوعات ايران مرد؛ ديلينگ،… گفتم زنگ بزنم به بچه ها بخنديم. بد هم نبود. روزگار که عبوس مي شود، فقط احمد آقاي بورقاني مي تواند کاري کند که از ته دل بخندي. گفتم احتمالاً يک تاليا خريده يي و اس ام اسي زده يي و بعد هم خاموش کرده يي و رفته يي به آن دفتر کوچک و قاه قاه مي خندي و چين و چروک شکم دوست داشتني ات را بالا و پايين مي کني. زنگ زدم. همه گفتند داريم مي رويم خانه احمد آقا. گفتم بابا کوتاه بياييد. اين هم يک بامبول تازه است. مثل همه بامبول هايي که احمد آقا راه مي اندازد و پاي همه را وسط گود مي کشد و بعد هم يواشکي و به بهانه جلسه، جيم فنگ مي زند و ياعلي. چه جلسه يي؟ چه کشکي؟ بي محلي کردند و رفتند. بروند. اصلاً به من چه؟ واقعاً اين آدم هاي دوروبرت ظرفيت شوخي ندارند. بابا چرا نمي فهميد. شوخي بود، تمام شد و رفت.

چهلصد نفر زنگ زدند که چرا نمي آيي. گفتم عمراً بيايم. خودتان برويد هر کاري مي خواهيد بکنيد. ته دلم ريسه رفتم از اين همه سادگي. اما عجب داستاني شده بود آن شب. فردا هم که روزنامه ها را ترکاندي. از حاج آقا مسجدجامعي بگير و بيا تا پستچي اعتماد. دو مقاله ات را هم در يک روزنامه زده بودند که حالش را ببري. ديدي روزنامه ها را؟ «بورقاني نامه» بود. زبانم لال اگر واقعاً بميري مي خواهند چه کنند. از آن تسليت هاي پانصد هزار امضايي هم برايت زده بودند که مي گفتي حتي يک نفر هم نگاه نمي کند، ببيند اين بندگان خدا که اسم شان پاي آگهي آمده، الان خودشان در قيد حياتند يا در ديار باقي، در به در اجاره يک شصت متري دو خوابه اند.

دوشنبه صبحي پا شدم رفتم دم انجمن. عجب محشري به پا کرده بودي. يک سور به همه تشييع جنازه هايي زده بود که تا حالا ديده بودم. بنده خدا مردم ساده. تمام رفقايت آمده بودند. چند تا از آن عکس هاي غلط اندازت را هم جماعت گرفته بودند دستشان که اگر کسي نمي دانست، فکر مي کرد مديرکلي، معاون وزيري، چيزي بوده يي در اين مملکت. همان موقع هم يادت است گفتند معاون وزير شده يي، دوستانت مي گفتند از فردا ارشاد مي شود خنده بازار، از دست شوخي هاي تو.

شيخ عبدالله هم آمده بود وسط جمعيت. باورش شده بود. اما ابوالفضلي ندايي به سهام مي دادي. خودش را کشت. به والله دلم سوخت. خواستم بکشمش کنار و بگويم بچه نشو پسر. برو زنگ بزن دفتري، جايي، احتمالاً نشسته و به سر کار تشريف داشتن خلايق مي خندد. ديدم نه، اصلاً انگار نمي شنود. گيج بود. ولي خدا وکيلي احمد آقا بعضي وقت ها از حد مي گذراني شوخي را. به رفاقت قسم بيشتر از اينش صلاح نيست. مردم را زابه راه کردي.

گفتم احتمالاً جمعيت که برسد به بلوار کشاورز، از آن طرف خيابان بوق مي زني و براي همه دست تکان مي دهي و دنده چهارصد و پنج را چاق مي کني و ياعلي مدد. فکر کن. اين همه آدم حسابي را يکجا علاف خودت کرده بودي. خواستم بروم جلوي تابوت را بگيرم و بگويم بابا چقدر ساده ايد. احمد آقا عزرائيل را هم سر کار مي گذارد. خواستم داستان بلايي را تعريف کنم که سر دکتر نصر آوردي. ديدم اصلاً کسي گوشش بدهکار نيست. سراسيمه اشک مي ريزند و راه مي روند و ورد زبان شان شده «به عزت و شرف لا اله الا الله». به خودم گفتم اصلاً به تو چه؟ احمد آقاست. دلش خواسته. حالا تو مثلاً کجاي معرکه يي که بخواهي خودت را بيندازي وسط. صد تا از تو گنده ترش را نصيحت مي کرد.راهم را کج کردم و رفتم. يکي دو روز ديگر هم گذشت و تو انگار نه انگار. اما بالاغيرتاً ديگر شورش را درآورده يي. مرد حسابي، عکست را که چاپ کردند، کرورکرور هم که ملت آمدند تشييع جنازه ات، مراسم و تشکيلات هم که راه افتاد. بس است ديگر. به خدا قسم بلند مي شوم مي روم هر مطلبي که به دستم رسيد به اسمت چاپ مي کنم، ببينم چه کسي مي خواهد در روزنامه اعتماد ملي جوابيه چاپ و شيرين زباني کند و بگويد روحم خبر ندارد که اين مطالب از کجا آمده. اصلاً چو مي اندازم که کانديداي مجلس شده يي و دوباره برگشته يي به سياست. آخر مردن هم شد کار؟ اين همه کار نکرده را روي زمين گذاشته يي. اين همه کتاب نخوانده، اين همه فيلم نديده، اين همه يادداشت ننوشته. حالا تريپ مردن برداشته يي که چه؟ بلند شو بيا بالا سر زن و بچه ات مرد. شوخي بامزه تر از اين پيدا نکردي؟ اين راهش نيست برادر. مردم که معطل شما نيستند. ببخشيد من اينجوري حرف مي زنم احمد آقا. خب چه کنم. اينها که همه باورشان شده. بالاخره يک نفر بايد اين حرف ها را بزند به شما. از حالا دارند براي هفتم و چهلمت برنامه ريزي مي کنند. از شما بعيده برادر. حالا يه اس ام اس زدي و خنديدم ديگر. بي خيال شو. بس است. به فاطمه زهرا(س) بس است. به روح اميرالمومنين بس است. بلند شو بيا بيرون از آن گوشه دنج لعنتي که خودت را قايم کرده يي. به خدا کسي حال و روز خوشي ندارد. به والله مردم گرفتارند. در کار يوميه شان هم مانده اند. دست بردار. چقدر سنگ دل شده يي احمد آقا. چه بي رحم شده يي مرد.

باور به رفتن…-سهام

نمي دانم از كجا شروع كنم،چه بنويسم…مي گويند بنويس تا آرام شوي.اما مگر اين داغ آرام هم مي شود؟…

تسليت مي گويند،غم آخرت باشد،خدا رحمتش كند،خدا صبرش بدهد،خدا بيامرزدش و…

ذهنم پر است از اين عبارت ها وجمله ها،اما چه سود؟مي دانم كه همه لطف دارند ولي چه كنم كه افاقه نكرده است.

چه بنويسم،چه بگويم؟…چند جمله اي در رثاي احمد بورقاني بنويسم كفايت مي كند؟دستم به سمت قلم نمي رود؛يخ زده است در اين سرماي لعنتي. همه جا سرد است…وحشتناك است اين سرما، گرماي خامه ما را دزديد…

مي گفتم مگر مرگ غيرناگهاني هم داريم كه علي الدوام مي نويسند و مي گويند درگذشت ناگهاني فلان وبهمان؟ اما حالا معناي واقعي ناگهاني را گرفتم. يعني اينكه ساعت 18:19دقيقه با بابات صحبت كني، بگويي، بخندي، با لهجه به هم تيكه بيندازيد و يك ساعت بعد زنگ بزنند بگويند خودت را برسان،كه چه؟ بابات افتاده، به سختي نفس مي كشد والخ.

باري، ناگهان يعني همين ديگر.گيريم يك سال پيش عمل كرده ومريض بود، اما اين يك سال اخير را كه متصل ورزش مي كرد، كمتر مي خورد و با همه دلسردي ها كما في السابق مي خنديد و مي خنداند و مي خواند و مي خواند و مي خواند و…

بله ديگر، غم فراق احمد بورقاني دشوار است نه از آن رو كه پدري مهربان و سرحال و… بود بلكه او رفيقي «پايه» بود به قول ماها. دوست بود و همراهي خوش محضر وبا وسعت مشرب و اين كار را سخت تر مي كند. باورش سخت است انگار. مدام با خودت كلنجار مي روي كه چاره اي نيست وبايد ساخت. گريه ميكني وخالي مي شوي. لختي مي گذرد اما بد مصب انگار همه چيز ريست مي شود! دو جمله مي آيي حرف بزني، 10بار بابا به كار مي بري كه خوب برو اينو از بابا بپرس، با بابا مشورت كند.سوئيچ رو از بابا بگير و همين طور تا آخرش برويد…

معضل همين “باور” است، باور اينكه ببيني «رفتن»احمد بورقاني تيتر شده است وعكس هايش در اين صفحه و آن صفحه روزنامه ها خود نمايي مي كنند.باور اينكه پارچه سياه را سر در خانه ات ببيني كه رويشان اسم احمد نوشته شده ئگويي تو را واردا مي كنند كه به آنها خيره شويي…

خلاصه اينكه سخت است،نمي توانم وانمود كنم كه همه چيز رو به راه است،«باور»كنيد سخت است وفقط يقين مي دانم كه با دعاي خير دوستان در حق من و خانواده ام است كه خدا صبرمان مي دهد.

ببخشيد خيلي پراكنده شد،ذهنم مشوش است و از اين بهتر نمي شد.

«واقعه» و پس از «واقعه»-هادی خانیکی

فاصله مرگ احمد بورقاني با زندگي اش چنان کوتاه بود که ذهن از جمع آن دو عاجز شد. دشواري مساله تنها معلول و محصول زودهنگامي مرگي نبود که در پي ايست ناگاه قلب او رخ داد؛ اين نزديکي پرده هاي خنده و اميد و انگيزه هرروزه احمد با پرده آخر فرومردگي به ناگاه همه آنها در غروب غم بار شنبه 13 بهمن بود که هر زودپذيري را دير باور مي کرد.

ديدي آن قهقهه کبک خرامان حافظ/که ز سر پنجه شاهين قضا غافل بود

تصور بورقاني به دور از لبخند و شوخي و اميدواري در عين دلسوختگي و دردمندي و بي قراري، تصوري سخت و نزديک به محال است. نقطه پايان او در هر خاطره دور و نزديک به رنگ زندگي است، پس چگونه مي توان او را به همين آساني در قاب مرگ جست؟

دريغ که هرچند اين واقعه تلخ است اما واقعيت دارد؛

برفت آن گلبن خرم به بادي /دريغي ماند و فريادي و يادي

آفتاب عمر احمد با همه صفا و وفا و نشاطش در پايان روزي سرشار از تلاش و تحرک او به ناگاه پرکشيد و رفت، و دريغ و درد و ياد را از آن پس به ما سپرد.تنها کارنامه روز آخر زندگي او مي تواند به نشانه انگيزه و انديشه و تعهد در حوزه سياست و اجتماع ورق خورد تا روشن شود که مي توان ميان اين دو عرصه چنان دويد که هر دو بماند؛ هم اصلاحات در سياست و هم اخلاق در جامعه، هم سر زدن به عموي بيمار و هم حضور در نشست روزنامه نگاران اصلاح طلب و هم پيگيري کار در دفتر خاتمي و آخر کار هم ديدار دوستانه و ديدار دوست.کاش مي شد درباره بورقاني پيش از مرگش نوشت که نشد، اما امروز که بر شانه هاي ياران و روزنامه نگاراني که دوستشان داشت و دوستش داشتند مي رود، حداقل مي توان يک کلمه نوشت؛ «افسوس و افسوس».احمد بيش از آنچه شناخته شد، ناشناس ماند، نقش هاي غيررسمي و عميق او بيش از نقش هاي رسمي و آشکار او در حوزه فرهنگ و سياست بود. رفتن او تنها کم شدن شمار از جمعيت روشنفکران و سياستمداران و روزنامه نگاران نبود، مرگ بورقاني کاهش در عدد و رقم نيست، کاهش در کيفيت فضاي سياسي و اجتماعي است. در جامعه يي که براي روشنفکران سياستمدار و سياستمداران روشنفکر مجال و امکان تاريخي محدود و منوط به تجربه هاي سخت و خصوصيت هاي ويژه است، خودساختگي و خودپرداختگي بورقاني سرمايه يي برجسته بود. او در راه انقلاب و در مسير اصلاحات ملامت بسيار کشيد اما وفا کرد، بي مزد و منت گام هاي بزرگ برداشت، در اين سال هاي آخر نصيبش از مهرورزي دولت نهم، قطع حقوق بود و از کار بي چشمداشت و پاک در عرصه مسووليت حضور مدام در دادگاه. اما با دل خونين از لب خندان دور نشد و چنين بود که سرمشقي شد در عرصه انديشه و قلم؛

راستي خاتم فيروزه بواسحاقي

خوش درخشيد ولي دولت مستعجل بود

وايستا دنيا…-فريدون عموزاده خليلي

فکر مي کنم هيچ عکس يادگاري با بورقاني ندارم. فکر مي کنم چرا نبايد در اين ده سال هيچ عکس يادگاري با او داشته باشم… فکر مي کنم و مي گردم دنبال نشاني اش. نشاني اش سرراست است، انتهاي نظام آباد، خيابان اشراقي. اما من هنوز سرگردانم… او اينجا کنارم نشسته و من سرگردانم.در فهم ماجرايي که براي مجله پيش آمده سرگردانم. مي گويم؛ «چه بايد بکنم احمدآقا؟»مي گويد؛ «ببين فلاني، مي دوني چيه، آخرشم من و تو بايد بريم مسافرکشي، اگه پايي، بسم الله،… لق دنيا، بزن بريم.» شوخي بود. بورقاني شوخي بود. جدي ترين و بزرگ ترين شوخي روزگار تا ما هر وقت چشم هايمان را باز مي کنيم هيکل بزرگش را که هندسه منحني هاي شريف تودرتو بود، ببينيم و خنده مان بگيرد و به ريش روزگار بدکردار بخنديم. منحني بود و دايره همه خط هايي که شخصيت اين آخرين احمد مهربان روزگار ما را مي ساخت. منحني بود و دايره. هيچ خط شکسته و زاويه تيز ديگري در وجودش نبود. اگر هم بود آنچنان ناچيز و کم اثر که زير انبوه دايره هاي تودرتو هرگز به چشم نمي آمد. دايره هاي شريف و مهربان، جسم و روحش هر دو را انباشته بود و در اين جشنواره دايره ها و منحني ها، حتي زبان مخفي کوچه پس کوچه هاي نظام آباد با همه تيزي جنوب شهري اش، نرم مي شد به صيقل شوخ طبعي و فرهيختگي به عمد پنهان مانده زير دايره هاي عاميانگي که احمد به اصرار بروز مي داد.با اين همه اين روزها اگر تو جرات مي کردي بپرسي؛ «احمدآقا چرا پس کانديداي مجلس هشتم نشدي؟» به همان زبان مخفي محله قديمي اش، جوابي مي داد که معني و مفهوم قابل چاپش اين بود که «مي خوام داغ ردصلاحيت کردن منو به دلشون بذارم تا…»با اين همه استغنا اما غمگين بود اين روزها، چشم هايش غمگين بود با اينکه لبهايش مي خنديد، خسته بود قلبش، با اينکه پاهايش مي دويد و هيکل نسبتاً 90 کيلويي اش را از اين جلسه به آن جلسه بي مزد و منت مي کشاند.نه، نمي نويسم بزرگ بود و از اهالي امروز بود و با افق هاي باز نسبت داشت. اين شعر سهراب را براي خيلي ها نوشته اند. و بورقاني مثل هيچ کس ديگري نبود که بتوان به مدد شعري وصفش کرد. بيشتر پرواي چشم هايش را دارم که خيال مي کنم نشسته کنارم با همه فرهيختگي و غصه هاي نهان و همه شوخ و شنگي هاي آشکارش که ما هيچ کدام را نفهميديم، نه فرهيختگي ها و غصه هايش را که عصاره غصه ديرين آزادي و عدالت مردمانش بود، نه شوخي هايش را که تصعيد افشره شوخي هاي روزگارش بود با ما و خود او که تا ارتفاع هزارها پايي اوج گرفته بود و از آن بالا به اين زمين آلوده و خشن ما به قدرت، به سياست، به خنجر و نيرنگ، به پست هاي کوچکي مثل رياست و معاونت و به عنوان هاي بزرگي مثل وکالت و وزارت، به لهجه شيرين جنوب شهري اش مي خنديد تا ما باور کنيم در اين روزگار وارونه همه چيز شوخي تر از آن است که فکرش را مي کنيم، همه چيز حتي اينکه من حالا در اين کوچه پس کوچه هاي نظام آباد در جست وجوي نشاني او که هميشه سرراست بود و آشنا، سرگردان و سرگشته به اين حسرت ساده فکر کنم که بعد از ده سال همنشيني هيچ عکس يادگاري با او ندارم.

 

به ياد احمد عزيز که واقعاً ستودني بود-محسن آرمین

کافي بود تنها يک ديدار کوتاه با او داشته باشي تا سادگي و صميميت آشکار در سيماي دلنشين او را احساس کني. در عين حال براي فهم فرهيختگي و روح بلند او زمان بيشتري نياز داشتي زيرا او از آن دسته آدم هايي بود که به اظهار سجايا و فضايل نيک و ممتاز خود کمتر تمايل نشان مي دهند. از اين رو شوخ طبعي و بذله گويي احمد بيش از ساير اوصاف و خصائل ارزشمندش به چشم مي آمد. اما وقتي با او بيشتر دمخور مي شدي او را انساني مي يافتي با روحي زلال و لطيف و در بينش و فهم امور بسيار بزرگ تر از سن و سالي که داشت. اين نعمت را مرهون موانست ديرپا با کتاب و عشق به ادبيات فخيم فارسي بود. برخورداري از اين نعمت بود که به او هم قلمي توانا داده بود، هم درک فهم مقام و ارزش قلم. از اين رو آزادي قلم را پاس مي داشت و حمايت از آن را وظيفه خود مي شناخت. يقين دارم همين اعتقاد و احساس مسووليت بود که موجب شد پيشنهاد معاونت مطبوعاتي وزارت ارشاد را بپذيرد و باز همين تعهد بود که او را به ترک اين معاونت ملزم ساخت.

احمد در اين وظيفه شناسي هرگز گرايش سياسي خود را دخالت نداد. براي او رونق و آزادي مطبوعات مهم تر از گرايش سياسي آنها بود. البته مطبوعات داراي ديدگاه مخالف او هرگز با مشکل مطبوعات اصلاح طلب مواجه نبودند اما او در مقام معاونت مطبوعات در توزيع امکانات هرگز براي مطبوعات همفکر امتيازي ويژه قائل نشد. اگرچه مطبوعات رقيب با او رفتاري در خور اين يک رنگي نداشتند. ديوان حافظ مونس تنهايي او بود. در دوران همکاري مجلس و در اوقات فراغت گهگاه به اتاقش سر مي زدم و اغلب او را در حال خواندن شعري از ديوان حافظ مي ديدم.احمد از جمله انسان هايي بود که به اتکاي قابليت هاي شخصي خود رشد کرده بود، نه پدري توانگر داشت و نه همسرش از خانواده اصحاب قدرت و مکنت بود و نه مشي و مرامش با اصول فروشي و تملق سازگار تا از اين رهگذر سري در ميان سرها در آورد. او بود و روح بلند و قابليت ها و شخصيت گيرا و دوست داشتني اش. همين خصوصيت به او مناعت طبعي تحسين آميز و وارستگي رشک برانگيز داده بود. به اينکه بچه نظام آباد بود افتخار مي کرد. به هنگام بذله و شوخي کمتر پيش مي آمد خاطره يي شيرين از نظام آباد و شيطنت هاي دوران جواني و نوجواني خود در اين محله نقل نکند. اما از اين خاطره گويي و شوخ طبعي نمي توانستي به سرفرازي و بي نيازي او پي ببري زيرا به هيچ وجه اهل تظاهر نبود. بايد به او آنقدر نزديک مي شدي و به خلوت او راه مي يافتي تا اين عظمت و بي نيازي را دريابي. تنها در اين صورت مي توانستي آگاه شوي که به رغم زندگي ساده که حتي با اقشار متوسط شهري قابل مقايسه نبود، از امکانات مجلس استفاده نمي کرد و در مقابل اتومبيلي که مجلس با قيمت ارزان به نمايندگان مي داد به همان رنوي قديمي قانع بود. وارد شدن و نشستن در رنو براي آن هيکل درشت سخت بود به شوخي مي گفت نياز به پاشنه کش دارم تا بتوانم وارد ماشينم شوم. کف اتومبيل او در قسمت شاگرد پوسيده و سوراخ بود و بشقابي را وارونه بر سوراخ نهاده بود. ديگر به هنگام سوار شدن به ماشين احمد به هشدار او عادت کرده بوديم تا مواظب باشيم و موجب گشادتر شدن سوراخ نشويم. احمد شخصيتي حزبي نداشت. عضو هيچ حزبي هم نبود، ايده سياسي مشخص روشني داشت و در جهت آرمان و ايده اش پرتلاش بود اما يک فعال حزبي نبود. به رغم اين در مجلس ششم بسيار جدي تر و پرتلاش تر از بسياري از نمايندگان حزب در فراکسيون دوم خرداد و در جمع اصلاح طلبان فعال بود و از تصميمات جمعي جدي تر از بسياري از اعضايي که تعهد تشکيلاتي داشتند، پيروي مي کرد. به شوخي مي گفت حزبي نيستم اما وقتي با کسي بسم الله گفتم تا آخرش هستم. اين البته مردانگي و جوانمردي او را مي رساند اما همگي مي دانستيم اين رفتار او علاوه بر مردانگي از اعتقاد او به آرمان و هدفي حکايت دارد که آگاهانه و از سر بينش و بصيرت برگزيده بود.علت اين همه آن بود که احمد تکليفش را با خود روشن کرده بود. مي دانست بايد در پي چه چيز باشد و در پي چه چيز نباشد و مطلوب واقعي چيست و کجا بايد دنبالش بگردد. او را بحق حامي مطبوعات ناميدند. در سال هاي پيش و پس از انقلاب رنج از دست رفتن عزيزان بسياري را تجربه کرده ايم. بايد اعتراف کنم احمد بورقاني از جمله آن عزيزاني است که رنج از دست دادنش آرام و قرار را از من گرفته است. مي دانم که با رفتنش بسياري از دوستان ديگر را نيز ناآرام و بي قرار کرده است. در عين حال يقين دارم که اين ناآرامي و بي قراري نشان از آرام و قرار او دارد. به راستي که از رنج ماندن و ديدن اين همه نامردمي و ناراستي و …راحت شد.

خاطراتی كه برايم ماند-سیدعلی کاشفی‌خوانساری

احمد بورقاني كه ساعاتی پیش از ميان ما رفت، در عرصه سياست و مطبوعات و جنگ، چهره‌اي شناخته شده بود و دوستان و مخالفاني داشت. اما كمتر كسي از نقش او در حمايت از فعاليت‌هاي فرهنگي كودكان با خبر است.
سال 76 كه بورقاني معاون مطبوعاتي وزارت ارشاد شد، با او آشنا شدم. من در خانه روزنامه‌نگاران جوان كه آن زمان از ادارت كل معاونت مطبوعاتي بود_ و يادش به خير_ معاون بودم و شايد يك ماه قبل از آمدن بورقاني خود را به مركز مطالعات و تحقيقات رسانه‌‌ها منتقل كرده بودم. درباره آينده كاري‌ام ترديد داشتم و گمان مي‌كردم به دليل برخورد مسئولان جديد ارشاد، شايد بهتر باشد كه به پايگاه اصلي‌ام يعني حوزه هنري برگردم. اما تقدير چنين بود كه آنجا ماندگار شوم و در اتفاقات تكرار نشدني و مهمي براي مطبوعات كودك و نوجوان سهيم باشيم.
همه چيز در همان ديدار اولمان شكل گرفت. با مردی روبه‌رو شدم كه بي‌اندازه خاكي، صميمي، صريح و بي‌تعارف بود. سيگاري روشن كرديم و خيلي زود صحبت‌هاي رسمي به حرف‌هاي دوستانه بدل شد. آن روزها، مسئول فرهنگي پايگاه بسيج معاونت مطبوعاتي هم بودم. بي‌آنكه پيشنهاد بدهم در پايگاه هم ثبت نام كرد و گفت: « فقط، پارتي بازي كن من صبحگاه نداشته باشم! » بعد هم گفت :« شما مطبوعات كودك را مي‌شناسيد و من نمي‌شناسم. پس هر كاري كه بگوييد خواهم كرد.» گفت:« چه عجب يه بچه تهرون ديدم. من زبون روستايي‌ها و شهرستاني‌ها را درست نمي‌فهمم»

شوراي كارشناسي مطبوعات كودك را تشكيل داديم و جلسات آن را به صورت منظم و جدي پي‌گرفتيم.عبدالعلي رضايي رئيس مركز مطالعات و تحقيقات رسانه‌ها و سيد احمد موسي‌زاده، معاون پژوهشي او، با بزرگواري از هيچ كمكي دريغ نكردند.اعضا شورا را درست به ياد ندارم. اگر اشتباه نكنم دكتر رويا معتمدنژاد، ناصر يوسفي، محمد علي شاماني، زهرا احمدي و ليلا رستگار بودند. شايد فريدون عموزاده خليلي، دكتر احمد ميرزا بيگي و مهنوش مشيري هم بودند. نتيجه‌اش فهرست كاملي از مسائل و مشكلات مطبوعات كودك و تعيين اولويت‌هاي پژوهشي اين عرصه بود.
براي اولين و آخرين بار دوره روزنامه‌نگاري تخصصي مطبوعات كودك و نوجوان برگزار شد. با حضور سي و چند نماينده از مطبوعات كودك و با استاداني چون مهدي محسنيان راد، پرويز پيران، احمد ميرعابديني، حسين اسكندري، فريدون عموزاده، ثريا قزل‌اياغ، شيرين عبادي، رويا معتمدنژاد، مصطفي رحماندوست، علي اكبر قاضي‌زاده، يونس شكرخواه،علي صلح جو، مهدي حجواني و بيژن زارع.
در مراسم اختتاميه دوره، صحبت كوتاهي داشت. گفت در همه جاي دنيا كه مطبوعات كاملاً آزادند كلي تبصره و قانون درباره مطبوعات كودك وجود دارد، اما در قانون مطبوعات ما حتي اشاره‌اي به مطبوعات كودك وجود ندارد.بعد هم اظهار اميدواري كرد قوانين و حمايت‌هاي ويژه‌اي براي اين مجلات پيش‌بيني شود.
فصلنامه تخصصي نشريات كودك و نوجوان با حمايت او بنيان گذاشته شد كه تنها دو شماره دوام آورد و مطالب كم نظيري در حوزه مباحث نظري روزنامه‌نگاري براي كودكان داشت.
تهيه بولتن فصلي تحليل كمي و كيفي مطبوعات كودك نيز همان زمان آغاز شد كه اين يكي تا چند سال بعد هم ادامه داشت.
در جشنواره مطبوعات گروه‌هاي مربوط به كودك و نوجوان افزايش يافت و نهادينه شد و در سمينار بررسي مسائل مطبوعات ايران، مباحث مربوط به مطبوعات كودك گنجانده شد.
چند پژوهش هم درباره مطبوعات كودك انجام شد كه بررسي مطالب مربوط به كودكان در نشريات پيش از مشروطه و تهيه نامنامه مطبوعات كودك از آن جمله بود.
* * *
وقتي شعبان شهيدي مودب، جاي احمد بورقاني را گرفت، گفت مطبوعات كودك به وزارت ارشاد مربوط نمي‌شود و پرداختن به آن وظيفه كانون پرورش است! و به همين سادگي، همه آن شورا و دوره آموزشي و نشريه و بولتن به يكباره تعطيل شد. بعد هم من به دليل مقاله انتقادي كه در كتاب ماه كودك نوشته بودم، عذرم را از مركز مطالعات رسانه‌ها و كتاب ماه خواستند و من به حوزه هنري بازگشتم.
* * *

ديدارهاي من با احمد بورقاني هم به ملاقات‌هاي پيش‌بيني نشده و سالي يكي دوبار بدل شد.آخرين بار در يك افطاري در منزل احمد مسجدجامعي، نيم ساعتي گپ زديم.
حالا امشب تازه به خانه رسيده‌ام كه حسين نوروزي خبر مي‌دهد. بعد از او هم علي حجواني، امير حسين مدرس، پيروز قاسمي و … . احسان ميراب زاده هم شعري گفته و فرستاده است. نمي‌دانم معاونت وزير و نمايندگي مجلس چقدر در آن دنيا به كار او مي‌آيد، اما خدمت به بچه‌ها حتماً ماجور خواهد بو

آيا بورقاني يك نتيجه گرا بود؟

نهضت نتيجه گرايي(Resultism) و به دنبال نتيجه كار بودن،از مكاتبي است كه از دل كسب و كار برخاسته است و اصالت محصول (Productionism)يا منفعت قبل از هر چيز به نوعي از خروجيهاي اين طرز فكر به شمار مي روند.
با وجود اينكه در مكاتب انسانگرا ،موضوعاتي از قبيل منفعت و اصالت سود جايگاه رفيعي ندارد و نتيجه گرايي نمي تواند ضامن انسانگرايي باشد (ولي مي تواند نيل به مقصود و پيروزي در دستيابي به هدف را رقم زند!)ولي امروز انساني از ميان ما رفت كه تنها سابقه آشنايي و حسن رفتار وي را از نتايج سرافرازكننده كسب و كارش به ياد داشتم،مردي كه در دوران موسوم به اصلاحات حجم انبوه مطبوعات، بها دادن به تنوع فكر و بهار موقتي انديشه آن روزگار را مديونش بودم،مردي كه بواسطه دولتمدار بودن و از زمره سياسيون بودن در خاطر نماند بلكه در يادگار اهل روزنامه نگاري و روزنامه خواني مانده است چون نتايج و خروجي تلاشهاي چند ساله اش شايد ديگر در اين ديار به راحتي تكرار پذير نباشد…
پ.ن: احمد بورقاني فارغ از انديشه و مشي سياسي و هر نوع وابستگي فكري بعنوان مردي از تبار نتيجه گرايان قابل احترام بود،يادش گرامي…

لبخند احمد بورقانی به مرگ

 

بهت زده در کنار در ایستاده بودیم. باورمان نمی شد. خانه قدیمی محله سبلان پر از جماعت روزنامه نگار ،سیاسی و آدم معمولی هایی بود که سراسیمه خودشان را رسانده بودند، برای لمس لبه های تیز واقعیت.

و وقتی بهم می رسیدم، تنها اشک جای بهت را می گرفت، صحبت از همین چند ساعت پیش بود و شوخی ها و خنده های همیشگی احمد بورقانی. ایستاده بودم و به روز هایی فکر می کردم که در چلچراغ می آمد و می رفت و گهگاه با بچه های تحریریه شوخی می کرد. و به یاد زمانی افتادم که به خاطر حضور او در معاونت مطبوعاتی، من و بسیاری از نوجوان های آن دوران را به روزنامه عادت داد و این عادت هنوز که هنوز است از سرمان نپریده،عادت شیرین.

لبخند، لبخندی که نشانه اش بود..بسیار پیش آمده بود که بر حسب اتفاق در نشر چشمه و یا مراسمی ببینمش، و او در همه این دیدار ها خنده اش را به همراه داشت:نشان همه حس های خوب.